• غزل  95

اى نسيم سحر! آرامگه يار كجاست؟         منزلِ آن مَهِ عاشق كُشِ عيّار كجاست؟

شبِ تار است و رَهِ وادىِ ايمن در پيش         آتش طور كجا، وعده ديدار كجاست؟

هر كه آمد به جهان، نقشِ خرابى دارد         در خرابات نپرسند كه هشيار كجاست؟

آن‌كس است اهل بشارت، كه اشارت داند         نكته‌ها هست بسى، محرمِ اسرار كجاست؟

هر سر موىِ مرا با تو هزاران كار است         ما كجاييم و نصيحتگرِ بى كار كجاست؟

عاشق خسته ز درد غم هجران تو سوخت         خود نپرسى تو كه آن عاشقِ غمخوار كجاست؟

عقل ديوانه شد، آن سلسله مُشكين كو؟         دل ز ما گوشه گرفت، ابروى دلدار كجاست؟

باده و مطرب و گُل جمله مهيّاست، ولى         عيشِ بى يار مُهنّا نبود، يار كجاست؟

دلم از صومعه و صحبتِ شيخ است ملول         يارِ ترسا بچه كو؟ خانه خمّار كجاست؟

حافظ! از باد خزان در چمنِ دهر مرنج         فكر معقول بفرما، گُلِ بى‌خار كجاست؟

خواجه در اين غزل فرياد از روزگار هجران داشته و در مقام تمنّاى پايان يافتن آن بوده، مى‌گويد :

اى نسيم سحر! آرامگه يار كجاست؟         منزلِ آن مَهِ عاشق كُشِ عيّار كجاست؟

اى نفحات قدسى كه سحرگاهان براى بندگان بيدار، پيام حضرت دوست را مى‌آوريد! بگوييدم اكنونش با چه كسى مأنوس مى‌باشد، و منزل آن جميل عشاق كُش كه در نابودى فريفتگان خود بى‌پرواست، كجاست؟ بخواهد بگويد: «وَها! أنَا مُتَعَرِّضٌ لِنَفَحاتِ رَوْحِکَ وَعَطْفِکَ، وَمُنْتَجِعٌ غَيْثَ جُودِکَ وَلُطْفِکَ، فارٌّ مِنْ سَخَطِک إلى رِضاکَ، هارِبٌ مُنْکَ إلَيْکَ، راجٍ أحْسَنَ مالَدَيْکَ، مُعَوِّلٌ عَلى مَواهِبِکَ، مُفْتَقِرٌ إلى رعايَتِکَ ]رَغآئِبِکَ[.»[1] : (وهان

اينك منم كه در معرض نسيمهاى رحمت و مِهر تو درآمده، و خواهان باران جود و بخشش و لطف تو بوده، و از سخط و ناخشنودى‌ات به سوى رضا و خشنودى‌ات فرار نموده و از تو به سوى تو گريخته‌ام، و به بهترين چيزها ]و كمالاتى[ كه در نزد توست اميدوار، و بر بخششها و عطايايت تكيه نموده، و به نوازش و پاييدن ]و يا: چيزها و كمالات نفيس و با ارزش و دلپسند [تو اظهار نياز مى‌نمايم.) و بگويد :

اگر از كوى تو بويى به من رساند باد         به مژده، جانِ جهان را به باد خواهم داد

تو تا به روىِ من اى نور ديده! در بستى         دگر جهان، دَرِ شادى به روى من نگشاد

نه در برابر چشمى، نه غايب از نظرى         نه‌ياد مى‌كنى از من، نه مى‌روى از ياد![2]

لذا مى‌گويد :

شبِ تار است و رَهِ وادىِ ايمن در پيش         آتش طور كجا، وعده ديدار كجاست؟

صورت ظاهر اين بيت اشاره به جريان حضرت موسى ( عليه السّلام) است كه قرآن شريف بدان اشاره فرموده كه: «وَهل أتاکَ حَديثُ مُوسى، إذ رأى نارآ فَقالَ لأهْلِهِ: اْمكُثُوا، إنّى آنَسْتْ نارآ، لَعَلّى آتيكُمْ مِنْها بِقَبَسٍ، أوْ أجِدُ عَلَى النّارِ هُدىً، فَلَمّا أتاها، نُودِىَ: يا مُوسى: إنّى أنَا رَبُّکَ، فَاخْلَعْ نَعْلَيْکَ، إنّکَ بِالْوادِ الْمُقَدَّسِ طُوىً، وَأنَا اخْتَرْتُکَ، فَاسْتَمِعْ لِما يُوحى، إنَّنْى أنَا اللّهُ، لا إله إلّا أنَا، فَاعْبُدْنى، وَأقِمِ الصَّلاةَ لِذِكْرى»[3] : (و آيا داستان موسى ]عليه السلام[ به تو رسيده، آن

هنگام كه آتشى ديد، و به اهل خود فرمود: درنگ كنيد، كه همانا من آتشى مشاهده نمودم، اميد آنكه از آن شعله آتشى براى شما بياورم، يا بر آتش هدايت و راهنمايى بيابم، پس آنگاه كه به آنجا آمد، ندا شد: اى موسى! همانا من پروردگار توام، پس نَعْلها و پاى افزارهاى خود را بِكَن، براستى كه تو در وادى مقدّس طُوى هستى، و من تو را برگزيدم، پس به آنچه وحى مى‌شود گوش فراده، بدرستى كه من خداوندى هستم كه معبودى جز من نيست، پس تنها مرا بپرست، و نماز را براى ياد كردِ من بپادار.) خواجه با تمسّك به اين واقعه، از حال خود خبر داده بخواهد بگويد :

محبوبا! در ظلمتكده دنيا و هوا و هوس و تعلّقات قرار گرفته‌ام، و آنها راه قرب و اُنس با تو را بر من بسته‌اند، نيازمند به جذبه‌اى از جذبات و نفحه‌اى از نفحاتت مى‌باشم تا بكلّى از آنها تجافى حاصل نمايم و به ديدارت نايل گردم؛ كه: «إلهى! اُطْلُبْنى بِرَحْمَتِکَ، حَتّى أصِلَ إلَيْکَ؛ وَاجْذِبْنى بِمَنِّکَ، حَتّى اُقْبِلَ عَلَيْکَ»[4] : (معبودا! به رحمت خويش

مرا ]به سوى خود[ بخوان تا به تو واصل گردم، و با احسان و بخششت مرا ]به سوى خود[ بكش، تا ]به تمام وجود[ بر تو روى آورم.) و به گفته خواجه در جايى :

بر خاكيان عشق، فشان جرعه لبت         تا خاك، لعل گون شود و مشكبار هم

چون آبروى لاله و گل زآب فيض توست         اى ابرِ لطف! بر من خاكى ببار هم

چون كاينات جمله به بوى تو زنده‌اند         اى آفتاب! سايه ز من بر مدار هم

حافظ اسير زلف تو شد، از خدا بترس         و از انتصاف آصفِ جَمْ اقتدارْ هم[5]

هر كه آمد به جهان، نقشِ خرابى دارد         در خرابات نپرسند كه هشيار كجاست؟

آن كس است اهل بشارت، كه اشارت داند         نكته‌ها هست بسى، محرمِ اسرار كجاست؟

آرى بشر چه بخواهد و يا نخواهد، و چه بداند و يا نداند، هر لحظه دوست را مى‌طلبد و رجوع و بازگشتش به او مى‌باشد؛ كه: «إنّا لِلّهِ، وَإنّا إلَيْهِ راجِعُونَ»[6] : (همانا ما

از آن خداييم و به سوى او باز مى‌گرديم.) و نيز: «يا أيُّهَا الإنْسانُ! إنَّکَ كادِحٌ إلى رَبِّکَ كَدْحآ، فَمُلاقيهِ»[7] : (اى انسان! بى گمان تو ]در سير[ به سوى پروردگارت سخت در كوشش و

رنجى، و ]عاقبت[ با او ملاقات خواهى نمود.)؛ لكن كمالى را كه اساسآ براى تحصيل آن به اين عالم آمده (كه همان توجّه به فطرت، و شهود مقام نورانيّت و ولايت الهيّه است) ميسّر نمى‌شود جز آنكه تجافى از تعلّقات و بستگيها پيدا نمايد؛ كه: «ولا تَدْعُ مَعَ اللّهِ إله‌ا آخَرَ، لا إله إلا هُوَ، كَلُّ شَىْءٍ هالِکٌ إلّا وَجْهَهُ، لَهُ الْحُكْمُ، وَإلَيْهِ تُرْجَعْونَ»[8] : (و هرگز با

خدا معبود ديگرى را مخوان ]و مپرست؛ زيرا[ معبودى جز او نيست، ]و[ هر چيزى جز
وى ]و اسماء و صفات او[ نابود است، ]و[ حكم و فرمانروايى از آن اوست، و تنها به سوى او بازگشت مى‌نماييد.)؛ بنابراين كسى كه به اين جهان مى‌آيد، اگر با بندگى خالص به سوى حقيقت خود سير كند و به فناى كامل خويش رسد، مقام خلافت را دارا خواهد شد و كارهاى خدايى خواهد كرد؛ كه: «ما تَقَرَّبَ إلَىَّ عَبْدٌ بِشَىءٍ أحَبَّ إلَىَّ مِمَّا افْتَرَضْتُ عَلَيْهِ، وَإنَّهُ لَيَتَقرَّبُ إلَىَّ بِالنّافِلَةِ حَتّى اُحِبَّهُ؛ فَإذا أحْبَبْتُهُ، كُنْتُ سَمْعَهُ الَّذى يَسْمَعُ بِهِ، وَبَصَرَهُ الَّذى يَبْصُرُ بِهِ، وَلِسانَهُ الَّذى يَنْطِقُ بِهِ، وَيَدَهُ الَّتى يَبْطِشُ بِها …[9] : (هيچ بنده‌اى به چيزى

محبوبتر و دوست داشتنى‌تر از آنچه بر او واجب نموده‌ام، به سوى من نزديكى نجست، و براستى كه او با افزون ]بر واجب[ و عمل مستحبى به سوى من نزديكى مى‌جويد، تا اينكه او را مورد محبّت خود قرار دهم، پس هرگاه او را مورد محبّت خويش قرار دادم، گوش او مى‌شوم كه بدان مى‌شنود، و چشمش كه به وسيله آن مى‌بيند، و زبانش كه بدان سخن مى‌گويد، و دستش كه بدان ]اشياء را [مى‌گيرد …)

خواجه هم مى‌گويد: هر كس در اين جهان مى‌آيد، نقش چشم پوشى از غير دوست و مست شدن و به فطرت بازگشتن را با خود دارد، ولى كسانى مى‌توانند بدين مقصد را يابند، كه به مستى گراييده و با بندگى خالصانه به جايى برسند كه ديگر توجّه به وجود مجازى خويش را از دست بدهند.

و ممكن است مراد از بيت اين باشد كه: همه مست وارد اين عالم مى‌شوند و چيزى جز او و جداى از او نمى‌بينند، لكن از اين حقيقت غافلند و توجّه به توجّهشان ندارند؛ در خرابات نپرسند، كه هشيار كجاست؟ تنها كسانى به آن عنايت دارند، كه به اسرار او راه يافته باشند؛ كه: «فَإلهُكُمْ إله واحِدٌ، فَلَهُ أسْلِمُوا، وَبَشِّرِ الْمُخْبِتينَ»[10] : (پس معبودتان يك معبود است، پس تسليم او شويد، و فروتنان ]و آنان را

كه همواره به خداوند آرام مى‌گيرند[، بشارت ده.) و حقايق را به اشاره‌اى دريابند؛ كه :
«وَالَّذينَ اجتَنَبُوا الطّاغُوتَ أنْ يَعْبُدُوها، وَأنابُوا إلَى اللّهِ، لَهُمُ الْبُشْرى؛ فَبَشِّرْ عِبادِ، ألَّذينَ يَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ، فَيَتَّبِعُونَ أحْسَنَهُ، اُولئِکَ الَّذينَ هَداهُمُ اللّهُ، وَاُولِئِکَ هُمْ اولوا الألبابِ»[11] : ( و آنان را كه از

پرستش طاغوت ]و هر چه غير خدا[ پرهيز و دورى نموده، و ]به تمام وجود [به سوى خدا رجوع نمودند، بشارتشان باد. پس ]آن گروه از[ بندگانم را كه به سخن ]و كلام خدا[ گوش فرا داده و بهترين آن را پيروى مى‌نمايند، بشارت ده. هم ايشانند كه خداوند هدايتشان فرموده، و هم آنانند كه صاحبان لُبّ و عقل كامل مى‌باشند.) «آن كس است اهل بشارت، كه اشارت داند …» بخواهد با اين بيان تقاضاى منزلت آنان را كه از خود رسته و به او پيوسته‌اند بنمايد و بگويد:

غلام نرگسِ مست تو، تاجدارانند         خراب باده لعل تو، هوشيارانند

به زير زلفِ دوتا، چون گذر كنى، بينى         كه از يمين و يسارت، چه بى‌قرارانند

تو دستگير شو اى‌خضر پى‌خجسته! كه من         پياده مى‌روم و همرهان، سوارانند

خلاصِ حافظ از آن زلفِ تابدار مباد!         كه بستگان كمند تو، رستگارانند[12]

لذا مى‌گويد :

هر سر موىِ مرا با تو هزاران كار است         ما كجاييم و نصيحتگرِ بى كار كجاست؟

كنايه از اينكه: محبوبا! ملامتگران مى‌خواهند مرا، كه شراشر وجودم را با تو هزاران كار است، از تو جدا سازند، مگر ممكن است كسى را كه هستى و صفات و افعال و ذرّات وجود مجازى‌اش به تو برپاست، بلكه همه ذرّات عالم از درياى پر فيضت، آب هستى و كمالات مى‌نوشند، گفت با تو كار نداشته باشد «وَإنْ مِنْ شَىءٍ إلا عِنْدنا خَزآئِنُهُ، وَما نُنَزِّلُهُ إلّا بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ»[13] : (و هيچ چيزى نيست مگر اينكه گنجينه‌هايش

نزد ماست، و ما آن را جز به اندازه معين ]به عالم خلق[ فرو نمى‌فرستيم.) و نيز : «وَبِأسْمآئِکَ الَّتى غَلَبَتْ أرْكانَ كُلِّ شَىءٍ.»[14] : (و ]از تو مسئلت دارم[ به اسمائت كه بر اركان و

شراشر وجود هر چيزى چيره گشته.) و به گفته خواجه در جايى :

هر كس كه ندارد به جهان مهر تو در دل         حقّا كه بود طاعت او ضايع و باطل

بر داشتن از عشق تو دل، فكر محال است         از جان خود آسان بود، از عشق تو مشكل

از عشق تو ناصح چو مرا منع نمايد         اى دوست! مگر هم تو كنى حلّ مسائل

اى زاهد خود بين! به در ميكده بگذر         آن دلبر من بين كه بود مير قبائل[15]

در واقع با اين بيان در مقام تمنّاى پايان يافتن روزگار هجرانش بوده لذا مى‌گويد :

عاشق خسته ز درد غم هجران تو سوخت         خود نپرسى تو كه آن عاشقِ غمخوار كجاست؟

معشوقا! در غم دورى‌ات سوختم و هنوز هم نمى‌خواهى از اين عاشق خود پرسشى نمايى، و از ديدارت بهره‌مندش سازى؟ بخواهد بگويد :

ما ز ياران چشمِ يارى داشتيم         خود غلط بود آنچه ما پنداشتيم

گفتگو آيين درويشى نبود         ورنه با تو ماجراها داشتيم

شيوه چشمت فريبِ جنگ داشت         ما ندانستيم و صلح انگاشتيم

نكته‌ها رفت و شكايت كس نديد         جانب حُرمت فرو نگذاشتيم[16]

و بگويد :

پرسشِ حالِ دلِ سوخته كن بَهرِ خدا         نيست از شاه عجب گر بنوازد درويش[17]

امّا با اين وجود، از اين عاشق دل خسته حالى نمى‌پرسى، و جمال و كمان
ابروانت را (كه نوعى از تجلّياتت مى‌باشد) محراب توجّه او قرار نمى‌دهى.

عقل ديوانه شد، آن سلسله مُشكين كو؟         دل ز ما گوشه گرفت، ابروى دلدار كجاست؟

محبوبا! شدت عشقت سبب شد عقل و عالم خيالى و اعتبارى‌ام فريفته تو گردند، كه: «وَلأسْتَغْرِقَنَّ عَقْلَهُ بِمَعْرِفَتى وَلأقُومَنَّ لَهُ مَقامَ عَقْلِهِ»[18] : (و هر آينه عقل او ]عامل

به رضاى خود[ را غرق در معرفت و شناخت خود ساخته، و خود به جاى عقل او قرار خواهم گرفت.)

كجاست سلسله و كثرات عطر آگينت؟ تا بوى تو را از آنها استشمام نمايم، و كجاست محراب ابروانت؟ تا به تمام وجود در مقام عبوديّتت بر آيم. به گفته خواجه در جايى:

بغير آنكه بشد دين و دانش از دستم         دگر بگو كه ز عشقت، چه طَرف بر بستم؟

بيار باده كه عمرى است تا من از سرِ اَمْن         به كُنج عافيت از بَهْرِ عيش ننشستم

بسوخت حافظ و آن يارِ دلنواز نگفت         كه مرهمى بفرستم چو خاطرش خَستم[19]

بخواهد بگويد :

خستگان را چو طلب باشد و قوّت نبود         گر تو بيداد كنى، شرطِ مروّت نبود

ما جفا از تو نديديم و تو هم نپسندى         آنچه در مذهب اربابِ فُتُوّت نبود[20]

و بگويد:

باده و مطرب و گُل جمله مهيّاست، ولى         عيش بى يار مُهنّا نبود، يار كجاست؟

دلبرا! پرتو تجلّياتت از مظاهرت، طرب آورنده هستند و مرا به تو و ملكوتشان
دعوت مى‌كنند، ولى چه فايده؟ كه: «عيشِ بى يار مُهنّا نبود، يار كجاست؟» پرده از چهره آنان بردار، تا با ديده دل جمال زيبايت را با آنان مشاهده نمايم و از هجران خلاصى يابم؛ كه: «إلهى! … أنْتَ الَّذى أَشْرَقْتَ الأنْوارَ فى قُلُوبِ أوْلِيآئِکَ، حَتّى عَرَفُوكَ وَوَحَّدُوکَ ]وَجَدُوکَ[، وَأَنْتَ الَّذى أزَلْتَ الأغْيارَ عَنْ قُلُوبِ أحِبّآئِکَ، حَتّى لَمْ يُحِبُّوا سِواکَ وَلَمْ يَلْجَئُوا إلى غَيْرِکَ … ]إلهى![ ماذا وَجَدَ مَنْ فَقَدَکَ؟! وَمَا الَّذى فَقَدَ مَنْ وَجَدَکَ؟! لَقَدْ خابَ مَنْ رَضِىَ دُونَکَ بَدَلاً، وَلَقَدْ خَسِرَ مَنْ بَغى عَنْکَ مُتَحَوِّلاً»[21] : (تويى كه انوار را در دل اوليائت تابانيدى تا به مقام معرفت

و شناسايى و توحيدت نائل آمدند؛ ]يا: تو را يافتند[؛ تويى كه اغيار را از دل دوستانت زدودى، تا اينكه غير تو را به دوستى نگرفته و به غير تو پناه نبردند … ]معبودا![ كسى كه تو را از دست داد چه چيزى را يافت و آنكه تو را يافت چه چيزى را از دست داد؟ مسلمآ هر كس به جاى تو به ديگرى دل بسته و خشنود شد، محروم گشت، و هركه از تو روى گردان شد، زيان برد.) بخواهد بگويد :

هُماىِ اَوجِ سعادت به دام ما افتد         اگر تو را گذرى بر مقام ما افتد

حُباب وار بر اندازم از نشاط كلاه         اگر ز روى تو عكسى به جام ما افتد

شبى كه ماهِ مراد از اُفق طلوع كند         بود كه پرتوِ نورى به بام ما افتد؟[22]

لذا باز مى‌گويد :

دلم از صومعه و صحبتِ شيخ است ملول         يارِ ترسا بچه كو؟ خانه خمّار كجاست؟

از عبادت قشرى‌ام در صومعه، و از نشستن با شيخ و مقدّسهاى خشك نيز نتيجه‌اى نديده و آزرده خاطر شدم، و قدمى از عالم طبيعت و خاكى فراتر نگذاشتم. كجاست آن محبوب بى‌همتا و معشوقى كه به جمال و زيبايى‌اش، از قشر به لُبّ و حقيقت رهنمونم شود و از ديدارش به مستى گرايم؟ در جايى مى‌گويد :

خشك شد بيخِ طَرَب، راهِ خرابات كجاست؟         تا در آن آب و هوا، نشو و نمايى بكنيم

آن كه بى‌جرم برنجيد و به تيغم زد و رفت         بازش آريد خدا را كه صفايى بكنيم[23]

و ممكن است منظور خواجه از «ترسا بچه»، استاد كامل، و مراد از «خانه خمّار» رسول اللّه (صلّى اللّه عليه و آله)، و يا على (عليه السّلام) باشد كه تجلّى اعظم پروردگار هستند؛ كه: «أللّهُمَّ! إنّى أسْأَلُکَ بِالتَّجَلّى الأعْظَمِ …»[24] : (بار خدايا! به حق تجلّى

اعظمت از تو مسئلت دارم …) بخواهد با استمداد از آن بزرگواران (عليهم السّلام) و يا استادش روزگار فراقش پايان يابد. در جايى مى‌گويد :

حاليا مصلحتِ وقت در آن مى‌بينم         كه كِشَم رَخْت به ميخانه و خوش بنشينم

بس كه در خرقه سالوس زدم لاف صلاح         شرمسارِ رُخ ساقىّ و مِىِ رنگينم

جامِ مىْ گيرم و از اهل ريا دور شوم         يعنى از اهل جهان، پاكدلى بگزينم

سر به آزادگى از خلق برآرم چون سرو         گر دهد دست كه دامن ز جهان برچينم[25]

حافظ! از باد خزان در چمنِ دَهر مرنج         فكر معقول بفرما، گُلِ بى‌خار كجاست؟

خواجه در اين بيت خود را تسلّى مى‌دهد كه در پست و بلنديها و ناملايمات روزگار و ابتلائات نبايد رنجيده خاطر شوى؛ زيرا كسى كه در طلب گُل عالم وجود است، خارهاى ناملايمات را بايد پذيرا شود؛ كه: «فَاعْلَمُوا أَنّ اللّهَ إنَّما يَهَبُ الْمَنازِلَ الشَّريفَةَ لِعِبادِهِ، بِاحْتِمالِ المَكارِه»[26] : (پس بدانيد كه بى‌گمان خداوند منزلتها و پايه‌هاى

برتر را به بندگانش، تنها به خاطر تحمّل رنجها و سختيها و ناخوشاينديها عنايت مى‌فرمايد.)

و به گفته خواجه در جايى :

حكايتِ شب هجران، نه آن حكايت حال است         كه شمّه‌اى ز بيانش، به صد رساله بر آيد

ز گرد خوانِ نگونِ فَلَك مدار توقّع         كه بى ملالتِ صد غُصّه، يك نواله بر آيد

گرت چو نوح نبىّ صبر هست بر غم طوفان         بلا بگردد و كامِ هزار ساله بر آيد[27]

[1] ـ بحارالانوار، ج 94، ص 145.

[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 130، ص 122.

[3] ـ طه: 9 – 14.

[4] ـ اقبال الاعمال، ص 350.

[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 457، ص 334.

[6] ـ بقره: 156.

[7] ـ انشقاق: 6.

[8] ـ قصص: 88.

[9] ـ اصول كافى، ج2، ص352، از روايت 7.

[10] ـ حجّ: 34.

[11] ـ زمر: 17 و 18.

[12] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 226، ص 187.

[13] ـ حجر: 21.

[14] ـ اقبال الاعمال، ص707.

[15] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 379، ص 283.

[16] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 442، ص 324.

[17] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 334، ص 256.

[18] ـ وافى، ج3، باب مواعظ الله سبحانه، ص40.

[19] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 389، ص 290.

[20] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 165، ص 144.

[21] ـ اقبال الاعمال، ص349.

[22] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 266، ص 212.

[23] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 438، ص 322.

[24] ـ مصباح كفعمى، ص 535.

[25] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 461، ص 336.

[26] ـ بحارالانوار، ج45، ص90، از روايت 29.

[27] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 156، ص 139.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا