• غزل  116

آتش اندر آب افسرده است، يا مِىْ در زُجاج؟         يا درخشان در ميانِ چشمه حيوان، سراج؟

با چنين بارانِ غم بر سر زِ ابرِ حادثات         جز به‌وصل يارِ خود،دل را نمى‌بينم علاج

از كفِ آزادگان، غايب مدار آن جام را         كاهل‌دل را كارِ عشرت، زو همى گيرد رواج

ساقيا! دردِهْ زِبَهْرِ رَوْحِ رُوحِ اهلِ دل         آن چنان راحى، كه با جان هست او را امتزاج

من خود از آغازِ فطرت، عاشق و مست آمدم         بر نتابم رو از اين در، تا به وقتِ اندراج

احتياجِ من به وصل خويشتن دانسته‌اى         دوستان را دستگيرى كن به وقتِ احتياج

عاشقانِ كوىِ جانان با گدايى خوشترند         اين چنين شَهْ را كجا باشد نظر بر تخت و تاج؟!

برفكن بُرْقَعْ ز رُخ، كز نازكى مانى بدان         تازه گُل، كز وى رُبايد بادِ شبگيرى دُواج

بشنو از حافظ تو اين نكته، كه باشد سودمند :         باده نوش و خير كن، كاين بِهْ ز بودن ميرِ حاج

از دو بيت اوّل اين غزل ظاهر مى‌شود كه، در زمان خواجه حوادثى رخ داده كه عام و خاصّ را به خود مشغول نموده، و اهل اللّه را از مراقبه و ذكر و ياد حضرت دوست باز داشته، تقاضاى ديدار او را مى‌نمايد، تا شايد بدين امر آرامشى برايش حاصل شود. مى‌گويد :

آتش اندر آب افسرده است، يا مِىْ در زُجاج؟         يا درخشان در ميانِ چشمه حيوان، سِراج؟

با چنين بارانِ غم بر سر زِ ابرِ حادثات         جز به وصل يارِ خود، دل را نمى‌بينم علاج

ابر حادثات چنان بر ما باريد كه آتش عشقمان در ميان آن به خاموشى گرائيد و يا مِىِ عشق و محبّت و ذكرمان در شيشه جانمان مستور ماند؟ و يا چراغ بر افروخته فطرت در وجودمان درخشان است، در اثر بى‌توجّهى آن را به خود نسبت مى‌دهيم؛ و حال اينكه اين، نورِ آفتاب حقيقت است كه از درون زجاجه جانمان درخشنده است، توجّه به آن نداريم؛ كه: «أللّهُ نُورُ السَّمواتِ وَالأرضِ، مَثَلُ نُورِهِ كَمِشْكوةٍ فيها مِصْباحٌ، ألْمِصْباحُ فى زُجاجةٍ، ألزُّجاجَةُ كَأنَّها كَوْكَبٌ دُرِّىٌّ»[1] : (خداوند، نور آسمانها و زمين است، مَثَل

نور او همانند چراغدانى است كه چراغى در آن قرار دارد، ]و[ چراغ در ]داخل [شيشه‌اى ]و [شيشه بسانِ ستاره درخشنده مى‌باشد.) چاره‌اى براى توجّه نداشتن به ابر حوادث، و رهايى از بلاى محجوبيّت و افسردگى‌ام جز با وصال و ديدار محبوب حقيقى خويش نمى‌بينم. در جايى مى‌گويد :

وصال او زِ عُمر جاودان بِهْ         خداوندا! مرا آن دِهْ كه آن بِهْ

گُلى كآن پايمالِ سَروِ ما گشت         بُوَد خاكش زِ خونِ ارغوان به

خدا را از طبيب من بپرسيد :         كه آخر كى شود اين ناتوان به؟[2]

پس بيا و :

از كفِ آزادگان، غايب مدار آن جام را         كاهل دل را كارِ عشرت، زو همى گيرد رواج

محبوبا! ما آزادگان از غير خويش را، از تجلّياتت براى هميشه بهره‌مند ساز، و برخوردار از: «يَهْدِى اللّهُ لِنُورِهِ مَنْ يَشآءُ»[3] : (خداوند، هركه را بخواهد به نور خويش

رهنمون مى‌شود.) بفرما! تا حوادث جهان طبيعت سبب محروميّتمان از ذكر و مراقبه و يادت نشوند. بخواهد بگويد: «إلهى! لا تُغْلِقْ عَلى مُوَحِّديکَ أبوابَ رَحْمَتِکَ، وَلا تَحجُبْ مُشتاقيکَ عَنِ النَّظَرِ إلى جَميلِ رُؤيَتِکَ»[4] : (معبودا! درهاى رحمتت را به روى اهل

توحيدت مبند و مشتاقان خود را از مشاهده ديدار نكويت محجوب مگردان.) و بگويد :

ساقيا! مى بده‌و غم مخور از دشمن و دوست         كه به كامِ دل ما، آن بشد و اين آمد

شادىِ يارِ پرى چهره بده باده ناب         كه مِىِ لعل، دواىِ دلِ غمگين آمد[5]

و بگويد :

ساقيا! دردِهْ زِبَهْرِ رَوْحِ رُوحِ اهلِ دل         آن چنان راحى، كه با جان هست او را امتزاج

اى محبوبى كه عاشقان و اهل دل را با جمال خود مى‌نوازى! روح ما را هم با شراب مشاهداتت كه با جان و فطرتمان يكى است، شادمان فرما، و به سِرِّ «يُوقَدُ مِنْ شَجَرَةٍ مُبارِكةٍ زَيْتُونَةٍ، لا شَرْقِيَّةٍ وَلا غربيَّةٍ يَكادُ زيتُها يُضِيىءُ وَلَوْلَمْ تَمْسَسْهُ نارٌ نورٌ عَلى نُورٍ»[6]  :

(]اين چراغ[ از ]روغن[ درخت خجسته و مبارک زيتون شعله‌ور مى‌گردد كه نه شرقى است و نه غربى ]يعنى: در سمت شرقى و يا غربى نروييده تا آفتاب كاملا در طول روز بر آن نتابد[، ]بر گونه‌اى كه[ نزديك است روغنش بدون آنكه آتش بدان نزديك شود نور دهد، نورى است بر نورى.) آشنا گردان. بخواهد بگويد: «إلهى! فَاسْلُکْ بِنا سُبُلَ الْوُصُولِ إلَيْکَ … وَألْحِقنا بِالُعِبادِ ]بِعِبادِک[ الَّذينَ هُمْ بِالْبِدارِ إلَيْکَ يُسارِعُونَ، وَبابَکَ عَلَى الدَّوامِ يَطْرُقُونَ، وَإيّاکَ فِى اللّيلِ يَعْبُدُونَ»[7] : (معبودا! پس ما را در راههاى وصول و رسيدن به درگاهت رهسپار ساز

… و به آن گروه از بندگانت كه به پيشى گرفتن به درگاهت شتاب مى‌نمايند و پيوسته درِ تو را مى‌كوبند، و در شب تنها به پرستش تو مشغول هستند ملحق نما.) و بگويد :

جمالِ كعبه مگر عُذرِ رهروان خواهد         كه جانِ زنده دلان، سوخت در بيابانش

بدين شكسته بيتُ الحَزَن كه مى‌آرد         نشانِ يوسف دل، از چَهِ زنخدانش؟[8]

من خود از آغازِ فطرت، عاشق و مست آمدم         بر نتابم رو از اين دَر، تا به وقتِ اندراج

اى دوست! از آغازى كه مرا خلق فرمودى، تعليم اسمائم نمودى، و بنيادم را بر فطرت توحيدى و عشق خود نهادى، و امر به توجّه به آنم كردى؛ كه: «فَأقِمْ وَجْهَکَ لِلدّينِ حَنيفآ، فِطْرَتَ اللّهِ الَّتى فَطَرَ النّاسَ عَلَيْها، لا تَبديلَ لِخَلْقِ اللّهِ، ذلِکَ الدّينُ الْقَيّمُ، وَلكِنَّ أكثَرَ النّاسِ لا يَعْلَمُونَ»[9] : (پس روى ]و تمام وجود[ خويش را به سوى دين نما، همان سرشت

خدايى كه مردم را بر آن آفريد، هيچ تبديل و دگرگونى براى آفرينش خداوند نيست، اين همان دين استوار و بر پا دارنده ]مصالح دنيوى و اُخروى و معنوى همگان [است، وليكن بيشتر مردم ]از اين حقيقت[ آگاه نيستند.) و نيز: «وَبَعَثَهُمْ فى سَبيلِ مَحَبَّتِهِ»[10] : (و

مخلوقات را در راه محبّت و دوستى خويش برانگيخت.) و عاشق و مست به جهان طبيعتم آوردى، و تا بودنم در عالم باقى هم از درگاهت روى بر نخواهم داشت؛ كه : «وَاجْعَلْنى مِمَّنْ … أحْيَيْتَهُ حَياةً طَيِّبَةً فى أدْوَمِ السُّرُورِ، وَأسْبَغِ الْكَرامَةِ، وَأتَمِّ الْعَيْشِ»[11] : (و مرا از

آنانى قرار ده كه … به زندگانى پاكيزه، در پيوسته‌ترين شادمانى و گسترده‌ترين كرامت و بخشش و به كامل‌ترين زندگانى و خوشى، زنده‌شان گردانيده‌اى.)؛ لذا باز مى‌گويد :

احتياجِ من به وصل خويشتن دانسته‌اى         دوستان را دستگيرى كن به وقتِ احتياج

محبوبا! از اين كه مرا به فطرت توحيد خلق فرموده، و بر عشقت استوار داشته‌اى، معلوم مى‌شود احتياج من به وصل خويشتن دانسته‌اى، بيا مرا و عاشقانت را كه دچار باران غم حوادث گشته‌اند، به ديدارت دستگيرى فرما، زيرا :

حاليا مصلحتِ وقت در آن مى‌بينم         كه كِشم رَخْت به ميخانه و خوش بنشينم

جامِ مِىْ گيرم و از اهلِ ريا دور شوم         يعنى از اهلِ جهان، پاكدلى بگزينم

سر به آزادگى از خلق بر آرم چو سَرْو         گر دهد دست‌كه دامن زجهان بر چينم[12]

و زيرا :

عاشقانِ كوىِ جانان با گدايى خوشترند         اين چنين شَهْ را كجا باشد نظر بر تخت و تاج؟!

آرى، عاشقان قرب جانان، گدايى درگاهش را بر سلطنت فضيلت مى‌دهند و مى‌گويند :

گر چه گَردِ آلود فقرم، شرم باد از همّتم!         گر به آبِ چشمه خورشيد دامن تر كنم

من كه دارم در گدايى گنجِ سلطانى به دست         كه طمع در گردشِ گردونِ دُونْ پرور كنم؟!

عاشقان‌را گر در آتش‌مى‌پسندد لطف دوست         تنگ چشمم، گر نظر بر چشمه كوثر كنم

با وجود بى‌نوايى رو سيه بادم چو ماه!         گر قبولِ فيضِ خورشيدِ بلند اختر كنم[13]

و اينانند كه بندگى حقيقى او را اختيار مى‌كنند، و مى‌گويند: «إلهى! كَفى بى عِزّآ أنْ أكُونَ لَکَ عَبْدآ! وَكَفى بى فَخْرآ أنْ تَكُونَ لى ربّآ! أنْتَ كَما اُحِبُّ، فَاجْعَلْنى كَما تُحِبُّ.»[14] : (معبودا!

همين عزّت و بزرگوارى مرا بس كه بنده تو باشم. و اين فخر و بالندگى مرا كفايت مى‌كند كه تو پروردگارم باشى. تو چنان هستى كه من دوست مى‌دارم مرا نيز آن چنانكه دوست مى‌دارى بگردان.) خواجه هم مى‌گويد: «عاشقانِ كوى جانان با گدايى خوشترند» و اينان پادشاهانى هستند كه همه عالَم به فرمان آنان بوده، و نظر به تاج و تخت ندارند، كه: «مَنْ عَبَدَ اللّهَ، عَبَّدَ اللّهُ لَهُ كُلَّ شَىْءٍ»[15] : (هر كس بندگى خدا را پيشه كند،

خداوند تمام اشياء را بنده او قرار مى‌دهد.) و به گفته خواجه در جايى :

اگرت سلطنتِ فقر ببخشند اى دل!         كمترين مُلکِ تو از ماه بود تا ماهى[16]

بر فكن بُرْقَعْ ز رُخ، كز نازكى مانى بدان         تازه گُل، كز وى رُبايد بادِ شبگيرى دُواج

محبوبا! چنانچه خواستى عنايتى فرمايى، و با ديدارت مشكلات حوادث بر من آسان گردد، آن گونه پرده از جمال خود بر افكن، كه هيچ حجاب ظلمانى و نورانى‌ام نماند، و تو را چون گُلى كه باد شبگير از غنچه‌گى شكفته‌اش مى‌سازد، با طراوت و عطر مخصوص مشاهده‌نمايم؛ كه: «إلهى! هَبْ لى كَمالَ الإنقِطاعِ إلَيْکَ، وَأنِرْ أبُصارَ قُلُوبِنا بِضِياءِ نَظَرِها إلَيْکَ، حَتّى تَخْزِقَ أبْصارُ الْقُلُوبِ حُجُبَ النُّورِ، فَتَصِلَ إلى مَعْدِنِ الْعَظَمَةِ، وَتَصيرَ أرْواحُنا مُعَلَّقَةً بِعِزِّ قُدْسِکَ»[17] : (معبودا! انقطاع و گسستن كامل از غير به سوى خويش را به من عطا

نما، و ديدگان دلمان را با تابش و پرتو نظر و نگرشش به سوى تو، روشن گردان تا ديدگان دلهايمان حجابهاى نور را دريده پس به معدن عظمتت واصل گشته، و ارواحمان به مقام پاك عزتّت بپيوندد.) و به گفته خواجه در جايى :

كِلْكِ مشكينِ تو روزى كه ز ما ياد كند         ببرد اجرِ دو صد بنده كه آزاد كند

يارب! اندر دلِ آن خسروِ شيرين انداز         كه به رحمت گذرى بر سَرِ فرهاد كند

امتحان كن كه بسى گنجِ مُرادت بدهند         گر خرابى چو مرا لطفِ تو آباد كند

شاه را بِه بُوَد از طاعتِ صد ساله زُهد         قدرِ يك‌ساعتِ عمرى كه در او داد كند[18]

بشنو از حافظ تو اين نكته كه باشد سودمند         باده نوش و خير كن، كاين بِهْ ز بودن ميرِ حاج

كنايه از اينكه: معشوقا! هر چه زودتر مرا از وصل خود بر خوردار بفرما، تا عاشقانت را مشكلات حوادث افسرده خاطر نسازد و سبب نشود از تو دست كشند، از باده‌اى كه خود نوشيده‌اى، قطره‌اى هم به كام دلدادگانت بچشان.

و ممكن است خطاب خواجه به سالكين باشد و بخواهد بگويد: اى آنان كه از باده تجلّيات حضرت دوست برخورداريد! برادران عاشق محروم خود را هم در شراب مشاهداتتان شريك كنيد، مگر نشنيده‌ايد كه او مى‌فرمايد: «وَأمّا بِنِعْمَةِ رَبِّکَ، فَحَدِّثْ»[19] : (و امّا نعمت پروردگارت را بازگوى.)، و از علىّ – عليه السلام – هم نقل

است كه: «أفْضَلُ الشَّرَفِ بَذْلُ الإحسانِ»[20] : (برترين بزرگوارى، بذل احسان و نيكوكارى

است.) و نيز: «كَثْرَةُ الْبَذْلِ آيَةُ النُّبْلِ»[21] : (بذل و بخشش فراوان، نشانه فضل و بزرگى

است.) و به گفته خواجه در جايى :

اى دلِ ريشِ مرا با لبِ تو حَقِّ نمک         حق نگهدار، كه من مى‌روم اَللّهُ مَعَکَ[22]

[1] ـ نور: 35.

[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 519، ص 373.

[3] ـ نور: 35.

[4] ـ بحارالانوار، ج 94، ص 144.

[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 210، ص 175.

[6] ـ نور: 35.

[7] ـ بحار الانوار، ج 94، ص 147.

[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 335، ص 256.

[9] ـ روم: 30.

[10] ـ صحيفه سجاديه، دعاى اول.

[11] ـ اقبال الاعمال، ص 74.

[12] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 461، ص 236.

[13] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 452، ص 330.

[14] ـ بحار الانوار، ج 77، ص 402، از روايت 23.

[15] ـ تنبيه الخواطر و نزهة النواظر ]معروف به مجموعه ورّام[، جزء 2، ص 108.

[16] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 572، ص 410.

[17] ـ بحار الانوار، ج 94، ص99.

[18] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 229، ص 189.

[19] ـ ضحى: 11.

[20] ـ غرر و درر موضوعى، باب البذل، ص 31.

[21] ـ غرر و درر موضوعى، باب البذل، ص 32.

[22] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 368، ص 276.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا