• غزل  86

ز گريه مردمِ چشمم، نشسته در خون‌است         ببين‌كه در طَلَبَت، حالِ مردمان چون‌است

به‌ياد لعل لب و چشمِ مستِ ميگونت         ز جامِ غم، مِىِ لعلى كه مى‌خورم، خون است

ز مشرقِ سر كوى، آفتابِ طلعتِ تو         اگر طلوع كند، طالعم همايون است

حكايت لب شيرين، كلامِ فرهاد است         شكنج طرّه ليلى، مقامِ مجنون است

دلم بجو، كه قدّت همچو سَرْو دلجوى است         سخن بگو، كه كلامت لطيف و موزون است

ز دَوْرِ باده، به جان راحتى رسان ساقى!         كه رنجِ خاطرم از جورِ دور گردون است

از آن زمان كه ز دستم برفت يارِ عزيز         كنار ديده من، همچو رودِ جيحون است

چگونه شاد شود اندرونِ غمگينم؟         به اختيار، كه از اختيار بيرون است

ز بى‌خودى، طلبِ يار مى‌كند حافظ         چو مفلسى، كه طلبكار گنجِ قارون است

از بيت هفتم اين غزل بر مى‌آيد كه خواجه پس از وصال به فراق مبتلا گشته، با بيانات عاشقانه در مقام تقاضاى ديدار دوباره بر آمده، مى‌گويد :

ز گريه، مردمِ چشمم نشسته در خون است         ببين كه در طَلَبت حالِ مردمان چون است

محبوبا! از بس در فراقت گريستم، چشمم سرخ شده و مردمك ديدگانم در خون غوطه‌ور گرديده، نه تنها من، بلكه همه آنان كه تو را  مى‌جويند چنين‌اند. در جايى مى‌گويد:

نه من دلشده از دستِ تو خونين جگرم         از غم عشق تو، پُر خون جگرى نيست كه نيست

از سر كوى تو رفتن نتوانم گامى         ورنه اندر دل بيدل، سفرى نيست كه نيست[1]

بخواهد با اين بيان بگويد :

چو عاشق مى‌شدم، گفتم: كه بُردم گوهرِ مقصود         ندانستم كه اين دريا، چه موجِ بيكران دارد

ز خوفِ هجرم ايمن كن، اگر امّيد آن دارى         كه از چشمِ بد انديشان، خدايت در امان دارد

ز سروِ قدّ دلجويت، مكن محروم، چشمم را         بدين سرچشمه‌اش بنشان، كه خوش آب روان دارد

بيفشان جرعه‌اى بر خاك و حالِ اهلِ شوكت بين         كه از جمشيد و كيخسرو، هزاران داستان دارد[2]

حال :

به ياد لعلِ لب و چشم مستِ ميگونت         ز جامِ غم، مِىِ لعلى كه مى‌خورم، خون است

نه تنها مردمك چشم در خون نشسته، كه ياد ديدار دو دلربايى نمودن تجلّيات گذشته‌ات مرا به اندوه دچار ساخته؛ زيرا آن فرح بخش و آرامش دهنده جانم بود و اكنون كه از آن محروم گشته‌ام، به جاى جام عقيقى مشاهداتت، خون در غم عشقت مى‌نوشم، و همواره با خود فرياد بر مى‌آورم كه: «فَقَدِ انْقَطَعَتْ إلَيْکَ هِمَّتى، وَانْصَرَفَتْ نَحْوَکَ رَغَبَتى؛ فَأنْتَ لا غَيْرُکَ مُرادى … وَرُؤيَتُکَ حاجَتى، وَجِوارُکَ طَلِبَتى، وَقُرْبُکَ غايَةُ سُؤلى، وَفى مُناجاتِکَ اُنْسى وَراحَتى، وَعِنْدَکَ دَوآءُ عِلَّتى، وَ شِفاءُ غُلَّتى، وَ بَرْدُ لَوْعَتى، وَكَشْفُ كُرْبَتى.»[3]  :

(توجّهم از همه بريده و تنها به تو پيوسته، و ميل و رغبتم تنها به سوى تو منصرف گشته، پس تويى مقصودم، نه غير تو … و ديدارت حاجتم و جوار تو خواسته‌ام، نزديكى و قربت نهايت خواهشم مى‌باشد، و اُنس و راحتى‌ام تنها در مناجات با توست، و داروى بيمارى‌ام، و بهبود سوز و تشنگى درونم، و خنكى آتش باطنى‌ام، و برطرف شدن ناراحتى سختم فقط در نزد توست.) و به گفته خواجه در جايى :

ما را ز آرزوى تو پرواى خواب نيست         سر جز به خاك كوى تو بردن، صواب نيست

در دورِ چشم مست تو هشيار كس نديد         كو ديده؟ كز تصوّر چشمت، خراب نيست

در هركه بنگرم به غمى از تو مبتلاست         يك دل نديده‌ام كه ز عشقت كباب نيست[4]

و نيز در جايى مى‌گويد :

مردم ديده ما جز به رُخَت ناظر نيست         دل سر گشته ما غيرِ تو را ذاكر نيست

اشكم احرامِ طوافِ حَرَمت مى‌بندد         گرچه از خونِ دلِ ريش، دمى طاهر نيست

سر پيوندِ تو تنها، به دلِ حافظ راست         كيست آن كَش سَرِ پيوندِ تو در خاطر نيست؟![5]

ز مشرقِ سر كوى، آفتابِ طلعت تو         اگر طلوع كند، طالعم همايون است

حكايتِ لبِ شيرين، كلام فرهاد است         شِكنجِ طُرّه ليلى، مقام مجنون است

آرى، تنها مانع سالک عاشق براى رسيدن به مقصد عالى انسانيّت و وصال جانان خود بينى اوست؛ ولى اگر معشوق حقيقى نظر عنايتى به او فكند و آن را از پيش پاى او بردارد و به فنايش رهنمون گردد، آفتاب حقيقت را از وراى وجود خود و همه موجودات مشاهده خواهد كرد. خواجه نيز مى‌گويد :

دلبرا! اگر از مشرق وجودم طلعت زيباى تو طلوع كند و به فناى خويش راه يابم، طالعم همايون خواهد شد. اينجاست كه توجّهى به غير جمال تو نداشته و سخنى بر زبان بجز سخنت جارى نخواهم ساخت، «حكايت لب شيرين، كلام فرهاد است …»، «إلهى! فَاجْعَلْنا مِنَ الَّذينَ تَوَشَّحَتْ ]تَرَسَّخَتْ[ أشْجارُ الشَّوْقِ إلَيْکَ فى حَدآئِقِ صُدُورِهِم، وَأخَذَتْ لَوْعَةُ مَحَبَّتِک بِمَجامِعِ قُلُوبِهِمْ؛ فَهُمْ إلى أوْكارِ الأفْكارِ ]الأذْكارِ[ يَأوُونَ، وَفى رياضِ الْقُربِ وَالْمُكاشَفَةِ يَرْتَعُونَ، وَمِنْ حِياضِ الْمَحَبَّةِ بِكَاسِ الْمَلاطَفَةِ يَكْرَعُونَ، وَشَرايِعَ الْمُصافاةِ يَرِدُونَ»[6]  :

(معبودا! پس ما را از آنانى قرار ده كه نهالهاى شوق به تو در باغ دلشان سبز و خرّم ]يا : پايدار [گشته، و سوز و محبّتت شراشر قلب ايشان را فرا گرفته، پس به آشيانه‌هاى افكار ]يا: اذكار [پناه برده، و در باغستانهاى قرب و مكاشفه بهره‌مند گشته، و با جام مهربانى و نوازش از حوضهاى محبّت نوشيده، و در جويهاى دوستى و يكرنگى وارد مى‌شوند.) و به گفته خواجه در جايى :

هماى اوج سعادات به دام ما افتد         اگر تو را گذرى بر مقام ما افتد

حباب وار، بر اندازم از نشاط، كلاه         اگر ز روى تو عكسى به جام ما افتد

شبى كه ماهِ مراد از افق طلوع كند         بود كه پرتو نورى به بام ما افتد؟[7]

دلم بجو كه قدت،همچو سَرو دلجوى است         سخن بگو كه كلامت لطيف و موزون است

ز دورِ باده به جان راحتى رسان، ساقى!         كه رنج خاطرم از جورِ دور گردون است

محبوبا! از عاشقانت چون من با سرو قامت و گفتار لطيف و موزونت دلجويى نما، كه جمالت خوش، و سخنت در نظرم لذّت بخش مى‌باشد. موسى (عليه السلام) چون گفتارت را شنيد، تمنّاى ديدارت را نمود؛ كه: «وَلَمّا جآءَ مُوسى لِميقاتِنا، وَ كَلَّمَهُ رَبُّهُ، قال: رَبِّ! أرِنى أنْظُرْ إلَيْکَ»[8] : (و هنگامى كه موسى ]عليه السلام[ به وعده‌گاهمان

آمد و پروردگارش با او سخن گفت، عرض كرد: پروردگارا! خود را به من بنمايان، تا به سويت بنگرم.) با دادن باده تجلّياتت جان مرا از ناراحتيهاى زمانه آسوده خاطر فرما؛كه: «وَامْنُنْ بِالنَّظَرِ إلَيْکَ عَلَىَّ، وَانْظُرْ بِعَيْنِ الُودِّ وَالْعَطْفِ إلَىَّ، وَلا تَصْرِفْ عَنّى وَجْهَکَ، وَاجْعَلْنى مِنْ أهْلِ الإسْعادِ وَالحُظوةِ عِنْدَکَ. يا مُجيبُ! يا أرْحَمَ الرّاحِمين!»[9] : (و با نظر افكندن

و نگريستن به سويت بر من منّت بگذار، و با چشم مهر و عطوفت و مهربانى به من بنگر، و روى از من مگردان، و مرا از كسانى كه به سعادت و خوشبختى و قرب و منزلت در پيشگاهت مى‌رسند قرار ده، اى اجابت كننده! اى مهربانترين مهربانان!.) و به گفته خواجه در جايى :

ألا! يا أيُّهَا السّاقى! أدِر كأسآ وَنا وِلْها         كه عشق آسان نمود اول، ولى افتاد مشكلها[10]

و نيز در جايى مى‌گويد :

ميخوارگان كه باده به رطلِ گران خورند         رطل گران ز بَهرِ غمِ بيكران خورند

درباده، نورِ عارضِ معشوق ديده‌اند         رطلِ گران به قوّت بازوى آن خورند

رطل گران، ز دل بَرَد انديشه گران         زآن رو بود كه باده به رطل گران خورند

خوشتر ز باده هيچ نصيبى نبرده‌اند         آنان كه مال و نعمت ملک جهان خورند[11]

از آن زمان كه ز دستم برفت يارِ عزيز         كنار ديده من، همچو رودِ جيحون است

چگونه شاد شود اندرونِ غمگينم         به اختيار، كه از اختيار، بيرون است

معشوقا! از آن هنگام كه از ديده دلم غايب گشتى، از دورى‌ات بسيار گريستم! كه : «وَلأبْكِيَنَّ عَلَيْکَ بُكاءَ الفاقِدين»[12] : (و بى‌گمان بسانِ گريستن ]عزيز[ از دست دادگان بر تو

خواهم گريست.) و چگونه مى‌تواند عاشق دلباخته‌اى چون من كه معشوق خود را از دست داده دلش شادمان باشد و اختيار خود را در فراقت از دست ندهد؟! به گفته خواجه در جايى :

تا به دامن ننشيند ز نسيمت گردى         سيل اشك از نظرم، بر گذرى نيست كه نيست[13]

بخواهد با اين بيان تقضاى ديدار دوباره‌اش را بنمايد و بگويد :

باز آى ساقيا! كه هوا خواهِ خدمتم         مشتاق بندگىّ و دعاگوى دولتم

زآنجا كه فيض جامِ سعادت، فروغ توست         بيرون شدن نماى، ز ظلمات حيرتم

دريا و كوه در رَه و من، خسته و ضعيف         اى خِضْرِ پى خجسته! مدد كن به همّتم

حافظ! به‌پيش چشم‌تو، خواهد سپرد جان         در اين خيالم، ار بدهد عُمر مهلتم[14]

ز بى خودى، طلبِ يار مى‌كند حافظ         چو مفلسى كه طلبكارِ گنجِ قارون است

با آنكه در گذشته چون جمال محبوبم را ديدم، خود را فراموش كردم و مشاهده نمودم كه من هيچم و از خويش هيچ ندارم، و دانستم كه: «كُلُّ مَنْ عَلَيْها فانٍ، وَيِبقى وَجْهُ رَبّکَ ذُوالجَلالِ وَالإكْرامِ»[15] : (تمام كسانى كه روى زمين هستند فانى و نابودند، و تنها روى

]أسماء و صفات[ پروردگارت، كه داراى ]صفت[ بزرگى و بزرگوارى است، پايدار مى‌ماند.) امّا با اين وجود، يار را طلب مى‌كنم. حالِ من بمانند كسى است كه فقر، او را وادار كرده تا گنج قارون را تقاضا كند. دلبرا! تهيدستى‌ام سبب دست به دامن زدن تويى كه غنىّ على الاطلاقى گرديد؛ كه: «يا أيُّهَا النّاسُ! أنْتُمُ الْفُقَرآءُ إلَى اللّهِ، واللّهُ هُوَ الْغَنىُّ الْحَميدُ»[16] : (اى مردم! همه شما فقيران و نيازمندان درگاه خداوند هستيد و تنها خداست

كه بى‌نياز ستوده مى‌باشد.) و به گفته خواجه در جايى :

فقير و خسته به درگاهت آمدم، رحمى         كه جز ولاى توام هيچ نيست دستاويز[17]

[1] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 100، ص 103.

[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 138، ص 127.

[3] ـ بحار الانوار، ج94، ص148.

[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 91، ص 97.

[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 106، ص108.

[6] ـ بحار الانوار، ج94، ص150.

[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 266، ص 212.

[8] ـ اعراف: 143.

[9] ـ بحار الانوار، ج 94، ص 149.

[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 1، ص 38.

[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 284، ص 223.

[12] ـ اقبال الاعمال: ص 708.

[13] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 100، ص 103.

[14] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 385، ص 287.

[15] ـ الرحمن: 27.

[16] ـ فاطر: 15.

[17] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 316، ص 245.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا