• غزل  68

خيالِ روىِتو در هر طريق، هَمْرَهِ ماست         نسيمِ موىِ تو، پيوندِ جانِ آگه ماست

ببين كه سيب زنخدان او چه مى‌گويد؟         هزار يوسفِمصرى، فتاده در چَهِ ماست

به رغمِ مدّعيانى كه مَنْعِ عشق كنند         جمالِ چهره تو، حُجَّتِ مُوَجَّهِ ماست

اگر به زلفِ درازِ تو، دستِ ما نرسد         گناهِ بختِ پريشان و دستِ كوتهِ ماست

به‌حاجبِ دَرِ خلوتسراىِ خويش بگوى :         فلان، ز گوشه نشينانِ خاكِ درگه ماست

به‌صورت از نظر ما،اگرچه‌محجوب‌است         هميشه در نظرِ خاطرِ مُرَفَّه ماست

اگر به سالى، حافظ، درى زَنَد،بگشاى         كه سالهاست، كه مشتاقِ روىِ چون مَهْ ماست

از بيت ختم اين غزل ظاهر مى‌شود كه خواجه آن را در تمنّاى ديدار حضرت معشوق سروده. مى‌گويد :

خيالِ روىِ تو در هر طريق، هَمْرَهِ ماست         نسيمِ موىِ تو، پيوندِ جانِ آگه ماست

محبوبا! در تمام حالات و لحظات، در خلوت و آشكارا، ياد تو مونس و آرام‌بخشم مى‌باشد؛ كه: «نَعيمُهُمْ فِى الدُّنْيا ذِكْرى وَمَحَبَّتى وَرِضآئِى عَنْهُمْ.»[1] : (نعمت و

خوشى آنان در دنيا ياد و دوستى و خشنودى من از ايشان مى‌باشد.) و نيز: «وَلا يَشْغَلُهُمْ عَنِ اللّهِ شَىْءٌ طَرْفَةَ عَيْنٍ.»[2] : (و هيچ چيز به اندازه چشم برهم زدنى آنان را از خدا مشغول

نمى‌سازد.) و همواره جان بيدار و آگاه خواجه‌ات، نفحاتت را از ملكوت عالم طبيعت خويش و مظاهرت استشمام مى‌نمايد؛ كه: «وَأنْتَ الَّذى تَعَرَّفْتَ إلَىَّ فى كُلِّ شَىْءٍ، فَرَأَيْتُکَ ظاهِرآ فى كُلِّ شَىْءٍ.»[3] : (و تو بودى كه خود را در هر چيز به من شناساندى، پس

من تو را در هر چيز آشكار و هويدا ديدم.)

بخواهد با اين بيان بگويد: «أَسْأَلُکَ أنْ تُنيلَنى مِنْ رَوْحِ رِضْوانِکَ، وَتُديمَ عَلَىَّ نِعَمَ امْتِنانِکَ، وَها! أنَابِبابِ كَرَمِکَ واقِفٌ، وَلِنَفَحاتِ بِرِّکَ مُتَعَرِّضٌ.»[4] : (از تو خواستارم كه مرا از نسيم ] و يا

راحتى [ مقام رضا و خشنودى‌ات برخوردار ساخته، و نعمتهايى را كه بر من منّت نهاده و ارزانى داشته‌اى، پاينده‌دارى. وهان! اينك اين منم كه بر دَر كرم و بزرگوارى‌ات ايستاده، و خواهان و جويا و چشم به‌راهِ نسيمها ] ويا: رحمتها [ى احسان و نيكويى توام.) و بگويد :

هرگزم مِهْرِ تو از لوحِ دل و جان نرود         هرگز از ياد من آن سَرْوِ خرامان نرود

آنچنان مهر توام در دل و جان جاى گرفت         كه گَرَم سر برود مهر تو از جان نرود

در ازل بست دلم با سر زُلفت پيوند         تا ابد سر نكشد وز سر پيمان نرود[5]

ببين كه سيب زنخدان او چه مى‌گويد؟         هزار يوسفِ مصرى، فتاده در چَهِ ماست

اى آنان‌كه از عشق ورزى حضرت دوست برحذرم مى‌داريد! بنگريد سيب زنخدان و تجلّيات جمالى او كه عاشقانش را به دام خود افكنده، با من به زبان بى‌زبانى چه مى‌گويد؟ گفتارش اين است كه توجّه خويش را به ماه پيكران بهشتى ندهيد، به تماشاى من آييد، كه تمامى يوسف منظران اسير حسن و زيبايى‌ام مى‌باشند، و نه تنها جمال، كه همه كمالات خود را از من، و به من دارند؛ كه : «وَبِأسْمآئِکَ الَّتى غَلَبَتْ أرْكانَ كُلِّ شَىْءٍ… وَبِنُورِ وَجْهِکَ الَّذى أضآءَ لَهُ كُلُّ شَىْءٍ.»[6] : (و ] از تو

مسئلت مى‌كنم [ به اسمائت كه بر اركان و شراشر وجود هر چيزى چيره گشته… و به نور وجه ]واسماء و صفاتت[ كه تمام اشياء بدان روشن و نورانى است.) و به گفته خواجه در جايى :

سزد كه از همه دلبران ستانى باج         چرا كه بر سرِ خوبانِ عالَمى چون تاج

دو چشم شوخ تو برهم زده ختاوخُتَن         به چين زلف تو ماچين و هند داده خَراج

دهان تنگ تو داده به آب خضر، بقا         لب چو قند تو بُرد از نباتِ مصر، رواج

فتاده در سرِ حافظ هواى چون تو شهى         كمينْه بنده خاك دَرِ تو بودى كاج![7]

لذا باز مى‌گويد :

به رغمِ مدّعيانى كه مَنْعِ عشق كنند         جمالِ چهره تو، حُجَّتِ موجَّه ماست

محبوبا! كسانى كه مراز از عشق برحذر مى‌دارند، جمالت را نديده‌اند؛ وگرنه چهره زيباى تو، بهترين دليل بر فريفتگى من به توست. اين بيت شبيه به گفتارى است كه زليخا به زنان مصرى گفت.[8]  و به گفته خواجه در جاى ديگر :

من از آن حسن روزافزون، كه يوسف داشت دانستم         كه عشق از پرده عصمت، برون آرد زليخا را[9]

و نيز در جايى مى‌گويد :

گر من از سرزنشِ مدّعيان انديشم         شيوه رندى و مستى نرود از پيشم

بر جَبين نقش كن از خونِ دل من، خالى         تا بدانند كه قربانِ تو كافِر كيشم[10]

اگر به زلفِ درازِ تو، دستِ ما نرسد         گناهِ بختِ پريشان و دستِ كوتهِ ماست

معشوقا! اگر نمى‌توانم با تمامى مظاهرت مشاهده نمايم، تو را گناهى نيست و كوتاهى از ناحيه مقدّست نسبت به من نمى‌باشد، بلكه گناهانم دست مرا از مشاهده جمال و ملكوت كثراتت محروم داشته؛ كه: «إنَّ الاْحْتِجابَ عَنِ الْخَلْقِ، لِكَثْرَةِ ذُنُوبِهِمْ، فَأمَّا
هُوَ فَلا يَخْفى عَلَيْهِ خافِيَةٌ فى آنآءِ اللَّيْلِ وَالنَّهارِ.»[11] : (براستى كه نهانى و در حجاب بودن

] خداوند [ از خلق، به‌خاطر بسيارى گناهان آنان است؛ امّا او هيچ چيزِ نهان در لحظات شب و روز، بر او پوشيده نيست.) و به گفته خواجه در جايى :

هر كه خواهد گو بيا و هر كه خواهد گو برو         گيرودار و حاجب و دربان در اين درگاه نيست

هرچه هست از قامتِ ناسازِ بى‌اندام ماست         ورنه تشريف تو بر بالاى كس كوتاه نيست

بر در ميخانه رفتن كارِ يكرنگان بود         خود فروشان را به‌كوى مى فروشان راه‌نيست[12]

به حاجبِ دَرِ خلوتسراىِ خويش بگوى :         فلان، ز گوشه نشينانِ خاكِ درگه ماست

به‌صورت از نظر ما، اگرچه محجوب است         هميشه در نظرِ خاطرِ مُرَفَّه ماست

اگر به سالى، حافظ، درى زَنَد، بگشاى         كه سالهاست،كه مشتاقِ روىِ چون مَهْ ماست

اى دوست! به تجلّيات جلالى و كثرات مظاهرت كه حاجب من از ديدارت گشته‌اند و نمى‌توانمت با ايشان ببينم، بگو: خواجه از بندگان و خاكساران درگاه ما مى‌باشد، سالهاست كه براى ديدارمان مى‌كوشد، و عنايت به او داشته‌ايم و هرگز از نظر نيافكنده‌ايمش، در به رويش بگشاييد و حجاب مظهريّت خود را از ديده او برگيريد تا به ملكوتتان راه يابد.بخواهد بگويد: «إلهى! لاتُغْلِقْ عَلى مُوَحِّديکَ أبْوابَ
رَحْمَتِکَ، ولا تَحْجُبْ مُشْتاقيکَ عَنِ النَّظَرِ إلى جَميلِ رُؤْيَتِکَ.»[13] : (مبعودا! درهاى رحمتت را به

روى اهل توحيدت مبند و مشتاقان خود را از مشاهده جمال نيكويت محجوب مگردان.) و به گفته خواجه در جايى :

اى فروغ حسنِ ماه از روىِ رخشان شما!         آبروى خوبى از چاهِ زنخدان شما

عزم ديدار تو دارد، جانِ بر لب آمده         بازگردد يا برآيد؟ چيست فرمان شما؟

كى دهد دست اين غرض يا رب! كه همدستان‌شوند         خاطر مجموع ما، زلف پريشان شما؟[14]

و نيز در جايى مى‌گويد :

گرچه افتاد ز زلفش گرهى در كارم         همچنان چشم گشاد از كَرَمش مى‌دارم

به صد اميّد نهاديم در اين مرحله پاى         اى دليل دل گمگشته! فرو مگذارم

ديده بخت به افسانه او شد در خواب         كو نسيمى ز عنايت كه كند بيدارم؟[15]

[1] ـ وافى، ج3، باب مواعظ الله سبحانه، ص38.

[2] ـ وافى، ج3، باب مواعظ الله سبحانه، ص39.

[3] ـ اقبال الاعمال، ص350.

[4] ـ بحارالانوار، ج94، ص150.

[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل غزل 268، ص213.

[6] ـ اقبال الاعمال، ص707.

[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 115، ص112.

[8] ـ يوسف : 30 و 31.

[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 6، ص42.

[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 437، ص321.

[11] ـ التّوحيد (شيخ صدوق ره)، ص252.

[12] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 35، ص61.

[13] ـ بحارالانوار، ج94، ص144.

[14] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 2، ص38.

[15] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 433، ص318.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا