- غزل 81
به دام زلف تو، دل مبتلاىِ خويشتناست بِكُش به غمزه، كه اينش سزاىِ خويشتن است
گرت ز دست برآيد، مرادِ خاطر ما ببخش زود، كه خيرى براى خويشتناست
به جانت اى بُتِ شيرينِ من! كه همچون شمع شبانِ تيره، مرادم فناىِ خويشتن است
چو راىِ عشق زدى، با تو گفتم: اى بلبل! مكن، كه اين گُل خودرُو براى خويشتن است
به مُشك چين و چِگِلْنيست، حُسن گُل محتاج كه نافههاش، ز بَنْدِ قباىِ خويشتن است
مرو به خانه ارباب بىمروّتِ دَهْر كه گَنْجِ عافيتت در سراىِ خويشتن است
بسوخت حافظ و در شرطِ عشق و جانبازى هنوز بر سَرِ عهد و وفاىِ خويشتن است
خواجه در اين غزل از خويشتن پرستى فرياد بر آورده، و چون بر او روشن شده كه علّت محروميّتش از تماشاى جمال دوست جز اين امر نمىباشد. مىگويد :
به دام زُلف تو دل، مبتلاى خويشتن است بكُش به غمزه كه اينش سزاى خويشتن است
محبوبا مىدانم تو در كنار مظاهرت نمىباشى و تنها از طريق آنان براى عاشقانت جلوه مىنمايى؛ كه: «ألا! إنَّهُمْ فى مريَةٍ مِنْ لِقآءِ رَبِّهِم، ألا! إنَّهُ بُكُلِّ شَىءٍ مُحيطٌ.»[1] : (آگاه باش
كه همانا آنان از ملاقات پروردگارشان در شك و دو دلى هستند، هان! براستى كه او به هر چيز احاطه دارد.)؛ ولى خويشتن پرستى و توجّه به عالم خلقى خود و موجودات، مرا از ديدارت محروم داشته؛ مرا از من با غمزه جلال آميخته با جمالت نابود ساز، تا تنها جمالت را با نابودى و فنايم مشاهده نمايم، به گفته خواجه در جايى :
صبح است و ژاله مىچكد از ابرِ بَهْمَنى برگِ صبوح ساز و بده جامِ يك من[2]
و در جاى ديگر مىگويد :
طريقِ كام جستن چيست؟ تركِ كام خود گفتن كلاه سرورى اين است، گر اين تَرْك بر دوزى[3]
و نيز مىگويد :
نقش خودى ز لوح دل، پاك كنى تو در زمان گر ببرى به جان و دل، راه به كوى بخردى[4]
و همچنين مىگويد :
چون ز جام بىخودى، رَطلى كِشى كم زنى از خويشتن، لافِ منى[5]
گرت ز دست بر آيد مرادِ خاطر ما ببخش زود، كه خيرى براى خويشتن است
معشوقا! اگر روا كردن مراد مرا (كه كشته شدن است) مصلحت مىدانى، هرچه سريعتر آن را بجاى آر، تا از خويش برهم؛ زيرا تشنه چنين عمل خيرى مىباشم، و پرهيز از آن را بر خود روا مىدانم، چرا كه مىدانم وصال و مشاهدهات جز از اين راه برايم ميسّر نخواهد شد. در جايى مىگويد :
دلم را شد سَرِ زُلفِ تو مسكن بدين سانش فرو مگذار و مشكن
وگر دل سر كشد چون زُلف از خط بدست آرش، ولى در پاش مفكن
چو شمع ار پيشم آيى در شب تار شود چشمم به ديدار تو روشن
ز سروِ قامتت ننشينم آزاد همه تن گر زبان باشم چو سوسن[6]
بهجانت اى بُت شيرينِ من! كه همچون شمع شبان تيره مردام، فناىِ خويشتن است
دلبرا! قسم به جان تو كه در ظلمت سراى عالَم طبيعت، چون شمع در فكر سوختن و نابودى و فناى خويشم، تا شايد وصالم دست دهد. كنايه از اينكه: مرا به آرزويم برسان، و از خود بستان تا جز تو نبينم. در جايى مىگويد :
مرغدلم طايرى است، قدسى عرش آشيان از قفس تن ملول، سير شده از جهان
از درِ اين خاكدان، چون بپرد مرغِ ما باز نشيمن كند، بر سر آن آشيان
چون بپرد زين جهان، سدره بُود جاى او تكيه گه باز ما، كنگره عرش دان
چون دموحدت زنى، حافظ شوريده حال! خامه توحيد كش، بر ورق انس و جان[7]
چو راىِ به عشق زدى، با تو گفتم: اى بلبل! مكن، كه اين گُلِ خود رو براى خويشتن است
اى خواجه! روز نخستين كه خواستى در وادى عشق جانان قدم گذارى، آگاهت نمودم كه معشوق من براى خويش است و «اَحَد» و «صَمَد» و «لَمْ يَلِدْ وَلَمْ يُولَد»[8]
مىباشد، مظاهر را هم خلق نموده تا بدين وسيله او را بشناسند؛ و در نتيجه محبّتش به ذات خويش او را بر اين امر داشته، كه: «كُنْتُ كَنزآ مَخْفتيّآ ]ظ: خََفِيّآ[، فأحْبَبْتُ أنْ اُعْرَفَ، فَخَلَقْتُ الخَلْقَ لِكلى اُعْرفَ»[9] : (من گنجى پنهان بودم، خواستم كه شناخته شوم،
پس مخلوقات را آفريدم تا شناخته شوم.)؛ لذا نمىخواهد كسى از خود دم زند، و از عشق و عاشقى و معشوقى سخن بگويد. با اين بيان بخواهد بگويد :
چو باد، عزمِ سرِ كوىِ يار خواهم كرد نَفَس به بوى خوشش، مشكبار خواهم كرد
هر آبروى كه اندوختم ز دانش و دين نثار خاك رَهِ آن نگار خواهم كرد
به هرزه، بى مى و معشوق عمر مىگذرد بطالتم بس، از امروز كار خواهم كرد
صبا كجاست؟ كه اين جانِ خو گرفته چو گُل فداى نكهت گيسوى يار خواهم كرد
بهياد چشم تو، خود را خراب خواهمساخت بناىِ عهدِ قديم، استوار خواهم كرد[10]
به مُشك چين و چِگِل[11] ، نيست حُسنِ گُل محتاج كه نافههاش ز بند قباى خويشتن است
كنايه از اينكه: محبوب من، حُسن و زيبايى و كمالات و عطر او، به خويش است، احتياج به آرايش ندارد، بلكه زيبايى تمامى جمالهاى جهان هستى از اوست، و همه از پرتو اسماء و صفات وى منشأ گرفته؛ كه: «أللّهُمَّ! إنّى أسألُکَ مِنْ جَمالِکَ بأجْمَلِهِ، وَ كُلُّ جَمالِکَ جَميلٌ»[12] : (خداوندا! همانا از جمال و زيبايىات زيباترينش را خواستارم و تمام
جمال تو زيبا و جميل است.) و نيز: «وَبِنُورِ وَجْهِکَ الَّذى أضآءَ لَهُ كُلُّ شَىءٍ، يا نُورُ! يا قُدُّوسُ»[13] :
(و ]از تو مسئلت دارم[ به نور وجه و اسماء و صفاتت كه تمام اشياء بدان روشن و نورانى است. اى نور! و اى پاك و منزّه ]از هر نقص![.) و به گفته خواجه در جايى :
حُسنت به اتّفاقِ ملاحت، جهان گرفت آرى به اتّفاق، جهان مىتوان گرفت
مىخواستگل كه دمزند از رنگ وبوى تو از غيرت صبا، نفسش در دهان گرفت[14]
و در جايى نيز مىگويد :
آن كه مىگويند، آن بهتر ز حُسن يارِ ما اين دارد و آن نيز هم
هر دو عالَم، يك فروغِ روى اوست گفتمت پيدا و پنهان نيز هم[15]
مرو به خانه اربابِ بى مروّت دهر كه گنج عافيتت در سراى خويشتن است
اى خواجه! عافيتت، در منزلتهاى والاى انسانى و حيات جاودانى است، و آن گنجى مىباشد كه نزد خود، و از طريق معرفت نفس مىتوانى آن را به دست آرى؛ كه: «كَفى بِالْمَرْءِ مَعرِفَةً أنْ يَعْرِفَ نَفْسَهُ.»[16] : (مرد ]= انسان[ را همين شناخت بس، كه نفس
خويش را بشناسد.) و نيز: «مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ، جَلَّ أمْرُهُ»[17] : (هر كس نَفس خويش را شناخت، شأن و ارج او بلند پايه مىگردد.) اين سرمايه در خانه اغيار و اهل جاه و مقام و دنيا پرستان يافت نمىشود، «مرو به خانه ارباب بى مروّت دهر» آنان تو را از توجّه به او باز مىدارند؛ كه: «فَأعْرِضْ عَمَّنْ تَوَلّى عَنْ ذِكرِنا، وَلَم يُرِدْ إلّا الْحَيوةَ الدُّنيا، ذلِکَ مَبْلَغُهُمْ مِنَ الْعِلمِ»[18] : (پس از هر كس كه به ياد ما پشت كرده و جز زندگانى دنيا را اراده ننمود، روى
گردان. اين اندازه آگاهى و دانش آنان است.) و به گفته خواجه در جايى :
اى نور چشم من! سخنى هست، گوشكن تا ساغرت پُر است، بنوشان و نوش كن
در راه عشق، وسوسه اهرمن بسى است هُشدار و گوشِ دل به پيام سروش كن
برگ نوا تَبَه شد و سازِ طَرَب نماند اىچنگ!ناله بر كش و اىدَف! خروش كن[19]
بسوخت حافظ و در شرطِ عشق و جانبازى هنوز بر سرِ عهد و وفاى خويشتن است
محبوبا! اگر چه در راه اختيار نمودن عشقت رنجها كشيده، و آتش فراقت در دلم شعله مىكشد؛ امّا با همه مشكلات اين جهان، از آن عهدى كه در ازل با تو بسته بودم، سرباز نزدم، در جاى مىگويد :
عشقت نه سرسرى است كه از سر بدر شود مهرت نه عارضى است كه جاى دگر شود
عشق تو در وجودم و مهر تو در دلم با شير اندرون شد و با جان بدر شود[20]
كنايه از اينكه: بيش از اين، از خود مهجورم مدار.
[1] ـ فصلت: 54.
[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 581، ص 416.
[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 597، ص 428.
[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 591، ص 424.
[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 592، ص 424.
[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 473، ص 344.
[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 482، ص 350.
[8] ـ اشاره به آيات 3 – 1 سوره توحيد.
[9] ـ بحار الانوار، ج 87، ص244.
[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 157، ص 139.
[11] ـ «چِگُل» ناحيهاى است كه از طرف مشرق و جنوب به «خلج»، از مغرب به «تخس»، و از شمال بهناحيه «قرقيز» محدود است، شهرهاى آن تُرک نشين و اهالى آن شجاع و زيبا رويند. (فرهنگ معين،ج5، ص 443.)
[12] ـ اقبال الاعمال، ص517، سطر 12.
[13] ـ اقبال الاعمال، 707.
[14] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 67، ص 82.
[15] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 409، ص 302.
[16] و 6 ـ غرر و درر موضوعى، باب معرفة النّفس، ص 387.
[18] ـ نجم: 29 و 30.
[19] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 462، ص 337.
[20] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 225، ص 186.