- غزل 94
برو اى زاهد! و دعوت مكنم سوى بهشت كه خدا در ازل از بَهرِ بهشتم بسرشت
يك جو از خرمن هستى نتواند برداشت هر كه در مُلکِ فنا در رَهِ حق دانه نكشت
تو و تسبيح و مصلّى و رَهِ زهد و ورع من و ميخانه و ناقوس و رَهِ دير و كِنِشْت
مَنْعم از مِى مكن اى صوفىِ صافى! كه حكيم در ازل، طينت ما را به مِىِ صاف سرشت
صوفى صافبهشتى نبود، ز آنكه چو من خرقه در ميكدهها، رَهْنِ مِىِ ناب نهشت
لذّت از حور بهشت و لب حوضش نَبَرَد هر كه او دامن معشوق خود از دست بهشت
حافظا! لطف حق ار با تو عنايت دارد باش فارغ ز غم دوزخ و شادىّ بهشت
خواجه در اين غزل بيشتر خطاباتش با زاهد است و مىخواهد به او بگويد: من راه خود را يافتهام، و ديگر ممكن نيست گوش به سخنانت بدهم. مىگويد :
برو اى زاهد! و دعوت مكنم سوى بهشت كه خدا در ازل از بَهرِ بهشتم بسرشت
آرى، كسى كه جمال دل آراى معشوق حقيقى را در ازل با «وَأشْهَدَهُمْ عَلى أنْفُسِهِمْ»[1] : (و ايشان را بر خودشان گواه گرفت.) مشاهده كرده، و به «ألَسْتُ بِرَبِّكُمْ؟!»[2] :
(آيا من پروردگار شما نيستم؟!.) او «بَلى، شَهِدْنا»[3] : (آرى، گواهى مىدهيم.) گفته، و در عالم ظلمانى خاك كه پستترين عوالم بشريّت است نيز بر آن عهد ثابت باشد، همواره غرق در بهشت معرفت بوده و پس از اين عالم به نتائج اعلاى آن دست خواهد يافت. خواجه هم مىخواهد بگويد: اى زاهدى كه از مشاهده ازلى چشم پوشيده و غافلى و تنها به بهشت و نعمتهاى آن چشم دوختهاى! مرا به طريقه خود مخوان. خداوندم از ازل كه به ديدارش مفتخرم ساخت براى آن بود كه پس از سير نزولى باز در سير صعودى بدانجا استقرار يابم و از «لَهُمْ ما يَشآؤُن فيها»[4] : (براى آنان
هرچه بخواهند در آنجا ]= بهشت[ مهيّاست.) و «وَلَدَيْنا مَزيدٌ»[5] : (و آنچه نزد ماست افزون است.) بهرهمند گردم، تو تنها به «ما يَشآؤُنَ» مرا مى خوانى، مگر آن كلام و اين
كلام را نخواندهاى كه: «إنَّ الْمُتَّقينَ فى جَنّاتٍ وَنَهَرٍ، فى مَقْعَدِ صِدْقٍ، عِندَ مَليکٍ مُقْتَدِرٍ»[6] :
(براستى كه تقوى پيشگان در باغها و بهشتها و جويهايى در جايگاه صدق و حقيقت، نزد پادشاه مقتدر مىباشند.) به گفته خواجه در جايى :
ديدار شد ميسّر و بوس و كنار هم از بخت شكر دارم و از روزگار هم
ما عيب كس به رندى و مستى نمىكنيم لَعْلِ بتان خوش است و مىِ خوشگوار هم
زاهد! برو كه طالع اگر طالع من است جامم به دست باشد و زُلفِ نگار هم
خاطر به دست تفرقه دادن نه زيركى است مجموعهاى بخواه و صراحى بيار هم[7]
يك جو از خرمن هستى نتواند برداشت هر كه در مُلکِ فنا در رَهِ حق دانه نكشت
زاهدا! چون در ازل حضرت دوست از ما اقرار به ربوبيّت خود گرفت، هم من و هم تو «بَلى»[8] گفتيم؛ كه: «وَإذْ أخَذَ رَبُّکَ مِنْ بَنى آدَمَ مِنْ ظُهورِهِمْ ذُرّيَّتَهُمْ، وَأشْهَدَهُمْ عَلى
أنْفُسِهِم: ألَسْتُ بِرَبِّكُمْ؟! قالُوا: بَلى، شَهِدْنا»[9] : (و ]به ياد آور[ هنگامى را كه پروردگارت از پشت فرزندان آدم ]عليه السلام[ نسل و ذرّيه آنان را بر گرفته و ايشان را بر خودشان گواه گرفت كه: آيا من پروردگار شما نيستم؟! گفتند: بله، گواهى مىدهيم.)؛ امّا بدان كسى مىتواند در بهشت موعودى كه تو پاىبند شدهاى و توجّه خويش را بدان دوختهاى، از تجلّيات و مشاهدات حضرت محبوب بهرهمند شود، كه در اين عالم فانى با مجاهدات و اعمال و عبادات خالصانه از محبّت او دانهاى در دل كاشته باشد، تا مشاهدهاش را نتيجه دهد و در جنّت موعود از آن بهرهمند گردد، و وى را با همه مظاهر و محيط به همه نعمتهايش با تجلّيات گوناگونش ديدهباشد (با ديده دل)؛ وگرنه در آنجا جز مظهر و جمال و لذايذ ظاهرى بهشتى نخواهد ديد، و تأسّف
خواهد خورد كه چرا كارى نكردم تا از باطن نعمتهاى بهشتى بهرهمند گردم؛ كه : «ألهى! إنَّهُ مَنْ لَمْ يَشْغَلْهُ الْوَلُوعُ بِذِكْرِکَ، وَلَمْ يَزْوِهِ السَّفَرُ بِقُرْبِکَ، كانَتْ حَياتُهُ عَلَيْهِ مüيتَةً، وَميüتَتُهُ عَلَيْهِ حَسْرَةً»[10] : (معبودا! براستى كه هر كسى را حرص و علاقه شديد به ياد تو به خود سرگرم
نسازد، و سفر به قرب و نزديكىات ]از غير تو[ به كنار نكشد، زندگانى براى او مرگ، و مرگ، براى او حسرت و افسوس و دريغ خواهد بود.) اين بود گفتار من به تو، حال :
تو و تسبيح و مصلّى و رَهِ زهد و ورع من و ميخانه و ناقوس و رَهِ دير و كِنِشْت
زاهدا! اين تو و تسبيح و مصلّى و زهد خشك و پرهيز از مشاهدات و قناعت نمودن به نعمتهاى بهشتى، و اين من و توجّه و عشق به محبوب و بهره بردن از جمال و كمال او و هر لحظه «ألَسْتُ بِرَبِّكُم؟!»[11] شنيدن و «بَلى، شَهِدْنا»[12] گفتن. در جايى مىگويد :
زاهد غرور داشت، سلامت نبرد راه رند از رهِ نياز به دارالسلام رفت
زاهد! تو دان و خلوت تنهايى و نياز عشّاق را حواله به عيشِ مدام رفت
نقدِ دلى كه بود مرا، صرف باده شد قلب سياه بود، از آن در حرام رفت
ديگر مكن نصيحت حافظ كه ره نيافت گمگشتهاى كه باده عشقش به كار رفت[13]
مَنْعم از مِى مكن اى صوفىِ صافى! كه حكيم در ازل، طينت ما را به مِى صاف سرشت
اى زاهد پشمينه پوش با صفا! چرا كسى را كه حضرت حكيم به حكمتش او را از ازل به فطرت سرشته، از تبعيّت آن مانع مىشوى مگر خود نفرموده كه: «فَأقِمْ وَجْهَکَ لِلدّينِ حَنيفآ، فِطْرَتَ اللّهِ الَّتى فَطَرَ النّاسَ عَلَيْها، لا تَبْديلَ لِخَلْقِ اللّهِ، ذلِکَ الدّينُ الْقَيِّمُ، وَلكِنَّ أكْثَرَ النّاسِ لا يَعْلَمُونَ»[14] : (پس استوار و مستقيم، روى و تمام وجود خويش را به سوى دين
نما، همان سرشت خدايى كه مردم را بر آن آفريد، هيچ دگرگون شدنى براى آفرينش خدا نيست. اين همان دين استوار است ولى اكثر مردم ]از اين حقيقت[ آگاه نيستند.) اين حجاب و ظلمت و تعلّقات عالم خاكى است كه سبب شده تا از ديدن آن محروم باشى. مرا هم از پيروى آن جلوگيرى كنى. توبه كار خود باش، و من به كار خود؛ زيرا :
من همان ساعت كه از مِى خواستم شد توبه كار گفتم: اين شاخ ار دهد بارى، پشيمانى بود
خود گرفتم كافكنم سجّاده چون سوسن به دوش همچو گل بر خرقه رنگِ مِىْ مسلمانى بود
خلوت ما را فروغ از عكس جام باده باد! زآنكه كنج اهل دل بايد كه نورانى بود
بىچراغ جام در خلوت نمىآرم نشست وقتِ گل مستورى مستان ز نادانى بود[15]
صوفىصاف بهشتى نبود، ز آنكه چو من خرقه در ميكدهها، رَهْنِ مِىِ ناب نهشت
علّت اينكه زاهد پشمينه پوش با صفا، بهشتى را كه من مىطلبم نمى پسندد، آن است كه وى خرقه طاعات ظاهرى خود را به عبادات خالصانه مبدّل نساخته، و سر به درگاه شيفتگان حضرت دوست (چون نبىّ اكرم – صلّى اللّه عليه و آله – و علىّ و اولادش – عليهم السّلام – كه ميكده و مظهر تمامى تجليّات معشوق، و ميزان عمل هر كس هستند.) نساييده تا با راهنماييهاى آنان حجاب از ديده دلش بر كنار رود و به مشاهدات او نايل گردد، و دست از زهد خشك خود بردارد؛ كه: «مَنْ أتاكُم ]فَقَدْ [نَجا، وَمَنْ لَمْ يَأتِكُمْ ]فَقَدَ[ هَلَکَ. إلَى اللّهِ تَدْعُونَ، وَعَلَيْهِ تَدُلُّونَ … وَإلى سَبيِلهِ تُرْشِدُونَ … وَضَلَّ مَنْ
فَاَرقكُمْ، وَفازَ مَنْ تَمَسَّکَ بِكُمْ … وَهُدِىَ مَنِ اعْتَصَمَ بِكُمْ … مَنْ أرادَ اللّهَ بَدَأَ بِكُمْ، وَمَنْ وَحَّدَهُ قَبِلَ عَنْكُمْ، وَمَنْ قَصَدَهُ تَوَجَّهَ بِكُم.»[16] : (هر كس به سوى شما آمد مسلّمآ رهايى يافت، و هر كس
نيامد حتمآ نابود شد. شما ]مردمان را[ تنها به سوى خدا خوانده، و بر او راهنمايى مىنماييد … و تنها به راه او هدايت مىفرماييد … و گمراه گشت هر كه از شما جدا شد، و كامياب و رستگار شد هر كس به شما چنگ زد … و هدايت يافت هر كس به شما دست زد … هر كه اراده خدا را نمود، به ]واسطه[ شما آغاز نمود، و هر كس به توحيد او ايمان آورد از شما پذيرفت، و هر كه قصد و آهنگ او را نمود، به شما توجّه كرد.) و به گفته خواجه در جايى :
حافظ! اگر قدم زنى، در رَهِ خاندان به صدق بدرقه رهت شود همّتِ شحنة النَجف[17]
و ممكن است مرادش از «ميكدهها» اساتيد باشند. خلاصه با اين بيان بخواهد بگويد: اگر من هم خرقه خود را در ميكدهها در گرو مىناب قرار نمىدادم، روزگارم چون زاهد بود.
لذّت از حور بهشت و لب حوضش نَبَرَد هركه او دامن معشوقخود از دست بهشت
حوريان بهشتى و نهرهاى جارى و قصرهاى زيبا و و و هرگز بدون مشاهده حضرت دوست كه خالق و ظهور دهنده جمال و كمال آنهاست لذّتى ندارد؛ كه : «إلهى! … فَلا تَطْمَئِنُّ القْلُوُبُ إلّا بِذِكْراکَ، وَلا تَسْكُنُ النُّفُوسُ إلّا عِنْدَ رُؤياکَ … وَأسْتَغْفِرُکَ مِنْ كُلِّ لَذَّةٍ بِغَيْرِ ذِكْرِکَ، وَمِنْ كُلِّ راحَةٍ بِغَيْرِ اُنْسِکَ، وَمِنْ كُلِّ سُرُورٍ بِغَيْرِ قُرْبِکَ، ومِنْ كُلِّ شُغْلِ بِغَيْرِ طاعَتِکَ»[18] : (
معبودا! … لذا دلها جز به ياد تو آرام نمىگيرند، و جانها جز هنگام ديدارت آرامش نمىيابند … و از هر لذّتى بجز ياد و ذكر تو، و از هر راحتى و آسودگى بجز انس با تو، و از
هر خوشحالى و شادمانى به غير قرب و نزديكىات و از هر شغلى جز به طاعت و عبادتت، آمرزش مىطلبم.) در واقع خواجه مىخواهد بگويد :
باده و مطرب و گل، جمله مهيّاست، ولى عيشِ بى يار، مهنّا نبود، يار كجاست؟
دلم از صومعه و صُحبت شيخ است ملول يارِ ترسا بچه كو؟ خانه خمّار كجاست؟[19]
حافظا! لطف حق ار با تو عنايت دارد باش فارغ ز غم دوزخ و شادىّ بهشت
آرى، تمامى نعمتهاى دنيوى و اخروى و دورى از معاصى و غفلتها و عذاب اُخروى، و شادمانى به نعمتهاى بهشتى، در سايه الطاف بىپايان معشوق حاصل مىشود؛ لذا بايد در صدد فراهم نمودن اعمال و كردارى شد كه عنايتهاى او را در پى داشته باشد؛ كه: «بَلى، مَنْ أسْلَمَ وَجْهَهُ لِلّهِ، وَهُوَ مُحْسِنٌ، فَلَهُ أجْرُهُ عِنْدَ رَبِّهِ، فَلا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلاهُمْ يَحْزنُونَ.»[20] : (بله، هر كسى روى ]و تمام وجود[ خويش را به خدا بسپارد، در حالى
كه نيكوكار باشد، اجر و پاداشش در نزد پروردگار ]محفوظ[ مىباشد، پس نه ترس و بيمى براى آنان بوده، و نه محزون و اندوهگين خواهند بود.) بخواهد با اين بيان به خود خطاب كرده و بگويد: اى خواجه! از گفتار زاهد مرنج، و از طريقهاى كه اختيار نمودهاى بر كنار مشو، و چشم به رحمتهاى خاصّ و فضل حضرت دوست داشته باش، و چنانچه شامل حالت گردد، شاديهاى بهشت هم نصيبت مىشود و از عذاب دوزخ مصون خواهى شد. در جايى مىگويد:
هر كه را با خطِ سبزت سَرِ سودا باشد پاى از اين دايره بيرون ننهد تا باشد
در قيامت كه سر از خاك لَحَد برگيرم داغ سوداى توام، سِرّ سويدا باشد
ظلّ ممدود خَم زُلفِ توام بر سر باد! كاندر اين سايه، قرارِ دلِ شيدا باشد[21]
[1] و 2 و 3 ـ اعراف: 172.
[4] و 5 ـ ق: 35.
[6] ـ قمر: 54.
[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 457، ص 334.
[8] و 4 ـ اعراف: 172.
[10] ـ بحار الانوار، ج 94، ص95، از روايت 12.
[11] و 3 ـ اعراف: 172.
[13] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 73، ص 86.
[14] ـ روم: 30.
[15] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 193، ص 163.
[16] ـ بحار الانوار، ج 102، ص 129 – 131.
[17] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 363، ص 273.
[18] ـ بحار الانوار، ج 94، ص 151.
[19] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 95، ص 100.
[20] ـ بقره: 112.
[21] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 267، ص 213.