• غزل  84

بحرى است بحرِ عشق كه هيچش كناره نيست         آنجا جز آنكه جان بسپارند، چاره نيست

آن دم كه دل به‌عشق دهى،خوش دمى بود         در كارِ خير، حاجتِ هيچ استخاره نيست

ما را به منعِ عقل مترسان و مِىْ بيار         كآن شِحْنَه در ولايت ما، هيچ‌كاره نيست

از چشم خود بپرس، كه ما را كه مى‌كُشد         جانا! گناهِ طالع و جُرم ستاره نيست

رويش، به‌چشمِ پاك توان ديدچون هِلال         هر ديده، جاىِ جلوه آن ماهْ پاره نيست

فرصت شمر طريقه رندى، كه اين نشان         چون راه گنج، بر همه كس آشكاره نيست

نگرفت در تو گريه حافظ به هيچ روى         حيران از آن دلم، كه كم از سنگِ خاره نيست

بيشتر خطابات خواجه در غزليّاتش، خود اوست، نه ديگران، اگرچه ايشان از آن بهره ببرند، از بيت ختم اين غزل ظاهر مى‌شود وى در انتظار ديدار حضرت محبوب بسر مى‌برده، ولى چون درى به رويش گشوده نمى‌شده، گاهى خويش را به استقامت در طريق سفارش نموده و گاهى به علّت محروميّتش اشاره كرده و مى‌گويد :

بحرى است بحرِ عشق كه هيچش كناره نيست         آنجا جز آنكه جان بسپارند، چاره نيست

اى خواجه! درياى عشق و محبّت حضرت دوست، دريايى بى‌ساحل است و به نهايت آن راه نمى‌توان يافت، مگر آن زمانى كه با جان فشاندن به نيستىِ خود فعلا و صفتآ و اسمآ و ذاتآ راه‌يابى، به گونه‌اى كه نه عاشقى بماند و نه عشقى، و همه معشوق باشد و بس؛ كه: «يا مَنِ اسْتَوى بِرَحْمانِيَّتِهِ! فَصارَ الْعَرْشُ غَيْبآ فى ذاتِهِ، مَحَقْتَ الآثارَ بالآثارِ، وَمَحَوْتَ الأغيارَ بِمُحيطاتِ أفلاكِ الأنوار»[1] : (اى خدايى كه با صفت رحمانيت ]بر

تمام موجودات[ چيره گشته و احاطه نمودى؛ پس عرش ]موجودات[ در ذاتت غايب گشت، آثار مظاهر را با آثار خويش از بين برده و اغيار را با افلاك انوار احاطه كننده‌ات محو نمودى.) بخواهد به خود خطاب كرده و بگويد: مشكل راه نيافتنت به حضرت دوست، آمادگى نداشتن براى جان سپردن به پيشگاهش مى‌باشد؛ با اين همه :

آن دم كه دل به عشق دهى، خوش دمى بود         در كارِ خير، حاجت هيچ استخاره نيست

بهترين لحظه و گرامى‌ترين دَمْ براى تو خواجه! هنگامى است كه آن را به عشق معشوق حقيقى بگذرانى، اگرچه ديدارت حاصل نشده باشد، و آن محتاج استخاره و اينكه آن را اختيار كنم يا نه ندارد، و بگو: «اللّهُمَّ! إنّى أجِدُ سُبُلَ الْمَطالِبِ إلَيْکَ مُشْرَعَةً، وَمَناهِلَ الرَّجآءِ لَدَيْکَ مُتْرَعَةً … وَقَدْ عَلِمْتُ أنَّ أفْضَلَ زادِ الرّاحِلِ إلَيْکَ عَزْمُ إرادَةٍ يَخُتارُکَ بِها، وَقَدْ ناجاکَ بِعَزمِ الإرادَةِ قَلْبى»[2] : (خداوندا! براستى كه من راههاى خواسته و حوايج ]بندگان[

را به تو روشن، و آبشخورهاى اميدوارى به درگاهت را پر آب و لبريز مى‌يابم … و دانسته‌ام كه بى‌گمان برترين توشه كسى كه به سوى تو كوچ مى‌كند، اراده و تصميمى جدّى است كه بدان تو را بر مى‌گزيند. و بدرستى كه دلم با اراده و تصميم جدّى با تو در مناجات مى‌باشد.) و بگو :

«إلهى! فَاسْلُک بِنا سُبُلَ الْوُصُولِ اِلَيْکَ، وَسيّرنا فى أقْرَبِ الطُّرُقِ لِلْوُفُودِ عَلَيْکَ، قَرِّبْ عَلَيْنَا الْبَعيدَ، وَسَهِّلْ عَلَيْنَا الْعَسيرَ الشَّديدَ»[3] : (معبودا! پس ما را در راههاى وصول و رسيدن به

درگاهت رهسپار ساز و در بهترين راههاى بار يافتن بر خويش راهى گردان، دور را بر ما نزديك، و ]كار [دشوار و سخت را بر ما آسان گردان.) و به گفته خواجه در جايى :

گر مساعد شودم دايره چرخِ كبود         هم بدست آورمش باز به پرگارِ دگر

يار اگر رفت‌وحقِ صحبتِ ديرين‌نشناخت         حاشَ لِلّه! كه روم من ز پى يار دگر[4]

ما را به منعِ عقل، مترسان و مِىْ بيار         كآن شحنه در ولايتِ ما، هيچ كاره نيست

آرى، حضرت دوست عقل بشر را چون داروغه و محافظى قرار داده، تا وى با آن به خطا و صواب رهنمون شود؛ كه: «ألْعَقْلُ رَسُولُ الْحَقِّ»[5] : (عقل پيك و گسيل داشته

شده حق مى‌باشد.) و نيز: «بِالعَقْلِ صَلاحُ كُلِّ أمْرٍ»[6] : (صلاح و درستى هر چيز به عقل

است.) و نيز: «أيْنَ الْعُقولُ المُسْتَصْبِحَةُ لِمصابيحِ الْهُدى»[7] : (كجايند عقلهايى كه چراغهاى

هدايت را روشن مى‌نمايند؟) و همچنين: «ألْعَقْلُ آلَةٌ أعْطيناها لِمَعرِفَةِ الْعُبُوديَّةِ لا لِمَعْرِفَةِ الرُّبُوبُيَّةِ»[8] : (عقل وسيله‌اى است كه براى شناخت بندگى به ما عنايت شده است نه

براى شناخت ربوبيّت.)؛ ولى با اين همه؛ او در كشور عشق حضرت دوست حكومتى ندارد، تا عاشق را از خطرات و ناملايمات آن بر حذر دارد، آنجا عشق است كه مكاره و ناملايمات را با شيرينى مى‌پذيرد و مكروهى نمى‌بيند.

خواجه هم در اين بيت خطاب به زاهد و واعظ نموده و مى‌گويد: ما را از عشق جانان بر حذر مداريد و مگوييد كه عقل بدان راهنما نمى‌باشد. چرا كه عقل را در مملكت عشق راه نيست، اگر مى‌توانيد ما را به محبوب و عشق او توجّه دهيد، تا بيشتر مست گرديم. به گفته خواجه در جايى :

خدا را اى‌نصيحت گو! حديث از مطرب و مى گو         كه نقشى در خيالِ ما، از اين خوشتر نمى‌گيرد

صراحى مى‌كشم پنهان و مردم، دفتر انگارند         عجب كز آتش اين زرق، در دفتر نمى‌گيرد

ميان گريه مى‌خندم، كه چون شمع اندر اين مجلس         زبان آتشينم هست، امّا در نمى‌گيرد

چه خوش صيد دلم كردى؛ بنازم چشم مستت را!         كه كس آهوى وحشى را، از اين خوشتر نمى‌گيرد[9]

و ممكن است خطاب خواجه در بيت به حضرت معشوق باشد و بگويد: ما را مگو از اين كارت دست بكش، عقلت كجا اجازه مى‌دهد راه پر خطر عشق بپيمايى، زيرا او را در كار عشق فرمانى نمى‌باشد، تنها مِىْ بياور و با تجلّياتت از خويشمان بگير، تا از منع عقل نيانديشيم.

از چشم خود بپرس كه ما را كه مى‌كُشد؟         جانا! گناهِ طالع و جُرمِ ستاره نيست

محبوبا! چون با چشم و جذبات جمالى‌ات، به ما مِىْ دادى و از خويش گرفتى، مپرس كه چه كس كُشتمان. از خود بپرس كه ما را كه مى‌كُشد؟ آنچه از خود مى‌دانستم به غارت بردى، و اين كشته شدن در پيشگاهت مطلوب ماست، و بخت و ستاره را جرمى در اين امر نيست. در جايى مى‌گويد :

خيز و در كاسه زَزْ، آب طربناك انداز         پيش از آنى كه شود كاسه سَر، خاك انداز

عاقبت منزل ما وادى خاموشان است         حاليا غلغله در گنبد افلاك انداز

دل ما را كه ز مارِ سَرِ زُلفِ تو بِخَست         از لب خود به شفاخانه ترياك انداز

چشم آلوده، نظر از رخِ جانان دور است         بر رخ او، نظر از آينه پاك انداز

چون گل از نكهت او جامه قبا كن حافظ!         وين قبا در رَهِ آن قامت چالاك انداز[10]

رويش به چشمِ پاك توان ديد چون هلال         هر ديده، جاىِ جلوه آن ماه پاره نيست

اى خواجه! ديده دل را با اخلاص در بندگى و صفاى عبوديّت پاكيزه بنما، تا او را مشاهده نمايى؛ كه: «رَأَتْهُ الْقُلُوبُ بِحَقآئِقِ الإيمانِ»[11] : (دلها با ايمانهاى راستين خويش،

او را مى‌بينند.)؛ امّا اگر از تعلّقات و خواطر عالم طبيعت رها نشده باشى، كجا مى‌توانى او را ببينى؟! كه: «أنَّ الْحِجابَ عَنِ الْخَلْقِ لِكَثَرةِ ذُنُوبِهِمْ»[12] : (همانا حجاب و نهان

بودن ]خداوند[ از خلق، به خاطر فراوانى گناهان آنان است.) و نيز: «وَأنَّکَ لا تَحْتَجِبُ عَنْ خَلْقِکَ الّا أنْ ]وَلكن[ تَحْجُبَهُمُ الأعمالُ السَّيَّئَةُ ]الآمالُ[ دُونَکَ»[13] : (و همانا تو از مخلوقاتت در

حجاب و پرده نيستى، مگر آنكه ]و يا: ليكن[ اعمال و كردار ناپسند و زشت ]يا آرزوهاى[ آنان، ايشان را از تو محجوب سازد.) و به گفته خواجه در جايى :

چو دست بر سَرِ زلفش زنم به تاب رود         ور آشتى طلبم بر سَرِ عتاب رود

چو ماهِ نو رَهِ نظّارگانِ بيچاره         زَنَد به گوشه ابرو و در حجاب رود

تو خود حجاب‌خودى، حافظ!از ميان برخيز         خوشا كسى كه دراين راه بى‌حجاب رود![14]

فرصت شمر طريقه رندى كه اين نشان         چون راهِ گنج، بر همه كس آشكاره نيست

اى خواجه! اكنون كه به گنج معرفت و شناسايى حضرت دوست رهنمون شده‌اى، فرصت را غنيمت شمار. مبادا هجرانت سبب شود كه نعمت به دست آمده‌ات را از كف بدهى و از فرصتى كه تو را حاصل گشته و مى‌توانى از آن براى نايل شدن به وصالش استفاده كنى، غافل بنشينى، كه: «سُبْحانَکَ! ما أضْيَقَ الطُّرُقَ عَلى مَنْ لَمْ تَكُنْ دَليلَهُ! وَما أوْضَحَ الْحَقَّ عِنْدَ مِنْ هَدَيْتَهُ سَبيلَهُ»[15] : (پاك و منزّهى تو! چقدر راهها

براى كسى كه خود راهنمايش نباشى، تنگ! و چه اندازه حقّ نزد كسى كه تو او را به راه ]خويش [رهنمونش شده باشى، روشن و آشكار است.)؛ زيرا همان گونه كه به گنجهاى ظاهرى هر كسى نمى‌تواند راه يابد، معشوق هر فردى را نيز به گنج شناسايى و ديدارش راهنمايى نخواهد كرد؛ كه: «إنَّ لِلّهِ فى أيّامِ دَهرِكُمْ نَفَحاتٍ، ألا! فَتَرَصَّدُوا لَها»[16]  :

(براستى براى خداوند در روزهاى عمر شما نسيمهايى است هان! چشم به راه آنها باشيد.) و به گفته خواجه در جايى :

رندى آموز و كَرَم كن كه نه چندين هنر است         حَيَوانى كه ننوشد مِى و انسان نشود

گوهر پاك ببايد كه شود قابِل فيض         ورنه هر سنگ و گُلى، لُؤلُؤ و مرجان نشود

هركه در پيش بُتان بر سر جان مى‌لرزد         طالبِچشمه خورشيدِ درخشان نشود[17]

نَگْرِفت در تو گريه حافظ به هيچ روى         حيران از آن دلم كه كم از سنگِ خاره نيست

اين بيت گله‌اى است عاشقانه. آرى، بى اعتنايى و سنگدلى معشوق به عاشق، سبب شعله‌ور شدن آتش عشق او مى‌گردد، و هرچه بر افروخته‌تر و سوخته‌تر شود، سريعتر به مطلوب خود نايل مى‌گردد، و خواسته معشوق از بى عنايتى‌اش به عاشق همين است، كه هر چه زودتر به فناى خويش راه يابد.

خواجه هم مى‌خواهد بگويد: محبوبا! اشك ديدگانم نتوانست در تو اثر نمايد و از دورى‌ات رهايى بخشد؛ زيرا نظرت بر آن است كه با اين كار (هجران) مرا از خويش بستانى و از هر چيز جز خودت آزاد بنمايى. به گفته خواجه در جايى :

رو بر رَهَش نهادم و بر من، گذر نكرد         صد لطف چشم داشتم و يك نظر نكرد

سيل سرشك ما، ز دلش كين بدر نبرد         در سنگِ خاره، قطره باران اثر نكرد

ماهىّ و مرغ، دوش نخفت از فغان من         وآن شوخ ديده‌بين‌كه سر از خواب‌بر نكرد

جانا! كدام سنگدلِ بى‌كفايت است         كو پيش زخمِ تيغِ تو، جان را سپر نكرد؟!

شوخى نگر كه مرغِ دلِ بال و پر كباب         سوداىِ خامِ عاشقى، از سر بدر نكرد[18]

[1] ـ اقبال الاعمال: ص350.

[2] ـ اقبال الاعمال، ص678.

[3] ـ بحار الانوار، ج 94، ص147.

[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 303، ص 236.

[5] ـ غرر و درر موضوعى، باب العقل، ص 255.

[6] ـ غرر و درر موضوعى، باب العقل، ص258.

[7] ـ غرر و درر موضوعى، باب العقل، ص257.

[8] ـ الاثنى عشرية، 197.

[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 184، ص 157.

[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 315، ص 244.

[11] ـ بحارالانوار، ج4، ص27، روايت 2.

[12] ـ بحارالانوار، ج3، ص15، روايت 1.

[13] ـ اقبال الاعمال، ص 68.

[14] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 159، ص 140.

[15] ـ بحارالانوار، ج94، ص147.

[16] ـ بحارالانوار، ج 77، ص168.

[17] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 240، ص 196.

[18] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 196، ص 165.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا