• غزل  96

خوابِ آن نرگسِ فتّانِ تو، بى‌چيزى نيست         تابِ آن زلفِ پريشانِ تو، بى‌چيزى نيست

از لبت شير، روان بود كه من مى‌گفتم :         كاين شكر، گْرد نمكدانِتو بى‌چيزى نيست

چشمه آب حيات است دهانت، امّا         زيرِ لب، چاه زنخدان تو بى‌چيزى نيست

جان، دِرازاىِ تو بادا! كه يقين مى‌دانم         دركمان، ناوكِ مژگان تو بى چيزى نيست

مبتلايى به غم و محنت و اندوهِ فراق         اى دل! اين ناله و افغان تو بى‌چيزى نيست

دوش‌باد از سر كويت به‌گلستان بگذشت         اى‌گل! اين چاكِ گريبانِ تو بى‌چيزى نيست

دردِ عشق، ار چه دل از خلق نهان مى‌دارد         حافظ! اين ديده گريان تو بى‌چيزى نيست

گويا خواجه پس از مشاهده حضرت محبوب از ديدارش دور افتاده، در اين غزل به تمنّاى ديگر بار آن، سخن از تجلّيات گذشته‌اش به ميان آورده و مى‌گويد :

خوابِ آن نرگسِ فتّانِ تو، بى‌چيزى نيست         تابِ آن زلفِ پريشانِ تو، بى‌چيزى نيست

محبوبا! آن چشمان خمارين و جمال جذّاب و فريبنده و دلرباينده‌ات و پيچيدگى زلف پريشان و مظاهرت، بى چيزى نيست. گويا مى‌خواهى با آنها عاشقان را جذب و به دامت گرفتار نمايى. كنايه از اينكه: جلوه بنما و ديگر بارم به دام خود افكن. در جايى مى‌گويد :

باز آى ساقيا! كه هوا خواه خدمتم         مشتاقِ بندگىّ و دعا گوى دولتم

زآنجا كه جام فيضِ سعادت، فروغ توست         بيرون شدن نماى، ز ظلمات حيرتم

من كز وطن سفر نگزيدم به عمرِ خويش         در عشقِ ديدن تو، هوا خواهِ غربتم

دورم به صورت از در دولتسراى دوست         ليكن به جان و دل، ز مقيمان حضرتم[1]

از لبت شير، روان بود كه من مى‌گفتم :         كاين شكر، گِرْد نمكدانِ تو بى‌چيزى نيست

معشوقا! آن لحظاتى كه در گذشته مشاهده‌ات نمودم و با من سخن مى‌گفتى، گفتارت از لبان نمكين‌ات چنان شيرين و شيوا بود، كه با خود گفتم: چنين امرى از
حضرتت براى خواجه‌ات بى‌چيزى نيست. گويا مى‌خواهى با كلامت مرا به خود بخوانى، و سپس به داغ غمت مبتلا سازى و نمك بر آن بپاشى و به هجرت بسوزى‌ام، شايد با اين بيان بخواهد گله از او نمايد و بگويد :

ز آن يار دلنوازم، شكرى است با شكايت         گر نكته دان عشقى، خوش بشنو اين حكايت

بى مزد بود و منّت، هر خدمتى كه كردم         يارب! مباد كس را، مخدوم بى عنايت!

رندان تشنه لب را آبى نمى‌دهد كس         گويا ولى شناسان رفتند از اين ولايت

اى آفتاب  خوبان! مى‌سوزد اندرونم         يك ساعتم بگنجان در سايه عنايت[2]

چشمه آب حيات است دهانت، امّا         زيرِ لب، چاه زنخدان تو بى‌چيزى نيست

دلبرا! دهانت با تراوشهايى كه از گفتارت براى دلجويى عاشقانت دارد، حيات تازه‌اى به آنان مى‌دهد، امّا آن تجلّى ديگرى كه در زير لب دارى، بى‌چيزى نيست، مى‌خواهى با سخنانت آنها را بفريبى و در چاهِ زنخ (كه از تجلّياتت مى‌باشد) گرفتار سازى. كنايه از اينكه: مرا در گذشته با تجلّى كلامى و كمالى‌ات فريفتى، و حال در محروميّتم قراردادى. در جايى مى‌گويد :

ببرد از من قرار و طاقت و هوش         بُتِ سنگين دلِ سيمين بَناگوش

ز تابِ آتشِ سوداىِ عشقش         بسان ديگ، دايم مى‌زنم جوش

چو پيراهن، شوم آسوده خاطر         گرش همچون قبا، گيرم در آغوش

دواى تو، دواى توست حافظ!         بَرو دوشش، بَر و دوشش، بَر و دوش[3]

جان، دِرازاىِ تو بادا! كه يقين مى‌دانم         دركمان، ناوكِ مژگان تو بى چيزى نيست

غزيزا! الهى كه همواره باقى و برقرار بوده باشى (كه هستى)، مى‌دانم تير مژگانى
كه در كمان ابروان دارى بى‌چيزى نيست، آنرا براى فناى عاشقانت مهيّا نموده‌اى تا با يكى جذب، و با ديگرى آنان را بكُشى و فانى سازى. من هم يكى از عاشقان توأم، هر چه زودتر به كشتنم اقدام فرما، تا وصالم حاصل آيد. در جايى مى‌گويد:

به دام زُلف تو، دل مبتلاى خويشتن است         بكُش به‌غمزه،كه اينش سزاى خويشتن است

گرت ز دست بر آيد مرادِ خاطر ما         ببخش زود، كه خيرى براى خويشتن‌است

به جانت اى بت شيرين من! كه همچون شمع         شبان تيره، مرادم فناى خويشتن است

بسوخت حافظ و در شرطِ عشق و جانبازى         هنوز بر سر عهد و وفاى خويشتن است[4]

مبتلايى به غم و محنت و اندوه فراق         اى دل! اين ناله و افغان تو بى‌چيزى نيست

اى خواجه! غم و اندوه فراق، نه تنها تو را، كه همه مبتلايان فراق را به ناله و فرياد واداشته، و تا پايان يافتن روزگار هجرانشان اين چنين خواهند بود. تو هم يكى از آنانى و «ناله و افغانِ تو بى چيزى نيست»؛ كه: «فَقالَ ]شُعَيْبُ[: إلهى: وَسَيِّدى! أنْتَ تَعْلَمُ أنّى مابَكَيْتُ خَوْفآ مِنْ نارِکَ، وَلاشَوْقآ إلى جَنّتِکَ؛ وَلكنْ عَقَدَ حُبُّکَ عَلى قَلْبى، فَلَسْتُ أصْبِرُ أوْ أراکَ»[5]  :

(پس او ]حضرت شعيب عليه السلام[ عرض كرد: اى معبود و سرور من! تو آگاهى كه من به خاطر ترس از آتش ]جهنّم[ تو، و يا به جهت شوق و ميل شديد به بهشت نمى‌گريم، ولكن دوستى‌ات بر دلم گره خورده، پس تا تو را نبينم شكيبا نخواهم بود.) و به گفته خواجه در جايى:

غمش تا در دلم مأوى گرفته است         سرم چون زلف او، سودا گرفته است

هُماى هِمّتم عمرى است كز جان         هواىِ آن قد و بالا گرفته است

شدم عاشق به بالاىِ بلندش         كه كار عاشقان بالا گرفته است

چو ما در سايه الطافِ اوييم         چرا او سايه از ماوا گرفته است[6]

دوش باد از سر كويت به گلستان بگذشت         اى گل! اين چاكِ گريبانِ تو بى چيزى نيست

كنايه از اينكه: محبوبا! نسيمهاى قدست، شب گذشته پيام شادمانى براى عاشقانت بياورد و آنان را از گرفتگى روزگار هجران به گشوده روئى و فرحناكى دعوت نمود كه روزگار فراقشان پايان خواهد يافت؛ پس «اى گُلِ» وجود خواجه! «اين چاك گريبانِ تو بى‌چيزى نيست» بخواهد با اين بيان بگويد: معشوقا! مرا نيز با نسيمهاى قدسى‌ات در شبانگاهان شكفته خاطر ساختى و غم و اندوه دورى‌ات را زائل نمودى كه : «يَابْنَ عِمْرانَ! … وَادْعُنى فى ظُلَمِ اللّيل، فَإنَّکَ تَجِدُنى قريبآ مجيبا»[7] : (اى پسر عمران!… در

تاريكيهاى شب مرا بخوان، كه بى‌گمان مرا نزديك و اجابت كننده مى‌يابى.)

در جايى چون بدين مژده دست مى‌يابد، مى‌گويد :

دوش آگهى زيارِ سفر كرده داد، باد         من نيز دل به باد دهم، هر چه باد باد

دلخوش شدم به يادِ تو هرگه كه در چمن         بندِ قباى غنچه گُل، مى‌گشايد باد

از دست رفته بود وجودِ ضعيف من         صُبحم به بوى وصلِ تو، جان باز داد باد

تاريخ عيش ما، شب ديدار دوست بود         عهد شباب و صحبتِ احباب ياد باد[8]

دردِ عشق، ار چه دل از خلق نهان مى‌دارد         حافظ! اين ديده گريان تو بى‌چيزى نيست

اى خواجه! صحيح است كه عاشق نمى‌خواهد راز دلش فاش شود و كسى از سرّ او آگاه گردد، ولى اشك ديدگانش آن را آشكار مى‌سازد. معلوم است تو نيز حافظا! گريه‌ات بى‌دليل نيست، و عشق درونى‌ات به حضرت دوست و نديدنت او را به گريه و زارى واداشته. بخواهد با اين بيان بگويد :

به ياد يار و ديار آنچنان بگيريم زار         كه از جهان، رَهْ و رسمِ سفر بر اندازم

من از ديار حبيبم، نه از بلاد رقيب         مُهَيمِنا! به رفيقان خود رسان بازم

خداى را مددى، اى دليل راه! كه من         به كوى ميكده ديگر علم بر افرازم

سرشكم آمد و عيبم بگفت روى به روى         شكايت از كه كنم؟ خانگى است غمّازم[9]

[1] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 385، ص 278.

[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 87، ص 95.

[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 331، ص253.

[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 81، ص 91.

[5] ـ الجواهر السنيّة، ص 31.

[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 75، ص 87.

[7] ـ الجواهر السنيّة، ص57.

[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 182، ص 155.

[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 453، ص 331.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا