- غزل 91
ما را ز آرزوى تو، پرواى خواب نيست سر جز بهخاكِ كوى تو بُردن، صواب نيست
در دَوْرِ چشمِ مستِ تو، هشيار كس نديد كو ديده كز تصوّر چشمت خراب نيست؟!
در هر كه بنگرم، به غمى از تو مبتلاست يك دل نديدهام كه زِ عشقت كباب نيست
هر كو به تيغ عشق تو شد كشته، روز حشر او را در آن جناب، سؤال و جواب نيست
حافظ چو زَرْ به بوته در افتاد و تاب يافت عاشقنباشد آنكه چو زَرْ، او به تاب نيست
خواجه اين غزل را در تمنّا و آرزوى ديدار حضرت محبوب سروده، اگر چه آن را از زبان تمام عشّاق بيان مىكند. مىگويد :
ما را ز آرزوى تو، پرواى خواب نيست سر جز به خاكِ كوى تو بُردن، صواب نيست
معشوقا! آرزوى ديدارت عاشقانت را بر آن داشته، چون ]به سبب توجّه به عالم طبيعت و تعلّقاتش[ در بيدارىات نمىبينند، تمنّاى آن را از عالم خواب داشته و پروايى از خوابيدن نداشته باشند، تا شايد به وصالت نايل شوند.[1] چرا چنين
نباشند آنان كه در همه حال مشاهدهات را مىطلبند و جز به تو پناه بردن را نمىدانند؛ زيرا در هر دو حالت برگشتشان به سويت مىباشد؛ كه: «وَهُوَ الَّذى يَتَوَفّاكُمْ بِاللَّيْل، وَيَعْلَمُ ماجَرَحْتُمْ بِالنَّهارِ، ثُمَّ يَبْعَثُكُمْ فيهِ، لِيُقْضى أجَلٌ مُسَمّى، ثُمَّ إلَيْهِ مَرْجِعُكُمْ … حَتّى إذا جآءَ أحَدَكُمُ الْمَوْتُ، تَوَفَّتْهُ رُسُلُنا، وَهُمْ لايُفَرِّطُونَ، ثُمَ رُدُّوا إلى اللّهِ مَوْلاهُمُ الْحَقِّ.»[2] : (و اوست
كسى كه ]نفس و جان[ شما را در شب ]و هنگام خواب[ كاملا مىگيرد، و از ]تمام [آنچه در روز انجام مىدهيد، آگاه است. سپس شما را در روز باز گردانده و بر مىانگيزاند، تا سرآمد و وقت معيّن سپرى شود، پس بازگشت شما تنها به سوى او خواهد بود … تا هنگامى كه مرگ به سوى يكى از شما مىآيد، فرستادگانِ ما، بدون هيچ كوتاهى و سستى ]جان[ او را كاملا باز مىستانند، سپس به سوى خداوند، همان سرپرست و همه كاره و
سرور حقّ و راستين آنان، بازگردانده مىشوند.)
و ممكن است بخواهد بگويد: محبوبا! به انتظار ديدار جمالت به خواب توجّهى نداريم. و عاشق را جز اين رويّه خطاست. در جايى مىگويد :
دست از مسِ وجود، چو مردان رَهْ بشوى تا كيماى عشق بيابىّ و زَرْ شوى
خواب و خورت، ز مرتبه عشق دور كرد آن دم رسى به دوست كه بى خواب و خور شوى
گر نور عشقِ حق به دل و جانت اوفتد باللّه كز آفتابِ فَلَك خوبتر شوى
از پاى تا سرت همه نور خدا شود در راهِ ذوالجلال، چو بى پا و سر شوى[3]
لذا مىگويد :
در دَوْرِ چشمِ مستِ تو، هشيار كس نديد كو ديده كز تصوّر چشمت خراب نيست؟!
محبوبا! در پيشگاه چشمان خمار آلود و جمال جذّاب و تجلّيات اسمائى و صفاتىات، هشيار بودن امرى است محال؛ بلكه عاشقى نيست كه از خيال و تصوّر حسن و زيبايىات به مستى و خرابى نگرايد. به گفته خواجه در جايى :
جمالت آفتابِ هر نظر باد! ز خوبى روى خوبت خوبتر باد!
دلى كو عاشق رويت نگردد هميشه غرقه در خونِ جگر باد!
كسى كو بسته زُلفت نباشد چو زلفت در هم و زير و زبر باد!
مرا از توست هر دَم تازه عشقى تو را هر ساعتى، حُسنى دگر باد!
به جان، مشتاق روى توست حافظ تو را بر حالِ مشتاقان نظر باد![4]
در هر كه بنگرم، به غمى از تو مبتلاست يك دل نديدهام كه زِ عشقت كباب نيست
محبوبا! تمامى عالم، آگاه و نا آگاه، به غم عشق تو مبتلايند، و دل آنان براى ديدارت كباب است. اگرچه صورتآ به جمالهاى ظاهرى نگريسته و فريفته آنان باشند؛ زيرا موجودات از خود كمال و جمالى ندارند، و هرچه دارند از تو و ملكوتشان مىباشد؛ كه: «سَنُريهِمْ آياتِنا فِى الآفاقِ وَفى أنْفُسِهِمْ، حَتّى يَتَبَيَّنَ لَهُمْ أنَّهُ الْحَقُّ. أوَلَمْ يَكْفِ بِرَبِّکَ أنَّهُ عَلى كُلِّ شَىءٍ شَهيدٌ؟ ألا! إنَّهُمْ فى مِرْيَهٍ مِنْ لِقآءِ رَبِّهِمْ. ألا! إنَّهُ بِكُلِّ شَىْءٍ مُحيطٌ»[5] : (بزودى نشانههاى آشكار خويش را در آفاق و نواحى ]جهان[ و در وجود
خودشان به آنان نشان خواهيم داد، تا برايشان روشن گردد كه همانا تنها حق اوست، آيا ]براى حق بودن[ پروردگارت همين بس نيست كه بر هر چيزى مشهود است؟! آگاه باش كه آنان از ملاقات پروردگارشان در شك و دو دلى هستند، هان! براستى كه او بر هر چيز احاطه دارد.) و به گفته خواجه در جايى :
عكس روى تو، چو در آينه جام افتاد عارف از پرتوِ مِىْ در طمع خام افتاد
حسن روى تو به يك جلوه كه در آينه كرد اين همه نقش، در آيينه اوهام افتاد
اين همه عكسِ مى و نقشِ مخالف كه نمود يك فروغ رُخ ساقى است كه در جام افتاد
پاكبين از نظر پاك به مقصود رسيد احولاز چشمِ دوبين،در طمع خام افتاد[6]
هر كو به تيغ عشق تو شد كشته، روز حشر او را در آن جناب، سؤال و جواب نيست
محبوبا! فريفتگان و فانى شدگان و خود باختگان در پيشگاهت، روز حشر براى
سؤال و جواب حاضر نخواهند شد؛ كه: «فَإنَّهُمْ لَمُحْضَرُونَ، إلّا عِبادَ اللّهِ الْمُخْلَصينَ»[7] :
(پس براستى كه همه آنان فراخوانده خواهند شد، مگر بندگان مُخلَص و پاك ]به تمام وجود[.)؛ زيرا اين بزرگواران در دنيا به حساب خود رسيدهاند و قيامتشان با شهود تو در اين جهان بر پا گشته، و به نيستى خود راه يافتهاند، و پاداششان در برابر عملشان نمىباشد؛ كه: «وَما تُجْزَوْنَ إلّا ماكُنْتُمْ تَعْمَلُونَ، إلّا عِبادَ اللّهِ الْمُخْلَصينَ»[8] : (و جز آنچه انجام
مىداديد پاداشى داده نمىشويد، مگر بندگان پاك به تمام وجود خدا.) گويا با اين بيان بخواهد تقاضاى چنين منزلتى را براى خود و دوستان هم طريقش بنمايد و بگويد : «وَألْحِقْنا بِالْعِبادِ ]بِعِبادِکَ[ الَّذينَ هُمْ بِالْبِدارِ إلَيْکَ يُسارِعُونَ، وَبابَک َعَلى الدَّوامِ يَطْرُقُونَ، وَإيّاکَ فِى اللَّيْلِ يَعْبُدُونَ، وَهُمْ مِنْ هَيْبَتِکَ مُشْفِقُونَ؛ ألَّذينَ صَفَّيْتَ لَهُمْ الْمَشارِبَ، وَبَلَّغْتَهُمُ الرَّغآئبَ، وَأنْجَحْتَ لَهُمُ الْمَطالِبَ، وَقَضَيْتَ لَهُمْ مِنْ وَصْلِکَ المَآرِبَ، وَمَلأتَ لَهُمْ ضَمآئِرَهُمْ مِنْ حُبِّکَ، وَرَوَّيْتَهُمْ مِنْ صافى شَرْبِکَ، فَبِکَ إلى لَذيذِ مُناجاتِکَ وَصَلُوا، وَمِنْکَ أقْصى مَقاصِدِهِمْ حَصَّلُوا.»[9] : (معبودا! … و ما را
به آن گروه از بندگانت ملحق نما كه به پيشى گرفتن به درگاهت شتاب مىنمايند و پيوسته درِ خانه تو را مىكوبند، در حالى كه از هيبت و عظمتت هراسانند، شبانگاهان به پرستش و عبادت تو مشغول هستند. هم آنان كه آبشخورها را براى ايشان صافى و زلال نموده، و به چيزها ]و كمالات[ دلپسند و خوشايندشان نايل ساخته، و به خواستههايشان كامياب، و خواهشها و حوايجى را كه از وصل و پيوستن به تو داشتند برآورده نموده، و درونشان را از مهر و دوستىات پُر، و از شراب و نوشيدنى ناب و بىآلايشت سيراب فرمودى؛ تا اينكه به ]وسيله [تو به مناجات و درد دل نمودن لذّت بخش با تو نايل آمده، و دورترين و بالاترين خواستههايشان را از تو بدست آوردند.)
حافظ چو زَرْ به بوته در افتاد و تاب يافت عاشقنباشد آنكه چو زَرْ،او بهتاب نيست
آرى، طلا هنگامى عيارى بالا پيدا مىكند كه در بوته آتش گداخته شود و ذرّات ناخالص از آنها جدا شود بشر نيز زمانى قابليّت قرب جانان را مىيابد كه از بوته امتحانات و ابتلائات پيروزمندانه و سرافراز بيرون آيد. و كسى كه گريزان از اين ميدان است، او را عاشق نمىتوان نام نهاد. مقامات و كمالاتى را هم كه حضرت محبوب در قرآن شريف براى مخلَصين (به فتح لام) و بندگان خاصّش (انبياء و اوصياء – عليهم السّلام – و پيروان واقعى آنان) ذكر فرموده، وقتى براى آنان حاصل مىشود كه از خود بينىها و خود خواهىها خالص شده باشد، و به نيستى خويش فعلاً و صفتآ و اسمآ و ذاتآ راه يافته، و خداوند آنان را به اين منزلت رهنمون شده باشد؛ كه: «وَاذْكُرْ عِبادَنا إبْراهيمَ وَإسحْاقَ وَيَعْقُوبَ، اُوِلى الأيدüى وَالأبْصارِ، إنّا أخْلَصْناهُمْ بِخالِصَةٍ ذِكْرَى الدّارِ»[10] : (و به يادآور بندگان ما ابراهيم واسحاق و يعقوب را كه صاحبان دست ]و
نيرومندى و قدرت در طاعت پروردگار[ و چشم ]و بينايى و روشن دلى در دريافت حقّ در اعتقاد و عمل[ بودند، ]زيرا[ همانا ما آنان را بهويژگى يادآورى خانه ]آخرت[ مخصوصشان داشتيم.)
خواجه هم در بيت ختم به منزلت والاى خود اشاره نموده، چنانكه در جاى ديگر مىگويد :
دوش ديدم كه ملايك دَرِ ميخانه زدند گِل آدم بسرشتند و به پيمانه زدند
ساكنانِ حَرَمِ سِرِّ عِفافِ ملكوت با منِ راه نشين، باده مستانه زدند
نقطه عشق، دل گوشه نشينان خون كرد همچو آن خال كه بر عارض جانانه زدند
آتش آن نيست كه بر خنده او گريد شمع آتش آن است كه در خرمن پروانه زدند.[11]
و در ضمن ديگران را تنبّه مىدهد كه در طريق طلب حضرت دوست چگونه بايد باشند تا به مقصد عالى انسانيت دست يابند. در جايى مىگويد :
به سَرِّ جامِ جَمْ آنگه نظر توانى كرد كه خاكِ ميكده، كُحلِ بَصَر توانى كرد
گدايىِ دَرِ ميخانه طُرفه اكسيرى است گر اين عمل بكنى، خاك، زَرْ توانى كرد
گُل مراد تو آنگه نقاب بگشايد كه خدمتش چو نسيم سَحَر توانى كرد
تو كز سراى طبيعت نمىروى بيرون كجا به كوىِ حقيقت، گذر توانى كرد؟[12]
[1] ـ در اين باره بيانى در غزل 62 گذشت.
[2] ـ انعام: 60 – 62.
[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 524، ص 376.
[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 154، ص 138.
[5] ـ فصّلت: 53 – 54.
[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 244، ص 185.
[7] ـ صافّات: 127 – 128.
[8] ـ صافات: 39 – 40.
[9] ـ بحار الانوار، ج94، ص147.
[10] ـ ص: 45 – 46.
[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 174، ص 151.
[12] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 132، ص 123.