- غزل 79
تا سَرِ زُلف تو در دستِ نسيم افتادهاست دلِ سودا زده، از غصّه دو نيم افتادهاست
چشمِ جادوى تو خود، عينِ سَوادِ سِحْر است اين قدر هست،كه ايننسخهسقيم افتاده است
در خَم زُلف تو آن خالِ سِيَهْ، دانى چيست؟ نقطه دوده، كه در حلقه جيم افتاده است
سايه سرو تو بر قالبم اى عِيْسىü دَمْ! عكسِ رُوحى است، كه در عَظْمِ رَميم افتاده است
زُلف مشكين تو در گُلْشَنِ فردوس عذار چيست طاووس؟كه در باغِ نعيم افتادهاست
دلِ من در هَوَس روىِ تو اى مونسِ جان! خاك راهى است، كه در پاى نسيم افتاده است
همچو گَرْد اين تنِ خاكى، نتوانَد برخاست از سر كوى تو، ز آن رو كه عظيم افتاده است
آن كه جز كعبه مقامش نَبُد از يادِ لبت بر دَرِ ميكده ديدم كه مقيم افتاده است
حافظِ گمشده را با غمت اى جانِ عزيز! اتّحادى است كه از عهدِ قديم افتاده است
خواجه در اين غزل با بيانات عاشقانهاش، ضمن اينكه از مشاهدات گذشتهاش ياد مىكند، در مقام اظهار اشتياق به ديدار دوباره حضرت دوست بوده و مىگويد :
تا سَر زلف تو در دست نسيم افتاده است دل سودا زده از غُصّه دو نيم افتاده است
محبوبا! فريفتگى ما به تو امروزى نيست، از آن زمان كه در ازل نفحاتت، حجاب از عالم خلقى نوريمان برداشت، و «وَأشْهَدَهُمْ عَلى أنْفُسِهِمْ: ألَسْتُ بِرَبّكُمْ؟!»[1] : (و ايشان
را بر خودشان گواه گرفت كه آيا من پروردگار شما نيستم؟.) فرمودى، جمال و كمال تو را با خود مشاهده نموديم و «بَلى شَهِدْنا»[2] : (بلى، گواهى مىدهيم.) گفتيم، و ما را
دلباخته و سودا زده خويش ساختى؛ امّا كشاكش آثار عالم خلقى و امرى و جلال و جمالت، دلمان را از غصّه همواره نديدنت، دو نيم ساخته.
و ممكن است بخواهد بگويد: در ازل ديدارمان حاصل شد و در عالم خاكى به جهت ظلمتى كه دارد، در كشاكش صفات جلال و جمالت واقع شديم كه گاهى از تو جدايمان مىسازند و زمانى به جهت اينكه نورت به ما محيط است از ما دل مىربايند؛ كه: «وَبِنُورِ وَجْهِکَ الَّذى أضآءَ لَهُ كُلُّ شَىْءٍ»[3] : (و به نور وجه و اسماء و صفاتت كه
تمام اشياء بدان روشن و نورانى است.)
خلاصه بخواهد با اين بيان بگويد: «إلهى! لا تُغْلِقْ عَلى مُوَحِّديکَ أبْوابَ رَحْمَتِکَ، وَلا تَحْجُبْ مُشْتاقيکَ عَنِ النَّظَرِ إلى جَميلِ رُؤيَتِکَ. إلهى! نَفْسٌ أعْزَزْتَها بِتَوحيدِکَ، كَيْفَ تُذِلُّها بِمَهانَةِ هِجْرانِکَ؟!»[4] : (معبودا! درهاى رحمتت را به روى اهل توحيدت مبند و مشتاقان خود را
از مشاهده جمال نيكويت محجوب مگردان. بارالها! نفسى را كه با توحيدت گرامى داشتى، چگونه با پستى هجرانت خوار مىگردانى؟) و بگويد :
اى خسرو خوبان! نظرى سوى گدا كن رحمى به من سوخته بى سر و پا كن
دردِ دل درويش و تمنّاى نگاهى زآن چشم سيَهمست، بهيك غمزه دوا كن
اى سروِ چمان! از چمن و باغ زمانى بخرام دراين بزم و دو صد جامه، قبا كن[5]
چشم جادوى تو خود، عين سوادِ سِحْر است اينقدر هست كه اين نسخه سقيم افتاده است
معشوقا! چشم و جمال و جذبههاى آن، در كشش و كُشتن عاشقانت جادو مىكند، و همچون سياهى سحرگاهان است كه در پس آن سفيدى صبح طلوع مىكند. علاوه با خمارين بودنش در نابودى و جذب عاشقان به جمالت مهارت خاصى دارد. باز بخواهد بگويد :
مدامممست مىدارد، نسيم جَعدِ گيسويت خرابم مىكند هر دم، فريب چشم جادويت
پس از چندين شكيبايى، شبى يارب! توان ديدن؟ كه شمعِ ديده افروزم، در محرابِ ابرويت[6]
و بگويد :
ز دَرْ درآ و شبستان ما منوّر كن دماغِ مجلس روحانيان، معطّر كن
به چشم و ابروى جانان، سپردهام دل جان ز در درآ و تماشاىِ باغ و منظر كن
ازآن شمايل و الطاف و حسنِ خوش كه تو راست ميان بزم حريفان، چو شمع سر بر كن[7]
در خَمِ زُلفِ تو آن خالِ سِيَه، دانى چيست؟ نقطه دوده، كه در حلقه جيم افتاده است
كنايه از اينكه: محبوبا! تو خود آگاهى كه جمال كثراتت را براى چه خلق نمودهاى، اگر آنان را جميل نمىآفريدى و پرتوى از حسن خود در آنان قرار نمىدادى، كجا مىدانستند با آنانى، تا در طلبت برآيند؛ كه: «ألْحَمْدُلِلّهِ الْمُتَجَلüّى لِخَلْقِهِ بِخَلْقِهِ»[8] : (حمد و سپاس خدايى راست كه با مخلوقات خويش براى مخلوقاتش تجلى
نموده.) بخواهد بگويد :
گُلبن عيش مىدمد، ساقى گلعذار كو؟ بادِ بهار مىوزد، باده خوشگوار كو؟
هر گل نو ز گلرخى، ياد همى دهد ولى گوش سخن شنو كجا؟ ديده اعتبار كو؟
مجلس بزم عيش را، غاليه مراد نيست اىدمِ صبحِخوش نفس! نافه زلف يار كو؟![9]
و ممكن است بخواهد بگويد: دلبرا! چرا هموارهام در حجاب كثرات و جلالت نگاه مىدارى؟ به جذبات جمالىات هم كه با آنهاست، شادمانم گردان. به گفته خواجه در جايى :
كرشمهاى كن و بازارِ ساحرى بشكن به غمزه، رونق بازار سامرى بشكن
به زلف گوى كه آيين سركشى بگذار به طرّه گوى: كه قلب ستمگرى بشكن
برون خرام و ببر گوى نيكى از همه كس سزاى خورده و رونق پرى بشكن[10]
و يا بخواهد بگويد: جمالت در بر افروختگى چون آتش، و زلفت چون دودى است كه از آن بر مىخيزد، اين دو با هم زيبايى خاصّى به تو مىدهند، جمال و جلال هر دو را بايد داشته باشى، تا فريفتگانى چون مرا به خودت جذب نمايى.
سايه سروِ تو بر قالبم اى عيسىü دم! عكس روحى است كه در عظمِ رميم افتاده است
خواجه در اين بيت به معيّت و احاطه حضرت حق سبحانه با مظهريّت موجودات و به ويژه بشر مىخواهد اشاره كند، و در ضمن از چگونگى شهود خويش خبر دهد، و تمنّاى چنين مشاهدهاى را باز بنمايد. مىگويد: محبوبا! لطف تو با من و ديگر مضاهرت چون دم عيسوى است كه به استخوانى پوسيده جان مىدهد. لذا مىگويد :
زُلف مشكين تو در گلشن فردوس عذار چيست طاووس؟ كه در باغِ نعيم افتاده است
دلبرا! برخوردارى مظاهر عالم از اسماء و صفات و كمالات تو، به مانند بهرهمندى طاووسى است است در باغى پر نعمت، يعنى هر موجودى در فراخور اقتضاى طبيعت خود، از تو و كمالاتت بهرهمند مىشود، و از خود هيچ ندارد، كه : «وَإنْ مِنْ شَىءٍ إلّا عَندَنا خَزآئنهُ، وَما نُنَزِّلُهُ إلّا بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ»[11] : (و هيچ چيزى نيست مگر اينكه
گنجينههايش نزد ماست و ما آن را جز به اندازه معيّن ]به عالم خلق[ فرو نمىفرستيم.) تنها انسان است كه به جهت ابعاد وجودى و تعليم اسماء به او شدن، مىتواند بيش از ديگر موجودات از حق سبحانه و اسماء و صفاتش بهرهمند گردد؛ كه: «وَعَلَّمَ آدَمَ الأسْمآءَ كُلَّها.»[12] : (و همه نامهاى خود را به آدم ]عليه السلام[ آموخت.)
دل من در هوس روى تو اى مونس جان! خاكى راهى است كه در پاى نسيم افتاده است
معشوقا! همان گونه كه باد، ذرّات خاك را به هر كجا كه مىخواهد با خود به همراه مىبرد، دل من نيز در هوس ديدن رويت، به دست نفحات قدسىاست افتاده، كه هر لحظه مرا به سويى مىكشاند، و مىخواهد بازم از طريق مظاهرت به ملكوتشان راهنما گردد. به گفته خواجه در جايى :
صبا! تو نكهت آن زلفِ مشكبودارى به يادگار بمانى كه بوى او دارى
دلمكه گوهر اسرار عشقدوست در اوست توان بدست تو دادن گرش نكو دارى[13]
امّا نمىدانم كىام به خود راه مىدهى، و از وصلت برخوردار خواهم شد. بخواهد بگويد :
به چشم مهر اگر با من، مهام را يك نظر بودى از آن سيمين بدن كارم، به خوبى خوبتر بودى
به وصلش گر مرا روزى، ز هجران فرصتى بودى مبارك ساعتى بودى، چه خوش بودى اگر بودى![14]
همچو گرد اين تنِ خاكى، نتوانَد برخاست از سر كوى تو، زآن رو كه عظيم افتاده است
محبوبا! من چون گردى نيستم كه به بادى از جاى برخيزم، و تو را به آسانى بدست نياوردهام كه با مشكلات روزگار فراق زودت از دست بدهم. كنايه از اينكه : از ديدارت محرومم مگردان؛ كه: «أسْئَلُکَ بِسُبُحاتِ وَجْهِکَ وَبِأنْوارِ قُدْسِکَ، وَأبْتَهِلُ إلَيْکَ بِعَواطِفِ رَحْمَتِکَ وَلَطآئِفِ بِرِّکَ، أنْ تُحَقِّقَ ظَنّىِ بِما أؤمّلُهُ مِنْ جَزيلِ إكْرامِکَ وَجَميلِ إنعامِکَ فِى القُربى مِنْکَ وَالزُّلْفى لَدَيْکَ وَالتَّمَتُّع بِالنَّظَرِ إلَيْکَ»[15] : (به انوار ]و يا عظمت[ وجه ]= اسماء و صفات[
و به انوار ]مقام ذات[ پاك و مقدّست از تو در خواست نموده و به عواطف مهربانى و لطائف احسانت تضرّع و التماس مىنمايم كه گمان مرا به آنچه از بخشش فراوان و انعام نيكويت، در قرب به تو و نزديكى و منزلت در نزدت و بهرهمندى از مشاهدهات آرزومندم، تحقّق بخشى.) و به گفته خواجه در جايى :
پيش از اينت بيش از اين غمخوارى عشّاق بود مهر ورزىّ تو با ما، شهره آفاق بود
از دم صبح ازل تا آخر شام ابد دوستى و مهر، بر يك عهد و يك ميثاق بود
سايه معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد؟ ما به او محتاج بوديم، او به ما مشتاق بود
پيش از اين كاين سقف سبز و طاق مينا بر كنند منظر چشم مرا، ابروى جانان طاق بود[16]
آن كه جز كعبه مقامش نبُد از ياد لبت بر در ميكده ديدم كه مقيم افتاده است
دلبرا! زاهد و عابدى كه هرگاه مىخواست تو را ياد كند، به كعبه متوجّه مىشد و آن را قبله خود قرار مىداد، و به حجّ و طواف و اعتكاف در خانهات متوسّل مىگرديد؛ و به عبارت ديگر، زاهدى كه از ياد خدا جز توجّه به كعبه و طواف چيز ديگرى نمىفهميد، اكنون او را مقيم مجلس اهل حال و ياد محبوب و چنگ زدن به ذكر و مراقبه و عبادات لبّى مىبينيم. در جايى مىگويد :
زاهدى را كه نبودى چو صوامع جايى بين كه در كُنج خرابات، مقاماست امروز[17]
و نيز در جايى مىگويد :
هر زاهدى كه ديده ياقوتِ مىْ فروشت سجّاده ترک داده، پيمانه دَرْ كشيده[18]
و نيز در جايى مىگويد :
گفتم: ز لعل نوش لبان، پير را چه سود؟ گفتا: به بوسه شكرينش، جوان كنند[19]
حافظِ گمشده را با غمت اى جانِ عزيز! اتّحادى است كه از عهد قديم افتاده است
عزيزا! خواجه به هجران مبتلايت، تنها امروز غم عشقت را در سينه نگرفته و خود را از دست نداده، از ازل كه «ألَسْتً بُرَبِّكًمْ»[20] : (آيا من پروردگار شما نيستم؟!.)
فرمودى و مشاهدات نمودم، و «بَلى شَهِدْنا»[21] : (بله، گواهى مىدهيم.) گفتم، و يا عرض امانتم نمودى و ديوانه وار حمل آن را نمودم، فريفتهات گشتم. به گفته خواجه در جايى :
نه اين زمان منِ شوريده دل نهادم روى بر آستان تو، كاندر اَزِل نهادم باز
حديث درد من اى مدّعى نه امروز است كه حافظ از ازل او، رند بود و شاهد باز[22]
بخواهد با اين بيان بگويد :
درآ كه در دلِ خسته، توان در آيد باز بيا كه بر تنِ مرده، روان گر آيد باز
بيا كه فرقت تو، چشم من چنان بر بست كه فتحِ باب وصالت، مگر گشايد باز
به پيش آينه دل، هر آنچه مىدارم بجز خيال جمالت، نمىنمايد باز
بيا كه بلبل مطبوع خاطر حافظ به بوى گلشنِ وصل تو، مىسرايد باز[23]
[1] ـ اعراف: 172.
[2] ـ اعراف: 172.
[3] ـ اقبال الاعمال، ص 707.
[4] ـ بحار الانوار، ج94، ص144.
[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 464، ص 339.
[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 105، ص 107.
[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 474، ص 345.
[8] ـ نهج البلاغه، خطبه 108.
[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 499، ص 360.
[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 479، ص 348.
[11] ـ حجر: 21.
[12] ـ بقره: 31.
[13] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 580، ص 416.
[14] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 598، ص 428.
[15] ـ بحار الانوار، ج94، ص145.
[16] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 147، ص 133.
[17] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 317، ص 245.
[18] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 506، ص 364.
[19] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 230، ص 190.
[20] و 4 ـ اعراف: 172.
[22] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 310، ص241.
[23] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 319، ص246.