- غزل 78
به كوى ميكده، هر سالكى كه رَهْ دانست دَرِ دگر زدن، انديشه تَبَه دانست
زمانه، افسرِ رندى نداد جز به كسى كه سرفرازىِ عالم، در اين كُلَه دانست
بر آستانه ميخانه، هر كه يافت سرى ز فيضِ جامِ مِىْ، اَسْرارِ خانقه دانست
دلم ز نرگسِ ساقى، امان نخواست به جان چرا كه شيوه آن تُرْكِ دِلْ سِيَه دانست
وراىِ طاعت ديوانگان ز ما مَطَلب كه شيخِ مذهب ما، عاقلى گُنَه دانست
ز جَوْرِ كوكبِ طالع، سحرگهان چشمم چنان گريست كه خورشيد ديد و مَهْ دانست
خوش آن نظر كه لبِ جام و روىِ ساقى را هلالِ يك شبه و ماهِ چارده دانست
بلند مرتبه شاهى، كه نُه رَواقِ سِپِهْر نمونهاى ز ِخَمِ طاقِ بارگه دانست
هر آن كه رازِ دو عالم، زِ خَطِّ ساغر خواند رموزِ جامِ جَمْ از نقشِ خاكِ رَهْ دانست
حديثِ حافظ و ساغر كشيدن پنهان چه جاى محتسب و شِحْنَه، پادشه دانست
خواجه در اين غزل صورتآ از راه يافتگان به حضرت معشوق سخن مىگويد، و در واقع مىخواهد از حالات و مشاهدات گذشته و ابتلائات روزگارى كه در فراق او مىگذرانده خبر دهد. مىگويد :
به كوى ميكده هر سالكى كه رَهْ دانست دَرِ دگر زدن، انديشه تَبَه دانست
رهروانى كه با عنايت حضرت دوست به قرب جانان راه يافته و از جمال و كمال محبوب حقيقى بهرهمند گشتهاند، هرگز طريق زهّاد و عبّاد و … را اختيار نخواهند كرد، و هر انديشهاى جز انديشيدن و ياد و قرب و مشاهده و محبّت او را تضييع عمر دانسته و فكرشان همواره در تمام لحظات جلب رضايت وى مىباشد؛ كه: «إنَّ قَوْمآ عَبَدُوا اللَّه رَغْبَةً فَتِلْکَ عِبادَةُ التُّجّارِ؛ وَإنَّ قَوْمآ عَبَدُوا اللّه رَهْبَةً، فَتِلْکَ عِبادَةُ الْعَبيدِ؛ وَإنَّ قَوْمآ عَبَدُوا اللَّه شُكْرآ فَتِلْکَ عِبادَةَ الأحرارِ»[1] : (براستى كه گروهى خدا را به خاطر ميل و رغبت ]به
بهشت[ مىپرستند، كه اين عبادت سوداگران و بازرگانان مىباشد؛ و همانا گروهى خدا را از روى ترس و بيم ]از جهنّم[ پرستش مىنمايند، كه اين عبادت بردگان مىباشد؛ و بدرستى كه گروهى خداوند را از روى شكر گذارى عبادت مىكنند، كه اين عبادت آزادگان مىباشد.) و به گفته خواجه در جايى :
به چشم كردهام ابروى ماه سيمايى خيال سبز خطى، نقشْ بستهام جايى
زهى كمال كه منشورِ عشقبازىِ من از آن كمانچه ابرو رسد به طُغرايى
مكدّر است دل، آتش به خرقه خواهم زد بيا ببين تو اگر مىكنى تماشايى
فراق و وصل چه باشد؟ رضاىِ دوستطلب كه حيف باشد از او غير او تمنّايى[2]
لذا مىگويد :
زمانه افسر رندى نداد جز به كسى كه سر فرازى عالم در اين كُلَه دانست
بخواهد بگويد: رندى و چشم پوشى از آرزوهاى دنيوى و اخروى و تنها به دوست نگريستن و رضاى او را در نظر داشتن، كار هر كس نبوده و هر فردى را شايستگى اين مقام و منصب نيست، مگر راه يافتگان به منزلت انسانى كه سر فرازى خويش را در حفظ اين مرام ديده باشند؛ كه: «عِبادَ اللّهِ! إنَّ مِنْ أحَبِّ عِبادِ اللّهِ إلَيْهِ عَبْدآ، أعانَهُ اللّهُ عَلى نَفْسِهِ … فَزَهَرَ مِصباحُ الهُدى فى قَلْبِهِ … وَتَخَلّى مِنَ الهُمُومِ إلّا هَمّآ واحِدآ انفَرَدَ بِهِ … واسْتَمْسَکَ مِنَ العُرى بِأوثَقِها، وَمِنَ الحِبالِ بأمْتَنِها، فَهُوَ مِنَ الْيَقينِ عَلى مِثْلِ ضَوءِ الشَّمْسِ، قَد نَصَبَ نَفْسَهُ لِلّهِ سُبحانَهُ فى أرْفَعِ الاُمُورِ ..»[3] : (]اى[ بندگان خدا! براستى كه از محبوبترين
بندگان خدا در نزد او، بندهاى است كه خداوند او را عليه نفس خويش كمك و ياورى نموده … و در نتيجه چراغ هدايت در دلش روشن گرديده … و از تمام دل مشغوليهاى و انديشهها تهى شده، جز يك همّ و غم كه تنها بدان مشغول گشته … و از دستآويزها به محكمترين آنها، و از ريسمانها به استوارترين آنها چنگ زده؛ پس يقين او همانند نور و پرتو خورشيد مىباشد. بىگمان نفس خويش را در والاترين و بلند پايهترين امور براى خداوند سبحان بر پاداشته است.) به گفته خواجه در جايى :
فاش مىگويم و از گفته خود دلشادم بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم
نيست بر لوح دلم جز الف قامت يار چه كنم؟ حرف دگر، ياد نداد استادم[4]
بر آستانه ميخانه هركه يافت سرى ز فيض جام مىْ، اسرار خانقه دانست
كنايه از اينكه: كسانى مىتوانند به اسرار عالم كه ميخانه و محل تجلّيات حضرت محبوب است، راه يابند، كه سر بندگى به آستان او ساييده و جامى از شراب مشاهدات جمالى و جلالى او را نوشيده باشند، كه: «عالِمُ الْغَيْبِ، فَلا يُظْهِرُ عَلى غَيْبِهِ أحَدآ إلّا مَنِ ارْتَضى مِنْ رَسُولٍ»[5] : (]خداوند[ به غيب و هرچه نهان و پوشيده است آگاه
است، پس هيچ كس را بر غيب و نهانى ]كه خود بدان آگاه است[ آگاه نمىسازد، مگر كسى را بپسندد، از ]جمله[ رسول و ]پيامبر[ فرستاده شده.) و نيز: «عِبادَ اللّهِ! إنَّ مِنْ أحَبِّ عِبادِ اللّهِ إلَيْهِ عَبْدآ أعانَهُ اللّه عَلى نَفْسِهِ … مِصْباحُ ظُلُماتٍ، كَشّافُ عَشَواتٍ، مِفْتاحُ مُبْهَماتٍ، دَفّاعُ مُعْضَلاتٍ، دَليلُ فَلَواتٍ … »[6] : (]اى[ بندگان خدا! براستى كه از محبوبترين بندگان خدا در
نزد او، بندهاى است كه خداوند او را عليه نفس خويش كمك و ياورى نموده … ]او[ چراغ تاريكيها، گشاينده كوريها، و كليد پيچيدگىها، و بر طرف كننده دشواريها، و راهنماى بيابانها مىباشد.) و به گفته خواجه در جايى :
به سرّ جام جم آنگه نظر توانى كرد كه خاك ميكده كُحل بَصَر توانى كرد
گدايى در ميخانه طرفه اكسيرى است گر اين عمل بكنى، خاك زر توانى كرد
به عزمِ مرحله عشق، پيش نه قدمى كه سودها برى ار اين سفر توانى كرد[7]
دلم ز نرگس ساقى امان نخواست به جان چرا كه شيوه آن تُرك دل سِيَه دانست
چشمان سياه و جمال جذّاب و دلآراى دوست، چون خواست به كُشتن من اقدام نمايد و فانىام سازد، امان نخواستمش؛ زيرا از بىپروايى او در نابود و كشته نمودن عشّاقش آگاه بودم و آن منتهى آرزوى من بود؛ زيرا :
هر دَمَش با من دلسوخته لطفى دگراست اين گدا بين، كه چه شايسته انعام افتاد
زير شمشير غمش رقص كنان بايد رفت كآنكه شد كشته او،نيك سر انجام افتاد[8]
وراى طاعتِ ديوانگان زِ ما مَطَلَب كه شيخ مذهب ما، عاقلى گنه دانست
آرى، كسانى كه بر محور عقل عمل مىكنند، خود را در عالم، فاعل و صاحب اراده و مستقل و قدرتمند و همه كاره دانسته و گفتار و كردارشان بر اساس علم و آگاهى خويش مىباشد، ولى آنان كه از ازل، عشق و ديوانگى او را اختيار نمودهاند، كه: «إنّا عَرَضْنَا الأمانَةَ عَلَى السَّمواتِ وَالأرْضِ … وَحَمَلَهَا الإنْسانُ؛ إنَّهُ كانَ ظَلومآ جَهُولا»[9] :
(براستى كه ما امانت ]ولايت[ را بر آسمانها و زمين … و انسان آن را حمل نمود، براستى كه بسيار ستمگر و نادان بود.)، و در اين جهان هم بر حمل آن استوارند، هرگز فعل و اراده و كمال و قدرتى را (بطور استقلال) براى خود نمىبينند، بلكه خواست آنان، خواست و رأى معشوقشان مىباشد.
خواجه نيز مىگويد: اى آنان كه آرزومنديد، ما عاشقان در رفتار و كردار چون شما باشيم و از حمل امانت در اين جهان باز ايستيم، و پيمان عهد ازلىِ «وأشْهَدَهُمْ عَلى أنْفُسِهِمْ ألَسْتُ بِرَبِّكُم؟! قالُوا: بَلى شَهِدْنا»[10] : (و ايشان را بر خودشان گواه گرفت كه آيا
من پروردگار شما نيستم؟ گفتند: بلى، گواهى مىدهيم.) را بشكنيم! چنين چيزى از ما مطلبيد؛ زيرا استاد ما عاقل بود و بر طريقه عقل عمل نمودن را در راه و رسم عاشقى و توجّه به دوست، گناه مىدانست، كه: «ألْعَقْلُ آلَهٌ أعطيناها لِمَعْرِفَةِ الْعُبُودِيَّةِ، لا لِمَعْرِفَةِ الرُّبُوبيَّةِ»[11] : (عقل وسيلهاى است كه براى شناخت بندگى به ما عنايت شده نه
براى شناخت ربوبيّت.)، و همواره مىگفت بنده واقعى و عاشق حقيقى، كسى است كه خود را نداند، چيزى را براى خويش نبيند، و هرگز در برابر مولاى خود اراده و اختيارى نداشته باشد؛ كه: «وَما تَشآؤُون إلّا أنْ يَشاءَ اللّهُ»[12] : (و نخواهيد خواست، مگر
اينكه خداوند بخواهد.) خلاصه بخواهد بگويد :
جنگ هفتاد و دو ملّت، همه را عُذر بِنِه چون نديدند حقيقت، رَه افسانه زدند
آسمان، بار امانت نتوانست كشيد قرعه فال، به نام منِ ديوانه زدند
نقطه عشق، دلِ گوشه نشينان خون كرد همچو آنخال،كه بر عارض جانانه زدند
آتش آن نيست كه بر خنده او گريد شمع آتش آن است كه در خرمن پروانه زدند[13]
ز جَورِ كوكبِ طالع، سحر گهان چشمم چنان گريست كه خورشيد ديد و مَهْ دانست
كنايه ازا اينكه: محبوبا! چون به هجرت مبتلا گشتم، از بخت و طالع بد خود آنقدر گريستم كه روز و شبم بر اين حال گذشت، و ماه و خورشيد هم آگاه بر روزگار فراقم گشتند؛ كه: «فَبِعِزَّتِکَ يا سَيّدى: … لأبكِيَنَّ بُكاءَ الْفاقِدين»[14] : (پس به عزّت و سر
افرازىات سوگند، اى سرور من! … همانا بسان گريستن ]عزيزى[ از دست دادگان بر تو خواهم گريست.) بخواهد بگويد :
ديدى اىدل! كه غم يار، دگر بار چه كرد؟ چون بشد دلبر و با يار وفادار چه كرد؟
اشكمن، رنگ شفق يافت ز بىمهرى يار طالع بىشفقت بين كه در اين كار چه كرد[15]
و بگويد :
ز گريه، مردم چشمم نشسته در خوناست ببينكه در طلبت، حال مردمان چون است
از آن زمان كه ز دستم برفت يار عزيز كنار ديده من همچو رودِ جيحون است
چگونه شاد شود اندرونِ غمگينم به اختيار، كه از اختيار بيرون است[16]
و بگويد :
ياد باد آنكه سر كوى توام منزل بود! ديده را روشنى از خاك دَرَت حاصل بود
آه ازاين جور وتظلّم كه دراين دامگهاست! واى از آن عيش و تنعّم كه در آن محفل بود!
در دلم بود كه بىدوست نباشم هرگز چه توان كرد؟ كه سعى من و دل باطلبود[17]
خوش آن نظر كه لبِ جام و روى ساقى را هلالِ يكشبه و ماهِ چارده دانست
آرى، موجودات، جام تجلّيات ذاتى و اسماء و صفاتى محبوب مىباشند و او از كنار مظاهرش جلوهگرى نداشته و نخواهد داشت؛ كه: «ألا! إنَّهُ بِكُلِّ شَىْءٍ مُحيطٌ»[18] :
(آگاه باشيد كه او بر هر چيزى احاطه دارد.) خواجه هم مىگويد: خوشا به حال كسى كه موجودات را پرتوى (هلال يكشبه) از كمالات حضرت معشوق، و ملكوت و حقيقت آنان را، جمال و حسن و كمال (ماه شب چهارده) او مىنگرد (با ديده دل)؛ كه: «وَإنْ مِن شَىءٍ إلّا عِنْدَنا خَزآئِنُهُ، وَ ما نُنَزِّلُهُ إلّا بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ»[19] : (و هيچ چيزى نيست مگر
اينكه گنجينههايش نزد ماست، و ما جز به اندازه معيّن آن را ]به عالم خلق[ فرو نمىفرستيم.)و نيز: «وَكَذلِکَ نُرüى إبْراهيمَ مَلَكُوتَ السَّمواتِ وَالأرضِ؛ وَلِيَكونَ مِنَ الْمُوقنين»[20] :
(و اينچنين، ملكوت آسمانها و زمين ]و جنبه باطنى و اسماء و صفات حق[ را به ابراهيم نشان مىدهيم، تا ]به مقامات والا نايل گشته و[ از اهل يقين و باور كنندگان ]واقعى[ گردد.) و چون حضرتش[21] مظهريّت ماه و ستاره و خورشيد و غروب نمودنشان را
ديد «لا اُحِبُّ الآفِلينَ»[22] : (من هرگز غروب كنندگان و نابود شوندگان را دوست ندارم.) و نيز «لَئِنْ لَمْ يَهْدِنى رَبّى، لأكُونَنَّ مِنَ الضّالّينَ»[23] : (مسلّمآ اگر پروردگارم مرا هدايت نفرمايد،
بى گمان از گمراهان خواهم بود.) و يا «يا قَوْمِ إنّى بَرىٌ مِمّا تُشْرِكُونَ»[24] : (اى قوم
من!براستى كه من از ]تمام[آنچه ]كه بدان[ شرك مىورزيد ]و براى خداوند شريك قرار مىدهيد[،بىزارم.) فرمود، و چون به ملكوتشان نظر فرمود، گفتارش: «وَجَّهْتُ وَجْهِىَ لِلَّذى فَطَرَ السَّمواتِ وَالأرْضَ حَنيفآ»[25] : (روى و تمام وجود خويش را به سوى خداوندى
نمودم كه آسمانها و زمين را نو آفرينى فرمود.) شد.
و ممكن است منظور خواجه از «خوش آن نظر»، آنان باشند كه به نظر مقام جمعى به مظاهر مىنگرند.
و ممكن است از «آن»، على عليه السلام باشد، لذا مىگويد :
بلند مرتبه شاهى كه نُه رواق سپهر نمونهاى ز خَمِ طاق بارگه دانست
عظمت و افق ديد آن صاحب نظر (على عليه السلام) و كسى كه مقام خليفة اللهى و شاهى را حايز گشته، به اندازهاى است كه تسلّط بر تمامى افلاك، گوشهاى از علم و عظمت اوست؛ كه فرمود: «فَلأنَا بِطُرقِ السَّمآءِ أعْلَمُ مِنّى بِطُرُقِ الإرْضِ»[26] : (پس بى
گمان من به راههاى آسمان آگاهترم تا راههاى زمين.)
و يا آنكه: او خود را مظهر تمام تجلّيات پروردگار، و همه عوالم را نمونهاى از اسماء و صفاتى كه در او متجلّى است مىداند، الحق چنين است، نه تنها على عليه السلام، كه :
هر آن كه رازِ دو عالم ز خَطِّ ساغر خواند رموز جامِ جَمْ از نقشِ خاكِ رَه دانست
هر بنده برگزيدهاى (انبياء و اولياء عليهم السلام) كه از مشاهده مظاهر جهان هستى (دنيا و آخرت) به حقيقت آنان راه يافت، و از توجّه به عالم ملكى و خلقىشان، به ملكوت و عالم امريشان نظر نمود، كه :«ألا! لَهُ الْخَلْقُ وَالأمْرُ»[27] : (آگاه
باشيد كه ]عالم[ خلق و امر از آن اوست.) و نيز: «بِيَدِهِ مَلَكُوتُ كُلِّ شَىءٍ»[28] : (ملكوت هر
چيزى به دست او مىباشد.)، سِرِّ «أللّهُ نُورُ السَّمواتِ وَالأرضِ»[29] : (خداوند نور آسمان و
زمين مىباشد.) و همچنين: «ألا إنَّهُ بِكُلِّ شَىءٍ مُحيطٌ»[30] : (آگاه باشيد كه او بر هر چيزى
احاطه دارد.) بر او آشكار شد، و رمز و يا رموزِ «وَبِأسْمآئِکَ الّتى غَلَبَتْ أركانَ كُلِّ شَىءٍ»[31] :
(… و ]از تو مسئلت مىكنم[ به اسمائت كه بر اركان و شراشر وجود هرچيزى چيره گشته) بر وى هويدا گرديد و هر چيزى وى را از درون و ملكوتش به حقيقت مطلقه الهى خويش راهنمايى نمود، و بر خفاياى جهان آگاه ساخت؛ كه: «عالِمُ الغَيْبِ، فَلا يُظْهِرُ عَلى غَيبِه أحدآ إلّا مَنِ ارْتضى مِنْ رَسُولٍ»[32] : (]خداوند[ به ]تمام[ غيب و نهان آگاه است، پس هيچ كس را بر
غيب خويش آگاه نمىسازد، مگر كسى را كه از او خشنود باشد، ]كه [از ]آن جمله پيامبر[ فرستاده شده ]مىباشد[.) و همچنين: «وَأفْتَحُ عَيْنَ قَلْبِهِ إلى جَلالى وَعَظَمَتى، فَلا اُخْفüى عَلَيْهِ عِلْمَ خاصَّةِ خَلْقى»[33] : (و چشم دل او را به جلال و عظمت خويش خواهم گشود، پس
دانش مخلوقات ويژهام را بر او مخفى نخواهم ساخت.)؛ لذا مىگويد :
حديثِ حافظ و ساغر كشيدنِ پنهان چه جاى محتسب و شحنه، پادشه دانست
كنايه از اينكه: عيش و نوش پنهان مرا با حضرت دوست، تنها او مىداند و بس. در جايى مىگويد :
ببرد از من قرار و طاقت و هوش بُتِ سنگين دلِ سيمين بناگوش
نگارى چابكى شوخى پرى وَشْ حريفى مَهْوَشى تُركى قبا پوش
دل و دينم، دل و دينم ببرده است بَر و دوشش، بَر و دوشش، بَر و دوش[34]
در جايى ديگر مىگويد :
دانى كه چنگ و عود، چه تقرير مىكند؟ پنهان خوريد باده كه تكفير مىكنند
ناموسِ عشق و رونقِ عشّاق مىبرند عيب جوان و سرزنشِ پير مىكنند
گويند: رمز عشق مگوييد و مشنويد مشكل حكايتى است كه تقرير مىكنند[35]
امّا زاهد و شيخ و واعظ و آنان كه به راز عالم پىنبردهاند، كجا مىتوانند بدان آگاهى يابند؟!
و ممكن است بخواهد بگويد: با آنكه من در پنهان به حضرت دوست عشق مىورزم و سرّ خود را مخفى داشتهام، دوست و دشمن از آن آگاه گشتهاند. در جايى مىگويد :
محتسب داند كه حافظ مِىْ خورد وآصفِ مُلكِ سليمان نيز هم[36]
[1] ـ وسائل الشيعه، ج1، ص46، روايت 3.
[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 540، ص 387.
[3] ـ نهج البلاغه، از خطبه 87.
[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 429، ص 315.
[5] ـ جن: 26 و 27.
[6] ـ نهج البلاغه، از خطبه 87.
[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 132، ص 123.
[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 224، ص 185.
[9] ـ احزاب: 72.
[10] ـ اعراف : 172.
[11] ـ اثنى عشريه: ص197.
[12] ـ انسان: 30.
[13] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 174، ص 151.
[14] ـ اقبال الاعمال، ص 708.
[15] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 169، ص 147.
[16] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 86، ص 94.
[17] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 271، ص 215.
[18] ـ فصّلت: 54.
[19] ـ حجر: 21.
[20] ـ انعام: 75.
[21] و 3 ـ انعام: 76.
[23] ـ انعام: 77.
[24] ـ انعام: 78.
[25] ـ انعام: 79.
[26] ـ نهج البلاغه، از خطبه 189.
[27] ـ اعراف: 54.
[28] ـ يس: 83.
[29] ـ نور: 35.
[30] ـ فصلت: 54.
[31] ـ اقبال الاعمال، ص707.
[32] ـ جن: 26 – 27.
[33] ـ وفى، ج 3، باب مواعظ اللّه سبحانه، ص40.
[34] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 331، ص 253.
[35] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 171، ص 148.
[36] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 409، ص 303.