• غزل  69

در اين زمانه، رفيقى كه خالى از خَلَ است         صراحىِ مِىِ ناب و سفينه غزل است

جريده رو، كه گذرگاهِ عافيت تنگ است         پياله گير، كه عُمْرِ عزيز بى‌بدل است

نه من ز بى‌عملى،در جهان ملولم و بس         ملالتِ علما هم، ز علمِ بى‌عمل است

به چشم عقل، در اين رهگذارِ پرآشوب         جهان و كار جهان، بى‌ثبات و بى‌مَحَل‌است

دلم، اميدِ فراوان ز وصلِ روى تو داشت         ولى اَجَل به رَهِ عُمر، رَهْزَنِ اَمَل است

ز قسمت ازلى، چهره سِيَهْ بختان         به‌شست وشوى،نگردد سفيد واين مَثَل‌است

بگير طُرّه مَهْ طلعتىّ و قصّه مخوان :         كه سعد و نحس، ز تأثيرِ زُهره و زُحَل است

خَلَل پذير بود هر بَنا كه مى‌بينى         مگر بناى محبّت، كه خالى از خَلَل‌است

به هيچ دَوْر نخواهند يافت هشيارش         چنين كه حافظ ما، مستِ باده اَزَل است

از اين غزل ظاهر مى‌شود كه خواجه را وصال ميسّر گشته، و از طرفى گرفتار ناملايمات و بدگويى اهل زمان گرديده، خود را به مى گرفتن و مراقبه و ذكر حضرت محبوب و غزل سرايى موعظه نموده، تا گرفتار خواطر و پريشانيهاى زمان نگردد. مى‌گويد :

در اين زمانه، رفيقى كه خالى از خَلَل است         صراحىِ مِىِ ناب و سفينه غزل است

آرى، كسى كه در صدد اصلاح خود مى‌باشد و نمى‌خواهد كه فتنه‌ها و ناملايمات و غفلتها آسيبى به امور معنوى او رسانند، بايد به ذكر و ياد بسيار و مراقبه جمال محبوب حقيقى مشغول باشد؛ كه: «يَهْدى إلَيْهِ مَنْ انابَ، ألَّذينَ آمَنُوا وَتَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُمْ بِذِكْرِ اللّهِ، الّا! بِذِكْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ »[1] : (او ] =خداوند [ هر كسى را كه به تمام

وجود به سوى او بازگشته باشد، به خود رهنمون مى‌شود، آنان كه ايمان آورده و دلهايشان به ياد خدا آرام مى‌گيرد. هان! دلها تنها به ياد او آرام مى‌گيرند.) خواجه هم مى‌خواهد بگويد: ذكر پيوسته دوست براى سالك رفيقى است كه هرگز به او خيانت نمى‌كند و از خطرات و خواطر كه او را ممكن است از ياد محبوب بازدارد محفوظ مى‌دارد، لذا بايد كوشش نمود آن را به هر طريق ممكن بدست آورده و حفظ نمود، گاهى با توجّهات و جذبات الهى، و گاهى از راههاى ديگرى، كه
خواندن غزلّيات و گفتار حكيمانه اهل كمال و يا سرودن آن، از آن جمله است. در جايى مى‌گويد :

خشك شد بيخِ طرب، راه خرابات كجاست؟         تا در آن آب و هوا، نشو و نمايى بكنيم

مدد از خاطر رندان طلب اى دل! ورنه         كارِ صعبى است، مبادا كه خطايى بكنيم

سايه طاير كم‌حوصله، كار نكند         طلب سايه ميمونِ همايى بكنيم

دلم از پرده‌بشد،حافظِ خوش لهجه كجاست؟         تا به قول و غزلش، ساز و نوايى بكنيم[2]

جريده رو، كه گذرگاهِ عافيت تنگ است         پياله گير، كه عُمْرِ عزيز بى‌بدل است

اى خواجه! بدست آوردن عافيت و رسيدن به سعادت حقيقى و كمالات انسانى، سخت و مشكل است، مگر آنكه از تعلّقات و دلبستگى‌ها خود را آزادسازى و تجافى حاصل نمايى، و پى‌درپى از مشاهدات حضرت محبوب بهره‌مند گردى، و ذكر و ياد او را از نظر نيندازى. پس: «پياله گير، كه عمرِ عزيزِ، بى‌بَدَل است.»؛ كه: «إحْذَرُوا ضِياعَ الاْعْمارِ فيما لايَبْقى لَكُمْ، فَفآئِتُها لايَعُودُ.»[3] : (بپرهيزيد از

اينكه عمرهاى خويش را در چيزى كه براى شما باقى نمى‌ماند ضايع سازيد كه آنچه از عمرها از بين برود ديگر بازگشت نمى‌كند.) و نيز: «إنَّ أنْفاسَکَ أجْزآءُ عُمْرِکَ، فَلاتُفْنِها إلّا فى طاعَةٍ تُزْلِفُکَ.»[4] : (براستى كه نَفَسهاى تو، جزء جزء عمر توست پس آنها را جز در طاعت

و عبادتى كه ] به‌خدا [ نزديكت سازد، از بين مبر.) و به گفته خواجه در جايى :

عمر بگذشت به بى‌حاصلى و بوالهوسى         اى پسر! جام مى‌ام ده كه به پيرى برسى

چه شَكَرهاست در اين شهر كه قانع شده‌اند         شاهبازان طريقت به مقام مگسى

كاروان رفت و تو در خواب و بيابان درپيش         وه! كه بس بى‌خبر از غُلغلِ بانگ جرسى

بال بگشا و صفير از شجر طوبى زن         حيف باشد چو تو مرغى كه اسير قفسى![5]

نه من ز بى عملى، در جهان ملولم و بس         ملالتِ علما هم، ز علمِ بى‌عمل است

آرى، سالكى كه به وظائف مخصوص خود عمل نكند و تنها به گفتار عاشقانه و عارفانه اكتفا نمايد، سخنورى است كه جز ملالت روحى نخواهد داشت، چنانكه علمايى كه به علم خود عمل نمى‌نمايند مبغوض درگاه الهى مى‌باشند و از دانش خويش جز ملالت و خستگى بهره‌اى نمى‌برند كه: «يا أيُّهَا الَّذين آمَنُوا لِمَ تَقَوُلُونَ مالا تَفْعَلُونَ؟ كَبُرَ مَقْتآ عِنْدَ اللّهِ أنْ تَقُولُوا مالاتَفْعَلُون »[6] : (اى كسانى كه ايمان آورده‌ايد! چرا

چيزى را كه انجام نمى‌دهيد، مى‌گوييد؟ چه بسيار بد است نزد خداوند اينكه آنچه را كه انجام نمى‌دهيد، بگوييد.) و همچنين: «لايَقْبَلُ اللّهُ ـعَزَّ وَجَلَّ ـ عَملاً إلّا بِمَعْرِفَةٍ، وَلا مَعْرِفَةً إلّا بِعَمَلٍ؛ فَمَنْ عَرَفَ، دَلَّتْهُ الْمَعْرِفَةُ عَلَى الْعَمَلِ، وَمَنْ لَمْ يَعْمَلْ، فَلا مَعْرِفَةَ لَهُ إنَّ الإيمانَ بَعْضُهُ مِنْ بَعْضٍ.»[7] : (خداوند ـعزّ وجلّ ـ هيچ عملى را نمى‌پذيرد مگر اينكه همراه با شناخت

باشد، و شناختى نيست مگر همراه با عمل و كردار: بنابراين، هر كس شناخت، شناخت و معرفتش او را بر عمل و كردار راهنمايى مى‌كند، و هركس عمل ننمود، هيچ معرفت و شناختى براى او نخواهد بود. همانا بخشى از ايمان از بخشى از آن است ] و همه با هم ايمان را تشكيل مى‌دهند. [.) و نيز: «أوْضَعُ الْعِلْمِ ما وَقَفَ عَلَى اللِّسانِ.»[8] : (پست‌ترين

دانش، علمى است كه بر زبان باز ايستد ] و از آن به سوى عمل و كردار تجاوز ننمايد. [ در مقابل حاصل علمى كه عمل به آن ضميمه گردد، نور و سرور و شهود مى‌باشد كه: «خَيْرُ
الْعِلْمِ ما قارَنَهُ الْعَمَلُ.»[9] : (بهترين دانش، علمى است كه همراه عمل باشد.) و نيز: «أفْضَلُ

الذَّخآئِرِ عِلْمٌ يُعْمَلُ بِهِ.»[10] : (برترين اندوخته‌ها، علمى است كه بدان عمل مى‌شود.)

خواجه هم مى‌گويد: «نه من ز بى عملى…»

به چشمِ عقل، در اين رهگذارِ پر آشوب         جهان و كار جهان، بى‌ثبات و بى‌محل است

بخواهد بگويد: جهان و كار جهان، نه تنها در ديده عارف و اهل دل بى‌ثبات است، كه عقلاء هم آن را ناپايدار مى‌دانند كه: «يا هِشامُ! إنَّ الْعُقَلاءَ زَهِدُوا فِى الدُّنْيا، وَرَغِبُوا فِى الاْخِرَةِ.»[11] : (اى هشام! براستى كه عاقلان و خردمندان در دنيا زهد ورزيده و بدان

بى‌ميل هستند، و ] تمام [ ميل و رغبتشان به آخرت مى‌باشد.) و نيز: «إزْهَدْ فِى الدُّنْيا، تَنْزِلْ عَلَيْکَ الرَّحْمَةُ.»[12] : (در دنيا زهد بورز و بدان بى‌ميل باش، تا رحمت ] خداوند [ بر تو فرود

آيد.) و همچنين: «أفْضَلُ الطّاعاتِ، ألزُّهْدُ فِى الدُّنْيا.»[13] : (برترين طاعتها و عبادتها، زهد در دنيا و بى‌ميلى به آن است.) و نيز: «يَنْبَغى لِمَنْ عَلِمَ سُرْعَةَ زَوالِ الدُّنْيا، أنْ يَزْهَدَ فيها.»[14]  :

(براى كسى كه به سرعت نابودى و زوال دنيا آگاه است، سزاوار است كه در آن زهد ورزيده و بدان بى‌ميل باشد.) و يا اينكه: «يَسيرُ الْمَعْرِفَةِ يُوجبُ الزُّهْدَ فِى الدُّنْيا.»[15] : (اندك شناخت و معرفت ] خداوند [، موجب زهد در دنيا و بى‌ميلى بدان است.) كنايه از اينكه :

مصلحتْ ديدِ من آن است كه ياران همه كار         بگذارند و خَمِ طرّه يارى گيرند

حافظ! ابناى زمان را غمِ مسكينان نيست         زين ميان گر بتوان بِهْ كه كنارى گيرند[16]

دلم، اميدِ فراوان ز وصلِ روى تو داشت         ولى اَجَل به رَهِ عُمر، رَهْزَنِ اَمَل است

محبوبا! اميد بسيار به دوام وصالت داشتم، نمى‌دانم اجل فرصتم مى‌دهد كه بازت ببينم، و يا اينكه بايد با اين آرزو جان بسپارم. در جايى مى‌گويد :

دريغِ مدّت عمرم! كه بر اميد وصال         بسر رسيد و نيامد به سر، زمان فراق

چگونه باز كنم بال در هواىِ وصال         كه ريخت مرغ دلم، پر در آشيان فراق

بسى نماند كه كِشتىّ عمر غرق شود         ز موجِ شوقِ تو در بحرِ بيكران فراق

فراق و هجر كه آورد در جهان يا رب!         كه روى هجر سيه باد و خانمان فراق![17]

ز قسمت ازلى، چهره سِيَهْ بختان         به‌شست‌وشوى،نگردد سفيد واين مَثَل‌است

بگير طُرّه مَهْ طلعتىّ و قصّه مخوان :         كه سعد و نحس، ز تأثيرِ زُهره و زُحَل است

كنايه از اينكه: اى خواجه! و يا اى سالك! ـ آنچه در ازل برايت تقدير نشده و ارزانى نداشته‌اند به آن نخواهى رسيد؛ كه: «ما أصابَ مِنْ مُصيبَةٍ فِى الاْرْضِ وَلا فى أنْفُسِكُمْ، إلّا فى كِتابٍ مِنْ قَبْلِ أنْ نَبْرَأَها»[18] : (هيچ مصيبتى در زمين و در خودتان به شما نمى‌رسد،

مگر پيش از آنكه آن را ] در اين عالَم [ بيافرينيم در كتابى وجود دارد.) با اين همه آن را قضاء حتم مپندار، و از لطف و رحمت حق مأيوس مباش، و مگو: «سعد و نحس از تأثير زهره و زحل است.» و بگو: «أللّهُمَّ!… وَإنْ كُنْتُ مِنَ الاْشْقِيآءِ فَامْحُنى مِنَ الأشْقِيآء، وَاكْتُبنى مِنَ السُّعَدآءِ؛ فَإنَّک قُلْتَ فى كِتابِکَ الْمُنْزَّلِ عَلى نَبِيِّکَ الْمُرْسَلِ ـصَلَواتُکَ عَلَيْهِ وَآلِهِ ـ : «يَمْحُو اللّهُ ما يَشآءُ وَيُثْبِتُ، وَعِنْدَهُ اُمُّ الْكِتابِ »[19] »[20] : (خداوندا!… و اگر از اشقياء و بدبختان

باشم، ] نام  [مرا از ] گروه [ اشقياء پاك كن و جزو نيك‌بختان بنويس؛ زيرا براستى كه تو در كتابت كه بر پيامبر مُرسل خويش ـكه رحمتهايت بر او و آلش باد!ـ نازل كرده‌اى فرموده‌اى: «خداوند هرچه را بخواهد محو و پاك، و ] يا  [ثابت مى‌فرمايد. و كتابِ مادر نزد اوست.») و به دامن مه طلعتى (پيامبر اكرم 9 و يا يكى از اهل‌بيت گرامى‌اش 🙂 چنگ بزن، شايد به وصال دوست نايل گردى، كه: «مُسْتَشْفِعٌ إلَى اللّهِ عَزَّوَجَلَّ ـ بِكُمْ، وَمُتَقَرِّبٌ بِكُمْ إلَيْهِ، وَمُقْدِّمُكُمْ أمامَ طَلِبَتى وَحَوآئِجى وَإرادَتى فى كُلِّ أحْوالى وَاُمُورى.»[21] : (شما را به درگاه خداوند ـعزّ وجلّ ـ به شفاعت و ميانجيگرى برده، و به

شما به سوى خدا نزديكى مى‌جويم، و شما را پيشاپيش خواسته‌ها و حوائج و اراده و قصد خويش در تمام احوال و امور و كارهايم مى‌دارم.) و به سعادت ابدى دست‌يابى؛ كه: «سَعَدَ مَنْ والاكُمْ.»[22] : (نيك‌بخت شد آن كه دوستدار شما شد.)

خَلَل پذير بود هر بَنا كه مى‌بينى         مگر بناى محبّت، كه خالى از خَلَل‌است

اى خواجه! و يا اى سالك! طريقه محبّت دوست را اختيار نما، كه به مقصدت راهنما گردد و حضرتش عنايات خود را شامل حال، و به وصالت نايل مى‌گرداند؛ كه: «أللُّهمَّ! اجْعَلْنا مِمَّنْ دَأْبُهُمُ الاْرْتِياحُ إلَيْکَ وَالحَنينُ… وَقُلُوبُهُم مُتَعَلِّقَةٌ ] مُعَلَّقَةٌ  [بِمَحَبَّتِکَ، وَأفْئِدَتُهُمْ مُنْخَلِعَةٌ مِنْ مَهابَتِکَ. يا مَنْ أنْوارُ قُدْسِهِ لأبْصارِ مُحِبّيهِ رآئِقَةٌ، وَسُبُحاتُ وَجْهِهِ لِقُلُوبِ عارِفيهِ شآئِقَةٌ! يا مُنى قُلُوبِ الْمُشْتاقينَ! وَيا غايَةَ آمالِ الْمُحِبّينَ! أسْألُکَ حُبَّکَ وَحُبَّ مَنْ يُحِبُّکَ وَحُبَّ كُلِّ عَمَلٍ يُوصِلُنى إلى قُرْبِکَ، وَأنْ تَجْعَلَکَ أحَبَّ إلَىَّ مِمّا سِواکَ، وَأنْ تَجْعَلَ حُبّى إيّاکَ قآئِدآ إلى رِضْوانِکَ.»[23] : (خداوندا! ما را از آنانى بگردان كه شيوه و عادت‌شان ] اظهار [ شادمانى و

نشاط و شوق و خوشى ] و يا: گريه شديد [ به درگاه توست… و ] آنان‌كه [ قلبهايشان به محبّت و دوستى تو آويخته، دلهايشان از بيم و هراس تو ] از جاى خود [ كنده شده. اى خدايى كه انوار قدسش به چشم دوستانش در كمال روشنى، و انوار روى و اسماء و صفاتش بر قلوب عارفان او، نشاط آور و شوق‌انگيز است! اى آرزوى دل مشتاقان! و اى نهايت آمال دوستان! از تو دوستى خود و محبّت هركس را كه دوستش دارى و دوستى هر عملى را كه مرا به قُرب و نزديكى‌ات واصل سازد، خواستارم، و اينكه خود را درنظرم محبوبتر از هرآنچه جز توست قرار دهى، و اينكه دوست داشتنم را به تو راهنما و راهبر به مقام رضا و خشنودى‌ات گردانى.) و به گفته خواجه در جايى :

خيز تا از دَرِ ميخانه گشادى طلبيم         بر دَرِ دوست نشينيم و مرادى طلبيم

زادِ راهِ حرمِ دوست نداريم مگر         به گدايى ز دَرِ ميكده زادى طلبيم

چون غمت را نتوان يافت مگر در دلِ شاد         به اميد غمِ تو خاطرِ شادى طلبيم[24]

لذا مى‌گويد :

به هيچ دَوْر نخواهند يافت هشيارش         چنين كه حافظ ما، مستِ باده اَزَل است

محبوبا! در ازل خواجه خويش را به مشاهده‌ات چنان مست جمال خود نمودى كه تا ابد نيز كسى نمى‌تواند هشيارش ببيند؛ كه: «وَأشْهَدَهُمْ عَلى أنْفُسِهِمْ: ألَسْتُ بِرَبِّكُمْ؟! قالُوا: بَلى، شَهِدْنا. أنْ تَقُولُوا يَوْمَ الْقِيامَةِ: إنّا كُنّا عَنْ هذا غافِلينَ »[25] : (و ايشان را بر خودشان

گواه گرفت كه آيا من پروردگار شما نيستم؟! گفتند: بله، گواهى مى‌دهيم. ] تا مبادا [ در روز قيامت بگويند: همانا ما از اين غافل بوديم.) و نيز امام صادق7 فرمود: «ثَبَتَتِ الْمَعْرِفَةُ فى قُلُوبِهِمْ، وَنَسُوا الْمَوْقِفَ، وَسَيَذْكُرُونَهُ يَوْمآ. وَلَوْلا ذلِکَ، لَمْ يَدْرِ أحَدٌ مَنْ خالِقُهُ وَلا مَنْ
رازِقُهُ.»[26] : (معرفت و شناخت ] خداوند [ در دلهايشان استوار گشته، و آنان آن ايستگاه و

موقف را فراموش نموده‌اند، و روزى آن را به ياد خواهند آورد، و اگر آن نبود، هيچ‌كس نمى‌فهميد كه آفريننده و روزى دهنده‌اش كيست.) و به گفته خواجه در جايى :

هرگزم مِهْرِ تو از لوح دل و جان نرود         هرگز از ياد من آن سروِ خرامان نرود

آنچنان مهر توام در دل و جان جاىگرفت         كه گَرَم سر برود، مهر تو از جان نرود

از دماغ من سرگشته خيالِ رُخِ دوست         به جفاىِ فلك و غصّه دوران نرود

در اَزَل بست دلم با سر زلفت پيوند         تا ابد سر نكشد وز سر پيمان نرود[27]

و نيز در جايى مى‌گويد :

در ازل هر كو به فيضِ دولت ارزانى بود         تا ابد جامِ مرداش، همدمِ جانى بود

خلوت ما را فروغ از عكسِ جام باده باد         زآنكه كُنجِ اهل دل بايد كه نورانى بود

بى‌چراغ جام در خلوت نمى‌آرم نشست         وقتِگُل، مستورىِ مستان ز نادانى بود[28]

[1] ـ رعد : 27 و 28.

[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 438، ص322.

[3] ـ غرر و درر موضوعى، باب العمر، ص276.

[4] ـ غرر و درر موضوعى، باب العمر، ص276.

[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 583، ص418.

[6] ـ صف : 2 ـ 3.

[7] ـ بحار الانوار، ج1، ص206، روايت 2.

[8] ـ غرر و درر موضوعى، باب العلم، ص266.

[9] ـ غرر و درر موضوعى، باب العلم، ص268.

[10] ـ غرر و درر موضوعى، باب العلم، ص266.

[11] ـ اصول كافى، ج1، ص18.

[12] و 5 ـ غرر و درر موضوعى، باب الزّهد، ص150.

[13]

[14] و 7 ـ غرر و درر موضوعى، باب الزّهد، ص152.

[15]

[16] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 255، ص205.

[17] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 364، ص273.

[18] ـ حديد : 22.

[19] ـ رعد : 39.

[20] ـ اقبال الاعمال، ص209.

[21] ـ بحارالانوار، ج102، ص131.

[22] ـ بحار الانوار، ج102، ص130.

[23] ـ بحارالانوار، ج94، ص148 ـ 149.

[24] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 405، ص300.

[25] ـ اعراف : 172 ـ 173.

[26] ـ بحارالانوار، ج3، ص280، روايت 16.

[27] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 268، ص213.

[28] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 193، ص163.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا