- غزل 126
اگر نه باده، غم دل زِ ياد ما ببردنهيبِ حادثه، بنياد ما ز جا ببرد
وگرنه عقل به مستى فرو كشد لنگر چگونه كشتى از اين ورطه بلا ببرد؟
طبيب عشق منم، باده خور كه اين معجون فراغت آرد و انديشه خطا ببرد
دلِ ضعيفم از آن مىكشد به طرفِ چمن كه جان ز مرگ به دلدارىِ صبا ببرد
گذار بر ظلمات است، خضرِ راهى جو مباد كآتشِ محرومى، آبِ ما ببرد
فغان كه با همه كس نردِ كينه باخت فلك كسى نبود كه دستى از اين دَغا ببرد
بسوخت حافظ و كس حال او به يار نگفت مگر نسيم، پيامى خداى را ببرد
خواجه در اين غزل اشاره به امورى كه سالكين راه خدا را از خطرات نجات مىدهد نموده، تا مبادا مشكلات، آنان را از سير باز دارد، مىگويد :
اگر نه باده، غم دل زِ ياد ما ببرد نهيبِ حادثه، بنياد ما ز جا ببرد
به راستى اگر سالک، ذكر و ياد دوست را توشه راه قرب جانان ننمايد، خواطر و تعلّقات عالم طبيعت، بنياد هستى او را از بيخ و بن بر خواهد كند و غم كم و زياد و ناملايمات دنيا او را از توجّه به حضرت دوست جدا خواهد كرد كه: «أَلَّذينَ آمَنُوا وَتَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُمْ بِذْكْرِ اللّهِ، أَلا! بِذِكْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ»[1] : (]منيبين[ آنانند كه به خدا ايمان
آورده و دلهايشان به ياد خدا آرام مىگيرد. آگاه باشيد كه دلها تنها به ياد خدا آرام مىگيرند.) و نيز: «يا مَوْلاىَ! بِذِكْرِکَ عاشَ قَلْبى، وَبِمُناجاتِکَ بَرَّدْتُ أَلَمَ الْخَوْفِ عَنّى»[2] : (اى
سرور من! دلم به ياد تو زنده است، و به مناجات با تو دردِ هراس را از خود خنك نمودهام.) و همچنين: «إيّاکَ أَنْ تَبيعَ حَظَّکَ مِنْ رَبِّکَ وَ زُلْفَتَکَ لَدَيْهِ، بِحَقيرٍ مِنْ حُطامِ الدُّنيا.»[3] :
(مبادا بهرهات از پروردگار و مقام و منزلت و قرب در پيشگاهش را به سرمايه اندك و ناچيز دنيا بفروشى!) خواجه نيز در اين بيت در مقام اين است كه بگويد: غم و اندوه عالمِ طبع و تعلّقات آن بسيار است و نمىگذارد سالكِ راه خدا قدمى در اين طريق
بردارد، مگر آنكه باده ذكر و تجلّيات حضرتش چاره ساز او گردد.
به گفته خواجه در جايى :
غم زمانه كه هيچش كران نمىبينم دواش جز مِى چون ارغوان نمىبينم
ز آقتابِ قدح ارتفاعِ عيش بگير چرا كه طالعِ وقت آنچنان نمىبينم[4]
وگرنه عقل به مستى فرو كشد لنگر چگونه كشتى از اين ورطه بلا ببرد؟
نه تنها باده چاره ساز غمِ دل و عالمِ خلقى سالكين مىباشد، كه عقل را نيز (با تجرّد و تدبيرى كه در امور بشر دارد) چاره ساز است و چنانچه مست ذكر و محبّت محبوب حقيقى نشود، هرگز نمىتواند از گرداب هلاكتِ عالمِ طبيعت نجات يابد؛ كه: «وَلأَسْتَغْرِقَنَّ عَقْلَهُ بِمَعْرِفَتى، وَلأَقُومَنَّ لَهُ مَقامَ عَقْلِهِ…»[5] : (و هر آينه عقل او ]عامل به
رضاى خود[ را غرق در معرفت و شناخت خود ساخته، و خود به جاى عقل او قرار خواهم گرفت.) و به گفته خواجه در جايى :
عقل اگر داند كه دل در بند زلفش چون خوش است عاقلان، ديوانه گردند از پىِ زنجير ما[6]
و در جايى ديگر مىگويد :
عقلم از خانه بدر رفت اگر مى ايناست ديدم از پيش، كه در خانهدينم چهشود[7]
لذا بعد از دو بيت گذشته باز خواجه سالكين را براى زدوده شدن غمهايشان ترغيب به باده ذكر و توجّه به محبوب كرده و مىگويد :
طبيب عشق منم، باده خور كه اين معجون فراغت آرد و انديشه خطا ببرد
اى آنان كه گمان مىكنيد دواى زدودن غم دل با باده و ذكر دوست، ميسّر نخواهد شد! بر شما باد كه از آن بهره گيريد؛ زيرا اين معجون مىتواند شما را از توجّه غير حق رهايى بخشيده و از خطاها و لغزشها و موانعِ راه حفظ نمايد. به گفته خواجه در جايى :
چون نقش غم ز دور بينى، شراب خواه تشخيص كردهايم و مداوا، مُقرّر است
ما باده مىخوريم و حريفان، غمِ جهان روزى، به قدرِ همّت هر كس مقرّر است[8]
و ممكن است اين بيت را خواجه از لسان محبوب گفته باشد.
دلِ ضعيفم از آن مىكشد به طرفِ چمن كه جان ز مرگ به دلدارىِ صبا ببرد
محبوبا! اگر دل ضعيف و عالم عنصرى من به هر خيال و خاطرهاى پريشان مىشود و خود را به چمنزار مظاهرت مىكشد و توجّه مىكند، بدين جهت است كه شايد نفحات تو از كثرات و مظاهر پرده بردارد و از او دلدارى نمايد، و جان وى را از نابودى در خيالات و توجّهات به عالم طبيعت نجات دهد و به ملكوتشان راهنما شود. به گفته خواجه در جايى :
صبا! اگر گذرى افتدت به كشور دوست بيار نفحهاى از گيسوىِ مُعَنْبَرِ دوست[9]
و در جايى ديگر مىگويد :
اى صبا! نكهتى از خاك درِ يار بيار ببر اندوهِ دل و مژده دلدار بيار
تا معطّر كنم از لطفِ نسيم تو مشام شمّهاى از نفحاتِ نَفَس يار بيار
كام جان تلخ شد از صبر كه كردم بى دوست خندهاى ز آن لبِ شيرينِ شكر بار بيار[10]
گذار بر ظلمات است، خضرِ راهى جو مباد كآتشِ محرومى، آبِ ما ببرد
خواجه مىخواهد در اين بيت سالكين و يا خود را توجّه دهد كه چگونه مىتوان از مشكلات عالم طبع و ناهمواريهاى جهان طبيعت و تعلّقات گذر نمود و به منزلت والاى انسانيّت رسيد. مىگويد: اى سالک! و يا اى خواجه! سير الى اللّه طريقى نيست كه كسى خود سرانه بتواند بپيمايد، بلكه به وسيله استاد و راهنما مىتوان در آن گام نهاد، و بدين طريق ممكن است از خطرات محفوظ ماند، زيرا سير سالک در نيستى و بيرون شدن از خود بينىهاست، و انجام اين مهم بدون راهنمايى استاد ممكن نيست؛ كه: «هَلَکَ مَنْ لَيْسَ لَهُ حَكيمٌ يُرْشِدُهُ.»[11] : (هر كس حكيمى نداشته باشد كه
هدايتش كند، به هلاكت مبتلا خواهد گشت.) و به گفته خواجه در جايى :
من اين مرقّعِ رنگين چو گل بخواهم سوخت كه پير باده فروشش به جرعهاى نخريد
به كوى عشق مَنِهْ بى دليلِ راه قَدَم كه گم شد آن كه در اين ره به رهبرى نرسيد
عجائب ره عشق اى رفيق! بسيار است ز پيش آهوىِ اين دشت، شيرِ نر برميد[12]
و در جاى ديگر مىگويد :
گداخت جان كه شود كارِ دل تمام و نشد بسوختيم در اين آرزوى خام و نشد
رواست در بر اگر مىطپد كبوترِ دل كه ديد در ره خود پيچ و تابِ دام و نشد
به كوى عشق مَنِهْ بى دليلِ راه، قَدَم كه من به خويش نمودم صد اهتمام و نشد[13]
فغان كه با همه كس نردِ كينه باخت فلك كسى نبود كه دستى از اين دَغا ببرد
آرى، عالم طبيعت و جهان فانى گويا به نابودى و كينه توزى انسانها قد بر افراشته و نمىگذارد قدمى به طرف غرض غايى از خلقت كه براى آن خلق شدهاند، بر دارند، كه: «ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَالإِنْسَ إِلّا لِيَعْبُدُونِ.»[14] : (و جنّ و انس را نيافريدم جز براى
اينكه مرا بپرستند.)، و همچنين: «إِنَّ اللّهَ تَعالى جَعَلَ الدُّنْيا لِما بَعْدَها، وَابْتلى فيها أَهْلَها.»[15] :
(براستى كه خداوند متعال دنيا را براى بعد از آن ]= آخرت[ آفريده است، و اهل دنيا را در دنيا امتحان نموده.) نيز: «مَنْ أَبْصَرَ بِها، بَصَّرَتْهُ؛ وَمَن أَبْصَرَ إلَيْها، أَعْمَتْهُ»[16] : (هر كس به دنيا
بنگرد، دنيا او را بينا مىسازد؛ و هر كس به دنيا چشم بدوزد؛ دنيا او را كور نمايد) اما چه مىتوان كرد با فريبهاى آن؟ كه: «إِنَّ الدُّنيا غَرّارَةٌ خَدُوعٌ، مُعْطِيَةٌ مَنُوعٌ.»[17] : (براستى كه دنيا
بسيار فريبنده و گول زننده است، و در عين دادن بسيار از انسان مىگيرد.) خواجه هم مىگويد: «فغان كه با همه كس نرد كينه باخت فلك» بخواهد با اين بيان بگويد :
شراب تلخ مىخواهم كه مرد افكن بود زورش كه تا يك دم بياسايم ز دنيا و شر و شورش
بياور مى كه نتوان شد ز مكر آسمان ايمن به لعب زهره چنگى و بهرام سلحشورش
نگه كردن به درويشان، منافّىِ بزرگى نيست سليمان با چنان حشمت، نظرها بود با مورش[18]
بسوخت حافظ و كس حال او به يار نگفت مگر نسيم، پيامى خداى را ببرد
محبوبا! در غم عشق حضرتت سوختم و كسى نبود كه تو را از حال من با خبر سازد. اميد است اولياى گرامت : و اساتيد كه چون نسيم پيام آوران كويت مىباشند و با جنابت انس دارند، حالِ مرا به تو بازگو نمايند تا عنايتى به من بنمايى.
بخواهد بگويد: «إلهى! لَيْسَ لى وَسيلَةٌ إِلَيْکَ إِلّا عَواطِفُ رَأفَتِکَ، وَلا لى ذَريعَةٌ إِلَيْکَ إِلّا عَواطِفُ رَحْمَتِکَ وَشَفاعَةُ نَبِيِّکَ، نَبِىِّ الرَّحْمَةِ وَمُنْقِذِ الأُمَّةِ مِنَ الْغُمَّةِ»[19] : (معبودا! من وسيلهاى
جز عطوفتهاى رأفتت براى ]نيل[ به درگاه تو ندارم، و واسطهاى ندارم جز عطاياى رحمتت و شفاعت پيامبرت، پيامبر رحمت و نجات دهنده امّت از ناراحتى و اشتباه.) و بخواهد بگويد :
اگر ز كوى تو بويى به من رساند باد به مژده، جانِ جهان را به باد خواهم داد
تو تا به روى من اى نورِ ديده! در بستى دگر جهان دَرِ شادى به روىِ من نگشاد[20]
[1] ـ رعد: 28.
[2] ـ اقبال الاعمال، ص 73.
[3] ـ غرر و درر موضوعى، باب الدنيا، ص 107.
[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 428، ص 315.
[5] ـ وافى، جلد 3، باب مواعظ اللّه سبحانه، ص 40.
[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 7، ص 43.
[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 232، ص 191.
[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 44، ص 67.
[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 74، ص 86.
[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 292، ص 228.
[11] ـ بحار الانوار، ج 78، ص 159.
[12] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 201، ص 169.
[13] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 233، ص 191.
[14] ـ ذاريات، 56.
[15] ـ غرر و درر موضوعى، باب الدنيا، ص 110.
[16] ـ نهج البلاغه، خطبه 82.
[17] ـ غرر و درر موضوعى، باب الدّنيا، ص 109.
[18] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 341، ص 260.
[19] ـ بحار الانوار، ج 94، ص 149.
[20] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 130، ص 122.