- غزل 121
اگر آن طاير قدسى ز درم باز آيدعمر بگذشته به پيرانه سرم باز آيد
دارم اميد بدان اشك چون باران كه مگر برق دولت كه برفت از نظرم باز آيد
گر نثارِ قدمِ يار گرامى نكنم جوهر جان، به چه كار دگرم باز آيد
آنكه تاج سر من خاك كف پايش بود پادشاهى بكنم گر به سرم باز آيد
كوس نو دولتى از بام سعادت بزنم گر ببينم كه مه نو سفرم باز آيد
خواهم اندر عقبش رفت بياران عزيز شخصم ار باز نيايد خبرم باز آيد
مانعش غلغل چنگست وشكر خوابصبوح ورنه گر بشنود آه سحرم، باز آيد
آرزومند رخ چون مه شاهم حافظ همتى تا بهسلامت ز درم باز آيد
خواجه در اين غزل، نسبت به بازگشت مشاهدهاى كه از دست داده اظهار اشتياق نموده و مىگويد:
اگر آن طاير قدسى ز درم باز آيد عمر بگذشته به پيرانه سرم باز آيد
اگر معشوق من دگر بار برايم جلوه كند، عمر از دست داده خود را باز يافته و جوان خواهم شد چرا جوان نشود كسى كه حاصل عمرش تو بودى و هستى؟! و به گفته خواجه در جايى :
اى خرّم از فروغ رخت، لاله زار عمر باز آ كه ريخت بىگل رويت بهار عمر
بى عمر زندهام من و زين بس عجب مدار روز فراق را كه نهد در شمار عمر[1]
بخواهد بگويد : «اَسْئَلُکَ بِسُبُحاتِ وَجْهِکَ وَبِاَنْوارِ قُدْسِکَ وَاَبْتَهِلُ اِلَيْکَ بِعَواطِفِ رَحْمَتِکَ وَلَطائِفِ بِرِّکَ اَنْ تُحَقِّقَّ ظَنّىِ بِما أؤَمِّلُهُ مِنْ جَزيلِ اِكْرامِکَ وَجَميلِ اِنْعامِکَ فِى الْقُرْبى مِنْکَ وَالزُّلْفى لَدَيْکَ وَالتَّمَتُّعِ بِالنَّظَرِ اِلَيْکَ»[2] : (به انوار ]و يا عظمت [رويت ]مقام اسماء و صفات[ و به
انوار ]مقام ذات [پاك و مقدّست، از تو درخواست نموده، و به عواطف مهربانى و لطائف احسانت تضرّع و التماس مىنمايم كه گمان مرا به آنچه از بخشش فراوان و انعام نيكويت، در قرب به تو و نزديكى و منزلت يافتن در نزدت و بهرهمندى از مشاهدهات
آرزومندم، تحقّق بخشى.)
دارم اميد بدان اشك چون باران كه مگر برق دولت كه برفت از نظرم باز آيد
محبوبا! دولت قرب و وصل تورا، از دست دادم. اميد آنكه با اشكى كه از شوق ديدارت فرو مىبارم دولت از دست شدهام را با عنايت ديگرت به من باز گردانى.
و در جائى چون به آرزوى خود مىرسد مىگويد :
سحرم دولت بيدار به بالين آمد گفت بر خيز كه آن خسرو شيرين آمد
قدحى دركش و سَر خوش به تماشا به خرام تا ببينى كه نگارت به چه آئين آمد
گريه آبى به رُخ سوختگان باز آورد ناله فرياد رس عاشق مسكين آمد[3]
گر نثارِ قدمِ يار گرامى نكنم جوهر جان، به چه كار دگرم باز آيد
بخواهد بگويد: چنانكه دوست ديگر بار جلوه كند جان به پيشگاهش نثار خواهم كرد زيرا بىديدارش جان را ارزشى نمىباشد به گفته خواجه در جايى :
آن پيك نامور كه رسيد از ديار دوست آورد حرز جان ز خط مشكبار دوست
خوش مىدهد نشان جلال و جمالِ يار خوش مىكند حكايت عزّو وقار دوست
جاندادمش بهمژده و خجلت همى برم زين نقد كم عيار كه كردم نثار دوست[4]
آنكه تاج سر من خاك كف پايش بود پادشاهى بكنم گر به سرم باز آيد
آرى نهايت خضوع بنده در برابر مولاى خود، به خاك افتادن و پيشانى به خاك مذلت ساييدن است و «عُبَيْدُکَ بِبابِکَ، مِسْكينُکَ بِفِنائِکَ، سآئِلُکَ بِفِنائِکَ، يَشْكُو إلَيْکَ ما
لايَخْفى عَلَيْکَ، ]لا تَرُدَّنى عَنْ بابِکَ[»[5] : (بنده كوچك تو به دَرِ تو ايستاده، اسير تو در آستانه
توست، بيچاره و نيازمند به تو در درگاه تو ايستاده، گداى تو در درگاهت ايستاده و امورى را كه بر تو مخفى نيست از تو درخواست مىنمايد، ]مرا از دَرَت مران[.) گفتن، زيرا دانسته كه اگر دوست او را به عبوديّت و خاكسارى خود بپذيرد و به مشاهدهاش نايل گرداند، به سلطنت و به مقام خلافة اللّهى خواهد نشست؛ كه: «ثُمَّ اَوْرَثْنا الْكِتابَ الَّذينَ اصْطَفَيْنا مِنْ عِبادِنا …»[6] : (سپس بندگان برگزيده خود را وارثِ كتاب گردانيديم.) و
همچنين: «ذلِکَ هُدَى اللّهِ يَهْدىِ بِهِ مَنْ يَشاءُ مِنْ عِبادِهِ…»[7] : (اين هدايت خداست كه هر
كس از بندگانش را كه بخواهد به وسيله آن رهنمون مىكند.) و نيز: «وَسَلامٌ عَلَى عباده الّذينَ اصطْفى …»[8] : (و درود بر بندگان برگزيده خدا.) و ديگر اينكه: «يُلْقِى الرُّوحَ مِنْ اَمْرِهِ
عَلى مَنْ يَشاءُ مِنْ عِبادِهِ…»[9] : (روح ]خود[را از ]عالَم[ امر بر هر كدام از بندگانش كه
بخواهد القاء مىكند.) خواجه هم مىگويد: «آنكه تاج سر من خاك كف پايش بود …» و در جاى ديگر مىگويد :
به سرّ جام جم آنگه نظر توانى كرد كه خاك ميكده كحل بصر توانى كرد
گدائى در ميخانه طرفه اكسيريست گر اين علم بكنى خاك زر توانى كرد[10]
كوس نو دولتى از بام سعادت بزنم گر ببينم كه مه نو سفرم باز آيد
محبوبا! چنانچه بار دگر ديده به ديدارت بگشايم به آن فخر خواهم كرد و به دوستان هم سفر عنايتت را بازگو مىشوم، زيرا تو خود فرمودى: «وَاَمّا بِنِعْمَةِ رَبِّکَ
فَحَدِّثْ»[11] : (و امّا نعمت پروردگارت را باز گو كن.) در جايى چون به اين امر نايل آمده،
مىگويد :
تا سايه مباركت افتاد بر سرم دولت غلام من شد و اقبال چاكرم
شد سالها كه از سر من رفته بود بخت از دولت وصال تو باز آمد از درم[12]
خواهم اندر عقبش رفت بياران عزيز شخصم ار باز نيايد خبرم باز آيد
قسم به جان همسفران عزيز اگر ديدار حضرت دوست نصيبم شود، جان خود را قربان او خواهم كرد به گونهاى كه: «شخصم ار باز نيايد، خبرم باز آيد». در جايى نيز مىگويد :
مژده وصل تو كو؟ كز سر جان برخيزم طاير قدسم و از دام جهان برخيزم
يارب! از ابر هدايت برسان بارانى پيشتر زآنكه چو گردى ز ميان برخيزم
سَرْوِ بالا بنما، اى بُت شيرين حركات! كه چو حافظ ز سر جان و جهان برخيزم[13]
مانعش غلغل چنگست و شكر خواب صبوح ورنه گر بشنود آه سحرم، باز آيد
خواجه با اين بيان مىخواهد بگويد: دو چيز سبب حجاب و دورى من از محبوب شده است :
يكى، صداها و خواطر و آمال طبيعت؛ كه: «وَأَنَّکَ لا تَحْتَجِبُ عَنْ خَلْقِکَ، إلّا أَنْ ]وَلكِن[ تَحْجُبَهُمُ الأعُمالُ السَّيِّئَةُ ]الآمالُ [دُونَکَ»[14] : (و تو از مردم در حجاب و پرده نيستى مگر
آنكه اعمال زشت ]يا آرزوها [آنان را از تو محجوب كرده است.) و نيز: «أَللّهُمَّ! فَيَسِّرْ فَتْحَ
أَغْلاقِ قُلُوبِنا، وَاكْشِفْ لِبَصائِرِنا أَسْتارَ عُيُوبنا، وَاكْفِنا بِرُكْنِ عِزِّکَ مِنْ أَوامِرِ نُفُوسِنا، وَصَفِّ لِعِلْمِ حَقآئِقِکَ خَواطِرَ مَحْسُوسِنا حَتّى لانَزيغَ عَنْ سُنَنِ طَريقِکَ، وَلا نَرُوغَ عَنْ مَتْنِ تَوْفيقِکَ، وَلا نَبْغِىَ سِواکَ جَليسآ، وَلانَخْتارَ غَيْرَکَ أَنيسآ»[15] : (خداوندا، پس قفلهاى دلهايمان را آسان بگشاى، و
پردههاى عيبهايمان را از جلو ديدگانمان برطرف نما، و با ]پناه دادن [ما به پايه سر افرازىات از دستورهاى ]بد [نفوسمان كفايت فرما، و خواطرى را كه از راه محسوسات براى ما پديد مىآيد در برابر علم به حقائق منظّم فرما تا از راه راست و توفيق آشكارت منحرف نگشته، و در طلب همنشينى غير تو نشده، و مونسى جز تو را اختيار نكنيم.) و به گفته خواجه در جايى:
تو كز سراى طبيعت نمىروى بيرون كجا به كوى حقيقت گذر توانى كرد
جمالِ يار ندارد نقاب و پرده، ولى غبارِ رَهْ بنشان تا نظر توانى كرد[16]
و ديگرى، خواب شيرين صبح است، زيرا دوست چون فرياد و ناله سحر خيزان را بشنود، برايشان تجلّى خواهد كرد و از منزلت والاى انسانيّت برخوردار خواهند شد؛ كه: «وَمِنَ اللَّيْلِ فَتَهَجَّدْ بِهِ نافِلَةً لَکَ، عَسى أَنْ يَبْعَثَکَ رَبُّکَ مَقامآ مَحْمُودآ»[17] : (پاسى از
شب را با آن ]خواندن قرآن[ بيدار باش، اين وظيفه اضافى مخصوص توست، اميد كه پروردگارت تو را به مقام ستوده، بر انگيرد.) و به گفته خواجه در جايى :
سحر با باد مىگفتم حديثِ آرزومندى خطاب آمد كه واثق شو به الطاف خداوندى
دعاى صبح و شام تو،كليدِ گنج مقصود است بهاينراه و روش مىرو،كه با دلدار پيوندى[18]
آرزومند رخ چون مه شاهم حافظ همتى تا بهسلامت ز درم باز آيد
خواجه در اين بيت به خود خطاب كرده و مىگويد: تنها چيزى كه آرزويت را برآورده مىسازد، همّتت در اين راه مىباشد، همّتى به دست آر تا درهاى بسته به رويت گشوده، و به ديدار دوست نايل گردى؛ كه: «مَنْ لَمْ يَكُنْ هَمُّهُ ما عِنْداللّهِ سُبْحانَه، لَمْ يُدْرِکْ مُناهُ.»[19] : (هر كس همّ و غمّش آنچه كه در نزد خداوند سبحان است ]= كمالات
والاى انسانى[ نباشد، به آرزوى ]معنوى [خود نمىرسد.) و نيز: «مَنْ شَرُفَتْ هِمَّتُهُ، عَظُمَتْ قيمَتُهُ.»[20] : (هر كس همّتش بلند باشد، ارزشش ]در نزد خدا و اولياى او و مردم [زياد
مىشود.) و به گفته خواجه در جايى :
زهى خجسته، زمانى كه يار باز آيد به كام غمزدگان، غمگسار باز آيد
در انتظار خدنگش همى طپد دلِ صيد خيال آنكه به رسمِ شكار باز آيد
مقيم بر سر راهش نشستهام چون گَرْد به آن هوس كه بر اين رهگذار باز آيد[21]
[1] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، ص 291، غزل 227.
[2] ـ بحار الانوار، ج 94، ص 145.
[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 210، ص 175.
[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 36، ص 62.
[5] ـ بحار الانوار، ج 46، ص 78، روايت 75.
[6] ـ فاطر: 32.
[7] ـ انعام: 88.
[8] ـ نمل: 59.
[9] ـ غافر: 15.
[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 132، ص 123.
[11] ـ ضحى: 11.
[12] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 395، ص 294.
[13] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 448، ص 328.
[14] ـ اقبال الاعمال، ص 68.
[15] ـ بحار الانوار، ج 94، ص 112.
[16] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 132، ص 123.
[17] ـ اسراء: 79.
[18] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 570، ص 408.
[19] ـ فهرست موضوعى غرر و درر، باب الهمّة، ص 423.
[20] ـ فهرست موضوعى غرر و درر، بالهمّة، ص 424.
[21] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 282، ص 222.