- غزل 74
صبا! اگر گذرىافتدت به كشورِ دوست بيار نفحهاى از گيسوىِ مُعَنْبَرِ دوست
به جان او، كه به شكرانه جان برافشانم اگر بهسوى من آرى پيامى از بَرِ دوست
وگر چنانچه، در آن حضرتت نباشد بار براى ديده بياور غُبارى از در دوست
منِ گدا و تمنّاىِ وصل او، هيهات! مگر بهخواب ببينمجمال و مَنْظَر دوست
دل صنوبرىام، همچو بيد لرزان است زحَسْرَتِ قد و بالاىِ چون صَنُوبَرِ دوست
اگرچه دوست به چيزى نمىخرد ما را به عالَمى نفروشيم مويى از سَرِ دوست
چه باشد ار شود از قيدِ غم، دلش آزاد چو هست حافظِ مسكين،غلام وچاكرِ دوست؟
خواجه در اين غزل در مقام اظهار اشتياق به محبوب و تمنّاى ديدار او بوده، مىگويد :
صبا! اگر گذرى افتدت به كشورِ دوست بيار نفحهاى از گيسوىِ مُعَنْبَرِ دوست
اى آنان كه در اثر لطافت روحى به كوى دوست راه يافتهايد (انبياء و اولياء :)! چنانكه او را با كثرات، بىآنكه نظر به مظهريتشان داشته باشيد، مشاهده كرديد، نسيم و نفحهاى از آن را هم براى خواجهاش به ارمغان بياوريد تا من هم با راهنمايىهاى شما به بويى از آن ديدار مشام جان خود را معطّر سازم. به گفته خواجه در جايى :
اَلا! اى طوطىِ گوياىِ اسرار! مبادا خالىات شكَّر ز منقار
به روى ما زن از ساغر، گلابى كه خواب آلودهايم، اى بخت بيدار![1]
و ممكن است مراد خواجه از «صبا» نفحات الهى باشد. بخواهد بگويد :
اى بادِ مشكبو! بگذر سوىِ آن نگار بگشا گِرِهْ ز زلفش و بويى به من بيار
با او بگو: كه اى مَهِ نامهربانِ من! باز آ كه عاشقان تو مردند از انتظار
كردى به روزگار، فراموش بنده را زنهار! عهدِ يارِ وفادار ياد آر[2]
لذا باز مىگويد :
به جان او، كه به شكرانه جان برافشانم اگر به سوى من آرى پيامى از بَرِ دوست
قسم به جان او، اگر نفحه و پيامى از گيسو و ملكوت كثرات و تجلّياتش به من آوريد، شادمان خواهم شد و به شكرانه اين نعمت، جان و هرچه را كه از خود مىدانم، فداى او خواهم كرد. در جايى مىگويد :
پيامِدوست شنيدن، سعادت است و سلامت فداى خاكِ درِ دوست باد، جانِ گرامى!
خوشا دمى كه در آيىّ و گويمت به سلامت : قَدِمْتَ خَيْرَ قُدُومٍ، نَزَلْتَ خَيْرَ مَقامٍ
منار چه هيچ ندارم سزاىِ خدمت شاهان ز بَهْرِ كارِ صوابم قبول كن به غلامى
اميدهست كه زودت به كامِ خويش ببينم تو شاد گشته بهفرماندهىّ ومن به غلامى[3]
وگر چنانچه در آن حضرتت نباشد بار براى ديده بياور غُبارى از در دوست
و چنانچه ـاى نسيمهاى كوى جانان!ـ به كويش گذر نموديد و اجازه ديدارتان ندادند، غبارى از درگاه او براى سرمه ديدگان دلم به ارمغان بياوريد، تا شايد نورانى گردد و به ديدارش نايل شوم. به گفته خواجه در جايى :
اى صبا! نكهتى از خاكِ دَرِ يار بيار ببر اندوهِ دل و مژده دلدار بيار
نكته روحْ فزا، از دَهَنِ يار بگوى نافه خوشخبر از عالمِ اسرار بيار
تا معطّر كنم از لطفِ نسيمِ تو مشام شمّهاى از نفحاتِ نَفَسِ يار بيار
به وفاى تو، كه خاكِ رَهِ آن يارِ عزيز بىغبارى كه پديد آيد از اغيار، بيار[4]
و ممكن است منظور خواجه از «صبا» در اين سه بيت، استادى باشد كه به وى
علاقه داشته است. بخواهد بگويد :
كه بَرَد به نزد شاهان، زمنِ گدا پيامى كه بهكوى ميفروشان،دوهزار جَمْ به جامى
شدهام خراب و بدنام و هنوز اميدوارم كه به همّتِ عزيزان، برسم به نيكنامى[5]
منِ گدا و تمنّاىِ وصل او، هيهات! مگر بهخواب ببينم جمال و مَنْظَر دوست
آنجا كه خريداران حضرت دوست، انبياء و اولياء : هستند، و با سرمايه محبّت و مراقبه و ياد او، به انس و وصلش راه دارند، فردى چون من چگونه مىتواند با دستى تهى از عشق و بندگى خالص و انقطاع از غير او، به وصلش نايل شوم، مگر اينكه در خواب، انقطاعى از عالم طبيعت برايم حاصل مىشود و ببينمش[6] به گفته خواجه د رجايى :
به جان او كه گَرَم دسترس به جان بودى كَمينهْ پيشكشِ بندگانش آن بودى
وگر دلم نشدى پاىْ بندِ طُرّه او كِىام قرار در اين تيرهْ خاكدان بودى
به خواب نيز نمىبينمش چه جاىِ وصال چو اين نبودى اى كاش! بارى آن بودى
درآمدى ز درم كاشكى چو لَمْعَه نور! كه بر دو ديده ما حكمِ او روان بودى[7]
دل صنوبرىام، همچو بيد لرزان است زحَسْرَتِ قد و بالاىِ چون صَنُوبَرِ دوست
محبوبا! چنان حسرت مشاهده جمال و قد و قامت موزون زيبايت بىتابم نموده، كه دل صنوبرىام هم از شوق ديدارت به تپش و لرزه درآمده.
و ممكن است بخواهد بگويد: حسرت ديدار محبوب چنان پايدارى و استقامت را از دل و عالم عنصرىام ربوده، كه ياد او لرزه بر اندامم مىافكند. خلاصه بخواهد
با اين بيان بگويد:
زهى خجسته زمانى كه يار بازآيد! به كامِ غمزدگان غمگسار باز آيد
در انتظار خدنگش همى طپد دل صيد خيال آنكه به رسمِ شكار بازآيد
دلى كه با خمِ زُلْفَين او قرارى داد گمان مبر كه دگر با قرار بازآيد[8]
اگرچه دوست به چيزى نمىخرد ما را به عالَمى نفروشيم مويى از سَرِ دوست
اگر چه حضرت دوست به بندگان عاشقش عنايتى ندارد و به حسابمان نمىآورد، و بايد هم چنين باشد؛ ولى هرگزش فراموش نخواهيم كرد. چرا چنين نباشد، كه او غنىّ بالذّات و ما فقير علىالاطلاق مىباشيم؛ كه: «يا أيُّهَا النّاسُ! أنْتُمُ الْفُقَرآءُ إلَى اللّهِ، وَاللّهُ هُوَ الْغَنىُّ الْحَميد»[9] (اى مردم! همه شما فقيران و نيازمندان درگاه
خداوند هستيد و تنها خداست كه بىنياز ستوده مىباشد.) و نيز: «إلهى! أنَا الْفَقيرُ فى غِناىَ، فَكَيْفَ لاأكُونُ فَقيرآ فى فَقْرى؟!»[10] : (معبودا! من در غنا و بىنيازى خويش فقير و
درماندهام، پس چگونه در فقر و نادارىام فقير نباشم؟!) و همچنين: «أنْتَ الْغَنِىُّ بِذاتِکَ أنْ يَصِلَ إلَيْکَ النَّفْعُ مِنْکَ، فَكَيْفَ لاتَكُونُ غَنِيّآ عَنىّ؟!»[11] : (تو به ذات خويش از آن بىنيازى كه
نفعى از تو، به تو رسد، پس چگونه از من بىنياز نباشى؟!) پس ما كه با همه وجود نياز به او داريم، همواره به يادش مىباشيم، و گوشهاى از عنايات و ذرّهاى از ديدارش را به عالم نمىفروشيم كه: «فَوَعِزَّتِکَ يا سَيِّدى لَوِ انْتَهَرْتَنى، ما بَرِحْتُ عَنْ ] مِنْ [بابِکَ، وَلا كَفَفْتُ عَنْ تَمَلُّقِکَ.»[12] (پس به عزّت و سرافرازىات سوگند ـاى سرور من!ـ اگر مرا از درگاهت
برانى، از تو جدا نشده، و از اظهار دوستى به درگاهت دست برنخواهم داشت.) به گفته خواجه در جايى :
آن كه پا مالِ جفا كرد چو خاكِ راهم خاك مىبوسم و عُذرِ قدمش مىخواهم
من نه آنم كه به جور از تو بنالم، حاشا! چاكرِ معتقد و بنده دولْت خواهم
ذرّه خاكم و در كوىِتوام وقتْ خوشاست ترسم اى دوست! كه بادى ببرد ناگاهم
بستهام در خَمِ گيسوى تو امّيدِ دراز آن مبادا كه كند دستِ طلب، كوتاهم[13]
چه باشد ار شود از قيدِ غم، دلش آزاد چو هست حافظِمسكين، غلام وچاكرِ دوست؟
محبوبا! چه مىشود غلام و بنده خاكسار و مخلص خود را از قيد غمِ هجران رها، و به وصالت نايل گردانى؟ كه: «اُطْلُبْنى بِرَحْمَتِکَ، حَتّى أصِلَ إلَيْکَ.»[14] : (با رحمتت
مرا بطلب تا به تو پيوسته و به وصالت نايل آيم.) و به گفته خواجه در جايى :
چه بودى، ار دل آن ماه، مهربان بودى كه كارِ ما نه چنين بودى، ار چنان بودى
براتِ خوشدلى ما چه كَم شدى يا رب! گرش نشانِ اَمان، از بَدِ زمان بودى؟
گَرَم زمانه سرافراز داشتىّ و عزيز سريرِ عزّتم آن خاكِ آستان بودى[15]
[1] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 288، ص225.
[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 289، ص226.
[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 521، ص374.
[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 292، ص228.
[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 586، ص420.
[6] ـ بيانى نسبت به اين امر در غزل 62 داشتيم.
[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 539، ص387.
[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 282، ص222.
[9] ـ فاطر : 15.
[10] ـ اقبال الاعمال، ص348.
[11] ـ اقبال الاعمال، ص349.
[12] ـ اقبال الاعمال : 69.
[13] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 383، ص285.
[14] ـ اقبال الاعمال، ص350.
[15] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 556، ص398.