غزل  99

خَمى كه ابروىِ شوخ تو در كمان انداخت         به قصدِ جانِ منِ زارِ ناتوان انداخت

شراب خورده و خوى كرده، كى شدى به چمن         كه آبِ روى تو آتش در ارغوان انداخت

به‌يك كرشمه كه نرگس ز خود، فروشى‌كرد         فريبِ چشم تو، صد فتنه در جهان انداخت

ز شرم آنكه به روىِ تو نسبتش كردند         سَمَن به دستِ صبا، خاك در دهان انداخت

به بزمگاهِ چمن، دوش مست بگذشتم         كه از دهان توام، غنچه در كَمان انداخت

بنفشه طُرّه مفتول خود گره مى‌زد         صبا حكايتِ زُلفِ تو در ميان انداخت

كنون به آبِ مِىِ لعل، خرقه مى‌شويم         نصيبه ازل از خود نمى‌توان انداخت

نبود نقشِ دو عالم كه رسمِ اُلفت بود         زمانه طرحِ محبّت نه اين زمان انداخت

من از ورع، مى و مطرب نديدمى هرگز         هواىِ مغبچگانم در اين و آن انداخت

جهان به كام دل اكنون رَوَد، كه دورِ زمان         مرا به بندگى خواجه زمان انداخت

مگر گشايش حافظ در اين خرابى بود         كه قسمت اَزلش در مِىِ مغان انداخت؟

عاشق دلباخته چون از ديدارى كه از معشوق خود داشته محروم مى‌گردد، با بيانات گوناگون از آن ديدار و چگونگى‌اش ياد مى‌كند، ظاهر اين است كه خواجه در اين غزل با تعبيرات ظاهرى، از مشهودات خود كه در گذشته داشته، از جمال و كمال محبوب سخن به ميان آورده و در ضمن تمنّاى ديگر بار او را نموده و مى‌گويد :

خَمى كه ابروىِ شوخ تو در كمان انداخت         به قصدِ جانِ منِ زارِ ناتوان انداخت

محبوبا! در گذشته چون برايم جلوه نمودى، ابروان و تجلّيات شوخ و شيرينت با جلوه‌گريها و كمان كشيدنش، قصدِ ستاندن جان ناتوان مرا داشت. كنايه از اينكه : بازم از چنان ديدارى بهره‌مندم ساز. در جايى مى‌گويد :

طالع اگر مدد كند، دامنش آورم به كف         گر بكشد زهى طَرَب! ور بكُشد زهى شرف!

از خم ابروى توام، هيچ گشايشى نشد         وه! كه در اين خيال كج، عمر عزيز شد تلف

ابروى دوست كى‌شود،دستكش خيال من         كس نزده است از اين كمال، تير مراد بر هدف[1]

شراب خورده و خوى كرده، كى شدى به‌چمن         كه آبِ روى تو آتش در ارغوان انداخت

كنايه از اينكه: معشوقا! چون جلوه نمودى، جمال مستانه و بر افرخته‌ات در چمنزار كثرات عالم، چنان در نظرم جذّاب و فريبنده آمد، كه همه مظاهر از نظرم ريخت و جز به حُسن و زيبايى تو نمى‌نگريستم؛ كه: «يا مَنِ اسْتَوى بِرَحْمانَيَّتِهِ! فَصارَ الْعَرْشُ غَيبآ فى ذاتِهِ، مَحَقْتَ الآثارَ بالآثارِ، وَمَحَوْتَ الأغيارَ بِمُحيطاتِ أفلاکِ الأنوارِ … يا مَنْ تَجَلّى بِكَمالِ بَهآئِهِ! فَتَحَقَّتْ عَظَمَتُهُ الإسْتِواءَ»[2] : (اى خدايى كه با صفت رحمانيّتت ]بر تمام

موجودات[ چيره گشته و احاطه نمودى! پس عرش ]= موجودات[ در ذاتت غايب گشته، آثار مظاهر را با آثار وجود خويش از بين برده و اغيار را با افلاك انوار احاطه كننده‌ات محو نمودى … اى خدايى كه با نهايت فروغ و زيبايى جلوه نمودى تا اينكه عظمتت تمام مراتب وجود را فرا گرفت.) بخواهد بگويد :

نيست كس را ز كَمَندِ سَرِ زُلف تو خلاص         مى‌كُشى عاشق مسكين و نترسى ز قصاص

عاشق سوخته دل تا به بيابان فنا         نرود، در حرم دل نشود خاص الخاص

جان نهادم به ميان، شمعْ صفت از سر شوق         كردم ايثارِ تن خويش ز روى اخلاص

كيمياى غمِ عشقِ تو، تنِ خاكى ما         زرِ خالص‌كند ار چند بود همچو رصاص[3]

لذا مى‌گويد :

به يك كرشمه كه نرگس ز خود، فروشى كرد         فريبِ چشم تو، صد فتنه در جهان انداخت

كنايه از اينكه: گل نرگس و تماى جمالهاى مظاهر مى‌خواستند با زيباييهاى جمال خود از من دلربايى كنند، امّا فريبندگى چشم و حُسن تو محبوبا! فتنه به پا كرد و از همه مظاهرت دلربايى نمود، ديگر چيزى جز حضرتت در نظرم جلوه نداشت. بخواهد بگويد :

دلم را شد سر زلف تو مسكن         بدينسانش فرو مگذار و مشكن

چو شمع ار پيشم آئى در شب تار         شود چشمم به ديدار تو روشن

به گلزارم چه كار اكنون كه گشته‌است         جهان بر چشمم از رويت چو گلشن

ز سرو قامتت ننشينم آزاد         همه تن گر زبان باشم چو سوسن[4]

ز شرم آنكه به روىِ تو نسبتش كردند         سَمَن به دستِ صبا، خاك در دهان انداخت

محبوبا! گل ياسمن، از اينكه جمال تو را ناشناسانت به او تشبيه كرده‌اند، شرمنده شد و با نسيمهاى صبا، خاك در دهان خود ريخت؛ كه چرا جمال معشوق حقيقى را با مظهرى مجازى چون من كه پرتوى از حُسن او را دارد، تشبيه مى‌كنند؟ بخواهد با اين بيان بگويد: زيباييهاى موجودات خاكى كجا، و ساحت قدس تو كجا؟ كه: «لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَىءٌ»[5] : (چيزى همانند او نيست.) فتح بن يزيد جرجانى مى‌گويد :

حضرت رضا (عليه السلام) به من فرمود: «… وإنَّ الخالِقَ لا يُوصَفُ إلّا بِما وَصَفَ بِهِ نَفْسَهُ، وَأنّى يُوصَفُ الْخالِقُ الَّذى تَعْجَزُ الحَواسُّ أنْ تُدْرِكَهُ، وَالاُوهامُ أنْ تَنالَهُ، وَالْخَطراتُ أنْ تَحُدَّهُ، وَالأبْصارُ عَنِ الاحاطَةِ بِهِ. جَلَّ عَمّا يَصِفُهُ الْواصِفُونَ وَتَعالى عَمّا يَنْعَتُهُ النّاعِتُونَ. فَقُلْتُ: … فَقَدْ كانَ أوقَعَ بِخَلَدى أنّكُمْ أرْبابٌ. قالَ: فَسَجَدَ أبُوالْحَسَنِ (عَلَيهِ السَّلامُ) وَهُوَ يَقُوُل فى سُجُودِهِ: «راغِمآ لَکَ يا خالِقى! داخِرآ خاضِعآ.» قالَ: فَلَمْ يَزَلْ كَذلِکَ، حَتّى ذَهَبَ لَيْلى، ثُمَّ قالَ: يا فَتْحُ! كِدْتَ أنْ تَهْلِکَ وَتُهْلِکَ. وَما ضَرَّ عِيْسى (عَلَيْهِ الّسلامُ) إذا هَلَکَ مَنْ هَلَکَ. فَاذْهَبْ إذا شَئْتَ. رَحِمَکَ اللّهُ!»[6] : (… و

براستى كه آفريننده و خالق توصيف نمى‌شود جز به آنچه خود، خود را توصيف فرموده، و چگونه مى‌توان آفريننده‌اى را وصف نمود كه حواسّ از درك او، و اوهام از نيل و رسيدن به او، و خطورات ]ذهن[ از مرزبندى نمودن و مشخّص ساختن او، و ديدگان از احاطه و فرا گرفتنش عاجز و ناتوانند. او بلندپايه و منزّه است از آنچه توصيف كنندگان
توصيفش مى‌نمايند و بلند مرتبه و برتر و پاك است از آنچه ستايش كنندگان مى ستايند. پس عرض كردم … براستى كه من در دلم بود كه شما پروردگارانيد. راوى مى‌گويد: آنگاه ابوالحسن (عليه السلام) سجده نمود، و در سجده‌اش ]به درگاه الهى [عرض مى‌نمود : اى خالق و آفريننده من! ]به درگاهت سجده و كرنش نمودم[ در حالى كه خوار و فروتنم. راوى گويد: پيوسته چنين بود، تا اينكه ]پاسى از[ شب گذشت. سپس فرمود: اى فتح! نزديك بود كه هم خود را نابود ساخته و هم مرا به هلاكت مبتلا كنى. و ]البتّه[ چه ضرر و آسيبى به عيسى – عليه السّلام – رسانيد، اينكه كسانى ]در مورد وى[ به هلاكت گرفتار شدند. پس هرگاه خواستى برو. خداوند تو را مورد رحمت خويش قرار دهد.) باز با اين بيان بخواهد بگويد :

به حُسنِ خلق و وفا، كس به يار ما نرسد         تو را در اين سخن انكار كار ما نرسد

اگرچه حُسن فروشان به جلوه آمده‌اند         كسى به حُسن و ملاحت، به يار ما نرسد

به حقّ صُحبت ديرين كه هيچ محرمِ راز         به يارِ يك جهتِ حق گذارِ ما نرسد

هزار نقش بر آيد ز كِلکِ صُنع و يكى         به دلپذيرىِ نقشِ نگارِ ما نرسد[7]

به بزمگاهِ چمن، دوش مست بگذشتم         كه از دهان توام، غنچه در گمان انداخت

محبوبا! شب گذشته در حال سرمستى و شور در طلب ديدارت به چمنزار مظاهر گذرى كردم، نظرم به غنچه نشكفته افتاد، مرا به ياد دهانِ چون غنچه‌ات آورد كه با گفتار، و يا آب حيات دادن به بندگان بيدار و مُخلَصت (به فتح لام) آنان در چه عيش و نوشى بسر مى‌برند و من اكنون محروم از آنم. كنايه از اينكه: معشوقا! چمنزار كثراتت، بزمگاه مشاهده هر عارفى است؛ كه: «وَأنْتَ الَّذى تَعَرَّفْتَ إلَىَّ فى كُلِّ شَىءٍ، فَرَأَيْتُکَ ظاهِرآ فى كُلِّ شَىءٍ، وَأنْتَ الظّاهِرُ لِكُلِّ شَىءٍ»[8] : (و تويى كه خويش را در همه

چيز به من شناساندى پس تو را آشكار و هويدا در هر چيز ديدم و تويى آشكار در هر چيز.) و به گفته خواجه در جايى :

عارف از پرتوِ مِىْ رازِ نهانى دانست         گوهرِ هر كس از اين لعل توانى دانست

شرح مجموعه‌گل، مرغِ سَحَر داند و بس         كه نه هر كو وَرقى خواند، معانى دانست[9]

(زيرا تو در كنار موجوداتت جلوه نكرده و نمى‌كنى) و من نيز چون گذر به چمنزار مظاهر كردم، پرتوى از تجلّيات اسماء و صفاتى‌ات را در پرده خلقى شان ديدم و به ياد غنچه نشكفته افتادم، كه همچون من گُلش در پرده و حجاب عالم مظهريتّش مخفى است. در جايى مى‌گويد :

حجابِ چهره جان مى‌شود غبار تنم         خوشا! دمى كه از اين چهره پرده بر فكنم

چگونه طوف كنم در فضاى عالَم قدس         چو در سراچه تركيبِ تخته بندِ تنم

بيا و هستى حافظ ز پيشِ او بردار         كه با وجود تو كس نشنود زمن كه منم[10]

بنفشه طُرّه مفتول خود گره مى‌زد         صبا حكايتِ زُلفِ تو در ميان انداخت

معشوقا! باز ديدم گل بنفشه پرچمهاى پيچيده خود را به يكديگر گره مى‌زد، كه ناگاه باد صبا وزيدن گرفت و آنها را باز كرد. كنايه از اينكه: در گذشته مظاهرت هر لحظه با جهات خلقى‌شان مرا در تاريكى و حجاب از ديدار ملكوتشان و مشاهده جمالت قرار مى‌دادند تا آنكه نسيمهاى قدسى‌ات ديده دلم را گشود و تو را با خود و ديگر موجودات مشاهده نمودم. حال باز در دام كثراتت گرفتار آمدم و از ديدار حضرتت محروم گشتم. بخواهد بگويد :

كارم ز دَورِ چرخ به سامان نمى‌رسد         خون شد دلم ز درد و به درمان نمى‌رسد

در آرزوت گشته دلم زار و ناتوان         آوخ! كه آرزوى من آسان نمى‌رسد

تا صد هزار خار نمى‌رويد از زمين         از گلبنى، گلى به گلستان نمى‌رسد[11]

و بگويد :

منم غريب ديار و تويى غريب نواز         دمى به حال غريبِ ديار خود پرداز

به هر كمند كه خواهى، بگير و بازم بند         به شرط آنكه ز كارم، نظر نگيرى باز

بر آستانِ خيالِ تو مى‌دهم بوسه         بر آستينِ وصالت، چو نيست دستِ نياز

نه اين زمان منِ شوريده دل نهادم روى         بر آستان تو، كاندر اَزَل نهادم باز[12]

كنون به آبِ مِىِ لعل، خرقه مى‌شويم         نصيبه ازل از خود نمى‌توان انداخت

محبوبا! اكنون كه باز به هجران مبتلا گشته‌ام، چاره خود را در آن مى‌بينم تا خرقه بشريّتم را با ياد و محبّت و مراقبه پرشور و عبادات خالصانه‌ات بشويم، و تجافى از تعلّقات آن پيدا كنم، تا شايد نصيبه ازلى‌ام را باز ببينم و در پاسخ «ألَسْتُ بِرَبِّكُمْ؟!»[13]  :

(آيا من پروردگار شما نيستم؟!.)، «بَلى، شَهِدْنا»[14] : (آرى، گواهى مى‌دهيم.) گويم.

و ممكن است مراد از «خرقه» در بيت، عبادات قشرى باشد، ولى با بيانات گذشته سازش ندارد. امّا اينكه نصيبه ازل، كى و كجا بوده؟ مى‌گويد :

نبود نقشِ دو عالم كه رسمِ اُلفت بود         زمانه طرحِ محبّت نه اين زمان انداخت

اين بيت به اخذ ميثاق ازلى اشاره دارد؛ كه: «وَإذْ أخَذَ رَبُّکَ مِنْ بَنى‌آدَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرِّيَتَهُمْ وَأشْهَدَهُمْ عَلى أنْفُسِهِم: ألَسْتُ بِرَبِّكُم؟! قالُوا: بَلى، شَهِدْنا»[15] : (و ]به ياد آور[ هنگامى را كه پروردگارت از پشت فرزندان آدم ]عليه السلام[ نژاد ايشان را گرفت و آنان را بر خودشان گواه گرفت كه آيا من پروردگار شما نيستم؟ گفتند: بله، گواهى مى‌دهيم.)
بخواهد بگويد: سابقه اُنس و اُلفت بين من و دوست پيش از خلقت دو عالم بوده است. حال چگونه ممكن است نصيبه ازلى را از خود بشويم؟ ناچار با مِىِ لعل، خرقه عالم طبيعتم را خواهم شست، تا نقش الفت و محبّتم به وى ظاهر شود. ممكن است منظور از «دو عالم» عالم مادّه و عال برزخ يا عالم دنيا و آخرت باشد نه خلقت تمثّلات نورى؛ زيرا اخذ ميثاق، در عالم خلقت نورى واقع شده مگر اينكه بيان استاد – رضوان اللّه تعلى عليه – را بگوييم كه در توضيح اين بيت فرمودند : منظور بودن رسم، اُلفت ما با حضرت حق به حساب اسماء و صفات باشد، و مرجع اخذ ميثاق در عهد ازل هم به اين معنى باز مى‌گردد كه فرمود: «وَأشْهَدَهُمْ عَلى أنْفُسِهِمْ»[16]  و نيز «كُنْتُ كَنْزآ مَخْفِيّآ ]خَفِيّآ[، فَأَحْبَبْتُ أنْ أعْرَفَ، فَخَلَقْتُ الْخَلْقَ لِكَْ اُعْرَفَ»[17]  :

(من گنجى پنهان بودم خواستم كه شناخته شوم، پس مخلوقات را آفريدم تا شناخته شوم ]و ايشان مرا بشناسند[) فَتَأَمَّلْ.

من از ورع، مى و مطرب نديدمى هرگز         هواىِ مغبچگانم در اين و آن انداخت

عمرى به ورع و زهد خشك پرداختم و نتيجه‌اى از آن نگرفتم و به مشاهدات و تجلّيات طرب آورنده دوست راه نيافتم، سر انجام هواى كوى يار و ديدار جمال او به وصالم نايل ساخت. اشاره با اينكه: افسوس! امروزم محروم و به هجرانش مبتلا ساخته، بخواهد بگويد :

ما ز ياران چشمِ يارى داشتيم         خود غلط بود آنچه ما پنداشتيم

تا درخت دوستى كِىْ بر دهد         حاليا رفتيم و تخمى كاشتيم

گفتگو، آيينِ درويشى نبود         ورنه با تو ماجراها داشتيم

شيوه چشمت فريبِ جنگ داشت         ما ندانستيم و صلح انگاشتيم[18]

و ممكن است منظور از «مغبچگان»، آنان باشند كه به هستى خود آتش زده و به فنا و مقام مخلصيّت (به فتح لام) راه يافته‌اند، بخواهد بگويد: اُنس با اهل كمال و اساتيد، مرا به آن دو رهنمون شد؛ لذا

جهان به كام دل اكنون رَوَد كه دورِ زمان         مرا به بندگى خواجه زمان انداخت

بخواهد بگويد: بندگان الهى تنها با تبعيّت از «خواجه زمان»، رسول اللّه(ص) مى‌توانند نصيب معنويّت كامل و اكمل به دست آورند، و نصيب كاملى كه به من عنايت شده، از بندگى و تبعيّت وى حاصل گشت، نه من مى‌گويم، كه اميرالمؤمنين 7 فرموده باشد: «إنَّما أنَا عَبْدٌ مِنْ عَبيدِ مُحَمَّدٍ صَلَّى اللّهُ عَلَيّهِ وَآلِهِ.»[19]  :

(بى‌گمان من بنده‌اى از بندگان محمّد (ص) مى‌باشم.) و نيز: «قُلْ: إنْ كُنْتُمْ تُحبّونَ اللّهَ، فَاتَّبِعُونى، يُحْبِبَكُمُ اللّهُ، وَيَغْفِرْ لَكُمْ ذُنُوبَكُمْ»[20] : (بگو: اگر خدا را دوست مى‌داريد، از من

پيروى نماييد، تا خداوند شما را مورد محبّت خويش قرار داده، و گناهانتان را بيامرزد.) و همچنين: «يا أيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا! إسْتَجيبُوا لِلّهِ وَلِلرّسُولِ، إذا دَعاكُم لِما يُحْييكُمْ …»[21] : (اى

كسانى كه ايمان آورده‌ايد! هر گاه رسول ]خدا[ شما را به آنچه ]مايه[ زندگانى شماست، فرا مى‌خواند، ]دعوتِ[ خدا و رسول را پذيرا شويد.)

و ممكن است نظر خواجه از «خواجه زمان» پادشاه زمانش باشد، كه وى و هم مرامانش در حكومت او به راحتى به كارهاى خود مشغول بوده‌اند، و جهان به كامشان بوده.

و محتمل است بخواهد بگويد: محبوبا! آن زمان كه بندگى خالصانه‌ات را پيشه
كردم و از شرك و عبادات براى رسيدن به جنّت و حور پرهيز نمودم، ديدم تمامى جهان به كام و فرمانم مى‌باشند؛ كه: «عَبْدى! أطِعْنى، أجْعَلُکَ مَثَلى، … أنَا مَهْما أشآءُ تكُونُ، أجْعَلُکَ مَهْما تَشآءُ يَكُونُ»[22] : (]اى[ بنده‌ام اطاعت و بندگى مرا بنما تا تو را نمونه خويش

گردانم؛ من هرچه بخواهم موجود مى‌شود، تو را نيز چنان مى‌گردانم كه هرچه بخواهى موجود شود.) بخواهيد بگويد :

راهى بزن كه آهى بر ساز آن توان زد         شعرى بخوان كه با او رطل گران توان زد

شد رهزنِسلامت،زلف تو وين عجب نيست         گر راهزن تو باشى، صد كاروان توان زد

قدّ خميده ما سهلت نمايد امّا         بر چشم دشمنانت، تير از كمان توان زد

با عقل و فهم و دانش، دادِ سخن توان داد         چون جمع شد معانى،گوىِ بيان‌توان زد[23]

ولى اين بيان با بيانات ابيات گذشته خواجه كه در مقام تقاضاى ديدار حضرت محبوب بوده، سازش ندارد.

مگر گشايش حافظ در اين خرابى بود         كه قسمت اَزلش در مِىِ مغان انداخت؟

آرى، تا عاشق سالك، خراب نشود و به فناى خويش نايل نگردد، دوست عنايتى به او نخواهد داشت، و نمى‌تواند به عهد ازلى خود توجّه داشته باشد؛ زيرا تنها با فناى كامل است كه مى‌توان غرق در مشاهدات اسمائى و صفاتى او گشت، و از قسمت ازلى‌اش بهره‌مند شد. خواجه هم مى‌گويد: «مگر گشايش حافظ در اين خرابى بود؟…» كنايه از اينكه: اگر حضرت محبوب مرا به ديدارش نايل ساخت، به شهود فنايى بود كه در ازلم به او دست داده بود. بخواهد بگويد :

خداى را مددى اى دليل راه! كه من         به كوى ميكده ديگر عَلَم بر افرازم[24]

[1] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 363، ص 273.

[2] ـ اقبال الاعمال، ص 350.

[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 353، ص 267.

[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 473، ص 344.

[5] ـ شورى: 11.

[6] ـ بحار الانوار، ج78، ص 366 – 368.

[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 139، ص 127.

[8] ـ اقبال الاعمال، ص350.

[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 401، ص 297.

[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 82، ص 91.

[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 241، ص 196.

[12] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 310، ص 240.

[13] و 4 و 5 ـ اعراف: 172.

[14]

[15]

[16] ـ اعراف: 172.

[17] ـ بحار الانوار، ج87، ص344.

[18] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 442، ص 324.

[19] ـ التوحيد (توحيد صدوق عليه الرحمة)، ص174، از روايت 3.

[20] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل ، ص .

[21] ـ آل عمران: 31.

[22] ـ الجواهر السنيّة، ص361.

[23] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 197، ص 165.

[24] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 453، ص 332.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا