- غزل 102
رواقِ مَنْظَر جشمِ من آشيانه توست كرم نما و فرود آ، كه خانه خانه توست
به لطف خال و خط از عارفان ربودى دل لطيفههاى عَجَب زير دام و دانه توست
دلت به وصل گل اى بلبل چمن! خوشباد كه در چمن، همه گلبانگِ عاشقانه توست
علاجِ ضعفِ دل ما به لب حوالت كن كه آن مُفَرِّحِ ياقوت در خزانه توست
به تن مُقَصِّرم از دولتِ ملازمتت ولى خلاصه جان، خاكِ آستانه توست
چه جاى من؟ كه بلرزد سپهرِ شعبده باز از اين حِيَل كه در انبانه بهانه توست
من آن نِيَمْ كه دهم نَقْدِ دل به هر شوخى دَرِ خزانه به مُهرِ تو و نشانه توست
تو خود چه لُعبتى اى شهسوارِ شيرين كار! كه توسنى چو فَلَک، رامِ تازيانه توست
سُرودِ مجلست اكنون، فَلَك به رقص آورد كه شعرِ حافظِ شيرين سخن، ترانه توست
خواجه در اين غزل با بيانات عاشقانهاش، در مقام تقاضاى ديدار حضرت معشوق بوده مىگويد :
رواقِ مَنْظَرِ جشمِ من آشيانه توست كرم نما و فرود آ، كه خانه خانه توست
محبوبا! خانه دلم را از توجّه به جز تو پرداختهام و تو را مىطلبم، كرم نما و فرود آ كه خانه خانه توست؛ كه: «أيْنَ الْقُلُوبُ الَّتى وُهِبَتْ لِلّهِ، وَعُوقِدَتْ عَلى طاعَةِ اللّهِ؟»[1] :
(كجايند دلهايى كه به خدا بخشيده شده و بر طاعت و عبادت خداوند بسته شدهاند؟.) و نيز: «أصْلُ صَلاحِ الْقَلْبِ، إشْتِغالُهُ بِذِكْرِ اللّهِ»[2] : (ريشه صلاح و درستى قلب، مشغول شدن آن به ياد خداوند مىباشد.) و همچنين: «إذا أحَبَّ اللّهُ عَبْدآ، رَزَقَهُ قَلْبآ سَلمآ وَخُلْقآ قَويمآ.»[3] : (هرگاه خداوند بندهاى را به دوستى بگيرد، به او دلى سالم و خلق و خويى استوار روزى مىكند.) و نيز: «قُلُوبُ العِبادِ الطّاهِرَةُ مَواضِعُ نَظَرِ اللّهِ سُبْحانَهُ؛ فَمَنْ طَهَّرَ قَلْبَهُ، نَظَرَ إلَيْهِ»[4] : (دلهاى پاك بندگان، جايگاههاى نگرش خداوند سبحان است؛ پس هر كس
قلبش را پاكيزه سازد، خداوند به او نظر ]رحمت[ مىنمايد.) و نيز: «ألْقَلْبُ حَرَمُ اللهِ، فَلا تُسكِنْ حَرَمَ اللّهِ غَيْرَ اللّهِ»[5] : (قلب حرم و سراپرده خداوند است، پس در سراپرده خدا،
غير خدا را جاى مده.) و به گفته خواجه در جايى :
بر سر آنم كه گر ز دست بر آيد دست به كارى زنم كه غُصّه سر آيد
خلوتِ دل نيست جاىِ صُحبتِ اغيار ديو چو بيرون رود، فرشته در آيد[6]
به لطف خال و خط از عارفان ربودى دل لطيفههاى عَجَب زير دام و دانه توست
محبوبا! با طراوت جمال زيبايت، عاشقان عارفت را به دام خويش گرفتار نمودى، كنايه از اينكه: چه بسيار نكتههايى از جمال و كمال خود را كه در مظهريّت مظاهرت آشكار نمودهاى، تا با اين روش آنان را به حسن خود و ملكوتشان راهنمايى كنى؛ كه: «إنَّ فى خَلْقِ السَّمواتِ وَالأرضِ وَاختِلافِ اللَّيلِ وَالنّهارِ لآياتٍ لاُولِى الألْبابِ»[7] : (براستى كه در آفرينش آسمانها و زمين و پى در پى آمدن شب و روز،
نشانههاى روشنى براى خردمندان مىباشد.) و نيز: «سَنُريهِمْ آياتِنا فِى الآفاقِ وَفى أنْفُسِهِمْ، حَتّى يَتَبَيَّنَ لَهُمْ أنَّهُ الْحَقُّ، أوَلَمْ يَكْفِ بِرَبِّکَ أَنّهُ عَلى كُلِّ شَىءٍ شَهيدٌ»[8] : (بزودى نشانههاى
آشكار خويش را در آفاق و نواحى ]جهان[ و در وجود خودشان به آنان نشان خواهيم داد، تا براى آنان روشن گردد كه همانا تنها حقّ اوست، آيا براى ]حق بودن [پروردگارت همين بس نيست كه بر هر چيزى پيدا و حاضر است؟!) بخواهد بگويد :
ساقى! به نورِ باده بر افروز جامِ ما مطرب! بگو، كه كارِ جهان شد به كام ما
ما در پياله عكسِ رُخِ يار ديدهايم اى بىخبر زِ لذّتِ شُربِ مدام ما!
چندان بود كرشمه و نازِ سهى قدان كآيد به جلوه سروِ صنوبر خرام ما[9]
دلت بهوصل گل اى بلبل چمن! خوش باد كه در چمن، همه گلبانگِ عاشقانه توست
كنايه از اينكه: اى آنان كه به وصال محبوب راه يافتهايد (انبياء و اولياء عليهم السلام و يا اساتيد)! كامتان خوش باد كه بهرهمندى از حضرت دوست، از طريق كثرات و چمنزار مظاهر عالم، براى هر كسى ميسّر نخواهد بود و محرومان وصالش در همه جا سخن از فرياد گلبانگ عاشقانه شما دارند. بخواهد با اين بيان بگويد :
«إلهى! … وَألْحِقْنا بِالْعِبادِ ]بِعِبادِکَ[ الَّذينَ هُمْ بِالْبِدارِ إلَيْکَ يُسارِعُونَ، وَبابَکَ عَلَى الَّدوامِ يَطرُقُونَ، وَإيّاکَ فِى اللَّيلِ يَعْبُدُونَ، وَهُمْ مِنْ هَيْبَتِکَ مُشْفِقونَ، ألَّذينَ صَفَّيْتَ لَهُمُ الْمَشارِبَ، وَبَلَّغْتَهُمُ الرَّغآئِبَ، وَأنُجَحُتَ لَهُمُ الْمَطالِبَ، وَقَضَيْتَ لَهُمْ مِنْ وَصْلِکَ الْمَآرِبَ، وَمَلأتَ لَهُمْ ضَمآئِرَهُمْ مِن حُبِّکَ وَرَوَّيْتَهُمْ مِنْ صافى شِرْبِکَ، فَبِکَ إلى لَذيذِ مُناجاتِکَ وَصَلُوا، وَمِنْکَ أقصى مَقاصِدِهِمْ حَصَّلُوا»[10] : (معبودا! …
و ما را به آن گروه از بندگانت كه به پيشى گرفتن به درگاهت شتاب مىنمايند، و پيوسته درِ تو را مىكوبند، و شبانگاهان در حالى كه از هيبت و عظمتت هراسانند، به عبادتت مشغول هستند ملحق نما، آنان كه آبشخورها را براى ايشان صافى و زلال نموده، و چيزها ]و كمالات [دلپسند و خوشايندشان نايل ساخته، و به خواستههايشان كامياب، و خواهشها و حوايجى را كه از وصل و پيوستن به تو داشتند بر آورده نموده، و درونشان را از مهر و دوستىات پُر، و از شراب و نوشيدنى ناب و بىآلايشت سيراب فرمودى، تا اينكه به ]وسيله[ تو به مناجات و درد دل نمودن لذّت بخش با تو نايل آمده، و دورترين و بالاترين خواستههايشان را از تو بدست آوردند.)
علاجِ ضعفِ دل ما به لب حوالت كن كه آن مُفَرِّحِ ياقوت در خزانه توست
محبوبا! عشق به تو، دل و عالم خيالى عاشقانت را به ضعف و نابودى دعوت مىكند، با شراب ياقوتى از تجلّيات حيات بخشت كه در لب دارى، آنان را بهرهمند ساز، تا به مستى گرايند؛ زيرا: «آن مُفَرّحِ ياقوت، در خزانه توست» بخواهد بگويد : «يا مَنْ بابُهُ مَفْتُوحٌ لِداعيهِ، وَحِجابُهُ مَرْفُوعٌ لِراجيه! أَسأَلُکَ بِكَرَمِکَ، أنْ تَمُنَّ عَلَىَّ مِنْ عَطائِکَ بِما تَقِرُّ بِهِ عَيْنى»[11] : (اى خدايى كه دَرِ ]رحمت[اش براى خوانندگان و درخواست كنندگانش
بازو گشوده، و حجاب و پردهاش براى اميدوارانش بركنار است! به كرم و بزرگوارىات از تو درخواست مىنمايم كه از عطا و بخششت به اندازهاى كه چشمم بدان روشن شود، به من منّت نهاده و ارزانى دارى.) و بگويد :
در آ كه در دلِ خسته توان در آيد باز بيا كه بر تنِ مُرده روان گرايد باز
بيا كه فرقتِ تو چشمِ من چنان بر بست كه فتحِ بابِ وصالت، مگر گشايد باز
به پيش آينه دل هر آنچه مىدارم بجز خيالِ جمالت، نمىنمايد باز[12]
به تن مُقَصِّرم از دولتِ ملازمتت ولى خلاصه جان، خاكِ آستانه توست
دلبرا! بدن عنصرى و خاكىام هرگز توان اُنس و ملازمت پيشگاهت را ندارد، و اقتضاى عالم طبيعتم تنها انجام دادن عبادات ظاهرى است، و همواره به شهواتى كه اقتضاى اوست دعوت مىكند؛ كه: «إلهى! إنَّ الْقَضآءَ وَالْقَدَرَ يُمَنّينى، وَأنَّ الْهَوى بِوَثآئِقِ الشَّهوة أسَرَنى؛ فَكُنْ أنْتَ النَّصيرَ لى، حَتّى تَنْصُرَنى وَتُبَصِّرنى»[13] : (معبودا! براستى كه قضا و
قدر ]تو [مرا به آرزو و خواهش وا مىدارند، و بدرستى كه هوا و خواهش نفسانى با بندهاى شهوات و اميال اسير و در بندم نموده، پس تو خود ياورم باش تا مرا يارى نموده و بينايم گردانى.) امّا باطن و فطرتم تو را مىجويد، و بندگى و ملازمت درگاهت را طالب است، توفيقم ده كه انس با جنابت در تمام حالات و شبانه روز نصيبم گردد؛ كه: «أسْأَلُکَ بِحَقِّکَ وَقُدْسِکَ وَأعْظَمِ صِفاتِکَ وَأسمآئِکَ، أنْ تَجْعَلَ أوقاتى مِنَ اللَّيلِ وَالنَّهارِ بِذِكْرِکَ مَعْمُورَةً، وَبِخِدْمَتِکَ مَوْصُولَةً، وَ أعُمالى عِنْدَکَ مَقْبُولَةً؛ حَتّى يَكُونَ أعْمالىَ وارادتى ]أوْرادى[ كُلُّها وِرْدآ واحِدآ، وَحالى فى خِدْمَتِکَ سَرْمَداَ»[14] : (از تو به حق خويش و مقام مقدّس ]ذات[ و
پاكيزه و بزرگترين صفات و اسمائت، خواستارم كه اوقات شبانه روز مرا به يادت آباد، و به خدمت و بندگىات پيوسته، و اعمالم را در نزدت مورد قبول قراردهى، تا اينكه تمام اعمال و اراده و خواستم ]و اورادم [يك كار، و حالم در بندگىات جاويد و پيوسته گردد.)
چه جاى من؟ كه بلرزد سپهرِ شعبده باز از اين حِيَل كه در انبانه بهانه توست
معشوقا! من چگونه از مكر تو نترسم، در جايى كه جهان شعبده باز و مكّاره كه همگان را به خود مشغول و سرگرم ساخته، و از بهره معنويّت محروم نموده، از مكرت در ترس و لرزه است؛ كه: «وَمَكَرُوا مَكْرآ، وَمَكرنا مَكْرآ، وَهُمْ لا يَشْعُرُونَ»[15] : (و آنان
سخت فريبكارى نمودند و ما نيز نيرنگ سختى نموديم در حالى كه ايشان آگاه نبودند.) و همچنين: «اَفَأمِنُوا مَكْرَ اللّهُ؟ فَلا يَأمَنُ مَكْرَ اللّهِ إلّا الْقَوْمَ الْخاسِرُونَ»[16] : (پس آيا آنان از مكر
و نيرنگ خداوند آسودهاند؟ پس جز گروه زيانبرده و زيانكار از مكر و فريب خداوند آسوده و ايمن نمىگردند.)
خلاصه بخواهد بگويد: محبوبا! هر كسى براى ديدارت از عبادات و افكار و غيره، دامى نهاد، براى كسى جلوه مىكنى كه به تمام معنى از خود و اعمال و كردار خويش بيرون شده، و آنها را نسبت به خود ندهد، و به تعبير قرآن شريف مُخلَص (به فتح لام) شده باشد. به گفته خواجه در جايى :
باغبان گر پنج روزى صُحبتِ گل بايدش بر جفاىِ خارِ هجران، صبرِ بلبل بايدش
اى دل! اندر بندِ زُلفش از پريشانى منال مرغِ زيرك چون به دام افتد، تحمّل بايدش
رندِ عالم سوز را با مصلحت بينى چه كار؟ كارِ مُلکاست آن كه تدبير و تأمّل بايدش
تكيه بر تقوىودانش در طريقت،كافرىاست راهرو گر صد هنر دارد، توكّل بايدش
نازها زآن نرگسِ مستانه مىبايد كشيد اين دل شوريده گر آن زُلفِ و كاكُل بايدش[17]
من آن نِيَمْ كه دهم نَقْدِ دل به هر شوخى دَرِ خزانه به مُهرِ تو و نشانه توست
دلبرا! تو مرا به خود راه نمىدهى و وصالت را نصيبم نمىگردانى، امّا من آن نيم كه به جز تو دل دهم و جمالهاى ظاهرى مرا بفريبند. «درِ خزانه به مُهر تو …» آفرين بر تو باد اى خواجه! كه از لهو و لعب و زينت و اموال و اولاد و … در اين عالم تجافى حاصل نمودهاى و غير دوست را به دل راه ندادهاى، كه او اين چنين عاشقى را مىپسندد؛ كه: «أنْتَ الَّذى أزَلْتَ الأغْيارَ عَنْ قُلُوبِ أحِبّائِکَ حَتّى لَمْ يُحِبُّوا سِواکَ، وَلَمْ يَلْجَئُوا إلى غَيْرِکَ، أنْت الْمُونِسُ لَهُم حَيْثُ أوْحَشَتْهُمُ الْعَوالِمُ، وَأنْتَ الَّذى هَدَيْتَهُمْ حَيْثُ اسْتَبانَتْ لَهُمُ الْمَعالِمُ.»[18] : (تويى كه اغيار را از دلهاى دوستانت زدودى تا اينكه غير تو را به دوستى
نگرفته، و به جز تو پناه نبردند، تويى مونس و همدم ايشان آنگاه كه عوالم ]امكانى[ آنان را به وحشت و تنهايى دچار مىسازد و تويى راهنما و هدايتگر ايشان زمانى كه نشانهها براى آنان روشن مىگردد.) با اين همه :
تو خود چه لُعبتى اى شهسوارِ شيرين كار! كه توسنى چو فَلَک، رامِ تازيانه توست
معشوقا، نمىدانم تو چه گوهر گرانبهايى هستى، كه با همه موجودات و محيط برتمامى عالم مىباشى، و فَلَک پهناور، رامِ تازيانه و در فرمان تو مىباشد؛ كه: «إنَّ رَبَّكُمُ اللّهُ الَّذى خَلَقَ السَّمواتِ وَالأرضَ فى سِتَّة أيّامٍ، ثُمَّ اسْتَوى عَلَى الْعَرْشِ، يُغْشِى اللَّيْلَ النَّهارَ، يَطْلُبُهُ حَثيثآ، وَالشّمْسَ وَالْقَمَرَ وَالنُّجُومَ مُسَخَّراتٍ بِأمْرِهِ، ألا! لَهُ الْخَلْقُ وَالأمْرُ تَبارَک اللّهُ رَبُّ الْعالمينَ!»[19] : (همانا پروردگار شما خداوندى است كه آسمانها و زمين را در شش روز
]و مرحله [آفريد، سپس بر عَرْش استيلاء نموده و چيره گشت، با شب، روز را مىپوشاند، در حالى كه شتابان آن را مىجويد. و خورشيد و مهتاب و ستارگان را در حالى كه مسخر و رام امر اويند ]بيافريد[، آگاه باشيد! كه ]عالم[ خلق و امر از آنِ اوست. بلند مرتبه و صاحب بركات و افزونيهاست خداوند، پروردگار عالميان!) كنايه از اينكه : مرا و عاشقانت را سر گردان خويش نمودهاى و جرأت آنكه «چرا» بگوئيم. نداريم. به گفته خواجه در جايى :
سرِ سوداى تو اندر سَرِ ما مىگردد تو ببين در سر شوريده، چهها مىگردد
هر كه دل دَر خم چوگانِ سَرِ زُلف تو بست لاجرم گُوىْ صفت، بى سر و پا مىگردد
هرچه بىداد و جفا مىكند آن دلبرِ ما همچنان در پىِ او، دل به وفا مىگردد
به هوا دارىِ آن سَرْوِ قدِ لاله عذار بسى آشفته و سر گشته، چو ما مىگردد[20]
سُرودِ مجلست اكنون، فَلَك به رقص آورد كه شعرِ حافظِ شيرين سخن، ترانه توست
محبوبا! نه تنها فلك رام تازيانه توست، كه با سرودِ «فَإذا قَضى أمْرآ، فَإنَّما يَقُولُ لَهُ: كُنْ، فَيَكُونُ»[21] : (پس هرگاه كه امرى را قضا نمايد ]و اراده حتمىاش بدان تعلّق گيرد[، تنها به
آن مىفرمايد: موجود شود، پس آن پديد مىآيد.)، همه جهان هستى را به جنبش انداختى و به تسبيح و حمد خود مشغول ساختى؛ كه: «يُسَبّحُ لِلّهِ ما فِى السَّمواتِ وَمافِى الأرضِ، لَهُ الُمُلْکُ، وَلَهُ الُحَمْدُ، وَهُوَ عَلى كُلِّ شَىءٍ قَديرٌ»[22] : (تمام آنچه در آسمانها و زمين است
براى خداوند تسبيح مىكنند، سلطنت و پادشاهى از آن او، و حمد و ستايش تنها او را سزاست، و بر هر چيز تواناست.) مدح و ثناى من در گفتارم نيز از آن جمله است. براى شاهد، تفأّل به ديوان خواجه زدم، غزل ذيل آمد، براى اختصار بيت اول و ختم آن را ياد آور مىشويم :
اى روىِ ماهْ منظرِ تو، نو بهارِ حُسن! خال و خط تو، مركزِ لُطف و مدارِ حُسن
حافظ، طمع بُريد كه بيند نظير دوست ديّار نيست غير تو، اندر ديارِ حُسن[23]
[1] و 2 و 3 ـ غرر و درد موضوعى، باب القلب، ص325.
[4] ـ غرر و درر موضوعى، باب القلب، ص326.
[5] ـ بحار الانوار، ج70، ص25، حديث 27.
[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 146، ص 132.
[7] ـ آل عمران: 190.
[8] ـ فصّلت: 53.
[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 4، ص 40.
[10] ـ بحار الانوار، ج94، ص 147.
[11] ـ بحار الانوار، ج 94، ص 145.
[12] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 319، ص 246.
[13] ـ اقبال الاعمام، ص 349.
[14] ـ اقبال الاعمال، ص709.
[15] ـ نمل: 50.
[16] ـ اعراف: 99.
[17] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 330، ص 235.
[18] ـ اقبال الاعمال، ص 349.
[19] ـ اعراف: 54.
[20] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 281، ص 221.
[21] ـ غافر: 68.
[22] ـ تغابن: 1.
[23] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 465، ص 339.