• غزل  114

تا كى بُوَد ميانه اهلِ كتاب بحث         خوش وقتِ آن كه نيستش از هيچ باب بحث!

از عشق گشت مدرسه و درس مُنْدَرِس         بَحّاثِ عقل را نرسد زين كتاب بحث

رحمت بر آن كه عَذْب شمارد عذابِ دوست!         زحمت مَبَر فقيه! و مدار از عذاب، بحث

چشمم شمارد اَنْجُم وز آن ماهْ دم زنم         همچون منجّمى كه كند ز آفتاب بحث

حافظ! ملاف در بَرِ آهوى او به سِحْر         هشيار را خطاست به مستِ خراب، بحث

خواجه در اين غزل، در بيان آن نيست كه درس و كتاب و بحث را بايد كنار گذاشت و عالِم نشد، بلكه در مقام اين است كه بگويد: من دانسته‌ام با اين امور، مشكل غرض غايى از خلقت حلّ نخواهد شد (و حقآ چنين است، لذا در بيت چهارم به حالت منتظره خود نسبت به امر فوق اشاره مى‌فرمايد) و مى‌گويد:

تا كى بُوَد ميانه اهلِ كتاب بحث         خوش وقتِ آن كه نيستش از هيچ باب بحث!

تا به كى اهل قرآن شريف و يا مكاتيب ديگر بنشينند و بحثِ اين را كنند كه خلقت عالم براى چه و چيست؟ وقت آن سالک عاشقى خوش باد كه به حقيقت امر پى برده، و شناساى حضرت دوست گرديده، و انسى با او بر قرار كرده، و ديگر بحثى در سر اين امر ندارد!

و ممكن است منظور خواجه از «اهل كتاب» آنان باشند، كه مباحث علمى را دنبال مى‌كنند. بخواهد بگويد: تنها با تحصيل و تدريسِ تفسير، حكمت، فقه و ساير علوم، و همچنين عمل به ظواهر احكام و اخلاقيّاتِ اسلام به كمالات عاليه انسانيّت نمى‌توان دست يافت؛ در حديث عنوان بصرى آمده: «لَيْسَ الْعِلْمُ بِالتَّعَلُّمِ، إنَّما هُوَ نُورٌ يَقَعُ فى قَلْبِ مَنْ يُريدُ اللّهِ – تَبارَکَ وَتَعالى – أنْ يَهْدِيَهُ، فَإنْ أرَدْتَ الُعِلْمَ، فَاطْلُبْ أوّلا فى نَفْسِکَ حَقيقَةَ الْعُبُوديَّةِ»[1] : (دانش با آموختن و ياد گرفتن حاصل نمى‌شود، همانا آن نورى

است كه در دل هر كس كه خداوند – تبارك و تعالى – بخواهد هدايتش نمايد، قرار مى‌گيرد؛ پس اگر خواهان علم و دانش هستى، پس نخست حقيقت بندگى را در نفس خويش بجوى ]و آن را بدست آور[.)؛ لذا مى‌گويد :

از عشق گشت مدرسه و درس مُنْدَرِس         بحّاث عقل را نرسد زين كتاب بحث

كنايه از اينكه: آنان كه از طريق عشق محبوب حقيقى راه به راز عالم و غرض غايى از خلقت بردند و به مشاهده او نايل گشتند، ديگر در نظرشان مدرسه و درس چيز بار ارزشى نمى‌آيد و دانسته‌اند تمام آنها مقدمّه براى ذى المقدّمه بوده و مباحث عقلى و توحيد نظرى مشكل آنان را حل نمى‌كرده و اگر در جايى مى‌گويد :

بشوى اوراق اگر همدرسِ مايى         كه علمِ عشق، در دفتر نباشد[2]

منظور او اين است كه تنها با درس و بحث و عمل به ظواهر شرع اسلام، نمى‌توان به حقيقت امر راه يافت، زيرا آن چيزى كه از چهره حقايق پرده بر مى‌دارد و انسان را بر ربط ظواهر با آن آشنا مى‌سازد، همانا عشق و محبّت دوست است، كه عبوديت واقعى و خلافتِ «إنّى جاعِلٌ فِى الأرضِ خَليفَةً»[3] : (براستى كه جانشينى براى

خود در زمين قردر مى‌دهم.) نيز ثمره آن است.

رحمت بر آن كه عَذْب شمارد عذابِ دوست!         زحمت مَبَر فقيه! و مدار از عذاب، بحث

كنايه از اينكه: تحمّل سختيها و مشكلات بر كسى سخت است، كه به شناسايى حضرت دوست راهنما نگشته و لذّت انس با او را نيافته باشد، ولى آن كس كه به اين امر پى‌برده، و از درس و بحث پا فراتر نهاده، به حقيقت جهان هستى دست يافته، عذاب معشوق را بر خود گواراتر از عذاب و درد فراقش مى‌داند، و مى‌گويد :

«إلهى وَسَيّدى وَمَوْلاىَ وَربّى! صَبَرْتُ عَلى عَذابِکَ، فَكَيْفَ أصْبرُ عَلى فِراقِکَ، وَهَبْنى صَبَرْتُ عَلى حَرِّ نارِکَ، فَكَيْفَ أصْبِرُ عَنِ النَّظَرِ إلى كَرامَتِک؟»[4] : (اى معبود و سرور و آقا و پروردگار من! ]گيرم[

بر عذابت شكيبا باشم، پس چگونه بر فراق و دورى‌ات صبر كنم؟ و گيرم كه بر سوز آتش ]جهنّم[ تو صابر باشم، چگون ]بر دورى[ از نگريستن به كرامت و بزرگوارى و بخششت شكيبائى ورزم؟!)

پس اى فقيه و عالمى كه از عذاب جهنم سخن مى‌گويى! به خود زحمت آن گفتار را براى من مده، راهنماى به شناسايى او شو، تا آنچه او برايم مى‌خواهد، در كامم شيرين باشد.

چشمم شمارد اَنْجُم وز آن ماهْ دم زنم         همچون منجّمى كه كند ز آفتاب بحث

مى‌خواهد بگويد: پس از اينكه بر من روشن شد كه از درس و بحث كارى ساخته نيست و رهنمون به توام نمى‌شوند، در انتظار ديدارت آن قدر ستاره مى‌شمارم و سخن از حضرتت مى‌گويم، تا جمال دل آرايت را مشاهده نمايم. در جايى مى‌گويد :

من كه باشم كه بر آن خاطِرِ عاطِر گذرم؟         لطفها مى‌كنى اى خاكِ دَرَت تاجِ سرم!

همّتم بدرقه راه كن اى طايرِ قدس!         كه دراز است رهِ مقصد و من نوسفرم

اى نسيمِ سحرى! بندگىِ ما برسان         كه فراموش مكن وقتِ دعاىِ سحرم

خُرّم آن‌روز كز اين مرحله، بر بندم رَخْت         وز سر كوىِ تو پرسند رفيقان، خبرم

راهِ خلوتگه خاصّم بنما تا پس از اين         مِى خورم با تو و ديگر غمِ دنيا نخورم[5]

و ممكن است بخواهد خبر از نايل شدنش به مقصد بدهد و بگويد: محبوبا! درس و بحث مرا رهنمون به جنابت نشدند، عاشقى را اختيار نمودم، تا به عالم امر و ملكوت موجودات راه يابم، و عطرت را با آنها مشاهده نمايم، حال به هر ستاره و آفريده‌اى مى‌نگرم (با ديده دل)، از ملكوت آنان تو را مى‌نگرم، و از ماه جمالت سخن مى‌گويم. در جايى مى‌گويد :

دلِ من به دَورِ رُويت، ز چمن فراغ دارد         كه‌چو سرو،پاى‌بند است و چو لاله،داغ‌دارد

سر ما فرو نيايد، به كمانِ ابروى كس         كه درونِ گوشه گيران، ز جهان فراغ دارد[6]

حافظ! ملاف در بَرِ آهوى او به سِحْر         هشيار را خطاست به مستِ خراب، بحث

گويا خواجه در بيت ختم مى‌خواهد باز از بى قدر و منزلت بودن علوم ظاهر و ارزش معارف الهى سخن گفته باشد، خطاب به خود كرده و بگويد: اى خواجه! در مقابل جذبات و چشمان آهوانه او، نبايد از مدرسه و درس لاف زدن، اينها چون سِحْرند و صورت، و حقيقت با آنها به دست نمى‌آيد، ولى تجلّيات او با حقيقت قرين، و شكار كننده روح و جسم و جان توست، و «هشيار را خطاست به مستِ خراب، بحث» هشياران را كه گرفتار بحثند نسزد از آهوانِ چشم او سخن گويند، تو را سزاوار آن است كه بگويى: «إلهى! أسْألُکَ مَسْألَةَ الْمِسْكينِ الَّذى قَدْ تَحَيَّر فى رِجاهُ، فَلا يَجِدُ مَلْجَأً وَلا مَسْندآ، يَصِلُ بِهِ إلَيْکَ، وَلا يَسْتَدِلُّ بِهِ عَلَيْکَ، إلّا بِکَ وَبِأرْكانِکَ وَمَقاماتِکَ الَّتى لا تَعْطيلَ لَها مِنْکَ، فَأسْألُکَ بِاسْمِکَ الَّذى ظَهَرْتَ بِهِ لِخاصَّةِ أوْلِيائِکَ، فَوَحَّدُوکَ، وَعَرَفُوکَ، فَعَبّدُوکَ بِحَقيقَتِکَ، أنْ تُعَرِّفَنى نَفْسَکَ، لاُقِرَّ لَکَ بِرُبُوبِيَّتِکَ عَلى حَقيقَةِ الإيمانِ بِکَ وَلا تَجْعَلْنى – يا إلهى! مِمَّنْ يَعْبُدُ الإسْمَ دُونَ الْمَعنْى وَالْحَظْنى بِلَحْظَةٍ مِن لَحَظاتِکَ، تُنَوِّرُ بِها قَلْبى بِمَعْرِفَتِکَ خاصَّةً، وَمَعْرِفَةِ أوْلِيائِکَ؛ إنَّکَ عَلى كُلِّ شَىْءٍ قَديرٌ»[7] : (معبودا! از تو مسئلت دارم بسانِ درمانده و بيچاره‌اى كه در

اميدوارى‌اش سرگشته، و پناهگاه  و تكيه‌گاهى كه به ]وسيله[ آن به ]بارگاه[ تو نايل آمده، و به ]واسطه[ آن بر تو راهنمايى جويد نمى‌يابد، مگر اينكه به تو و اركان و پايه‌ها و مقاماتى كه از جانب تو براى آنها تعطيلى نيست ]راهنمايى جويد[. پس از تو خواستارم به ]حقّ[ اسمى كه بدان بر دوستان خاصت آشكار گشتى، پس به يگانگى و توحيدت ايمان آورده و ]ذات اقدس [تو را شناختند، آنگاه به حقيقت تو، تو را پرستيدند، كه خود را به من بشناسانى، تا با ايمان و باور راستين به تو، به پروردگارى‌ات اقرار نمايم. اى معبود من! مرا از آنان قرار مده كه اسم بدون معنى را مى‌پرستند، و به گوشه چشمى ]و يا: به يك نظر و نگرش[ از نظرها و نگريستنها ]و الطاف خاصّه[ات به من بنگر، به گونه‌اى كه با آن دلم را بويژه به معرفت خود، و شناخت اوليائت روشن گردانى. براستى كه تو بر هر چيز توانايى.)

[1] ـ بحار الانوار، ج1، ص224.

[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 164، ص 144.

[3] ـ بقره: 30.

[4] ـ اقبال الاعمال، ص708.

[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 451، ص 330.

[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 175، ص 151.

[7] ـ بحار الانوار، ج 94، ص 96.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا