- غزل 97
ديدمش دوش كه سرمست و خرامان مىرفت جامِ مِىْ بر كف و در مجلسِ رندان مىرفت
چون همى گفتمش: اى مونسِ ديرينه من! سخت مىگفت و دلآزرده، پريشان مىرفت
نقشِ خوارزم و خيالِ لبِ جَيْحُون مىبست با هزاران گِله از مُلکِ سليمان مىرفت
مىشد آنكس كه چو او جان سخن كس نشناخت من همى ديدم و از كالبدم جان مىرفت
گفتم: اكنون سخنِ خوش كه بگويد با ما؟ كآن شكَر لَهْجه خوشگوىِ سخندانمىرفت
لابه بسيار نمودم كه مرو، سود نداشت زآنكه كار از نظرِ رحمتِ سلطان مىرفت
پادشاها! ز كَرَم، از سَرِ جرمش بگذر چه كند؟ سوخته از غايتِ حرمان مىرفت
چون بشد آن صنم از ديده حافظ غايب اشك همواره ز رخساره به دامان مىرفت
تمامى اين غزل را خواجه در اشتياق استاد خويش (كه از خوارزم به شيراز آمده بوده، و سپس به عللى كه خواجه آن را ذكر مىنمايد، باز به شهر خود مسافرت مىكند) سروده. مىگويد :
ديدمش دوش كه سرمست و خرامان مىرفت جامِ مِىْ بر كف و در مجلسِ رندان مىرفت
چون همى گفتمش: اى مونسِ ديرينه من! سخت مىگفت و دل آزرده، پريشان مىرفت
شب گذشته استاد را سر مست از جام مشاهدات حضرت دوست ديدم، و قصد رفتن به خوارزم و انس با تلامذه خود را داشت تا ايشان را با گفتار و راهنماييهايش بهرهمند سازد. چون خواستم بپرسمش چرا از شيراز مىرود، حاضر نبود مرا جواب گويد. گويا از سالكين شيراز، و يا از من آزرده خاطر و رنجيده گرديده بود و
نقشِ خوارزم و خيالِ لبِ جيحون مىبست با هزاران گِله از مُلکِ سليمان مىرفت
امّـا :
مى شد آن كس كه چو او جان سخن كس نشناخت من همى ديدم و از كالبدم جان مىرفت
با آنكه وى مرا چون جان بود و با رفتنش روح از كالبدم پرواز مىكرد، برفت و مرا به فراق خود مبتلا، و از راهنماييها و ديدارش محروم ساخت. اينجا بود كه با خود،
گفتم: اكنون سخنِ خوش كه بگويد با ما؟ كآن شكر لَهْجه خوش گوىِ سخندان مىرفت
حال كه او مىرود، كدام اهل دلى مىتواند مرا با سخنانش شيرين و جذّابش آرامش بخش باشد. لذا
لابه بسيار نمودم كه مرو، سود نداشت زآنكه كار از نظرِ رحمتِ سلطان مىرفت
پادشاها! ز كَرَم، از سَرِ جرمش بگذر چه كند؟ سوخته از غايتِ حرمان مىرفت
چون بشد آن صنم از ديده حافظ غايب اشك همواره ز رخساره به دامان مىرفت
در هنگام رفتن او، عجز و لابه بسيار نمودم و بر ماندن او در شيراز اصرار كردم، ولى افسوس! كه دستور از جانب سلطان بود و اين كار سودى نداشت، و سلطان نظر رحمتش را از او برداشته بود و نمىخواست در شيراز بماند، و لذا با خود گفتم: اى كاش! پادشاه جرم نداشتهاش را مىبخشيد و با ديده كرم به وى مىنگريست، امّا افسوس! كه رفت و با رفتنش مرا به آتش هجرانش مبتلا ساخت و اشك حسرت را ديدگانم فرو ريخت.