• غزل  125

آن كه از سنبل او، غاليه تابى داردباز با دلشدگان ناز و عتابى دارد

از سر كُشته خود مى‌گذرد همچون باد         چه توان كرد كه عمر است و شتابى دارد

ماهِ خورشيد نمايَش ز پسِ پرده زلف         آفتابى است كه در پيش، سحابى دارد

آب حيوان اگر اين است كه دارد لبِ يار         روشن‌است اينكه خِضِر، بهره سرابى دارد

چشم من كرد به‌هر گوشه روان سيل سرشك         تا سهى سرو تو را تازه به آبى دارد

غمزه شوخ تو خونم به خطا مى‌ريزد         فرصتش باد كه خوش راىِ صوابى دارد!

چشم مخمور تو دارد ز دلم قصدِ جگر         تُركِ مست است، مگر ميل كبابى دارد

جان بيمار مرا نيست ز تو روىِ سؤال         اى‌خوش آن‌خسته‌كه از دوست‌جوابى‌دارد!

كى كند سوى دل خسته حافظ نظرى         چشم مستت كه به هر گوشه خرابى دارد

خواجه در اين غزل با بيانات زيبايش در مقام گله گذارى از بى عنايتى‌هاى حضرت محبوب، و تمنّاى ديدار او نسبت به خود بوده و مى‌گويد :

آن كه از سنبل او، غاليه تابى دارد         باز با دلشدگان ناز و عتابى دارد

محبوب من با تجلّيات جلالى و كثرات مظاهرش، عطر جمال خويش را كه روزى برايم تجلّى نموده و مرا محو خود كرده بود، باز در لابلاى مظاهرش پيچيده و خود را از من پنهان داشت، و اكنون از ديدارش بى بهره‌ام، گويا با اين ناز و عتاب مى‌خواهد مرا به كلّى از خويش بستاند تا لايق ديدارش گردم.

در نتيجه با اين بيان بخواهد بگويد: «إِلهى! لا تُغْلِقْ عَلى مُوَحِّديکَ أَبْوابَ رَحْمَتِکَ، وَلا تَحْجُبْ مُشتاقيکَ عَنِ النَّظَرِ إِلى جَميلِ رُؤْيَتِکَ.»[1] : (معبودا! درهاى رحمتت را به روى آنان

كه به توحيد تو گراييده‌اند مبند، و مشتاقانت را از نگريستن به ديدار زيبايت محجوب مگردان.) و بگويد :

آن كيست كز روى كَرَم با من وفادارى كند         بر جاى بدكارى چو من، يك دم نكو كارى كند؟

گفتم: گره نگشوده‌ام زآن طرّه تا من بوده‌ام         گفتا: مَنَش فرموده‌ام تا با تو طرّارى كند

زآن طرّه پر پيچ و خم سهل است اگر بينم ستم         از بند و زنجيرش چه غم آن كس كه عيّارى كند[2]

از سر كُشته خود مى‌گذرد همچون باد         چه توان كرد كه عمر است و شتابى دارد

حال چه مى‌توان كرد با محبوبى كه عمر و زندگانى‌ام به اوست و رخسار از من پنهان داشته و به كشتنم دست زده و با شتاب زدگى از روى كُشته‌ام مى‌گذرد و به هجرانم مبتلا مى‌سازد. آيا چاره‌اى جز اين هست كه بگويم: «إِلهى! نَفْسٌ أَعْزَزْتَها بِتَوْحيدِکَ، كَيْفَ تُذِلُّها بِمَهانَةِ هِجْرانِکَ؟»[3] : (بار الها! نفسى را كه با توحيدت گرامى داشتى،

چگونه با پستى هجرانت خوار مى‌سازى؟!.) و بگويم :

روى بنما و مرا گو كه دل از جان برگير         پيش شمع، آتش پروانه به جان گو درگير

در لب تشنه من بين و مدار آب دريغ         بر سر كُشته خويش آى و ز خاكش برگير

ترك درويش مگير از نبود سيم و زرش         در غمت سيم شمار اشك و رخش را زَرْگير

ميلِ رفتن مكن اى دوست! دمى با ما باش         بر لبِجوى،طَرَب جوى‌وبه‌كف ساغر گير[4]

ماهِ خورشيد نمايَش ز پسِ پرده زلف         آفتابى است كه در پيش، سحابى دارد

اكنون كه به هجرش گرفتار شدم جمال محبوب خويش را در پس كثرات مظاهر (چون آفتابى كه در زير ابر جلوه‌گرى كند) در نظر مى‌آورم، و نمى‌توانم او را بدون حجاب و پرده تماشا كنم.

در واقع خواجه با اين بيان مى‌خواهد از حضرت دوست تقاضا كند كه بدون پرده و حجاب برايش جلوه نمايد و بگويد: «وَامْنُنْ بِالنَّظَرِ إلَيْکَ عَلَىَّ، وَانْظُرْ بِعَيْنِ الْوُدِّ
وَالعطف إِلَىَّ، وَلا تَصْرِفْ عَنّى وَجْهَکَ، وَاجْعَلْنى مِنْ أَهْلِ الإِسْعادِ وَالْحُظْوَةِ عِنْدَکَ، يا مُجيبُ! يا أَرْحَمَ الرّاحِمينَ!)[5] : (و بر من منّت بگذار و نگاهى به من كن، و با چشم مهر و عطوفت به من

بنگر، و روى از من بر مگردان، و مرا از اهل سعادت و قرب و منزلت در نزد خويش قرارده، اى اجابت كننده! اى مهربانترين مهربانان!) و بگويد :

اگر آن طايرِ قدسى ز درم باز آيد         عمر بگذشته به پيرانه سرم باز آيد

دارم امّيد بدان اشك چو باران كه مگر         برقِ دولت كه برفت از نظرم باز آيد

آرزومندِ رُخِ چون مَهِ شاهم حافظ!         همّتى تا به سلامت ز درم باز آيد[6]

آب حيوان اگر اين است كه دارد لبِ يار         روشن‌است اينكه خِضِر، بهره سرابى دارد

حسرت ديدار گذشته‌ام مرا بر اين گفتار مى‌دارد كه بگويم: اگر آب حيات آن است كه من از لب دوست چشيده و اكنون از آن محروم گشته‌ام، بايد بگويم: آب حياتى كه به حضرت خِضْر 7 نسبت داده شده، در مقابل آن سرابى بيش نيست.

در واقع با اين بيان مى‌خواهد بگويد: «وَاجْعَلْنى مِمَّنْ … أَحْيَيْتَهُ حَياةً طَِيّبَةً فى أَدْوَمِ السُّرُورِ وَأَسْبَغِ الْكَرامَةِ وَأَتَمِّ الُعَيْشِ.»[7] : (و مرا از كسانى قرار ده كه … در جاودانه‌ترين شادمانى و

كاملترين كرامت و بهترين خوشى، به زندگانى پاكيزه زنده گردانيده‌اى.) و بگويد: «أَلّلهُمَّ! اهْدِنا إلى سَواءِ السَّبيلِ، وَاجْعَلْ مَقيلَنا عِنْدَکَ خَيْرَ مَقيلٍ، فى ظِلٍّ ظَليلٍ وَمُلْکٍ جَزيلٍ، فَإِنَّکَ حَسْبُنا، وَنِعْمَ الْوَكيلُ!»[8] : (خداوندا! ما را به راه راست هدايت فرما، و استراحتگاهمان را در نزد

خود بهترين استراحتگاه، در سايه جاودانى و سلطنت با عظمت خويش قرارده، زيرا تنها تو براى ما كافى هستى، و چه كارگذار نيكويى.) و بگويد :

گر من از باغ تو يك ميوه بچينم چه شود؟         پيش پايى به چراغ تو ببينم چه شود؟

يارب! اندر كنفِ سايه آن سرو بلند         گر من سوخته يك‌دم بنشينم چه شود؟[9]

لذا باز مى‌گويد :

چشم من كرد به هر گوشه روان سيل سرشك         تا سهى سرو تو را تازه به آبى دارد

معشوقا! اگر اشك از ديدگانم در هر كجا روان است، بدين جهت مى‌باشد كه قامت سروت را كه مشاهده نموده بودم، در دلم تازه و با طراوت نگاه دارم، تا روى مرا مورد لطف و عنايت خود قراردهى. در جايى مى‌گويد :

اى غايب از نظر! به خدا مى‌سپارمت         جانم بسوختى و به دل دوست دارمت

محرابِ ابروان بنما، تا سحر گهى         دستِ دعا بر آرم و درگردن آرمت

صد جوى آب بسته‌ام از ديده در كنار         بر بوى تخم مهر كه در دل بكارمت

مى‌گويم و مرادم از اين چشم اشك بار         تخم محبّت است كه در دل بكارمت[10]

غمزه شوخ تو خونم به خطا مى‌ريزد         فرصتش باد كه خوش راىِ صوابى دارد!

هرگز دوستى، دوست خود را عمدآ نمى‌كشد و خونش نمى‌ريزد. محبوبا! اگر با غمزه و جمال دلربايت دست به ريختن خون من مى‌زنى، فرصتت باد كه خوش رأى صوابى دارى و مرا به منتها آرزويم خواهى رساند؛ زيرا فنا و كشته شدن در برابر معشوق حقيقى نهايت آرزوى هر عاشقِ دلباخته است. در جايى مى‌گويد :

گفتى: سر تو بسته به فَتْراکِ ما سزد         سهل است اگر تو زحمت اين بار مى‌كشى

با چشم و ابروى تو چه تدبير دل كنم         وه زين كمان كه بر سر بيمار مى‌كشى

باز آ، كه چشمِ بد زِ رُخت دور مى‌كنم         اى‌تازه گل! كه دامن از اين‌خار مى‌كشى[11]

و نيز در جايى مى‌گويد :

قتل اين خسته به شمشيرِ تو تقدير نبود         ورنه هيچ از دل بى رحمِ تو تقصير نبود

آن كشيدم ز تو اى آتش هجران! كه چو شمع         جز فناى خودم از دستِ تو تدبير نبود[12]

خواجه با اين بيان و بيان بيت آتيه مى‌خواهد اظهار اشتياق به ديگر بار محبوب كرده باشد، لذا مى‌گويد :

چشم مخمور تو دارد ز دلم قصدِ جگر         تُركِ مست است، مگر ميل كبابى دارد

معشوقا! آن گونه كه چشم خمار آلود و جمال جذّابت را مست ديدم، نه فقط دل و عالم عنصرى و خيالى مرا خواهى ستاند كه بالاتر از آن را نيز تمنّا دارى و به نابودى و فنايم پرداخته و هيچ اثرى از من باقى نخواهى گذاشت، در جايى مى‌گويـد:

زين خوش رقم كه بر گلِ رخسار مى‌كشى         خط بر صحيفه گل گلزار مى‌كشى

هر دم به ياد آن لب ميگون و چشم مست         از خلوتم به خانه خمّار مى‌كشى[13]

و نيز در جايى مى‌گويد :

از چشم خود بپرس كه ما را كه مى‌كشد         جانا! گناه طالع و جرم ستاره نيست[14]

جان بيمار مرا نيست ز تو روىِ سؤال         اى خوش آن خسته كه از دوست جوابى دارد!

محبوبا! چنان بيمار و حيرت زده و در انتظار ديدار تو و دلربايى‌هاى جمالت بسر مى‌برم كه مرا روى سؤال نيست، و سخنم اين است كه: «حَسْبى مِنْ سُؤالى عِلْمُهُ
بِحالى.»[15] : (آگاهى او از حال من، از سؤال كردن من از او كفايت مى‌كند.) «اى خوش آن

خسته كه از دوست جوابى دارد!» و به گفته خواجه در جايى :

دل من به دور رويت ز چمن فراغ دارد         كه چو سرو،پاى‌بنداست و چو لاله،داغ‌دارد

سَرِ ما فرو نيايد به كمان ابروىِ كس         كه درون گوشه گيران ز جهان فراغ دارد

سزد ار چو ابر بهمن كه در اين چمن بگريم         طرب آشيانِ بلبل بنگر كه زاغ دارد

من و شمع صبحگاهى سزد ار به هم بگرييم         كه بسوختيم و از ما، بُت ما فراغ دارد[16]

خواجه در بيت ختم در مقام گله گذارى از محبوب بر آمده و مى‌گويد :

كى كند سوى دل خسته حافظ نظرى         چشم مستت كه به هر گوشه خرابى دارد

محبوبا! جمال زيبا و چشم مستت آن قدر چون منى بيمار دارد كه ديگر حاضر نيستى نگاهى به اين دلخسته رنجور نمايى. كنايه از اينكه: نظرى نيز به من كن و ديدار دوباره‌ام بنما؛ كه: «إلهى! ما بَدَأْتَ بِهِ مِنْ فَضْلِکَ فَتَمِّمْهُ، وَما وَهَبْتَ لى مِنْ كَرَمِکَ فَلا تَسْلُبْهُ.»[17] : (معبودا! آنچه از تفضّلت آغاز نمودى به پايان برسان، و آنچه از بزرگوارى‌ات

به من بخشيدى بازمگير.) و نيز: «يا خَيْرَ مَرْجُوٍّ! وَ يا مَنْ لا يُرَدُّ سآئِلُهُ وَلا يُخَيَّبُ آمِلُهُ! يا مَنْ بابُهُ مَفْتُوحٌ لِداعيهِ، وَحجِابُهُ مَرْفُوعٌ لِراجيهِ! أَسْأَلُک بِكَرَمِكَ أَنْ تَمُنَّ عَلَىَّ بِما تَقِرُّ بِهِ عَيْنى.»[18] : (اى بهترين كسى كه به او اميد بسته مى‌شود! و اى كسى كه سائلش برگردانده نمى‌شود و آرزومندش نوميد نمى‌گردد! اى كسى كه درگاهش به روى دعا گنندگان گشوده، و حجابش براى اميدوارانش برداشته شده است! به بزرگوارى‌ات از تو درخواست مى‌نمايم آنچه را كه مايه روشنى چشم من است به من ارزانى دارى.)

[1] ـ بحار الانوار، ج 94، ص 144.

[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 128، ص 121.

[3] ـ بحار الانوار، ج 94، ص 144.

[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 296، ص 230.

[5] ـ بحار الانوار، ج 94، ص 149.

[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 121، ص 116.

[7] ـ اقبال الاعمال، ص 74.

[8] ـ اقبال الاعمال، ص 680.

[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 232، ص 191.

[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 49، ص 70.

[11] و 3 ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 567، ص 406.

[12] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 227، ص 187.

[13]

[14] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 84، ص 93.

[15] ـ بحار الانوار، ج71، ص155، روايت 70.

[16] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 175، ص 151.

[17] و 4 ـ بحار الانوار، ج 94، ص 145.

[18]

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا