• غزل  76

 

صبحدم مرغِ چمن با گُل نوخاسته‌گفت :         ناز كم كن كه در اين باغ بسى چون تو شكُفت

گُل بخنديد كه از راست نرنجيم، ولى         هيچ عاشق سخنِ سخت به معشوق نگفت

گر طمع دارى از آن جامِ مُرَصَّع، مِىِ لَعْل         دُرّ و ياقوت، به نوكِ مژه‌ات بايد سُفت

تا ابد، بوىِ محبّت به مشامش نرسد         هر كه خاكِ دَرِ ميخانه به رُخساره نرُفت

در گلستانِ اِرَم، دوش چو از لطفِ هوا         زُلفِ سنبل، ز نسيمِ سَحَرى مى‌آشفت

گفتم: اى مَسْنَدِ جَمْ! جامِ جهان بينت كو؟         گفت افسوس! كه آن دولتِ بيدار بخُفت

سخنِ عشق نه آن است كه آيد به زبان         ساقيا! مِىْ دِهْ و كوتاه كن اين گفت وشنفت اشكِحافظ، خِرَد و صبر به در يا انداخت         چه كند؟ سوزِ غمِ عشق نيارست نهُفت

 

 

 

 

 

 

از بيت ختم اين غزل ظاهر مى‌شود كه خواجه را طولانى شدن روزگار هجران به گفتار ابيات آن وا داشته و طرح سؤال و جواب عاشق و معشوق مجازى را باز نموده، تا علّت عدم وصولش به كمال و موجبات آن را متذكّر شود و گله بيجا از معشوق ننمايد. مى‌گويد :

صبحدم مرغِ چمن با گل نو خاسته گفت :         ناز كم كن كه در اين باغ بسى چون تو شكفت

گل بخنديد كه از راست نرنجيم، ولى         هيچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت

اين دو بيت مختصرى از شرح حال عاشق و معشوقهاى مجازى است، آرى، بلبل عاشق پس از ايّام انتظار و ناراحتيهاى زمان هجران و ديدن روى گل، چون به معشوق خود مى‌رسد، زبان به گله و شكايت مى‌گشايد؛ از طرفى معشوق ناز و كرشمه مى‌نمايد، تا شور عاشق افزون شود. اگر چه اعتراض عاشق، به جهت رنج ايّام فراق طبيعى است، امّا هرگز نبايد با محبوب خود سخنى درشت و بى‌ادبانه داشته باشند. عاشق را جز كوچكى و خاكسارى در مقابل معشوق چيز ديگرى شايسته نيست.

خواجه هم با اين بيان مى‌خواهد بگويد: صبح هنگام، كه چشم در چمنزار كثرات و مظاهر عالم طبيعت گشودم و خودم را محروم از مشاهده ملكوتشان ديدم، گفتم: چه شده كه محبوبم در پرده و حجاب خلقيّت مستور گشته و مشاهده‌اش نمى‌نمايم؟ فرمود: تا تو در ميانى، كجا امكان دارد به حقيقت و ملكوت جهان هستى و من راه يابى؟ لذا مى‌گويد :

گر طمع دارى از آن جام مُرَصَّع، مى لعل         دُرّ و ياقوت به نوكِ مژه‌ات بايد سُفت

اى خواجه! چنانچه شراب دو آتشه و عقيقى و مشاهده جمال محبوب را مى‌طلبى، و آرزوى مشاهده او را دارى، بايد به جاى اشك، خون بگريى، تا دلت جلا و صفا يابد و حجابهاى ميان تو و او از ميان برود؛ كه: «فَبِعِزَّتِکَ يا سَيِّدى وَمَوْلاىَ! اُقْسِمُ صادِقآ لإنْ تَرَكْتَنى ناطِقآ … لأبْكيَنَّ عَلَيْکَ بُكآءَ الْفاقِدينَ»[1] : (پس اى سرور و آقاى من! به

عزّت و سرافرازى‌ات صادقانه سوگند ياد مى‌كنم كه اگر ]زبان[ مرا گويا گذارى … همانا بسان گريستن ]عزيز[ از دست دادگان بر تو خواهم گريست.) در جايى پس از دست يافتن به آرزوى خود مى‌گويد :

سَمَن بويان غبار غم چو بنشينند بنشانند         پرى رويان قرار از دل چو بستيزند بستانند

به فتراك جفا جانها چو بر بندند بر بندند         ز زلف عنبرين جانها چو بفشانند،بفشانند

به عمرى يك نفس با ما چو بنشينند برخيزند         نهال شوق در خاطر چو برخيزند، بنشانند

چو منصور از مراد آنان كه بردارند، بردارند         كه با اين‌درد اگر در بند درمانند،درمانند[2]

 

تا اَبَد بوى محبَت به مشامش نرسد         هركه خاك درِ ميخانه به رُخساره نَرُفت

اى خواجه! تا بندگى و خاكسارى به درگاه حضرت محبوب نشان ندهى، هرگز بويى از محبّت «يُحِبُّهُمْ وَيُحِبُّونَهُ»[3] : (خداوند آنها را دوست دارد و ايشان نيز خداوند را

دوست دارند.) او به مشام جانت نخواهد رسيد، كه: «ما تَقَرَّبَ إلَىَّ عَبْدٌ بِشَىءٍ أحَبَّ إلَىَّ مِمَّا افْتَرَضْتُ عَلَيْهِ وَإنَّهُ لَيَتَقَرَّبُ إلَىَّ بِالنّافِلَةِ حَتّى اُحِبَّهُ»[4] : (و هيچ بنده‌اى به چيزى محبوبتر

دوست داشتنى‌تر از آنچه بر او واجب نموده‌ام، به سوى من نزديكى نجست، و براستى كه با افزون بر واجب ]و عمل مستحبّ[ به سوى من نزديكى مى‌جويد، تا اينكه او را مورد محبّت خويش قرار دهم.) و به گفته خواجه در جايى :

به سِرّ جامِ جَمْ آنگه نظر توانى كرد         كه خاك ميكده كحل بصر توانى كرد

گدايىِ درِ ميخانه طرفه اكسيرى است         گراين عمل بكنى، خاك، زَر توانى كرد

مباش بى مى و مطرب به زير چرخ كبود         كز اين ترانه، غم از دل بدر توانى كرد

به عزم مرحله عشق پيش نه قدمى         كه سودها برى‌ار اين سفر توانى كرد[5]

 

 

در گلستان ارم، دوش چو از لطف هوا         زلف سنبل ز نسيم سحرى مى‌آشفت

گفتم: اى مسند جَمْ! جام جهان بينت كو؟         گفت: افسوس! كه آن دولت بيدار بخفت

 

خواجه در اين دو بيت حالات خود را به گل سنبل و زلف و كاكل پريشانش تشبيه نموده و مى‌گويد: شب گذشته از خويش پرسيدم: كجا شد حالى كه در گذشته ملكوت عالم و تجلّيات حضرت دوست را مشاهده مى‌نمودى؟ گفت: افسوس! آن دولت و آن حالات روح افزا ناپايدار بود. بخواهد با اين بيان تقاضاى بازگشت حالات گذشته را بنمايد و بگويد :

گر دست دهد خاك كف پاى نگارم         بر لوح بَصَر خطّ غبارى بنگارم

پروانه او گر برسد در طلب جان         چون شمع، همان دم به دمى جان بسپارم

بر بوى كنار تو شدم غرقه و اميّد         از موج سرشكم كه رساند به كنارم

اى ساقى! از آن باده يكى جرعه بياور         كآن بوى،شفا مى‌دهد از رنج خمارم[6]

 

و بگويد :

آن كيست كز روى كَرَم، با من وفا دارى كند؟         بر جاى بدكارى چو من،يكدم نكوكارى كند؟

اوّل به بانگ ناى و نى، گويد به من پيغام وى         وآنگه به يك پيمانه من، با من هوادارى كند؟

دلبر كه جان فرسود ازاو،كام‌دلم نگشود از او         نوميد نتوان‌بود از او، باشد كه دلدارى كند[7]

 

 

سخن عشق نه آن است كه آيد به زبان         ساقيا! مى ده و كوتاه كن اين گفت و شنُفت

 

محبوبا! مى‌دانم زبان را تواناى آنكه از عشق و شدّت محبّتم به تو سخن بگويد نيست، خود بهتر آگاهى چنان از مشاهده جمالت مستم كن و از خويشم بگير و فانى‌ام ساز، تا گفت و شنودى نماند. به گفته خواجه در جاى ديگر :

مستم كن آنچنان كه ندانم ز بى‌خودى         در عرصه خيال، كه آمد كدام رفت[8]

 

خلاصه با اين بيت بخواهد تقاضاى فنا و نيستى خويش را نموده باشد و بگويد :

 

روى بنما و مرا گو كه دل از جان برگير         پيش شمع، آتش پروانه به جان گو درگير

در لب تشنه من بين و مدار آب دريغ         بر سر كشته خويش آى و ز خاكش برگير

ميل رفتن مكن اى دوست! دمى با ما باش         بر لب جوى طَرَب جوى و به‌كف، ساغر گير[9]

 

اشك حافظ، خِرَد و صبر به دريا انداخت         چه كند؟ سوز غمِ عشق نيارست نهُفُت

آرى، عاشق بايد اسرار عشق و مشكلات خود را پنهان دارد و بر آن صبر نمايد. عقل هم چنين حكم مى‌كند، امّا اشك چشمانش راز نهان او را فاش مى‌سازد. خواجه هم مى‌خواهد بگويد: دورى دلدار، عقل و صبر را از من ربود و اسرار درونى‌ام را فاش ساخت. در جايى مى‌گويد :

كوهِ صبرم نرم شد چون موم از دستِ غمت         تا درآب و آتش عشقت، گدازانم چو شمع

رشته صبرم به مِقراضِ غمت ببريده شد         همچنان در آتشِ هجر تو، سوزانم چو شمع

گر كُمَيْتِ اشك گلگونم نبودى تند رو         كى‌شدى پيدا به‌گيتى،راز پنهانم‌چو شمع؟[10]

 

و در جايى نيز مى‌گويد :

سيل اين اشك روان، صبرِ دل حافظ برد         بَلَغَ الطّاقَةَ يا مُقْلَةَ عَيْنى! بينى[11]

 

و نيز مى‌گويد :

حافظ ز غم از گريه نپرداخت به خنده         ماتم زده را داعيه سور نمانده است[12]

 

 

[1] ـ اقبال الاعمال: ص708.

[2] ـ ديوان حافظ چاپ قدسى غزل 209 ص174.

[3] ـ مائده: 54.

[4] ـ اصول كافى، ج2، ص352، از روايت 7.

[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 132، ص123.

[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 435، ص319.

[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 128، ص121.

[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 73، ص86.

[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 296، ص230.

[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 361، ص271.

[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 551، ص395.

[12] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 107، ص109.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا