- غزل 80
بلبلى برگِ گلى خوش رنگ در منقار داشت واندر آن برگ و نوا، خوشْ نالههاىِ زار داشت
گفتمش: در عين وصل، اين ناله و فرياد چيست؟ گفت: ما را جلوه معشوق، در اين كار داشت
يار اگر ننشست با ما، نيست جاىِاعتراض پادشاهِ كامران بود، از گدايان عار داشت
عارفى كو سير كرد اندر مقامِ نيستى مست شد، چون مستى او از عالَمِ اَسْرار داشت
در نمىگيرد نياز و عجز ما با حُسن دوست خرّم آن كز نازنينان، بختِ برخوردار داشت!
خيز تا بركِلْكِ آن نقّاش، جان افشان كنيم كاين همه نقشِ عَجَب، در گردشِ پرگار داشت
گر مريدِ راهِ عشقى، فكرِ بدنامى مكن شيخِصنعان،خرقه،رَهْنِ خانه خَمّار داشت
وقت آن شيرينْ قَلَنْدر خوش! كه در اطوارِ سير ذكر تسبيح مَلَك در حلقه زنّار داشت
چشم حافظ، زير بامِ قصر آن حورىْ سرشت شيوه جَنّاتُ تَجْرىü تَحْتَهَا الاَْنْهار داشت
خواجه اين غزل را در انتظار و تمنّاى ديدار دوباره حضرت معشوق، با بيانات شيوا و عاشقانه سروده، و در ضمن به علّت محروميّت خود اشاره نموده. مىگويد :
بلبلى، برگ گلى خوش رنگ در منقار داشت واندر آن برگ و نوا، خوش نالههاى زار داشت
گفتمش: در عين وصل، اين ناله و فرياد چيست؟ گفت: ما را جلوه معشوق، در اين كار داشت
خواجه در اين دو بيت با تشبيه حالات عشّاق مجازى به بلبل و گل مىگويد: از عاشقى كه پس از وصال به محبوب خود نيز مىناليد، پرسيدم: اكنون چرا مىنالى؟ گفت: بيتابى و سوز و ناله من، ديگر از فراق نيست. شوق ديدار مرا بدين كار واداشته. در واقع خواجه با اين دو بيت ديدار از دست رفته خويش را بيان نموده و مىخواهد بگويد: ديگر بارم به خود راه ده. در جايى مىگويد :
بُتى دارم كه گِرد گُل، ز سنبل سايبان دارد بهار عارضش خطّى، بهخون ارغوان دارد
غبار خط بپوشانيد،خورشيد رُخش يارب! حيات جاودانش ده، كه حسن جاودان دارد
ز خوف هجرم ايمن كن، اگر امّيد آن دارى كه از چشم بد انديشان، خدايت در امان دارد
ز سر و قدّ دلجويت، مكن محروم، چشمم را بدين سرچشمهاش بنشان، كه خوش آب روان دارد[1]
لذا مىگويد :
يار اگر ننشست با ما، نيست جاى اعتراض پادشاهِ كامران بود، از گدايان عار داشت
اگر وصال جانانم دوام نداشت، و خواسته او بر اين قرار گرفته باشد كه همچون گذشته گرفتار هجران باشم، جاى اعتراضى نيست؛ زيرا او پادشاهى است كه همواره طالب به كام رسيدن خود بوده و مىباشد، و مىخواهد «لِمَنِ المُلکُ الْيَوْمَ؟ لِلّهِ الْواحِدِ القَهّارِ»[2] : (امروز سلطنت و پادشاهى از آن كيست؟ از آن خداوند يكتاى قهّار و
چيره.) گويد، و من از خويش اظهار وجودى نداشته باشم، و چون اين گونه نيستم، از ديدارش محرومم مىدارد. در جايى مىگويد :
ميل من سوى وصال و قصد او سوى فراق تركِ كامِخود گرفتم، تا بر آيد كامدوست[3]
و در جايى نيز مىگويد :
آن يار كز او خانه ما جاى پرى بود سر تا قدمش چون پرى از عيب برى بود
دل گفت: فرو كش كنم اين شهر به بويش بيچاره ندانست كه يارش سَفَرى بود!
از چنگ مَنَش اخترِ بد مهر بدَر برد آرى، چه كنم؟ فتنه دورِ قمرى بود
عذرش بنه اى دل! كه تو درويشى و او را در مملكت حسن، سر تاجورى بود[4]
خلاصه آنكه: علّت محروميت من از دوام وصالش آن بود، كه كاملا در نيستى خود سير نكرده بودم؛ امّا :
عارفى كو سير كرد اندر مقام نيستى مست شد، چون مستى او، از عالم اسرار داشت
آرى، معشوق كى در حجاب بوده تا آن را از خود برگيرد، و هرگز از عاشقانش دور نبوده، تا با طىّ مسافت مشاهدهاش كنند؛ كه: «وَأنَّ الرّاحِلَ إليْکَ قَريبُ المَسافَةِ، وَ أنّکَ لا تَحتَجِبُ عَنْ خَلْقِکَ إلّا أن ]وَلكن[ تَحجُبَُهُمُ الأعمالُ السّيّئَةُ ]الآمال[ دُونَکَ»[5] : (براستى كه
مسافت كسى كه به سوى تو كوچ مىكند، نزديك است، و تو از مخلوقات محجوب نيستى مگر اينكه ]و يا: ليكن[ اعمال و كردارهاى ناپسند و بد ]و يا: آمال و آرزوها[ ايشان را از تو محجوب سازد.) و به گفته خواجه :
ميان عاشق و معشوق، هيچ حايل نيست تو خود حجاب خودى، حافظ! از ميان برخيز[6]
خواجه هم مىخواهد بگويد: عارف حضرت دوست، شناسايى او را در نيستى خود يافته، و به همه عالم هستى خويش توجّه ندارد، و هستىاش را از عالم اسرار، و از او، و به او مىداند، و چشم دلش جز به عالم حقيقت نمىنگرد، و مىگويد : «أيَكُونُ لِغَيْرِکَ مِنَ الظُّهُورِ ما لَيْسَ لَکَ، حَتّى يَكُونَ هُوَ الْمُظهِرَ لَکَ؟! مَتى غِبْتَ حَتّى تَحتاجَ إلى دَليلٍ يَدُلُّ عَلَيْکَ؟! وَمَتى بَعُدْتَ، حَتّى تَكُونَ الآثارُ هِىَ الَّتى تُوصِلَ إلَيْکَ؟!»[7] : (آيا براى غير تو آن
چنان ظهورى است كه براى تو نيست، تا آن آشكار كننده تو باشد؟ چه هنگام غايب بودهاى تا محتاج آن باشى كه راهنمايى بر تو رهنمون شود؟ و كى دور بودهاى تا آثار مرا به تو واصل سازد.) كنايه از اينكه: پس تو را نسزد اى خواجه! تا سير در مقام نيستى نكردهاى، دوام ديدارش را تمنّا داشته باشى، لذا مىگويد :
در نمىگيرد نياز و عجز ما با حسن دوست خرّم آن كز نازنينان، بختِ برخوردار داشت!
جمال و حسن دوست در غايت زيبايى است، امّا تنها كسى مىتواند از آن بهره گيرد، كه خود را فراموش كرده باشد و با نياز و عجز بىحدّ خريدارىاش نمايد، خوشا بر احوال بندگان برجستهاى، كه از دوست و جمال او بر خوردارند، و با اظهار عجز و بيچارگى و ايثار وجود خود با او انس دارند! كه: «إلهى! هذا ذُلّى ظاهِرٌ بَيْنَ يَدَيْکَ، وَهذا حالى لا يَخْفى عَلَيْکَ، مِنْكَ أطْلُبُ الْوُصُولَ إليْکَ، وَبِکَ أسْتَدِلُّ عَلَيکَ، فَاهدِنى بِنُورِکَ إلَيکَ، وَأقِمنى بِصِدقِ العُبُودِيَّة بَيْنَ يَدَيْکَ»[8] : (معبودا! اين خوارى من كه در پيشگاهت آشكار
است، و اين حال من كه بر تو پنهان نيست، تنها از تو بار يافتن و رسيدن به تو را خواهانم، و فقط به تو، بر تو راهنمايى مىجويم؛ پس با نور خويش مرا به سويت رهنمون شو، و با عبوديّت و بندگى راستين در پيشگاهت پا برجا دار.) اشاره به اينكه اى خواجه! اگر تو را تمنّاى ديدن جمال يار است،
خيز تا بر كِلكِ آن نقّاش، جان افشان كنيم كاين همه نقش عَجَب، در گردش پرگار داشت
اى دوستان هم طريق! نياز و عجز ما در مقابل زيبايى دوست ناچيز است. ما نه تنها در برابر حضرت دوست بلكه در برابر مظاهر عالم هستى كه همه كلمات اويند بايد، جان افشانيم؛ كه: «إلهى! أمَرْتَ بِالرُّجُوعِ إلى الآثار، فَارجِعْنى إلَيْکَ بِكِسوَةِ الأنْوارِ وَهِدايَةِ الإسْتِبصارِ، حَتّى أرْجِعَ إلَيْکَ مِنْها، كَما دَخَلْتُ إلَيْکَ مِنْها، مَصُونَ السِّرِ عَنِ النَّظَرِ إلَيها، وَمَرْفُوعَ الهِمَّةِ عَنِ الإعتمادِ عَلَيْها؛ إنّکَ عَلى كُلِّ شَىءٍ قَديرٌ »[9] : (بار الها! ]پس از آنكه مرا به مشاهده
انوارت مفتخر نمودى[ امر فرمودى باز توجه به آثار و مظاهرت داشته باشم، پس به پوشيدن جامه ]مشاهده[ انوارت و به راهنمايى كه در آن بصيرت را از تو وام گيرم، به خويش باز گردان تا همان گونه كه از طريق آثار به انوارت راه يافتم، پس از توجه به آثار از اين راه به تو باز گردم، در حالى كه باطنم از نظر وتوجّه ]استقلالى[ به مظاهر مصون و محفوظ باشد و همّت و انديشهام از تكيه نمودن و بستگى به آنها بلندتر باشد همانا تو بر هر چيز قادرى.) و به گفته خواجه در جايى:
به دور لاله، قدح گير و بى ريا مىباش به بوى گل نَفَسى، همدم صبا مىباش
گرت هواست كه چون جم به سرّ غيب رسى بيا و همدم جام جهان نما مىباش
چو غنچه گرچه فرو بستگى است كار جهان تو همچو بادِ بهارى، گره گشا مىباش[10]
گر مريد راه عشقى، فكر بدنامى مكن شيخ صنعان، خرقه رَهنِ خانه خمّار داشت
وقتِ آن شيرين قلندر خوش! كه در اطوار سير ذكر تسبيح مَلَك، در حلقه زنّار داشت
اين دو بيت و بيت ختم اشاره به حكايتى از شيخ صنعان مىباشد كه مرحوم عطار در منطق الطير يادآور شده. مىخواهد با اين بيان به خود خطاب كرده و بگويد: اگر عاشق محبوب حقيقى مىباشى، بايد با جان افشانى و چشم پوشى از عالم مجازى خلقى و مُلكى خود و مظاهر، راه به عالم امرى و ملكوتى پيدا نمايى و بگويى: «فسُبْحانَ الّذى بِيَدِهِ مَلَكُوتُ كُلِّ شَىءٍ؟!»[11] : (پس پاك و منزّه است خدايى كه
ملكوت ]و جنبه اسماء و صفات[ هر چيزى به دست اوست.) و نيز: «ألا! لَهُ الْخَلْقُ وَالأمْرُ»[12] : (آگاه باشيد كه ]عالَم[ خلق و امر از آن اوست.)، و از بدنامى و ملامتهاى
ملامت كنندگان در راه عشق او، پروايى نداشته باشى، به مانند شيخ صنعان كه با داشتن عظمت و شهرت، از بدنامى عشق مجازى نهراسيد، و براى رسيدن به معشوقه خود، كه كافره هم بود، زنّار بست؛ ولى با اين وجود چون ياد محبوب حقيقى در دلش جاى داشت، سر انجام موفّق شد كه به طريقه نخستين خود بازگردد.[13]
چشم حافظ، زير بام قصر آن حورى سرشت شيوه جنّاتُ تَجرى تَحْتَها الاَْنْهار داشت
همان گونه كه شيخ صنعان در پاى قصر معشوقه مجازى خود، از ديدگان اشك ريخت تا به وصالش رسيد، من نير در انتظار ديدار محبوب حقيقى آن قدر مىگريم، تا سر انجام به قرب او راه يابم. در جايى مىگويد :
اى غايب از نظر! به خدا مىسپارمت جانم بسوختى و به دل، دوست دارمت
تا دامن كفن نكشم زير پاى خاك باور مكن كه دست ز دامن بدارمت
صد جوى آب بستهام از ديده در كنار بر بوى تخم مهر، كه در دل بكارمت
بارم ده از كرم بَرِ خود، تا به سوز دل در پاى دم به دم، گهر از ديده بارمت[14]
[1] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، منزل 138، ص126.
[2] ـ غافر: 16.
[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 38، ص 63.
[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 275، ص 217.
[5] ـ اقبال الاعمال، 68.
[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 316، ص 245.
[7] ـ اقبال الاعمال، ص 349.
[8] ـ اقبال الاعمال، ص 349.
[9] ـ اقبال الاعمال، ص 349.
[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 333، ص 245.
[11] ـ يس: 83.
[12] ـ اعراف: 54.
[13] ـ براى اطلاع بيشتر به منطق الطّير شيخ عطّار، ص75 (چاپ پاكستان) مراجعه شود.
[14] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 49، ص 70.