- غزل 82
عارف از پرتوِ مِىْ، رازِ نهانى دانست گوهرِ هر كس از اين لعل، توانى دانست
شرحِ مجموعه گُل، مُرغ سَحَر داند و بس كه نه هر كو وَرَقى خواند، معانى دانست
عرضه كردم دو جهان، بر دلِ كار افتاده بجز از عشق تو، باقى، همه فانى دانست
آن شد اكنون كه زاَفْواهِ اَنام انديشم محتسب نيز از اين، عيش نهانى دانست
دلبر آسايش ما، مصلحتِ وقت نديد ورنه از جانبِ ما، دلْ نگرانى دانست
سنگ وگِل را كُند از يُمنِ نظر، لعل و عقيق هر كه قَدْرِ نَفَسِ بادِ يَمانى دانست
اى كه از دفترِ عقل، آيتِ عشق آموزى! ترسم اين نكته، به تحقيق ندانى دانست
مِىْ بياور، كه ننازد به گُل باغِ جهان هر كه غارتگرىِ بادِ خزانى دانست
حافظ اين گوهرِ منظوم كه از طبع انگيخت اثرِ تربيتِ آصفِ ثانى دانست
از اين غزل استفاده مىشود كه خواجه را وصالى حاصل گشته و دوام نداشته، و حضرت دوست را با تمام مظاهر عالم وجود مشاهده نموده، و بر او روشن شده كسانى كه او را شناختهاند از طريق راهنمايى عقل نبوده، ولى اين مشهود دوام نداشته، در مقام تقاضاى ديگر بار آن بوده و مىگويد :
عارف از پرتو مى، رازِ نهانى دانست گوهرِ هر كس از اين لَعْل، توانى دانست
عارف و هركسى كه به مقام معرفت و مشاهده جمال حضرت دوست نايل گشته، از پرتو تجلّيات او كه مظاهر عالم ملكى و خلقى مىباشند، به مشاهدات عالم امرى و ملكوتى آنان پى برده، كه: «فَسُبْحانَ الَّذى بِيَدِهِ مَلَكُوتُ كُلّ شَىءٍ»[1] : (پس
پاك و منزّه است خداوندى كه ملكوت ]و جنبه باطنى و اسماء و صفات[ هر چيز به دست ]با كفايت[ اوست.) و نيز: «ألا! لَهُ الْخَلْقُ وَالأمْرُ»[2] : (آگاه باشيد كه ]عالم خلق[ و امر
از آن اوست.) و به اسرار نهفته در آنها آگاه گشته است كه: «وَأنْ مِنْ شَىءٍ إلّا عِنْدَنا خَزآئِنُهُ، وَما نُنَزِّلُهُ إلّا بُقَدَرٍ مَعْلُومٍ»[3] : (و هيچ چيز نيست مگر اينكه گنجينههايش نزد ماست و ما آن
را جز به اندازه معيّن ]به عالم خلق[ فرو نمىفرستم.) و همچنين: «أللّهُمّ! أرِنَا الأشيآءَ كَماهِىَ»[4] : (خداوندا! اشياء را به گونهاى كه هستند، به ما بنمايان.) عارف را با اين ديد از
غير او مىتوان شناخت؛ زيرا او اندازه بهرهمندى هر موجودى، خصوصآ انسان از اسماء و صفات و كمالات معشوق را از راه مظاهر (پرتومى) دانسته.
به گفته خواجه در جايى :
بكوى ميكده هر سالكى كه ره دانست در دگر زدن، انديشه تبه دانست
زمانه افسرِ رندى نداد جز به كسى كه سر فرازى عالم، در اين كله دانست
بر آستانه ميخانه هر كه يافت سرى ز فيض جام مى، اسرار خانقه دانست
دلم ز نرگس ساقى، امان نخواست بهجان چرا كه شيوه آن ترك دل سيه دانست
هر آن كه راز دو عالم، ز خطّ ساغر خواند رموز جام جم از نقش خاك ره دانست[5]
خواجه بيان فوق را با تعبير ديگرى در بيت بعد ياد آور شده و مىگويد :
شرح مجموعه گل، مرغِ سَحَر داند و بس كه نه هر كو وَرَقى خواند، معانى دانست
كنايه از اينكه: عارفان، راز نهانى جهان هستى را با سحر خيزى بدست آوردهاند؛ كه: «وَمِنَ اللَّيْلِ فَتَهَجَّدْ بِهِ نافِلَةً لَکَ، عَسى أنْ يَبْعَثَکَ رَبُّکَ مَقامآ مَحْمُودآ»[6] : (پس پاسى از شب
را بيدار باش، در حالى كه ]اين وظيفه[ افزون براى توست، باشد كه پروردگارت تو را به مقام محمود و جايگاه پسنديدهاى برانگيزاند ]و آن را به تو عطا نمايد[.) و نيز: «تَتَجافى جُنُوبُهُمْ عَنِ المَضاجِعِ، يَدْعُونَ رَبَّهُمْ خَوْفآ وَطَمعآ، وَمِمّا رَزَقْناهُمْ يُنْفِقُونَ، فَلا تَعْلَمُ نَفْسٌ ما اُخْفِىَ لَهُمْ مِنْ قُرَّةِ أعْيُنٍ، جَزآءً بِما كانُوا يَعْمَلُونَ.»[7] : (و پهلوهايشان از خوابگاهها كناره گرفته، و از
روى بيم و هراس و آز و طمع پروردگارشان را مىخوانند، و از آنچه به ايشان روزى دادهايم انفاق مىنمايند. پس هيچ كس نمىداند كه چه چشم روشنىهايى، در پاداش آنچه انجام مىدادند، براى آنان پوشيده و سربسته نگاهدارى شده.) و به گفته خواجه در جايى :
سحرم هاتف ميخانه به دولتخواهى گفت: باز آى، كه ديرينه اين درگاهى
همچو جَمْ، جرعه مى كِش كه ز سرّ ملكوت پرتو جامِ جهان بين، دهدت آگاهى[8]
عرضه كردم دو جهان بر دلِ كار افتاده به جز از عشق تو، باقى، همه فانى دانست
چون دنيا و آخرت را به اهل دل عرضه داشتم، ايشان را به آن دو، بى اعتنا يافته، و ديدم كه آنان جز به تو و جمالت دل نبسته و با چشم فنا به هر دو عالم مىنگرند، و آنها را جز ظهوراتى ناپايدار به حساب نمىآورند، و بجز عشقت به همه چيز به نظر فنا مىنگرند، كه: «أنْتَ الّذى أشْرَقْتَ الأنْوارَ فى قُلُوبِ أولِيآئِکَ، حَتّى عَرَفُوکَ وَ وَحَّدُوکَ ]وَجَدُوکَ[، وَأنْتَ الَّذى أزَلْتَ الأغْيارَ عَنْ قُلُوبِ أحِبّآئِکَ حَتّى لَمْ يُحِبُّوا سِواکَ، وَلَمْ يَلْجَئُوا إلى غَيْرِکَ، أنْتَ الْمُونِسُ لَهُمْ حَيْثَ أوْحَشَتْهُمُ الْعَوالِمْ، وَأنْتَ الَّذى هَدَيْتَهُمْ حَيْثُ اسْتَبانَتْ لَهُم المَعالِمُ ]إلهى![ ماذا وَجَدَ مَنْ فَقَدَکَ؟! وَمَا الَّذى فَقَدَ مَنْ وَجَدَکَ؟! لَقَدْ خابَ مَنْ رَضِىَ دُونَکَ بَدَلاً، وَلَقَد خَسِرَ مَنْ بَغى عَنْکَ مُتَحَوّلا»[9] : (پروردگارا! تويى كه انوار را در دل اوليائت تابانيدى تا به مقام معرفت و
شناسايى و توحيدت نائل آمدند ]يا: تو را يافتند[ و تويى كه اغيار را از دلهاى توستانت زدودى تا غير تو را به دوستى نگرفته و جز به تو پناه نبردند، تويى يار و مونس ايشان آنجا كه عوالم ]امكانى[ ايشان را به وحشت انداخت، و تويى راهنما و راهبر ايشان، آنجا كه علامتها براى ايشان آشكار گشت ]معبودا![ كسى كه تو را از دست دارد، چه چيز يافت و آنكه تو را يافت چه چيز از دست داد؟! مسلمآ هر كس به جاى توبه ديگرى دل بسته و خشنود شد محروم گشت و هركه از تو روى گردان شد، زيان برد.) و به گفته خواجه در جايى:
مردم ديده ما جز به رُخت ناظر نيست دل سر گشته ما غير تو را ذاكر نيست
بسته دامِ بلا باد چو مرغِ وحشى طاير سدره اگر در طلبت طاير نيست
سر پيوند تو تنها نه دل حافظ راست كيستآنكشسَرِ پيوندتو درخاطرنيست؟![10]
چون راز جهان هستى در يك ديدار برايم حاصل شد،
آن شد اكنون كه ز افواهِ انام انديشم محتسب نيز از اين، عيش نهانى دانست
گذشت آن زمانى كه اسرار سير خويش را از مخالفين خود مىپوشانيدم، تا از سوز و شور درونى من آگاه نشوند؛ زيرا اكنون حالى رخ داده كه نمىتوانم آن را از دوست و دشمن بپوشانم. در جايى مىگويد :
برخيز تا طريق تكلّف رها كنيم دكّان معرفت به دو جو بَر، بها كنيم
بر ديگران نگار، قبا پوش بگذرد ما نيز جامههاى صبورى، قبا كنيم
هفتاد زلّت از نظر خلق در حجاب بهتر ز طاعتى، كه به روى و ريا كنيم[11]
دلبر آسايش ما، مصلحتِ وقت نديد ورنه از جانبِ ما، دل نگرانى دانست
حضرت دوست با آنكه از حال درونىام آگاه بود و مىدانست كه چگونه در ناراحتى فراقش بسر مىبرم، اگر عنايتى نمىفرمود و باز از ديدارش بهرهمندم نمىساخت، به جهتى است كه خود مىداند و يا آمادگى در من نمىبيند. به گفته خواجه در جايى :
در طريقت، هرچه پيش سالك آيد، خير اوست در صراط المستقيم اى دل! كسى گمراه نيست
هرچه هست از قامت ناسازِ بى اندام ماست ورنه تشريف تو بر بالاى كس كوتاه نيست
بر دَرِ ميخانه رفتن كارِ يكرنگان بود خود فروشان را به كوى مِىْ فروشان راه نيست[12]
سنگ و گِل را كُنَد از يُمنِ نظر، لعل و عقيق هر كه قَدرِ نَفَسِ بادِ يَمانى دانست
كنايه از اينكه: آنان كه از يُمن نظر رسول اللّه صلَّى اللّه عليه و آله و اولياء خدا، نَفَسى چون اوَيس يَمَنى با آنكه همچون وى او را نديدهاند، بدست آورده باشند؛ كه: «يا أيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا!إسْتَجيبُوا لِلّهِ وَلِلرَّسُولِ إذا دَعاكُمْ لِما يُحييكُم»[13] : (اى كسانى كه ايمان
آوردهايد! هر گاه رسول ]خدا[ شما را به سوى آنچه ]مايه[ زندگانى شماست، مىخواند، خدا و رسولش را اجابت نموده و پذيرا باشيد.) و ارزش آن را هم بدانند، مىتوانند سنگ و گل را، لعل و عقيق نمايند و افرادى را تربيت كرده و از ظلمت عالم طبيعت بدر آورده، و به مقامات انوار ملكوتى راهنمايى كنند. به گفته خواجه در جايى :
از آستانِ پيرِ مغان سر چرا كشم؟ دولت در اين سرا و گشايش در اين در است[14]
و در جايى نيز مىگويد :
بار غمى كه خاطر ما خسته كرده بود عيسى دمى بفرستاد و بر گرفت[15]
و نيز مىگويد :
به سِرِّ جامِ جَم، آنگه نظر توانى كرد كه خاكِ ميكده، كُحلِ بَصَر توانى كرد
گدايى درِ ميخانه، طرفه اكسيرى است گر اين عمل بكنى، خاك، زَرْ توانىكرد[16]
اى كه از دفتر عقل، آيتِ عشق آموزى! ترسم اين نكته به تحقيق ندانى دانست
اى آن كه از ديده عقل، تمنّاى آيت عشق كه معرفت معشوق است را در سر دارى! آگاه باش كه عقل راهنماست، و حضرت محبوب را با او نمىتوان شناخت، و اگر آن را هم به بشر دادهاند، براى تشخيص دادن راه اوست، نه چيز ديگر؛ كه :
«ألْعَقْلُ آلَةٌ اُعطيناها لِمَعرِفَةِ الْعُبُوديّة، لا لِمَعْرِفَةِ الرُّبُوبيَّةِ»[17] : (عقل وسيلهاى است كه براى
شناخت بندگى به ما عنايت شده است نه براى شناخت ربوبيّت.) و يا: «وإنّکَ أنْتَ اللّهُ الَّذى لم تَتَناهَ فِى الْعُقُولِ»[18] : (و همانا تويى خداوندى كه در عقلها متناهى نگشته و باز
نايستادهاى ]بلكه فراتر از آنها مىباشى[.) و نيز: «بِالْعُقُولِ يُعْتَقَدُ التَّصديقُ بِاللّهِ»[19] : (با
عقلها، مىتوان به تصديق و باور به خداوند ]و نه خود خدا[ معتقد شد.) او همچنين : «بِالْعُقُولِ يُعْقَدُ مَعْرِفَتُهُ»[20] : (با عقلها، مىتوان به شناخت او ]و نه خود او[ معتقد شد.) و به
گفته خواجه در جايى :
وراىِ طاعتِ ديوانگان ز ما مَطَلب كه شيخِ مذهبِ ما، عاقلى، گنه دانست[21]
زيرا تنها عشق است كه دَرِ معرفت را به روى صاحبش باز مىكند، و راز نهانى عالم را بر او آشكار مىسازد.
مِىْ بياور، كه ننازد به گُلِ باغ جهان هر كه غارتگرىِ بادِ خزانى دانست
كنايه از اينكه: هر هوشمندى كه به نظر اعتبار به دنيا و زينت و زيبائيهاى آن بنگرد، به ناپايدارىاش پى خواهد برد، و دلباخته زَر و زيورش نخواهد شد، كه : «إعْلَمُوا أنّما الْحيوةُ الدُّنيا لَعِبٌ وَلَهْوٌ وَزينَةٌ … وَمَا الحَيوةُ الدُّنيا إلّا مَتاعُ الغُرُورِ»[22] : (بدانيد كه
زندگانى دنيا، بازى و هوسرانى و خود آرائى است … و زندگانى دنيا جز مايه فريب و گول خوردن ]از هدف اصلى[ بيش نيست.) و همچنين اگر توجّه كند كه در اين جهان نخواهد زيست، زندگى و مرگ هم براى آزمايش وى مىباشد؛ كه: «خَلَقَ الْمَوتَ وَالحَيوةَ، لِيَبلُوَكُمْ أيُّكُمْ أحْسَنُ عَمَلا»[23] : (مرگ و زندگانى را آفريد، تا شما را بيازمايد كه
كداميك نيكو كردارتر مىباشيد.) ديدار و اُنس با او را كه بهترين عمل پايدار است، بر نعمتهاى دنيا برترى مىدهد و همواره گفتارش اين مىباشد كه: «وَأسْتَغْفِرُکَ مِنْ كُلِّ لَذَّةٍ بِغَيْرِ ذِكْرِکَ، وَمِنْ كُلِ راحةٍ بِغَيْرِ اُنْسِکَ، وَمِن كُلِّ سُرُورٍ بِغَيْرٍ قُرْبِکَ وَمِنْ كُلِّ شُغْلٍ بِغَيْرِ طاعَتِکَ»[24] : (و
از هر لذّتى بى يادتو، و از هر آسايش بى انس تو، و از هر شادمانى و نشاطى جز قربت، و از هر كارى غير طاعتت، آموزش مىطلبم.) و يا اين مىشود كه: «إلهى! فَزَهِّدْنا فيها، وَسَلِّمْنا مِنْها بِتَوفيقِکَ وَعِصْمَتِکَ … وَأغْرِسْ فى أفئِدَتِنا أشْجارَ مَحَبَّتِکَ، وَأتْمِمْ لَنا أنْوارَ مَعْرِفَتِکَ»[25] : (معبودا! پس ما را در دنيا زاهد و بى ميل به آن نموده، و با توفيق و
نگاهدارى خويش از گزند و آسيب آن سالم بدار … و درختان مهر و دوستىات را در دلهايمان بكار، و انوار معرفت و شناسايىات را براى ما به پايان رسان.)
حافظ اين گوهر منظوم كه از طبع انگيخت اثرِ تربيتِ آصفِ ثانى دانست
آرى، تربيت و راهنمايى استاد روحانى، شاگرد را به كمالات انسانى نايل مىسازد، و وجود او را كيميا مىگرداند؛ به گونهاى كه مس وجودش را به طلا مبدّل مىنمايد و گفتار او اگر چه به صورت شعر باشد چون از دلى پاك از هوا و هوس به زبان و كاغذ نقش مىبندد، آويزه گوش هر شنونده و زينت بخش كلام هر گوينده مىگردد. خواجه هم مىخواهد بگويد: اگر گفتار من مورد توجّه اهل كمال و انديشمندان قرار گرفته، در اثر مصاحبت با اهل كمال بود؛ كه: «أكْثَرُ الصَّلاحِ وَالصَّوابِ فى صُحْبَة اُولى النّهى وَالألبابِ)[26] : (بيشتر صلاح و درستى در نشست و برخاست با صاحبان
عقل و خرد مىباشد.) و نيز: «خَيْرُ الإخْتِيارِ صُحْبَةُ الأخيارِ»[27] : (بهترين گزينش نشست و برخاست با خوبان است.) و همچنين: «مُجالَسَةُ الأبْرارِ تُوجِبُ الشّرَفَ»[28] : (نشست و
برخاست با نيكان موجب شرافت و برترى است.)
[1] ـ يس: 83.
[2] ـ اعراف: 54.
[3] ـ حجر: 21.
[4] ـ بحر المعارف، ص309.
[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 78، ص 89.
[6] ـ اسراء: 79.
[7] ـ سجده: 16 و 17.
[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 572، ص 409.
[9] ـ اقبال الاعمال، ص 349.
[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 106، ص 108.
[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 386، ص 288.
[12] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 35، ص 61.
[13] ـ انفال: 24.
[14] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 44، ص 67.
[15] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 103، ص106.
[16] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 132، ص 123.
[17] ـ اثنى عشريه، ص 197.
[18] ـ نهج البلاغه، از خطبه 91.
[19] ـ بحارالانوار، ج4، ص230.
[20] ـ بحارالانوار، ج4، ص253، روايت6.
[21] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 78، ص 89.
[22] ـ حديد: 20.
[23] ـ ملك: 2.
[24] ـ بحارالانوار، ج94، ص151.
[25] ـ بحار الانوار، ج 94، ص 152 – 153.
[26] و 2 ـ غرر و درر موضوعى، باب المصاحبة، ص 196.
[28] ـ غرر و درر موضوعى، باب المصاحبه، ص198.