- غزل 100
روشن از پرتوِ رويت، نظرى نيست كه نيست منّتِ خاكِ درت، بر بصرى نيست كه نيست
ناظرِ روى تو صاحب نظرانند، ولى سِرِّ گيسوىِ تو، در هيچ سرى نيست كه نيست
اشك غمّاز من ار سرخ بر آمد، چه عجب خَجِل از كرده خود، پرده درى نيست كه نيست
كَمَرِ كينِ منِ خسته چه بندى؟ كه زِ مهر بر ميانِ دل وجانم، كمرى نيستكه نيست
تا به دامن ننشيند ز نسيمت گَرْدى سيلِاشك از نظرمبر گُذرى نيستكهنيست
تا دَمْ از شامِ سر زلف تو هر جا نزند با صبا گفت و شنيدم، سحرى نيست كه نيست
من از اين طالعِ شوريده به رنجم، ور نه بهرهمند از سرِ كويت، دگرى نيست كهنيست
از خيال لب شيرين تو اى چشمه نوش! غرق آب و عَرَق اكنون، شكرى نيست كه نيست
آب چشمم كه بر او منّتِ خاك در توست زيرِ صد منّتاو، خاكِدرى نيست كه نيست
از وجود، اين قدرم نام و نشان هست كه هست ورنه از ضعف در آنجا اثرى نيست كه نيست
شير در باديه عشق تو روباه شود آه! از اين راه كه در وى خطرى نيست كه نيست
نه من دلشده از دست تو خونين جگرم از غم عشق تو، پر خون جگرى نيست كه نيست
از سرِ كوى تو رفتن نتوانم گامى ورنه اندر دل بيدل، سفرى نيست كه نيست
تو خود اىشُعله رخشنده! چه دارى در سر؟ كه كباب از حركاتت، جگرى نيست كه نيست
مصلحت نيست كه از پرده برون افتد راز ورنه در مجلس رندان، خبرى نيست كه نيست
نازكان را سفرِ عشق، حرام است حرام كه به هر گام در اين رَهْ، خطرى نيست كه نيست
بجز اين نكته كه حافظ ز تو ناخشنود است در سراپاى وجودت، هنرى نيست كه نيست
از دو بيت نخست اين غزل ظاهر مىشود خواجه را شهودى فراگير از حضرت محبوب دست داده گويا وى را با همه مظاهرش مىديده (با ديده دل و نور ايمان)، و سپس از آن محروم گشته، در مقام اظهار اشتياق به تكرار چنين مشاهدهاى و گلهمندى از ناپايدارىاش بر آمده. مىگويد :
روشن از پرتوِ رويت، نظرى نيست كه نيست منّتِ خاك دَرَت، بر بصرى نيست كه نيست
آرى، همه موجودات ظهور يافته و پرتوى از كمالات و اسماء و صفات حضرت معشوق مىباشند؛ كه: «وَإنْ مِنْ شَىءٍ إلّا عِندَنا خَزآئِنُهُ، وَما نُنَزِّلُهُ إلّا بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ»[1] : (و هيچ
چيزى نيست مگر اينكه گنجينههايش نزد ماست، و ما آن را جز به اندازه معيّن ]به عالَم خلق[ فرو نمىفرستيم.) و نيز: «وَبِنُورِ وَجْهِکَ الَّذى أضآءَ لَهُ كُلُّ شَىءٍ»[2] : (و ]از تو مسئلت
دارم[ به نور روى و اسماء و صفاتت كه هر چيزى بدان روشن و نورانى است.) و همواره توجّه به وجه باقىاش دارند و جز به روى او نمىنگرند؛ كه: «فَأيْنَما تُوَلُّوا، فَثَمَّ وَجْهُ اللّهِ.»[3] : (پس به هر كجا روى كنيد، همانجا روى ]و اسماء و صفات[ اوست.)، و بدانند
و ندانند به آستان و ساحت مقدّسش سر بندگى فرود آوردهاند؛ كه: «إنْ كُلُّ مَنْ فِى السَّمواتِ وَالأرضِ، إلّا آتِى الرَّحمنِ عَبْدآ»[4] : (هر آن كه در آسمانها و زمين است، به صورت
بنده و برده به سوى خداوند مهربان مىآيند.) و نيز: «وَأنْتَ الَّذى سَجَدَ لَکَ سَوادُ اللَّيلِ وَنُورُ النَّهارِ وَضَوءُ الْقَمَرِ وَشُعاعُ الشَّمْسِ وَدَوِىُّ الماء وَحفيفُ الشَّجَرِ، يا اللّهُ! لا شريکَ لَکَ.»[5] : (و تنها
تويى كه سياهى و تاريكى شب و روشنايى روز و پرتو ماه و فروغ خورشيد و صداى آب و درخت در برابرت سجده و كُرنش مىنمايند. اى خدا! شريكى بر تو نيست.)
خواجه هم مىگويد: محبوبا! «روشن از پرتوى رويت …» در جايى مىگويد :
مَردُمِ ديده ما جز به رُخت ناظر نيست دلِ سر گشته ما غير تو را ذاكر نيست
سَر پيوندِ تو تنها، نه دلِ حافظ راست كيستآن كش سَرِ پيوند تو در خاطر نيست؟![6]
و نيز مىگويد :
كس نيست كه افتاده آن زُلفِ دو تا نيست در رهگذرى نيست كه دامى ز بلا نيست
چون چشمتو دل مىبرد از گوشه نشينان دنبال تو بودن، گنه از جانب ما نيست
در صومعه زاهد و در خلوتِ صوفى جز گوشه ابروى تو، محرابِ دعا نيست[7]
لذا باز مىگويد :
ناظرِ روى تو صاحب نظرانند، ولى سِرِّ گيسوىِ تو، در هيچ سرى نيست كه نيست
معشوقا! تنها صاحب نظران (انبياء و اولياء عليهم السلام و يا برجستگان از تابعين آنها) و آنان كه مورد نظر تو قرار گرفتهاند، با ديده دل مشاهدهات مىكنند ذعلب از اميرالمؤمنين (عليه السّلام) پرسيد: آيا پروردگارت را ديدهاى؟ فرمود : واى بر تو! «لَمْ أكُنْ بِالَّذى أعْبُدُ رَبّآ لَمْ أرَهُ.»: (من كسى نيستم كه پروردگارى را كه نديده
باشم، بپرستم.) پرسيد: او را چگونه ديدى؟ براى ما توصيف كن. فرمود: «وَيْلَکَ، لَمْ تَرَهُ الْعُيُونُ بِمُشاهَدَةِ الأبصارِ، وَلكِنْ رَأتْهُ الْقُلُوبُ بِحَقائِقِ الإيمانِ …»[8] : (و اى بر تو! چشمها با
مشاهده و ديد ديدگان او را نمىبينند، بلكه دلها با ايمان حقيقىشان او را مىبينند.) و به گفته خواجه در جايى :
گُل در بَرْ و مِىْ در كف و معشوقه به كام است سلطان جهانم به چنين روز غلام است
گو: شمع ميآريد در اين جمع كه امشب در مجلس ما ماهِ رُخ دوست تمام است
در مجلس ما عطر ميآميز كه جان را هر لحظه ز گيسوى تو خوشبوى مشام است[9]
امّا با اين وجود، هرگز كسى نيست كه تو را از ملكوت كثرات مشاهده نكند (فرق ميان صاحب نظران و ديگران اين است كه آنها توجّه به توجّهشان دارند، و اينان ندارند)؛ كه: «سَنُرِيهِمْ آياتِنا فِى الآفاقَ وَفى أنْفُسِهِمْ، حَتّى يَتَبَيَّنَ لَهُمْ أنَّهُ الْحَقُّ، أوَلَمْ يَكِفِ بِرَبِّک أنَّهُ عَلى كُلِّ شَىءٍ شَهيدٌ؟! ألا! إنَّهُمْ فى مِرْيَةٍ مِنْ لِقآءِ رَبِّهِمْ، ألا! أنَّهُ بِكُلِّ شَىءٍ مُحيطٌ.»[10] : (بزودى
نشانههاى آشكار، خويش را در آفاق و نواحى ]جهان[ و در وجود خودشان به آنان نشان خواهيم داد، تا روشن گردد كه تنها حقّ اوست. آيا براى ]آشكار بودن[ پروردگارت همين بس نيست كه همانا او بر هر چيزى پيدا و حاضر است. آگاه باش! كه بىگمان آنان از ملاقات پروردگارشان در شکّ و دو دلى قرار دارند. هان! مسلّمآ او به هر چيز احاطه دارد.) مگر مىشود او مشهود بر هر شيى و محيط بر هر چيز باشد و كسى او را نبيند (با ديده دل)؟! در جايى مىگويد :
ميخواره و سرگشته و رنديم و نَظَرْ باز وآن كس كه چو ما نيست در اين شهر، كدام است؟
با محتسبم عيب نگوييد كه او نيز پيوسته چو ما در طلبِ شربِ مدام است[11]
اشك غمّاز من ار سرخ بر آمد، چه عجب خَجِل از كرده خود، پرده درى نيست كه نيست
محبوبا! پس از آنكه ديدمت و از نظرم غايب گشتى، اگر بسيار بگريم تا اشك ديدگانم به خون تبديل و راز دلدادگىام به تو فاش گردد، جاى شگفتى نيست؛ زيرا همه آنان كه چون منند، از كرده و پرده درى خود خجلت زده و سرخ رُويند. كنايه از اينكه: هر چه زودتر مرا به ديدارت نايل ساز و به سرشك خونبارم پايان ده.
در جايى مىگويد :
نمازِ شام غريبان چو گريه آغازم به مويههاى غريبانه قصّه پردازم
به يادِ يار و ديار آنچنان بگريم زار كه از جهان رَهْ و رسم سفر بر اندازم
من از ديارِ حبيم نه از بلاد رقيب مُهَيْمِنا! به رفيقان خود رسان بازم
سرشكم آمد و عيبم بگفت روى به روى شكايت از كه كنم؟ خانگى است غمّازم[12]
لذا مىگويد :
كَمَرِ كينِ منِ خسته چه بندى؟ كه زِ مهر بر ميانِ دل و جانم، كمرى نيست كه نيست
دلبرا! مهرت به حدّى بر من چيره گشته كه خود را فراموش كردهام و نيازى به آنكه در فراقت بگذارى تا كشته شدن در پيشگاهت را لايق گردم، نيست، هر چه زودترم از هجران خلاصى بخش. بخواهد بگويد: «إلهى! فَاجِعَلْنا مِمَّنِ اصْطَفَيْتَهُ لِقُرْبِکَ وَ
وِلايَتکَ … وَمَنَحْتَهُ بِالنَّظرِ إلى وَجْهِکَ، وَحَبَوْتَهُ بِرِضاکَ، وَأعَذْتَهُ مُنْ هِجرِکَ وَقِلاکَ، وَبَوَّأتَهُ مَقْعَدَ الصِّدقِ فى جوارِکَ»[13] : (معبودا! پس ما را از آنانى قرار ده كه براى قرب و ولايتت برگزيده
… و مشاهده روى و اسماء و صفاتت را ارزانى شان داشته و مقام رضا و خشنودىات را به ايشان بخشيده، و از دورى و ناخشنودىات پناهشان داده، و در جايگاه راستى و حقيقت در جوار خويش جا دادهاى.) و بگويد :
مىسوزم از فراقت، رو از جفا بگردان هجران بلاى ما شد، يارب! بلا بگردان
اى نور چشم مستان! در عين انتظارم چنگ حزين و جامى بنواز يا بگردان[14]
تا به دامن ننشيند ز نسيمت گَردى سيلِ اشك از نظرم بر گُذرى نيست كه نيست
عزيزا! اشك سيل آساى من در هر كجا براى آن است كه غبار دو گانگى و حجاب كَثراتت را كه بر اثر تعلّقات و توجّه به مظاهر عالم برايم حاصل شده و يا مىخواهد ميان من و تو جدايى به وجود آورد، با آن زائل سازم؛ كه: «ألْبُكاء مِنْ خيفَةِ اللّهِ لِلْبُعْدِ عَنِ اللّهِ، عِبادَةُ العارِفينَ»[15] : (گريستن از ترس و بيم خداوند، به خاطر دورى از خدا، عبادت
عارفان مىباشد.) كنايه از اينكه: تا غبار عالم طبيعتم پاى بند خود ننموده، ديگر بار مشاهدهات را نصيبم گردان. در جايى مىگويد :
باز آى ساقيا! كه هوا خواهِ خدمتم مشتاق بندگىّ و دعاگوىِ دولتم
ز آنجا كه فيض جام سعادت، فروغ توست بيرون شدن نماى ز ظلمات حيرتم
دورم به صورت از دَرِ دولتسراى دوست ليكن به جان و دل ز مقيمان حضرتم
حافظ به پيش چشم تو خواهد سپرد جان در اين خيالم ار بدهد عُمر،مهلتم[16]
تا دَمْ از شامِ سر زلف تو هر جا نزند با صبا گفت و شنيدم، سحرى نيست كه نيست
محبوبا! در هر سحر با نفحات جان بخشت كه براى عاشقانت پيامها مىآورند گفتگوها دارم تا مبادا از ظلمت عالم طبيعتشان سخن گويند و خاطرشان را ناشاد سازند. تقاضاى من از نسيمهاى قدسىات اين است كه پرده از تاريكيهاى كثرات بردارند و تو را كه با آنان مىباشى، بدون هيچ حجابى به ايشان بنمايانند، كنايه از اينكه: خواسته من هم چنين است. به گفته خواجه در جايى :
هر كه او يك سَرِ مو پند مرا گوش كند همچو من حلقه گيسوى تو در گوش كند
گر ببيند دَهَنِ تنگ تو، معصوم زمان باده بر يادِ لبت همچو شكَر، نوش كند
در چمن سوى گُل و سوسن و نرگس بگذر تا زبانِ همه را حُسن تو خاموش كند
بستر از لاله و گُل ساخت صبا تا كه مگر ياسَمَن سُنبلِ زُلفِ تو در آغوش كند[17]
من از اين طالعِ شوريده به رنجم، ور نه بهرهمند از سرِ كويت،دگرى نيست كه نيست
دلبرا! رنجش خاطرم از اين نيست كه از مشاهدهات بىنصيبم زيرا كسى نيست كه، دانسته و ندانسته، از ديدارت بىبهره باشد؛ كه: «وَأنْتَ الَّذى لا إله غَيْرُکَ، تَعَرَّفْتَ لِكُلِّ شَىءٍ، فَما جَهِلَکَ شَىءٌ، وَأنْتَ الَّذى تَعَرَّفْتَ إلَىَّ فى كُلِّ شَىءٍ، فَرَأَيْتُکَ ظاهِرآ فى كُلِّ شَىءٍ، وَأنْتَ الظّاهِرُ لِكُلِّ شَىءٍ.»[18] : (و تويى كه معبودى جز تو نيست، خود را به همه اشياء شناساندى،
پس چيزى به تو جاهل نيست، و تويى كه خويش را در همه چيز به من شناساندى، پس تو را آشكار و هويدا در هر چيز ديدم، و تويى آشكار و پيدا براى هر چيز)، بلكه درد و رنج من از بخت شوريدهام مىباشد كه چرا همواره بايد در حجاب كثرات باقىبمانم وتوجّه به توجّهم نداشته باشم، و تو نيز مرا از آن رهايى نبخشى. در جايى مىگويد :
حجابِ چهره جان مىشود غبار تنم خوشا دمى! كه از اين چهره پرده بر فكنم
چنين قفس نه سزاى چو من خوش الحانى است رَوَم به گلشن رضوان كه مرغ آن چمنم
چگونه طَواف كنم در فضاى عالَمِ قدس چو در سراچه تركيبِ تخته بندِ تنم
بيا و هستى حافظ ز پيش او بردار كه با وجود تو، كس نشنود ز من كه منم[19]
از خيال لب شيرين تو اى چشمه نوش! غرق آب و عَرَق اكنون، شكرى نيست كه نيست
معشوقا! با اينكه محروميّت از ديدارت مرا در رنجش خاطر نگاه داشته، اى چشمه گوارا! خيال تجلّيات حيات بخش گذشتهام چنان شيرين در نظر مىآيد، كه عطر گلاب و شيرينى شكر را از چشمه نوش و لب حيات بخشت مىبينم. كنايه از اينكه: هر كس آب حيات گوارا از لبت نوشيد و به بقاء ابدى راه يافت، به هر چيز بنگرد جمال و كمال و شيرينى ديدارت را از آن مىيابد. بخواهد بگويد :
جمالت آفتاب هر نظر باد! ز خوبى روىِ خوبت خوبتر باد!
چو لعل شكّرينت بوسه بخشد مذاق جان من زو پر شكر باد!
مرا از توست هر دم تازه عشقى تو را هر ساعتى حُسنى دگر باد!
به جان مشتاقِ روىِ توست حافظ تو را بر حالِ مشتاقان نظر باد![20]
آب چشمم كه بر او منّتِ خاك در توست زيرِ صد منّت او، خاكِ درى نيست كه نيست
محبوبا! از آن زمان كه بر من منّت نهادى و به اشك ديدگانم كه براى ديدارت فرو ريختم مرا پذيرفتى و به بندگى خود قبولم نمودى، تمامى عالم فرمانبردار من شدهاند[21] ؛ كه: «ما عَرَفَنى عَبْدٌ إلّا خَشَعَ لى، ومَا خَشَعَ لüى عَبْدٌ إلّا خَشَعَ لَهُ كُلُّ شَىءٍ.»[22] : (هيچ
بندهاى مرا نشناخت، جز اينكه در برابرم خشوع و فروتنى نمود، و هر بندهاى برايم خشوع و فروتنى نمود، همه اشياء براى او خشوع و فروتنى مىنمايند.) و نيز: «مَنْ عَبَدَ اللّهُ، عَبَّدَ اللّهُ لَهُ كُلَّ شَىءٍ.»[23] : (هر كس خدا را بپرستد، خدا تمام اشياء را بنده او قرار
مىدهد.) و به گفته خواجه در جايى :
آن كس كه بدست جام دارد سلطانىِ جَمْ مدام دارد
بيرون ز لبِ تو ساقيا! نيست در دور كسى كه كام دارد[24]
از وجود اين قدرم نام و نشان هست كه هست ورنه از ضعف در آنجا اثرى نيست كه نيست
اى دوست! من در برابر تو از هستى خود جز نام و نشان خبرى ندرام، زيرا كسى كه نيستى و فقر ذاتى خود را مشاهده و وجود بىنهايتت در نظرش جلوهگر گشته، ديگر از خود نمىتواند خبرى داشته باشد. كنايه از اينكه: پس از مشاهده گذشته به حقيقت معناىِ «يا أيُّهَا النّاسُ! أنْتُم الْفُقرآءُ إلَى اللّهِ، وَاللّهُ هُوَ الْغَنىُّ الحَميدُ»[25] : (اى مردم!
همه شما فقيران و نيازمندان درگاه خداوند هستيد و تنها خداست كه بىنياز ستوده مىباشد.) دست يافتم، بيش از اينم براى پىبردن به اين امر در هجرانم مگذار. به گفته خواجه در جايى :
برو اى طبيبم! از سر، كه خبر ز سر ندارم به خدا رها كنم جان، كه ز جان خبر ندارم
به عيادتم قدم نِه، كه ز بى خودى شوم بِهْ مِىِ ناب نوش و هم دِهْ، كه غم دگر ندارم
دگرم مگو: كه خواهم، كه ز درگهت برانم تو بر اين و من بر آنم، كه دل از تو بر ندارم[26]
شير در باديه عشق تو روباه شود آه! از اين راه كه در وى خطرى نيست كه نيست
عزيزا! شير دلان در وادى عشقت چون روباهانى مىباشند كه همواره دلشان در طپش و هراس است و هر لحظه خود را در معرض نابودى و هلاكت مىبينند. در جايى مىگويد:
عجب راهى است راهِ عشق، كآنجا كسى سر بر كُند، كِش سر نباشد[27]
و نيز مىگويد :
اگر از وسوسه نفسُ و هوا دور شوى بى شكى رَهْ ببرى در حرمِ ديدارش
اى كه از كوچه معشوقه ما مىگذرى! با خبر باش كه سر مىشكند ديوارش[28]
بخواهد بگويد: «إلهى! فَاسْلُکْ بَناسُبُلَ الْوُصُولِ إلَيْکَ، وَسَيِّرنْا فى أقْرَبِ الطُّرُقِ لِلْوُفُودِ عَلَيْکَ، قَرِّبْ عَلَيْنَا الْبَعيدَ، وَسَهِّلْ عَلَيْنا الْعَسيرَ الشَّديدَ»[29] : (معبودا! پس ما را در راههاى
وصول و رسيدن به درگاهت رهسپار ساز، و در بهترين راههاى بار يافتن بر خويش راهى گردان، دور را بر ما نزديك و ]كار[ دشوار و سخت را بر ما آسان گردان.) و بگويد :
در بيابان طلب، گرچه ز هر سو خطر است مىرود حافظ بيدل بهتولّاى تو خوش[30]
نه من دلشده از دست تو خونين جگرم از غمعشق تو،پر خون جگرى نيستكهنيست
محبوبا! تنها من نيستم كه خطرات وادى عشقم گرفتار نموده باشد، و فراقت دامنگير و خونين دلم ساخته؛ زيرا هر كس كه به غم عشقت گرفتار آمد چنين مىباشد. بخواهد بگويد :
مرا كارى است مشكل با دل خويش كه گفتن مىنيارم مشكل خويش
خيالت داند و جانِ من از غم كه هر شب در چه كارم با دل خويش
ز واپس ماندگان يادى كن آخر چه رانى تند جانا! محمِل خويش
بسى گشتم چو مجنون كوه و صحرا مگر يابم سراغ از منزل خويش
مرا در اوّلِ منزل رَهْ افتاد كى آمد كشتىام بر ساحلِ خويش[31]
از سرِ كوى تو رفتن نتوانم گامى ورنه اندر دل بيدل، سفرى نيست كه نيست
معشوقا! كجا مىتوان از چون تو دلدارى در حُسن و زيبايى چشم پوشيد و حال آنكه فريفتگان و دلدادگان درگاهت تا به وصالت راه يابند و به تماشاگه حُسن تو رحل اقامت نگسترانند از پا نخواهند نشست، گفتارشان اين است كه: «إلهى! … وَغُلَّتى لايُبَرِّدُها إلّا وَصْلُکَ وَلَوْعَتى لا يُطْفِئُها الّا لِقائُکَ وَشَوْقى إلَيْکَ لايَبُلُّهُ إلّاَ النَّظَرُ إلى وَجْهِکَ، وَقرارى لايَقِرُّ دُونَ دُنُوّى مِنکَ.»[32] : (معبودا! … و سوز و تشنگى درونم را جز وصل و پيوستن به تو
خنك نمىكند، و آتش باطنم را جز ملاقاتت خاموش نمىنمايد، و شوق و ميل شديدم به تو را جز نگريستن به روى ]و اسماء و صفات[ات آب نمىپاشد، و دلم جز ]هنگام[ قرب و نزديكى به تو قرار نمىگيرد.) و نيز :
هر كه را با خط سبزت سرِ سودا باشد پاى از اين دايره، بيرون ننهد تا باشد
ظِلِّ ممدود خَمِ زلفِ توام بر سر باد! كاندر اين سايه، قرار دلِ شيدا باشد
چون دلِمن دمى از پردهبرون آى و در آى كه دگر باره ملاقات، نه پيدا باشد
تاكى اى دُرّ گرانمايه! روا خواهى داشت كز غمت ديده مردم همه دريا باشد[33]
تو خود اى شُعله رخشنده! چه دارى در سر؟ كه كباب از حركاتت، جگرى نيست كه نيست
اى محبوبى كه يكتا در جمال و حسن و زيبايى مىباشى! بر افروختگى و رخشندگى جمالت جگر تمامى عالم را، دانسته و ندانسته، به آتش عشق ديدارت كباب نموده؛ كه: «يا مَنْ أنْوارُ قُدْسِهِ لأبْصارِ مُحِبّيهِ رآئِقَةٌ! وَسُبُحاتُ وَجْهِهِ لِقُلُوبِ عارِفيهِ شآئِقَةٌ! يا مُنى قُلُوبِ الْمُشتاقينَ! ويَا غايَةَ آمالِ المُحِبّيِنَ!»[34] : (اى خدايى كه انوار قدسش به چشم
دوستانش در كمال روشنى، و انوار روى ]= اسماء و صفات[اش بر قلوب عارفان او، شوق آور و نشاط انگيز است! اى آرزوى دل مشتاقان! و اى نهايت آمال دوستان!) و به گفته خواجه در جايى :
اى همه كار تو مطبوع و همه جاىِ تو خوش! دلم از عشوه شيرينِ شكر خاىِ تو خوش
شيوه نازِ تو شيرين، خط و خال تو مليح چشم وابروى تو زيبا،قد و بالاى تو خوش
پيش چشم تو بميرم، كه بدان بيمارى مىكند درد مرا از رُخِ زيباى تو خوش
در رَهِ عشق، كه از سيلِ فنا نيست گذار مىكنم خاطرِ خود را به تماشاى تو خوش[35]
مصلحت نيست كه از پرده برون افتد راز ورنه در مجلس رندان، خبرى نيست كه نيست
اهل خلوت و رندان، به راز و اسرار آفرينش آگاهند، ولى پرده برداشتن از اين راز را براى نا اهلان مصلحت نمىدانند؛ كه: «إنّكُمْ على دينٍ، مَنْ كَتَمَهُ أعَزَّهُ اللّهُ، وَمَنْ أذاعَهُ أذَلَّهُ اللّهُ»[36] : (همانا شما بر دينى هستيد، كه هر كسى آن را كتمان نمايد، خداوند عزيز و
سرفرازش مىفرمايد، و هر كس فاشش سازد، خداوند خوار و ذليلش مىنمايد.) و نيز : «ألُمَرْءُ أحْفَظُ لِسِرِّهِ»[37] : (هر كس راز خويش را بهتر حفظ مىنمايد.) و همچنين: «إنْفَرِدُ
بِسِرّکَ وَلا تُودِعْهُ حازِمآ فَيَزِلُّ، وَلا جاهِلا فَيَخُونَ»[38] : (راز خويش را تنها در نزد خود نگاهدار و هرگز آن را نه در نزد شخص دور انديش به وديعه گذار تا مبادا بلغزد، و نه در نزد جاهل كه شايد خيانت نموده ]و آن را فاش سازد.[.) و يا اينكه: «سِرُّکَ سُرُورُکَ أنْ كَتَمْتَهُ؛وَإنْ أذَعْتَهُ كانَ ثُبوُرکَ.»[39] : (راز تو ]مايه[ شادمانى توست اگر آن را كتمان نمايى، و اگر فاشش سازى مايه هلاكت و نابودى تو خواهد شد.) و به گفته خواجه در جايى :
لبت مىبوسم و در مىكشم مى به آب زندگانى بردهام پى
نه رازش مىتوانم گفت با كس نه كس را مىتوانم ديد با وى
زبانت در كش اى حافظ! زمانى حديثِ بىزبان را بشنو از نى[40]
خلاصه بخواهد بگويد: آنچه را كه تا به حال گفتم، گوشهاى است از اسرار عالم عاشقىام به حضرت محبوب. در مجلس رندان خبرهاست كه نمىتوان آن را به هر كس، و هر كجا گفت.
نازكان را سفرِ عشق، حرام است حرام كه به هر گام در اين رَهْ، خطرى نيست كه نيست
سفر عشق براى كسانى كه توان تحمّل ناراحتيهاى آن را در اثر دلبستگى به عالم طبيعت ندارند، حرام است؛ زيرا در اين راه مشكلات بسيار است و آن از خود و تعلّقات گذشتن، و سير در عدم و نيستى نمودن است. بخواهد با اين بيان بگويد :
من نه آن رندم كه تَركِ شاهد و ساغر كنم محتسب داند كه من اين كارها كمتر كنم
عشق دُردانه است و منغواص و دريا ميكده سر فرو بردم در آنجا، تا كجا سر بر كنم
گر چه گرد آلودِ فقرم، شرم باد از همّتم گر به آب چشمه خورشيد دامن تر كنم
من كه دارم در گدايى، گنجِ سلطانى به دست كِىْ طمع در گردشِ گردون دون پرور كنم؟
عاشقانرا گر در آتش مىپسندد لُطفِدوست تنگ چشمم، گر نظر بر چشمه كوثر كنم[41]
بجز اين نكته كه حافظ ز تو ناخشنود است در سراپاى وجودت، هنرى نيست كه نيست
محبوبا! هرگز نقصى در جمال و كمال و ذاتت وجود ندارد و صاحب هر حسن و نيكويى و هنر در فعل و صفت بوده و هستى، اين منم كه از جنابت به سبب مهجور نگاه داشتنت ناخشنودم، و آن نيز از هنر تو مىباشد، زيرا نمىخواهى با وجود خويش كسى از خود دم زند؛ كه: «إلهى: هَبْ لِى كَمالَ الإنْقِطاعِ إلَيْکَ، وَأنِرْ أبصارَ قُلُوبِنا بِضِياءِ نَظَرِها إلَيْکَ، حَتّى تَخْرِقَ أبْصارُ الْقُلُوبِ حُجُبِ النُّورِ فَتَصِلَ إلى مَعْدِنِ العَظَمَةِ، وَتَصيرَ أرواحُنا مُعَلَّقَةً بِعِزِّ قُدْسِکَ»[42] :
(معبودا! انقطاع و گسستن كامل از غير به سوى خويش را به من عطا نما، و ديدگان دلمان را با تابش و پرتو نظر و نگرشش به سوى تو، روشن گردان تا ديدگان دلهايمان حجابهاى نور را دريده، و در نتيجه به معدن عظمتت واصل گشته، و ارواحمان به مقام پاك عزّتت بپيوندد.) و نيز: «إلهى! وَألْحِقنى بِنُورِ عِزِّکَ الأبْهَجِ، فَأكُونَ لَکَ عارِفآ، وَعَنْ سِواکَ مُنْحَرِفآ، وَمِنْکَ خائفآ ]مُراقِبآ[»[43] : (پروردگارا! و مر ابه درخشانترين نورِ مقام عزّتت بپيوند تا عارف و
شناساى تو بوده و از غير تو رو گردانده، و تنها از تو ترسان ]و مراقب [باشم.)
[1] ـ حجر: 21.
[2] ـ اقبال الاعمال، ص 707.
[3] ـ بقره: 115.
[4] ـ مريم: 93.
[5] ـ اقبال الاعمال، ص544.
[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 106، ص 108.
[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 101، ص 104.
[8] ـ بحار الانوار، ج4، ص 27، روايت2.
[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 56، ص 75.
[10] ـ فصّلت: 53 و 54.
[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 56، ص 75.
[12] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 453، ص 331.
[13] ـ بحار الانوار، ج94، ص148.
[14] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 484، ص 351.
[15] ـ غرر و درر موضوعى، باب البكاء، ص37.
[16] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 385، ص 278.
[17] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 285، ص 224.
[18] ـ اقبال الاعمال، ص350.
[19] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 401، ص 297.
[20] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 154، ص 138.
[21] ـ معناى فوق بر اساس اين است كه كلمه «او» در مصرع دوّم به آب چشم اشاره داشته باشد، و معنى دومبنابر اين است كه «او» دوّم، به محبوب اشاره باشد.
[22] ـ وافى، ج3، باب مواعظ اللّه سبحانه، ص40.
[23] ـ تنبيه الخواطر و نزهة النواظر ]معروف به مجموعه ورّام[، جزء 2، ص108.
[24] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 124، ص 118.
[25] ـ فاطر: 15.
[26] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 460، ص 336.
[27] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 164، ص 144.
[28] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 343، ص 261.
[29] ـ بحار الانوار، ج 94، ص 147.
[30] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 350، ص 266.
[31] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 347، ص 263.
[32] ـ بحار الانوار، ج 94، ص150.
[33] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 267، ص 213.
[34] ـ بحار الانوار، ج94، ص 148 – 149.
[35] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 350، ص 265.
[36] ـ اصول كافى، ج2، ص222، روايت 3.
[37] و 2 و 3 ـ غرر و درر موضوعى، باب السرّ، ص 158.
[40] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 578، ص 414.
[41] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 452، ص 330.
[42] ـ اقبال الاعمال، ص687.
[43] ـ اقبال الاعمال، ص 687.