• غزل  93

ديدى كه يار جز سَرِ جور و ستم نداشت         بشكست عهد و از غم ما هيچ غم نداشت

يا رب! مگيرش، ار چه دلِ چون كبوترم         افكند و كُشت وحرمتِ صيد حَرَم نداشت

بر من جفا ز بختِ بد آمد، وگرنه يار         حاشا كه رسمِ لطف و طريق كرم نداشت

دل اين همه جفا كه به خوارى كشيد از او         هر جا كه رفت، هيچ كسش محترم‌نداشت

ساقى! بيار باده و با مدّعى بگو :         انكار ما مكن، كه چنين جام، جم نداشت

هر راهرو كه رَه به حريم درش نبرد         مسكين، بُريد وادى و رَه در حرم نداشت

خوش وقت رندِ مست! كه دنيا و آخرت         بر باد داد و هيچ غمِ بيش و كم نداشت

حافظ! ببر تو گوىِ فصاحت، كه مدّعى         هيچش هنر نبود و خبر نيز هم نداشت

خواجه اين غزل را در آرزوى ديدار ديگر حضرت دوست سروده، و در بعضى ابياتش گله گذارى از او مى‌نمايد. مى‌گويد :

ديدى كه يار جز سَرِ جور و ستم نداشت         بشكست عهد و از غم ما هيچ غم نداشت

اى خواجه! و يا دوست هم طريق! ديدى كه يارم به عهدى كه با من بسته بود عمل ننمود، فرموده بود: «أوْ فُوا بِعَهدى، اُوفِ بِعَهْدِكِمْ»[1] : (به عهد و پيمان خويش با من

وفا كنيد، تا من ]نيز[ به عهد و پيمانم با شما وفا نمايم.) وصالم نصيب فرمود، سپس به هجرانم مبتلا ساخت، و از دوام آن امتناع نمود، و به اينكه در فراق و غم عشقش چه بر من خواهد رفت عنايتى نفرمود. در جايى مى‌گويد :

يار اگر ننشست با ما، نيست جاىِ اعتراض         پادشاهِ كامران بود، از گدايان عار داشت

در نمى‌گيرد نياز و عجز ما با حُسنِ دوست         خرّم‌آن كز نازنينان،بختِبرخوردار داشت![2]

و نيز در جايى مى‌گويد :

چو دست بر سر زلفش زنم، به تاب رود         ور آشتى طلبم، بر سَرِ عتاب رود

چو ماه نو، رَهِ نظّارگان بيچاره         زند به گوشه ابرو و در حجاب رود

مرا تو عهد شكن خوانده‌اىّ و مى‌ترسم         كه با تو روز قيامت همين خطاب رود[3]

يا رب! مگيرش، ار چه دلِ چون كبوترم         افكند و كُشت و حرمتِ صيد حَرَم‌نداشت

اگرچه حضرت محبوب مرا كه به درگاهش پناهنده شده بودم صيد نمود و گرفتار خود و جمال خويش ساخت و حرمت صيد حَرَمش را نگاه نداشت و كُشت و بيفكند، يارب! مگيرش. چرا كه ما را بر او حكمى نيست؛ كه: «إنَّ رَبَّکَ فَعّالٌ لِما يُريدُ»[4] : (بى گمان پروردگارت هرچه را كه بخواهد مسلّمآ انجام مى‌دهد.) و نيز: «وَمَنْ

يُهِنِ اللّهُ، فَمالَهُ مِنْ مُكْرِمٍ، إنَّ اللّهَ يَفْعَلُ مايشآءُ»[5] : (و هركه را كه خداوند خوارش نمايد،

كسى او را گرامى و ارجمند نمى‌دارد. براستى كه خداوند هرچه را كه بخواهد انجام مى‌دهد.) علاوه او را با عاشقانش بدى نبوده و نخواهد بود، هرچه با ايشان كند، خيرشان در آن است. به گفته خواجه در جايى :

منم كه شهره شهرم به عشق ورزيدن         منم كه ديده نيالوده‌ام به بد ديدن

وفا كنيم و ملامت كشيم و خوش باشيم         كه در طريقتِ ما، كافرى است رنجيدن

به مى پرستى از آن نقش خود بر آب زدم         كه تا خراب كنم نقشِ خود پرستيدن[6]

لذا مى‌گويد :

بر من جفا ز بختِ بد آمد، وگرنه يار         حاشا كه رسمِ لطف و طريق كرم نداشت

اگر دوست بى‌عنايتى را به من روا مى‌دارد و به فراقم مبتلا مى‌سازد، سبب آن خودم بوده‌ام چرا كه: «ذلِکَ بأنَّ اللّهَ لَمْ يَکُ مُغَيّرآ نِعْمَةً أنْعَمَها عَلى قَوْمً، حَتّى يُغَيّروُا ما بِأَنْفُسِهِم، وَأنَّ اللّهَ سَميعٌ عَليمٌ»[7] : (اين بدان جهت است كه هيچگاه خداوند نعمتى را كه بر گروهى

ارزانى داشته، تغيير نمى‌دهد، تا اينكه آنان آنچه را ]از استعداد و آمادگى برا يذيرش نعمت[ كه در نفوس و جانهايشان است دگرگون سازند، و براستى كه خداوند شنوا و آگاه مى‌باشد.) كى او را با بندگانش لطف و كرامت نبوده. در جايى مى‌گويد :

تو خود حجاب خودى حافظ! از ميان برخيز         خوشا كسى كه در اين راه بى‌حجاب رود![8]

و نيز در جايى مى‌گويد :

بخت از دهان يار نشانم نمى‌دهد         دولت خبر ز رازِ نهانم نمى‌دهد

از بهرِ بوسه‌اى ز لبش جان همى دهم         اينم نمى‌ستاند و آنم نمى‌دهد

مُردَم ز انتظار و در اين پرده راه نيست         يا هست و پرده دار نشانم نمى‌دهد[9]

دل اين همه جفا كه به خوارى كشيد از او         هر جا كه رفت، هيچ كسش محترم نداشت

آرى، حضرت دوست به سبب اعمال ناشايست بندگان مورد لطفشان قرار نمى‌دهد با اين همه خريدار آنان است زيرا تا بى عنايتى او نباشد، سالك عاشق از خود بينى و خود پرستى جدايى نمى‌گيرد اينجاست كه نبايد از جور و جفاى حضرتش رنجيده خاطر و ناراحت گردد، و بداند دلى را كه وى خريدارش نباشد، ديگرى مشترى‌اش نخواهد بود. خواجه هم مى‌گويد: «دل اين همه جفا كه …» بخواهد بگويد: «إلهى! … وَلا أرى لِكَسْرى غَيْرِکَ جابِرآ، وَقَدْ خَضَعْتُ بالإنابةِ إليکَ، وَعَنَوْتُ بِالإستِكانَةِ لَدَيْکَ؛ فَإنْ طَرَدْتَنَى مِنْ بابِکَ فَبِمَنْ ألُوذُ؟ وَإنْ رَدَدْتَنى عَنْ جَنابِکَ فَبِمَنْ أعُوذُ»[10]  :

(معبودا! … و كسى جز تو را به هم آورنده شكستگى‌ام نمى‌بينم، و بى‌گمان با بازگشت ]به تمام وجود[ به سوى تو، ]در پيشگاهت اظهار[ فروتنى و افتادگى مى‌نمايم، و با خاكسارى در نزدت، ]به درگاه تو، اظهار[ فرومايگى و خوارى مى‌نمايم؛ پس اگر مرا از درگاهت
برانى، به كه پناه برم؟ و اگر از آستانه‌ات بر گردانى، به كه پناهنده شوم؟)

ساقى! بيار باده و با مدّعى بگو :         انكار ما مكن، كه چنين جام، جم نداشت

محبوبا! از مشاهده جمالت بهره‌مندم كن، و زاهد را كه مدّعى است در بهشت باده خواهد نوشيد، بگو: اگر آن را قبول دارى، انكار ما مكن و بدان جام معرفتى را كه ما مى‌نوشيم به سرّ عالَممان آگاه مى‌سازد و چون جام جمشيد نيست كه تنها گوشه‌اى از اسرار ظاهرى جهان را نشان مى‌داد و شراب «وَسَقاهُمْ رَبُّهُمْ شَرابآ طَهُورآ»[11] : (و پروردگارشان به آنان شراب و نوشيدنى پاكيزه كننده‌اى نوشانيد.) آن

نيست كه تو مى‌پندارى در بهشت بنوشى زيرا شرابى كه ساقى‌اش حضرت معشوق باشد، براى بندگان خاصّ است، و آنان كسانى هستند كه در اين جهان بهره بردارى داشته‌اند. به گفته خواجه در جايى :

ما را ز خيال تو چه پرواى شراب است         خُم گو سَرِ خود گير كه خُمخانه خراباست

گر خمرِ بهشت است بريزيد كه‌بى‌دوست         هر شَربت عَذبم كه دهى عين عذاب‌است

در كنج دماغم مطلب جاىِ نصيحت         كاين حجره‌پر از زمزمه چنگ و رباباست

بى روىِ دلآراى تو اى شمع دل افروز!         دل،رقص‌كنان بر سر آتش چوكباب است[12]

هر راهرو كه رَه به حريم درش نبرد         مسكين، بُريد وادى و رَه در حرم نداشت

رهروان و سالكينى كه (با مجاهدات خود) مى‌كوشند تا به وصال حضرت دوست راه يابند و موفّق نمى‌شوند، تهيدستانى هستند كه عمل انجام مى‌دهند و كوشش مى‌كنند و راه مى‌پيمايند ولى در اثر تعلّقات و خارهاى بيابان كعبه مقصود به قرب او راه نمى‌يابند. بخواهد با اين بيان از گرفتارى روزگار هجران خود سخن
گفته باشد و بگويد :

كجاست همنَفَسى؟ تا كه شرح غُصّه دهم         كه دل چه مى‌كشد از روزگار هجرانش

بسى شديم و نشد عشق را كرانه پديد         تبارك اللّه از اين ره! كه نيست پايانش

جمال كعبه مگر عُذرِ رهروان خواهد         كه جان زنده دلان سوخت در بيابانش

بدين شكسته بيت الحَزَن كه مى‌آرد         نشان يوسفِ دل از چَهِ زنخدانش؟[13]

لذا مى‌گويد :

خوش وقت رندِ مست! كه دنيا و آخرت         بر باد داد و هيچ غمِ بيش و كم نداشت

خوشا! روزگار سالک عاشقى كه هرگز اندوه كم و زيادِ دنيا و تعلّقات آن را به خود راه نداد و رندانه پشت يا بر دنيا و آخرت زد و از آن تجافى حاصل نمود، و جز ياد و مراقبه جمال حضرت دوست نظر به چيزى نداشت و مستانه راه كعبه مقصود را پيمود، و همواره سخن او اين است كه: «فَقَدِ انْقَطَعَتْ إلَيْکَ هِمَّتى، وَانْصَرَفَتْ نِحْوَکَ رَغْبَتى؛ فَأنْتَ لاغَيْرُکَ مُرادى، وَلَکَ لا لِسواکَ سَهَرى وَسُهادى، وَلِقاؤُکَ قُرَّةُ عَيْنى، وَوَصْلُکَ مُنى نَفْسى، وَإلَيْکَ شَوْقى، وَفى مَحَبَّتِکَ وَلَهى، وَإلى هَواکَ صَبابَتى.»[14] : (توجّهم از همه بريده و تنها به تو

پيوسته و ميل و رغبتم تنها به سوى تو منصرف گشته، پس تويى مقصودم نه غير تو و تنها براى توست شب بيدارى و كم خوابى‌ام و لقايت نور چشم و وصالت تنها آرزوى جانم و شوقم منحصر به تو و شيفتگى‌ام در محبّتت و سوز و حرارت عشقم براى توست.)

بخواهد با اين بيان تقاضاى چنين مستى و حالت را از محبوب نموده باشد وبگويـد :

شراب تلخ مى‌خواهم كه مرد افكن بود زورش         كه تا يك دم بياسايم، ز دنيا و شر و شورش

نگه كردن به درويشان، منافىّ بزرگى نيست         سليمان با چنان حشمت، نظرها بود با مورش[15]

حافظ! ببر تو گوىِ فصاحت، كه مدّعى         هيچش هنر نبود و خبر نيز هم نداشت

آرى، تنها كسانى مى‌توانند گوى فصاحت را در گفتار خود از ديگران بربايند كه بياناتشان در زير چوگانِ معنا جلوه‌گرى داشته باشد، نه آنان كه صرفآ با الفاظ و اصطلاحات و سجع و قافيه بازى مى‌كنند. انصافآ خواجه گوى فصاحت را از پيشينيان و بعد از خود تا زمان ما (به گونه‌اى كه ذكر شد) ربوده است. در جايى در تمجيد از بياناتش مى‌گويد :

قيمتِ دُرّ گرانمايه ندانند عوام         حافظا! گوهر يكدانه مده جز به‌خواص[16]

و نيز در جايى مى‌گويد :

شعر حافظ همه بيت‌الغزل معرفت است         آفرين بر نفسِ دلكش و لطف سخنش[17]

[1] ـ بقره: 4.

[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 80، ص 90.

[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 159، ص 140.

[4] ـ هود: 107.

[5] ـ حجّ: 18.

[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 483، ص 350.

[7] ـ انفال: 53.

[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 159، ص 141.

[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 135، ص 125.

[10] ـ بحار الانوار، ج 94، ص 142.

[11] ـ انسان: 21.

[12] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 58، ص 76.

[13] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 335، ص 256.

[14] ـ بحار الانوار، ج 94، ص 148.

[15] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 341، ص 260.

[16] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 353، ص 267.

[17] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 349، ص 265.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا