• غزل  77

گر ز دست زلف مِشْكينت خطايى‌رفت،رفت         ور زِهِنْدُوى شما بر ما جفايى رفت، رفت

برقِ عشق ار خرمنِپشمينه‌پوشى‌سوخت، سوخت         جورِ شاهِ كامران گر بر گدايى رفت، رفت

گر دلى از غمزه دلدار بارى برد، برد         ور ميانِ جان و جانان ماجرايى رفت، رفت

در طريقت، رنجشِ خاطر نباشد، مِىْ بيار         هر كدورت را كه بينى، چون صفايى‌رفت،رفت

عِشْقْ بازى را، تحمّل بايد اى دل! پاى‌دار         گر ملالى بود، بود وگر خطايى رفت،رفت

از سخنْ چينان، ملالتها پديد آيد، ولى         چون ميانِ همنشينان، ماجرايى رفت،رفت

عيبِ حافظ گو مكن، زاهد! كه رفت از خانقاه         پاىِآزادان چه بندى؟ گر به جايى رفت، رفت

گويا خواجه اين غزل را پس از سپرى شدن ايّام هجران و دست يافتن به وصال حضرت معشوق سروده، و مى‌خواسته بگويد :

گفته بودم چو بيايى، غم دل با تو بگويم         چه بگويم؟ كه غم از دل برود چون تو بيايى

مى‌گويد :

گر ز دست زلف مشكينت خطايى رفت، رفت         ور ز هندوى شما بر ما جفايى رفت، رفت

محبوبا! اگر از كثرات عالم طبيعت و زلف سياه و تجلّيات جلالى‌ات خطا و جفايى به من رسيد، و نگذاشتند عطر تو را از ملكوتشان استشمام بنمايم، با وصالت پايان يافت. و ديگر چه فايده گله نمودن از آن. حال وقتِ بهره‌گيرى و بوييدن گل جمالت مى‌باشد، نه شكايت.

به گفته، خواجه در جايى :

صبا به مقدم گل، راح روح بخشد باز         كجاست بلبل خوشگوى؟ گو: برآر آواز

دلا ز هجر مكن ناله زآنكه در عالم         غم‌است وشادى وخار وگلُ ونشيب و فراز

دو تا شدم چو كمان، از غم و نمى‌گويم         هنوز تُرك كمان ابروان تير انداز

حكايت شب هجران به دشمنان مكنيد         كه نيست سينه اربابِ كينه، محرم راز[1]

برق عشق ار خرمنِ پشمينه‌پوشى سوخت، سوخت         جورِ شاهِ كامران گر بر گدايى رفت، رفت

معشوقا! اگر برقى از آتش عشقت خرمن عبادات قشرى (ظاهرى) مرا سوزانيد، چه باك؟ اندوهگين نخواهم شد، زيرا به نهايت آرزوى خويشم رسانيدى، و پس از ديدارت از ناملايماتى كه از تو بر اين فقير درگاهت رسيده سخن به ميان نخواهم آورد؛ زيرا اين زمان وقت شكر گذارى است، نه شكايت، و وقت آن است كه بگويم :

خوش آمد گل، وَز آن خوشتر نباشد         كه در دستت بجز ساغر نباشد

زمان خوشدلى درياب، درياب         كه دايم در صدف، گوهر نباشد

غنيمت دان و مِىْ خور در گُلستان         كه گل تا هفته ديگر نباشد[2]

و ممكن است بخواهد بگويد: معشوق من معشوقى است كه جز كام خود نمى‌خواهد (و بايد چنين باشد)، و هر لحظه صلاىِ «لِمَنِ الْمُلْکُ الْيَومَ؟ لِلّهِ الواحِدِ القَهّارِ»[3] : (امروز سلطنت و پادشاهى از آن كيست؟ از آن خداوند يكتايى قهّار و چيره.)

سر مى‌دهد و اگر بر گداى خويش بى‌عنايتى روا داشته، مى‌خواسته از خود بستاندم و به وصالش نايل سازد؛ و لذا به جان و دل خريدار آنم و پس از مشاهده گله‌مند نخواهم بود، چرا كه :

گر دلى از غمزه دلدار بارى بُرد، بُرد         در ميان جان و جانان، ماجرايى رفت، رفت

آرى، غمزه و كرشمه‌هاى جلالى حضرت دوست، سالك را از خود مى‌ستاند و او را به مقام والاى انسانيت نايل مى‌سازد و سبب بهره‌منديش از دلدار مى‌شود. خواجه هم مى‌گويد: چنانچه دلى از رهگذر غمزه او بهره‌اى برد، خوشا بر احوالش! و اگر وى عاشق خود را دير به حضور پذيرا شد نمى‌توان وى را مؤاخذه نمود كه چرا چنين و چنان كردى؛ كه: «لا يُسْئَلُ عَمّا يَفْعَلُ، وَهُمْ يُسْئَلُونَ»[4] : (خداوند از آنچه

انجام مى‌دهد، مورد بازخواست قرار نمى‌گيرد و آنها مورد بازخواست قرار مى‌گيرند.)؛ امّا پس از اُلفت، كى و كجا عاشق مى‌تواند سخن از آن به ميان آورد؟

در جايى مى‌گويد :

در ضمير ما نمى‌گنجد بغير از دوست،كس         هر دو عالم را به‌دشمن دِهْ كه مارا دوست‌بس

غافل‌است آن‌كو بشمشير از تو مى‌پيچد عِنان         قند را لذّت مگر نيكو نمى‌داند مگس[5]

لذا مى‌گويد :

در طريقت رنجشِ خاطر نباشد، مىْ بيار         هر كدورت را كه بينى، چون صفايى رفت، رفت

آرى، سالك عاشقى كه خود را در طريق بندگى حضرت محبوب قرار داده، و خواسته‌اش خواسته اوست، كى از آنچه وى برايش مقدّر فرموده، مى‌تواند رنجش خاطر داشته باشد؟ كه: «ما أصابَ مِنْ مُصيبَةٍ فِى الأرضِ وَلا فى أنْفُسِكُمْ إلّا فى كِتابٍ مِنْ قَبْلِ أن تَبْرَأَها، إنَّ ذلِکَ عَلَى اللّهِ يَسيرٌ؛ لِكَىْ لاتَأْسَوْا عَلى ما فَاتَكُمْ، وَلاتَفْرَحُوا بِما آتاكُمْ، وَاللّهُ لايُحِبُّ كُلّ مُختالٍ فَخُورٍ»[6] : (هيچ مصيبتى در زمين و در جانهاتان به شما نمى‌رسد،

مگر پيش از آنكه آن را ]در اين عالَم[ بيافرينيم، در كتابى وجود دارد. بى‌گمان اين برخداوند آسان است. ]اين حقيقت را بازگو نموديم[ تا از آنچه از دستتان مى‌رود نارحت نشده، و به آنچه خداوند به شما عطا مى‌فرمايد خوشحال و شادمان نگرديد، ]زيرا[ خداوند هيچ خود خواه و خودپسند بسيار به خود بالنده را دوست نمى‌دارد.)؛ بلكه پس از الفت با دلدار هرچه ديده، همه را خير و خوبى مى‌بيند. خواجه هم مى‌گويد: در طريقت رنجش خاطر …

در جايى مى‌گويد :

منم كه شُهره شهرم به عشق ورزيدن         منم كه ديده نيالوده‌ام به بد ديدن

وفا كنيم و ملامت كشيم و خوش باشيم         كه در طريقت ما، كافرى است رنجيدن[7]

لذا مى‌گويد :

عشق بازى را تحمّل بايد اى دل! پاى دار         گر ملالى بود، بود و گر خطايى رفت، رفت

آرى، عاشق سالك اگر صبر و بردبارى را در طريق بندگى حضرت دوست پيشه خود نسازد، و بر مشكلات پايدار نباشد، كجا مى توان او را چنين نام نهاد؟ خواجه هم مى‌گويد: عشق بازى را تحمّل …

اينجاست كه چون وصالش حاصل شود، به گذشته خود به نظر حُسن مى‌نگرد. و مى‌گويد :

چرا نه در پىِ عزمِ ديار خود باشم؟         چرا نه خاكِ كفِ پاىِ يارِ خود باشم؟

ز دست بختِ گران خواب و كارِ بى سامان         گرم بود گله‌اى، رازْ دارِ خود باشم

هميشه پيشه من، عاشقىّ و رندى بود         دگر بكوشم و مشغولِ كار خود باشم

بُود كه لطف ازل، رهنمون شود حافظ!         وگرنه تا به ابد، شرمسار خود باشم[8]

لذا مى‌گويد :

از سخن چينان ملالتها پديد آيد ولى         چون ميان همنشينان ماجرايى رفت، رفت

كنا يه از اينكه: هرگز ميان من و دلدار ملالت و كدورتى به سبب ناملايماتى كه در راه عشقش ديدم، حاصل نخواهد شد، و اگر هم ماجرايى ميان من و او به وجود آمد، چون به ديدارش نايل گردم، بر طرف خواهد شد.

در جايى مى‌گويد :

گر دست دهد خاكِ كفِ پاىِ نگارم         بر لَوْحِ بَصَر خَطِّ غُبارى بنگارم

پروانه او گر برسد در طَلَبِ جان         چون شمع، همان دم به دمى جان بسپارم

حافظ! لبِ لعلش، چو مرا جان عزيز است         عمرى‌بود آن لحظه كه جان را به لب آرم[9]

امّا ملامت خاطر و گرفتگى در ميان من و سخن چينان، كه نمى‌گذارند به كار عاشقى‌ام آسوده خاطر باشم، امرى است طبيعى. به گفته خواجه در جايى :

مرا به رندى و عشق آن فُضول عيب كند         كه اعتراض بر اسرار علم غيب كند

كمال صدق و محبّت ببين، نه نقص گناه         كه هركه بى‌هنر افتد، نظر به عيب كند[10]

لذا مى‌گويد :

عيبِ حافظ گو مكن زاهد! كه رفت از خانقاه         پاىِ آزادان چه بندى؟ گر به‌جاى رفت، رفت

زاهدا! مگويم: كه چرا از طريقه ما دست كشيدى و رفتى؟ آزاد مردان، پاى بست خواست حضرت دوست مى‌باشند، و او از عاشقانش بندگى خالصانه و توجّه كامل به خود را مى‌خواهد، لذا مى‌فرمايد: «فَأقِمْ وَجْهَکَ لِلدّينِ حَنيفآ، فِطرَتَ اللّهِ الَّتى فَطَرَ النّاسَ عَلَيْها، لاتَبْديلَ لِخَلقِ اللّهِ، ذلِکَ الدّينُ الْقِيّمُ، وَلكِنَّ أكْثَرَ النّاسِ لايَعْلَمُونَ»[11] : (پس استوار و

مستقيم روى ]و تمام وجود[ خويش را به سوى دين نما، اين همان دين استوار است ولى اكثر مردم ]از اين حقيقت[ آگاه نيستند.) به گفته خواجه در جايى :

اگر به باده مُشكين دلم كشد، شايد         كه بوى خير ز زهد و ريا نمى‌آيد

جهانيان همه گر منعِ من كنند از عشق         من آن كنم كه خداوندگار فرمايد[12]

و نيز مى‌گويد :

روى تو كس نديد و هزارت رقيب هست         در غنچه‌اى هنوز و صدت عندليب‌هست

در عشق، خانقاه و خرابات شرط نيست         هرجا كه‌هست، پرتوِ روىِحبيب هست[13]

[1] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل309 ،ص 240.

[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 164، ص 144.

[3] ـ غافر: 16.

[4] ـ انبياء: 23.

[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 324، ص 249.

[6] ـ حديد: 22 و 23.

[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 483، ص 350.

[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 398، ص 295.

[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 435، ص 319.

[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 242، ص 197.

[11] ـ روم: 30.

[12] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 277، ص 219.

[13] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 71، ص 85.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا