- غزل 101
كس نيست كه افتاده آن زُلفِ دو تا نيست در رهگذرى نيست كه دامى ز بلا نيست
روى تو مگر آينه لطف الهى است حقّا كه چنين است و در اين، روى و ريا نيست
زاهد دَهَدَم توبه ز روىِ تو، زهى روى! هيچش ز خدا شرم و ز روىِ تو حيا نيست
نرگس طلبد شيوه چشم تو، زهى چشم! مسكين، خبرش از سر و در ديده حيا نيست
از بهرِ خدا زلف ميآراى كه ما را شبنيست كه صد عربده با بادِصبا نيست
باز آى كه بى روى تو اى شمع دلفروز! در بزمِ حريفان، اثرِ نور و ضيا نيست
دى مىشد و گفتم: صنما! عهد بجا آر گفتا: غلط اى خواجه! در اين عهد، وفا نيست
تيمار غريبان، سبب ذكرِ جميل است جانا! مگر اين قاعده در شهر شما نيست؟
چون چشم تو دل مىبرد از گوشه نشينان دنبال تو بودن، گُنه از جانب ما نيست
گر پير مغان مرشدِ ما شد چه تفاوت در هيچ سرى نيستكه سِرّى ز خدا نيست
گفتن بَرِ خورشيد: كه من چشمه نورم دانند بزرگان كه سزاوارِ سَها نيست
عاشق چه كند گر نخورد تيرِ ملامت با هيچ دلاور، سپرِ تيرِ قضا نيست
در صومعه زاهد و در خلوتِ صوفى جز گوشه ابروى تو، محرابِ دعا نيست
اى چنگ فرو برده به خونِ دلِ حافظ! فكرت مگر از غيرتِ قرآن خدا نيست
كس نيست كه افتاده آن زُلفِ دو تا نيست در رهگذرى نيست كه دامى ز بلا نيست
به تصريح قرآن كريم و سنّت، خداوند هرگز در كنار موجودات و كثرات جلوه نكرده و نمىكند، بلكه همواره با آنان و محيط به ايشان است؛ كه: «ألا! إنَّه بِكُلِّ شىءٍ مُحيط»[1] : (آگاه باش! كه او به هر چيزى احاطه دارد.) و نيز: «مَعَ كُلِّ شَىْءٍ لا بِمُقارَنَةٍ، وَغَيْرُ
كُلِّ شَىْءٍ لا بِمُزايَلَةٍ»[2] : (]خداوند[ همراه با هر چيز است بدون اينكه به آن پيوسته باشد، و
غير هر چيز است بىآنكه از آن جدا شده باشد.)، و مظاهر كمالاتشان پرتوى از صفات جلال و جمال حضرت معشوق كه با خود ايشان است مىباشد كه: «سَنُريهمْ آياتِنا فِى الآفاق وَفى أنْفُسِهِمْ حَتّى يَتَبَيَّنَ لَهُمْ أنَّهُ الْحَقُ»[3] : (بزودى نشانههاى آشكار خويش را در
آفاق و نواحى ]جهان[ و در وجود خودشان به آنان نشان خواهيم داد، تا بر آنان روشن گردد كه تنها او حقّ است.)؛ پس همه خلايق اگرچه صورتآ فريفتگى نسبت به جمال و كمال عالم دارند، در كشاكش جمال و جلال او قرار گرفتهاند و نمىدانند. خواجه هم مىگويد: «كس نيست كه افتاده آن زلفِ دوتا نيست». در جايى مىگويد :
اى روى ماه منظر تو نوبهارِ حسن خال و خط تو مركز لطف و مدار حُسن
از دام زلف و دانه خالِ تو در جهان يك مرغِ دل نماند نگشته شكار حُسن
حافظ طمع بُريد كه بيند نظير دوست ديّار نيست غير تو اندر ديار حُسن[4]
و از طرفى ديگر كسانى مىتوانند به شهود اين امر راه يابند كه از تعلّقات عالم طبيعت گسسته و دوست را با ديده دل با مظاهر و كثرات مشاهده نموده و در دام اوگرفتار آيند. و چون آنان در كشاكش جلال و جمال او واقعاند، عالم طبع، آنان رااز وى جدا نموده، و ملكوتشان به حضرتش جذب مىكند و دوام ديدار عشاق دلباخته محقّق نمىگردد، در نتيجه كثرات و مظاهر براى آنان دام بلاست. خواجه هم مىگويد: «در رهگذرى نيست كه دامى ز بلا نيست.» لذا پس از بيان بيت اوّل مىگويد :
روى تو مگر آينه لطف الهى است حقّا كه چنيناست و دراين، روى و ريا نيست
محبوبا! جمالت چه جمالى است كه تمامى موجودات را در خود نشان مىدهد. مگر آينه لطف است؟ آرى چنين است و تمامى كمالات آنان پرتوى از كمالات تو مىباشد؛ كه: «وَإنْ مِنْ شَىْءٍ إلّا عِنْدَنا خَزآئِنُهُ، وَما نُنَزّلُهُ إلّا بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ»[5] : (و هيچ چيزى
نيست مگر اينكه گنجينههايش نزد ماست، و ما آن را جز به اندازه معيّن ]به عالَم خلق[ فرو نمىفرستيم.) و به گفته خواجه در جايى :
اى همه كار تو مطبوع و همه جاى تو خوش دلم از عشوه شيرينِ شكَر خاى تو خوش
همچو گلبرگِ طرى هست وجودِ تو لطيف همچو سَرو چمنى هست سراپاىِ تو خوش
هم گلستانِ خيالم ز تو پر نقش و نگار هم مشام دلم از زلفِ سَمَنْ ساى تو خوش
شيوه ناز تو شيرين، خط و خال تو مليح چشم و ابروى تو زيبا، قد و بالاى تو خوش
پيش چشم تو بميرم، كه بدان بيمارى مىكند درد مرا از رُخِ زيباى تو خوش[6]
امّـا :
زاهد دَهَدَم توبه ز روىِ تو، زهى روى! هيچش ز خدا شرم و ز روىِ تو حيا نيست
محبوبا! من جمالت را آينه لطف و نشان دهنده كمالاتت يافتم، امّا زاهد مرا از اختيار نمودنت و به تماشا و مشاهده جمالت نشستن منع مىنمايد. بسى بى شرمى! زيرا تو مىگويى: «فَأقِمْ وَجْهَکَ لِلدّينِ حَنيفآ، فِطْرَتَ اللّهِ الَّتى فَطَرَ النّاسَ عَلَيْها، لا تَبْديلَ لِخَلْق اللّهِ، ذلِکَ الدّينُ الْقِيّمُ، وَلكِنَّ أكْثَرَ النّاسِ لا يَعْلَمُونَ»[7] : (پس استوار و
مستقيم، روى و تمام وجود خويش را به سوى دين نما، همان سرشت خدايى كه مردم را بر آن آفريد، هيچ دگرگونى براى آفرينش خدا نيست، اين همان دين استوار است ولكن اكثر مردم ]از اين حقيقت[ آگاه نيستند.)، او مىگويد: گوش به اين سخن مده. در جايى مىگويد :
ببُرد از من قرار و طاقت و هوش بُتِ سنگين دلِ سيمين بنا گوش
نگارى چابكى شوخى پرى وَش حريفى مَهْوَشى تُركى قبا پوش
چو پيراهن شوم آسوده خاطر گرش همچون قبا گيرم در آغوش
اگر پوسيده گردد استخوانم نگردد مهرش از جانم فراموش[8]
نرگس طلبد شيوه چشم تو، زهى چشم! مسكين، خبرش از سر و در ديده حيا نيست
معشوقا! نه تنها زاهد مرا توبه از توجّه به تو مىدهد، كه گل نرگس و بلكه همه مظاهر با دم زدن از زيبايى خود مىخواهند به جمال فانى خويش مرا توجّه دهند، بسى بىحيا و نا آگاهند از اينكه حُسنشان پرتوى از جمال محبوب من است و نمىتوانند كسى را كه به مشاهدات نايل گشته بفريبند. در جايى مىگويد :
چو رويت، مِهرْ و مَهْ تابان نباشد چو قدّت، سَرْو در بستان نباشد
چو لعل لؤ لؤت در دلفروزى دُرِ دريا و لعلِ كان نباشد
به تو نسبت نباشد هيچ تن را نه تن، باللّه كه مِثْلَت جان نباشد[9]
و نيز مىگويد :
يارم چو قدح به دست گيرد بازارِ بُتان شكست گيرد[10]
از بهرِ خدا، زلف ميآراى كه ما را شب نيست كه صد عربده با بادِ صبا نيست
معشوقا! اين گونه بىمهر و وفا با عاشقانت مباش و تنها به آرايش دادن زلف و كثراتت فريبمان مده، شبى نيست كه فرياد با باد صبا و نسيمهاى قدسىاست نداشته باشيم، كه چرا پرده از كثراتت كنار نمىزنند و تو و جمالت را از ملكوتشان به فريفتگانت نمىنمايانند. بخواهد بگويد:
دوش در حلقه ما، قصّه گيسوى تو بود تا دلِ شب، سخن از سلسله موى تو بود
مِن سرگشته هم از اهلِ سلامت بودم دامِ راهم، شكنِ طُرّه هندوى تو بود
بگشا بندِ قبا، تا بگشايد دل من كه گشادى كه مرا بود، ز پهلوىِ تو بود[11]
لذا مىگويد :
باز آى، كه بى روى تو اى شمع دلفروز! در بزمِ حريفان، اثرِ نور و ضيا نيست
دلبرا! بس است هجران كشيدن عشّاقت، ديگر بارمان پرده از كثرات بر كنار ساز كه مجلس دوستانت را بىديدار تو نور و ضيائى نمىباشد. در جايى مىگويد:
باز آى و دلِ تنگ مرا مونس جان باش وين سوخته را محرمِ اسرار نهان باش
زآن باده كه در مصطبه عشق فروشند ما را دو سه ساغر بده و گو رمضان باش
آن يار كه گفتا به توام دل نگران است گو: مىرسم اكنون به سلامت، نگران باش
خون شد دلم از حسرتِ آن لعلِ روانبخش اى دُرجِ محبّت! به همان مِهر و نشان باش[12]
دى مىشد و گفتم: صنما! عهد بجا آر گفتا: غلط اى خواجه! در اين عهد، وفا نيست
روز و يا شب گذشته چون به ديدار محبوب نايل آمدم و مىگذشت، گفتمش: به عهدى كه نمودهاى تا به دوام ديدار خويش خشنودم نمايى، وفا بفرما. گفتا: اشتباه مكن، وفاى به عهدم در بىوفايى است، زيرا اگر به عهد خود وفا كنم، ديگر نه عهدى مىماند و نه جدايى.
و ممكن است مراد خواجه از بيت اين باشد كه: چون دوست برفت، با او گفتم: فرموده بودى: «أوْفُوا بِعَهْدى، اُوفِ بِعَهْدِكُم»[13] : (به عهد و پيمان خود با من استوار باشيد، تا من به
عهد خود با شما وفا كنم.) من به عهد عبوديّت خود عمل نمودم، ديگر چرا مىگذارىام و مىروى؟ فرمود: وقتى به عهدم وفا خواهم نمود، كه تو بكلّى خود را از دست بدهى و بقايايى از دوئيّت تو نبوده باشد. «در اين عهد، وفا نيست» به گفته خواجه در جايى :
در دلم بود كه بىدوست نباشم هرگز چه توان كرد؟ كه سعىِ من و دل باطل بود[14]
كنايه از اينكه: مرا باز از ديدارت بهرهمند ساز. در جايى مىگويد :
اى خسرو خوبان! نظرى سوى گدا كن رحمى به من سوخته بى سر و پا كن
دردِ دل درويش و تمنّاىِ نگاهى زآن چشمِسِيَه،مست، به يك غمزه دوا كن
با دلشدگان، جور و جفا تا به كى آخر؟ آهنگِ وفا، تركِ جفا بَهرِ خدا كن
مشنو سخن دشمنِ بدگوى، خدا را با حافظِ مسكينِ خود اىدوست!وفا كن[15]
لذا مىگويد :
تيمار غريبان، سبب ذكرِ جميل است جانا! مگر اين قاعده در شهر شما نيست؟
محبوبا! دلجويى بندگانت از غريبان، پسنديده و موجب ذكر جميل از آنان مىگردد. «جانا! مگر اين قاعده در شهر شما نيست؟» كنايه از اينكه :
منم غريب ديار و تويى غريب نواز دمى به حال غريب ديار خود پرداز
به هر كمند كه خواهى بگير و بازم بند به شرط آنكه ز كارم نظر نگيرى باز
گَرَم چو خاكِ زمين خوار مىكنى سهل است خرام ميكن و بر خاك، سايه مىانداز[16]
چون چشم تو دل مىبرد از گوشه نشينان دنبال تو بودن، گُنه از جانب ما نيست
محبوبا! اين جاذبه چشم و جمال توست كه از خلق و تعلّقات گسستگان را بىاختيار به حضرتت دعوت مىكند و مىخواهندت و زاهد آن را گناه از جانب ما مىپندارد. اشاره به اينكه: دلبرا! من اگر تو را عاشقم و مىجويمت، بدين جهت است كه مرا به فطرت توحيدى و محبّتت آفريدهاى و امر فرمودهاى كه آن گونه بخوانمت و جز اين نمىتوانم باشم؛ كه : «فَأقِمْ وَجْهَکَ للدّينِ حَنيفآ، فِطْرَتَ اللّهِ الَّتى فَطَرَ النّاسَ عَلَيْها، لا تَبديلَ لِخَلْقِ اللّهِ، ذلکَ الدّينُ الْقَيِّمُ، وَلكِنَّ أكْثَرَ النّاسِ لا يَعْلَمُونَ.»[17] : (پس استوار و مستقيم، روى و تمام وجود خويش را
به سوى دين نما، همان سرشت خدايى كه مردم را بر آن آفريد هيچ دگرگون شدنى براى آفرينش خدا نيست، اين همان دين استوار است ولكن اكثر مردم ]از اين حقيقت[ آگاه نيستند.) و همچنين: «ثُمَّ سَلَکَ بِهِمْ طَريقَ إرادَتِهِ، وَبَعَثَهُمْ فى سَبيلِ مَحَبَّتِهِ»[18] : (سپس
مخلوقات را در طريق اراده و خواست خويش رهسپار ساخته، و در راه محبّت و دوستى خود بر انگيخت.) و به گفته خواجه در جايى :
سرم خوش است و به بانگِ بلند مىگويم : كه من نسيمِ حيات از پياله مىجويم
مكن در اين چمنم سرزنش به خود رويى چنانكه پرورشم مىدهند مىرويم
ز شوقِ نرگسِ مستِ بلند بالايى چو لاله با قدح افتاده بر لبِ جويم
شدم فسانه به سرگشتگى كه ابروى دوست كشيده در خَمِ چوگان خويش، چون گويم[19]
با اين همه، حال كه از تو محجوب گشتهام،
گر پير مغان مرشدِ ما شد چه تفاوت در هيچ سرى نيستكه سِرّى ز خدا نيست
اگر رسول اللّه (صلّى اللّه عليه و آله) و يا يكى از اوصيايش (عليهم السّلام) راهنما به فطرتم باشند. چه تفاوت، ميان اينكه محبوب دعوت نمايد يا ايشان؛ زيرا خود فرموده: «يا أيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا! أطيعُوا اللّهَ، وَأطيعُوا الرَّسُولَ وَاُوِلى الأمْرِ مِنْكُم»[20] : (اى
كسانى كه ايمان آوردهايد! از خداوند اطاعت نماييد، و از پيامبر و صاحبان اَمر و فرمانداران ]منصوب از سوى خدا و رسول[ پيروى كنيد.) و نيز: «وَمَنْ يُطِعِ اللّهَ وَالرَّسُولَ، فَاُولئِکَ مَعَ الَّذيِنَ أنْعَمَ اللّهُ عَلَيُهِمْ.»[21] : (و هر كس از خدا و رسول اطاعت نمايد، آنان همراه
كسانى كه خداوند نعمتِ ]ولايت[ را به ايشان ارزانى داشته، خواهند بود.) و همچنين : «وَمَنْ يُطِعِ اللّهَ وَرَسُولَهُ، فَقَدْ فازَ فَوْزآ عَظيمآ»[22] : (و هركس از خدا و رسولش اطاعت كند
بىگمان به رستگارى بزرگ نائل آمده است.)؛ زيرا «در هيچ سرى نيست كه سرّى ز خدا نيست»؛ لذا آنان را كه از او مستور نگشتهاند راهنماى خود قرار مىدهم؛ كه : «مَنْ والاكُمْ فَقَدْ والَى اللّهَ، وَمَنْ عاداكُمْ فَقَدْ عادَى اللّهَ، وَمَنْ أحَبَّكُمْ فَقَدْ أحَبَّ اللّهَ، وَمَنْ أبُغَضَكُمْ فَقَدْ أبْغَضَ اللّهَ، وَمَنِ اعْتَصَم بُكُم فَقَدِ اعْتَصَم بِاللّهِ، أنُتُمُ السَّبيلُ الأعْظَمَ وَالصِّراطُ الأقْوَمُ»[23] : (هر كس
يار و ياور شما باشد، بىگمان ياور خداوند، و هر كس دشمن شما باشد، مسلّمآ دشمن خداست؛ و هر كه دوستدار شما باشد، محققآ خدا را دوست داشته، و هر كس به شما بغض و كينه بورزد، بىگمان با خداوند بغض و دشمنى نموده، و هر كس به شما چنگ زند، حتمآ به خداوند دست زده، شماييد بزرگترين راه ]به سوى خداوند[ و استوارترين صراط و راه راست.) و به گفته خواجه در جايى :
زاهد ار راه به رندى نَبرد معذور است عشق، كارىاست كه موقوف هدايت باشد
بنده پير مغانم، كه ز جهلم برهاند پير ما هر چه كند، عين رعايت باشد[24]
و نيز مىگويد :
ز مُلک تا ملكوتش حجاب بر گيرند هر آن كه خدمتِ جامِ جهان نما بكند[25]
لذا مىگويد :
گفتن بَرِ خورشيد: كه من چشمه نورم دانند بزرگان كه سزاوارِ سَها نيست
بخواهد بگويد: همان طورى كه ستاره سهى كه از كم نورترين ستارگان است، هرگز نمىتواند در برابر خورشيد خود نمايى داشته باشد، عارف به هر مقام و منزلتى كه نائل گردد، همواره محتاج به انبياء و اولياء (عليهم السّلام) مىباشد، و نمىتواند خود را مستغنى از آنها بداند؛ زيرا سرشت آنان از علّيّين مىباشد و سرشت شيعيانشان در مرتبهاى پائينتر از آنان است؛ كه: «إنَّ اللّهَ خَلَقَنا مِنْ طِينةِ عِلّيّين، وَخَلَقَ شيعتنا مِنْ طينَةٍ أسْفَلَ مِنْ ذلِکَ …»[26] : (براستى كه خداوند ما را از خمير مايه و نهادِ
علّيّين خلق فرمود، و شيعيان و پيروانمان را از خميرمايه و سرشتى پايينتر و پستتر از آن …)
ايشان در هيچ مرحله از مراحل خلقت مادّى محجوب به حجاب عالم طبيعت نشدهاند و مقام سلام را دارا بودهاند؛ كه: «سَلامٌ عَلى آلِ يس، ذلِکَ هُوَ الْفَضْلُ المُبينُ.»[27] :
(سلام بر خاندان يس ]= آل محمّد صلوات الله عليهم اجمعين[، اين همان فضل و بزرگى آشكار است.)
و ممكن است بخواهد بگويد: سالك عاشق به هر منزلتى كه برسد، نبايد از خود دم زند؛ زيرا بنده را جز خاكسارى و عبوديّت در پيشگاه حضرت محبوب شايسته نيست، چنانكه حضرت زين العابدين (عليه السلام) با داشتن مقامات و منزلتهاى والاى معنوى، در هنگام حجّ و عمره، شبانه روز در كنار كعبه به نماز اشتغال داشته و در سجدههاى طولانى اين ذكر را زياد مىفرموده كه: «عَظُمَ الذَّنْبُ مِنْ عَبْدِکَ، فَلْيَحْسُنِ الْعَفوُ مِنْ عِنْدِکَ»[28] : (گناه از بندهات بزرگ است، پس عفو و گذشت از جانب تو نيكو
مىباشد.)
عاشق چه كند گر نخورد تيرِ ملامت با هيچ دلاور، سپرِ تيرِ قضا نيست
آرى، سرنوشت عشق را با ملامت در آميختهاند، نه عالم طبيعت آن را مىپسندد، و نه عقل، و نه زاهد و دوستان آلوده و فرو رفته در عالم مادّيت. و قضاى الهى هم بر آن جارى گشته كه عاشق همواره بايد به ملامت مبتلا باشد و بر آن صبر نمايد. خواجه هم مىگويد: عاشق، دلاورى است كه بدون سپر به ميدان عشق قدم نهاده و سينه خود را آماج تيرهاى بلا نموده، و باكى از هيچ امرى ندارد و همان گونه كه در هنگام عرض ولايت عاشقانه و ديوانه وار آن را پذيرفت، در اين جهان هم بر آن استوار خواهد بود؛ كه: «إنّا عَرَضْنَا الأمانَةَ عَلَى السَّمواتِ وَالأرْضِ وَالجبالِ، فَأبَيْنَ أنْ يَحْمِلْنَها وَأشْفَقْنَ مِنها، وَحَمَلَهَا الإنسانُ؛ إنَّهُ كانَ ظَلُومآ جَهُولا.»[29] : (براستى كه ما امانتِ
]ولايتِ[ را بر آسمانها و زمين و كوهها عرضه داشتيم، پس آنها از حمل آن اباء كردند و از آن هراسيدند و انسان آن را حمل نمود، براستى كه بسيار ستمگر و نادان بود.) و اگر او چنين نباشد، كجا معشوق وى را خواهد پذيرفت، به گفته خواجه در جايى :
با ضعف و ناتوانى همچون نسيم خوش باش بيمارى اندر اين رَه، خوشتر ز تندرستى
در آستان جانان، از آسمان ميانديش كز اوجِ سربلندى، افتى به خاك پستى
خار ار چه جان بكاهد، گُل عذر آن بخواهد سهل است تلخىِ مِىْ، در جنب ذوق مستى
عشقت به دست طوفان، خواهد سپرد اى جان! چونبرق از اينكشاكش،پنداشتى كهرستى[30]
در صومعه زاهد و در خلوتِ صوفى جز گوشه ابروى تو، محرابِ دعا نيست
خواجه مجدّدآ به معناى بيت اوّل بازگشته و مىگويد: معشوقا! تمامى آنان كه سر بندگى به پيشگاهت مىسايند، دانسته و ندانسته، تو را مىجويند، و خضوع و خشوع در مقابلت دارند، بلكه هر موجودى چنين است؛ كه: «وَإنْ مِنْ شَىْءٍ إلّا يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ، وَلكِنْ لا تَفْقهُونَ تَسْبيهَهُمْ»[31] : (هيچ چيز نيست مگر آنكه با حمد و سپاس به
تسبيح او مشغول است، وليكن شما تسبيح آنها را در نمىيابيد.) و نيز: «وَلِلّهِ يَسْجُدُ مَنْ فِى السَّمواتِ وَالأرْضِ طَوْعآ وَكَرْهآ»[32] : (و تمام كسانى كه در آسمانها و زمين هستند، خواسته و
ناخواسته تنها براى خدا سجده و كرنش مىنمايند.) و همچنين: «وَلِلّهِ يَسْجُدُ ما فِى السَّمواتِ وَما فِى الاْرْضِ.»[33] : (و تمام آنچه در آسمانها و زمين است تنها در برابر خداوند
سجده مىنمايند.)
اى چنگ فرو برده به خونِ دلِ حافظ! فكرت مگر از غيرتِ قرآن خدا نيست
اين بيت هم سخنى است عاشقانه، بخواهد بگويد: اى محبوبى كه به كشتن و فناى عاشقى چون من همّت گماشتهاى! مگر نمىدانى خواجهات كلام تو را در حفظ دارد. در واقع با اين بيان تمنّاى فناى خود را مىكند تا بتواند همواره به ديدارش نايل گردد.
و ممكن است خطاب خواجه به زاهد و بدگويان باشد بخواهد بگويد: اى كسى كه دستت را به خون دل من فرو برده و به نابودىام كمر بستهاى! مگر نمىدانى كه تمامى آيات قرآن را سينهام در بر دارد؟!
[1] ـ فصّلت: 54.
[2] ـ نهج البلاغه، خطبه 1.
[3] ـ فصّلت: 53.
[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 465، ص 339.
[5] ـ حجر: 21.
[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 350، ص 265.
[7] ـ روم: 30.
[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 331، ص 253.
[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 155، ص 138.
[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 274، ص 217.
[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 179، ص 154.
[12] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 329، ص 252.
[13] ـ بقره: 40.
[14] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 271، ص 215.
[15] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 464، ص 339.
[16] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 310، ص 240.
[17] ـ روم: 30.
[18] ـ صحيفه سجّاديّه(ع) دعاى 1.
[19] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 422، ص 311.
[20] ـ نساء: 59.
[21] ـ نساء: 69.
[22] ـ احزاب: 71.
[23] ـ بحار الانوار، ج102، ص219.
[24] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 245، ص 199.
[25] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 168، ص146.
[26] ـ بصائر الدرجات، ص 38، از روايت 17.
[27] ـ بحار الانوار، ج102، ص92.
[28] ـ اقبال الاعمال، ص649.
[29] ـ احزاب: 72.
[30] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 538، ص 386.
[31] ـ اسراء: 44.
[32] ـ رعد : 15.
[33] ـ نحل : 49.