• غزل  67

حُسنت به اتّفاقِ ملاحت، جهان گرفت         آرى، به اتّفاق، جهان مى‌توان گرفت

افشاىِ رازِ خلوتيان خواست كرد شمع         شكر خدا! كه سِرِّ دلش، در زبان گرفت

مى‌خواست گُل، كه دم زَنَد از رنگ و بوى تو         از غيرتِ صبا، نَفَسش در دهان گرفت

چون لاله، كج نهاد كلاهِ طرب زِ كِبْر         هر داغدل، كه باده چون ارغوان گرفت

آن روز عشق ساغرِ مِىْ خرمنم بسوخت         كآتش، ز عكسِ عارضِ ساقى در آن گرفت

آسوده بر كنار، چو پرگار مى‌شدم         دوران، چو نقطه عاقبتم درميان گرفت

خواهم شدن به‌كوىِ مغان، آستين فشان         زين فتنه‌ها، كه دامنِ آخِر زمان گرفت

بر برگِ گُل، زِخون شقايق نوشته‌اند :         كآنكس كه پخته شد، مِىِ چون ارغوان‌گرفت

مِىْ ده، كه هر كه آخِرِ كار جهان بديد         از غم، سبك برآمد و رَطْلِ گِران گرفت

مِىْ ده به جامِجَمْ، كه صَبُوحِصبوحيان         چون پادشه، به‌تيغِ زَرْافشان جهان‌گرفت

فرصت نگر، كه فتنه چو در عالَم اوفتاد         عارف، به جامِ مِىْ زد و از غم، كَران گرفت

زين آتش نهفته، كه در سينه من است         خورشيد، شعله‌اى است كه بر آسمان‌گرفت

حافظ! چو آبِ لطف زِ نظم تو مى‌چكد         حاسد، چگونه نكته توانَد بر آن‌گرفت؟!

خواجه در اين غزل با بيانات عاشقانه، در مقام توصيف و تمجيد حضرت محبوب و اظهار اشتياق به ديدار او بوده و مى‌گويد :

حُسنت به اتّفاقِ ملاحت، جهان گرفت         آرى، به اتّفاق، جهان مى‌توان گرفت

آرى، آنچه در جهان خلقت مادّى و مجرّد پديدار آمده، همه و همه به اسماء و صفات جمالّيه و جلاليّه حضرت دوست پيدايش يافته. خواجه هم مى‌گويد: عاَلم، پرتوى از تجلّيات جماليّه و جلاليّه توست كه آشكار كننده گوشه‌اى از حسن و ملاحتت مى‌باشد، پس سراسر عالم وجود را از خود خالى نگذاشته‌اى و به همه ذرّات آن فرمانروايى مى‌كنى؛ كه: «أسْألُکَ بِنُورِکَ الْقَديمِ وَأسْمآئِکَ الَّتى كَوَّنْتَ بِها كُلَّ شَىْءٍ.»[1] : (از تو درخواست مى‌نمايم به نور قديمت، و اسماء و نامهايى كه بدان همه

اشياء را پديد آورى.) و نيز: «ألْحَمْدُللهِِ الَّذى كانَ فى أَوّلِيَّتِهِ وَحْدانِيّآ، وَفى أزَلِيَّتِهِ مُتَعَظِّمآ بِالإلهِيَّةِ… ألْمُحْتَجِبُ بِنُورِهِ دُونَ خَلْقِهِ فِى الاُْفُقِ الطّامِح وَالعِزِّ الشّامِخِ وَالْمُلْکِ الباذِخِ. فَوْقَ كُلِّ شَىءٍ عَلا، وَمِنْ كُلِّ شَىْءٍ دَنا؛ فَتَجلّى لِخَلْقِهِ مِنْ غَيْرِ أنْ يَكُونَ يُرى، وَهُوَ بِالْمَنْظَرِ الاْعْلى، فَأحَبَّ الاْخْتِصاصَ بِالتَّوْحيدِ، إذِ احْتَجَبَ بِنُورِهِ، وَسَما فى عُلُوِّهِ، وَاسْتَتَرَ عَنْ خَلْقِهِ.»[2] : (سپاس

خداوندى را كه در سرآغاز و نخستين بودنش يكّه و تنها ] ى بى‌همتا [، و در ديرينه و
بى‌آغاز بودنش به معبوديّت ] و خدايى خويش [ متكبّر و سربلند بوده… خداوندى كه در اُفق و كرانه بالا و دور دست، و سرافرازى بلند پايه، و سلطنت والا به نور خويش از ] ديد [ مخلوقاتش نهان بوده است و بر هر چيزى برتر، و به هر چيزى نزديك است، پس براى مخلوقات خويش متجلّى و آشكار گشته بى‌آنكه ] با چشم سر [ ديده شود، با آنكه در تماشاگاه و چشم‌انداز بلند قرار دارد. پس دوستدار آن شد كه به يگانگى و تنهايى مختصّ شود؛ زيرا با نور خويش پنهان و محجوب گشته، و در بلندپايگى خويش اوج گرفته، و از مخلوقاتش نهان و مستور گرديده است.)

افشاىِ رازِ خلوتيان خواست كرد شمع         شكر خدا! كه سِرِّ دلش، در زبان گرفت

شمع با شعله و زبانه كشيدن و روشنايى‌اش مى‌خواست پرده از كار اهل خلوت بردارد كه آنان در چه كارند، ولى اين عملش سبب سوختن و نابودى خويش گرديد. كنايه از اينكه: هر عاشقى را كه شناسايى حضرت معشوق دادند و آتش محبّتش را در دل برافروختند و او از راز نهان و سرّ درونى‌اش پرده برداشت و آن را براى غيراهلش بازگو نمود، به نابودى خود اقدام كرده.از اين‌رو سالك بايد زبان خود را از مشاهدات معنويش نگاه دارد؛ كه: «إحْفَظْ أمْرَکَ، وَلا تُنْكِحْ خاطِبآ سِرَّکَ.»[3] : (كار

خويش را ]از دسترس[ نگاه دار، و با هركس كه خواستگار ] و خواهان افشاى [ رازت باشد، پيوند برقرار مكن.) و نيز: «مَنْ أفْشى سِرّآ اسْتُودِعَهُ، فَقَدْ خانَ.»[4] : (هركس رازى را

كه نزد او به وديعه نهاده شده، فاش نمايد، بى‌گمان خيانت نموده.) و همچنين: «لايَسْلَمُ مَنْ أذاعَ سِرَّهُ.»[5] : (كسى كه راز خويش را فاش مى‌سازد، هرگز سالم نمى‌ماند.) و گفته‌اند كه: «زبانِ سرخ، سَرِ سبز مى‌دهد بر باد» و نيز گفته‌اند :

هر كه را اسرارِ حقّ آموختند         مُهر كردند و دهانش دوختند

مى‌خواست گُل، كه دم زَنَد از رنگ و بوى تو         از غيرتِ صبا، نَفَسش در دهان گرفت

كنايه از اينكه: هر عارفى كه بخواهد از جمال و كمال محبوب آن‌گونه كه مشاهده نموده سخنى بگويد، باد صبا و نفحات قدسى كه خود آن اسرار را از جانب محبوب براى او به ارمغان آورده‌اند، با مرگ طبيعى يا محروم ساختن از كمال به گفتار او خاتمه مى‌دهد.

و ممكن است منظور خواجه از بيت، اشاره به كسانى باشد كه به افشاى اسرار الهى پرداختند، و بدين سبب گرفتار ناسزاگويى، و يا قتل و كشتار خود گشته‌اند.

و يا بخواهد به علّتِ محجوب شدن خود اشاره كرده و بگويد: علّت مهجوريّت من، فاش نمودن اسرار بود.

چون لاله، كج نهاد كلاهِ طرب زِ كِبرْ         هر داغدل، كه باده چون ارغوان گرفت

محبوبا! كسى كه داغ عشق و محبّت تو در دلش كاشته شده، و باده تجلّيات آتشين جمالت را آشاميده، به مانند لاله، سرخ رو گشته و كلاه طَرَب و شادمانى كج بر سر مى‌نهد. كنايه از اينكه: از شوق توجّه به معشوق عنايتى به غير او نخواهد داشت؛ كه: «وَما أطْيَبَ طَعْمَ حُبِّکَ! وَما أعْذَبَ شِرْبَ قُرْبِکَ.»[6] : (و چقدر طعم محبّتت

خوش‌مزه و شراب قرب و نزديكى‌ات گواراست!)

در واقع بخواهد با اين بيان تقاضاى چنين مشاهده‌اى را بنمايد و بگويد: «وَألْحِقْنا بِالْعِبادِ ] بِعبِادِکَ [ الَّذينَ هُمْ بِالْبِدارِ إلَيْکَ يُسارِعُونَ… وَمَلاَْتَ لَهُمْ ضَمآئِرَهُمْ مِنْ حُبِّکَ، وَرَوَّيْتَهُمْ مِنْ
صافى شِرْبِکَ، فَبِکَ إلى لَذيذِ مُناجاتِکَ وَصَلُوا، وَمِنْکَ أقْصى مَقاصِدِهِمْ حَصَّلُوا.»[7] : (و ما را به آن

گروه از بندگانت محلق نما كه به پيشى گرفتن به درگاهت شتاب مى‌نمايند… و درونشان را از حُبّ و دوستى‌ات لبريز نموده، و از شراب زُلال خويش به ايشان نوشانيده‌اى، پس تنها به ] وسيله [ تو به مناجات لذّت‌بخش با تو واصل گشته، و والاترين و دوردست‌ترين خواسته‌هايشان را از تو بدست آورده‌اند.)

آن روز عشق ساغرِ مِىْ خرمنم بسوخت         كآتش، ز عكسِ عارضِ ساقى در آن گرفت

معشوقا! اگر امروز خرمن عمرم را عشق به جمالت مى‌سوزد، از آن جهت است كه در ازل به «وَأشْهَدَهُمْ عَلى أنْفُسِهِمْ: ألَسْتُ بِرَبِّكُم؟!»[8] : (و آنها را بر خودشان گواه گرفت :

آيا من پروردگار شما نيستم؟) تو، «بَل‌ى، شَهِدْا»[9] : (بله، گواهى مى‌دهيم.) گفتم، و محبّتت در من آتش افروخت. به گفته خواجه در جايى :

در ازل، پرتوِ حُسنت ز تجلّى دم زد         عشق پيدا شد و آتش به همه عالم زد[10]

در جايى نيز مى‌گويد :

در ازل، هركو به فيضِ دولت ارزانى بود         تا ابد جام مرادش، همدمِ جانى بود[11]

آسوده بر كنار، چو پرگار مى‌شدم         دوران، چو نقطه عاقبتم درميان گرفت

كنايه از اينكه: انزوا و كناره گرفتن از اهل معصيت و غفلت، سبب شد كه باز به ديدار ازلى‌ام راه يابم.

و يا بخواهد بگويد: چون نقطه دوّار پرگار مى‌خواستم به خود مشغول باشم و از
اجتماع دورى گزينم، ولى از آنجا كه عالم طبيعتم اجتماعى بود نتوانستم، و آن سبب شد كه از مشاهده ازلى محروم گرديدم؛ كه: «وَأنَّ الرّاحِلَ إلَيْکَ قَريبُ الْمَسافَةِ، وَأنّکَ لاتَحْتَجِبُ عَنْ خَلْقِکَ إلّا أنْ ] ولكِنْ [ تَحْجُبُِهُم الاْعْمالُ ] الآمالُ [ السَّيِّئَةُ دُونَکَ.»[12] : (و براستى

مسافت كسى كه به سوى تو كوچ مى‌كند، نزديك است، و تو از مخلوقاتت محجوب نيستى مگر اينكه ] ويا: ليكن [ اعمال و كردارهاى ناپسند و بد ] و يا آمال و آرزوها [ ايشان را از تو محجوب سازد.)

خواهم شدن به كوىِ مغان، آستين فشان         زين فتنه‌ها، كه دامنِ آخِر زمان گرفت

حال كه فتنه‌هاى آخر الزّمان مى‌خواهد سبب غفلت و دورى من از حضرت دوست گردد، بهتر آن است كه از تعلّقات عالم طبيعت و امورى كه سبب غفلت و تفرقه من مى‌گردد، دست كشم و به كوى آنان (انبياء و اولياء : و اساتيد) كه مرا به حقيقت رهنمون مى‌گردند پناهنده شوم، تا از خطرات ايمانى و اعتقادى محفوظ بمانم؛ كه: «بِكُمْ أخْرَجَنَا اللهُ مِنَ الذُّلِّ، وَفَرَّجَ عَنّا غَمَراتِ الْكُرُوبِ، وَأنْقَذَنا بِكُمْ مِنْ شَفاجُرُفِ الْهَلَكاتِ وَمِنَ النّارِ.»[13] : (تنها به ] واسطه [ شما، خداوند ما را از خوارى بيرون آورد و

ناراحتيهاى سخت را از ما برطرف نمود، و به ] وسيله [ شما خدا ما را از كناره پرتگاه نابوديها و از آتش ] جهنّم [ نجات داد.) و به گفته خواجه در جايى :

حافظ ! اگر قدم زنى در رَهِ خاندان به‌صدق         بدرقه رهَت شود هِمّتِ شحنةُ النّجف[14]

بر برگِ گُل، زِخون شقايق نوشته‌اند :         كآنكس كه پخته شد، مِىِ چون ارغوان گرفت

خواجه با تمثيل برگ شقايق و سرخى و رنگ ارغوانى و پخته شدنش بر اثر
تابش ماه و خورشيد مى‌خواهد آن را كتابى گويا و درس دهنده به سالكين راه خدا بشمار آورد و بگويد: تا سالك با مجاهدات و اعمال عبادى و توجّهات به معبود حقيقى پخته نشود، نمى‌تواند از شراب زُلال عقيقىِ تجلّيات محبوب بنوشد. در جايى مى‌گويد :

به خطّ و خالِ گدايان، مده خزينه دل         به دستِ شاهْ وشى دِهْ كه محترم دارد

نه هر درخت، تحمّل كند جفاىِ خزان         غلامِ همّت سروم كه اين قدم دارد

زسِرِّ غيب كس آگاه نيست، قصّه مخوان         كدام محرمِ دل، رَهْ در اين حرم دارد؟!

ز جيب خرقه‌حافظ، چه‌طَرْف بتوان بست         كه ما صمد طلبيديم و او صَنَم دارد[15]

كنايه از اينكه: اى خواجه! اگر هجران گريبان گيرت شده، علّت آن است كه مراقبه و ياد او از نظرت افتاده.

مِىْ ده، كه هر كه آخِرِ كار جهان بديد         از غم، سبك برآمد و رَطْلِ گِران گرفت

محبوبا! مرا با ياد پرشور خود، از توجّه به غير خويش بازدار، تا بدانم و مشهودم گردد كه آخر كار جهان به تو رجوع نمودن است؛ كه: «إنّا للهِِ، إنّا إلَيْهِ راجِعُونَ»[16] : (ما از

آن خداييم و تنها به‌سوى او بازگشت مى‌كنيم.) و از غم كم و زياد عالم طبيعت و نظر به پست و بلنديها و هجر و وصل آن نجات يابم. به گفته خواجه در جايى :

شراب تلخ مى‌خواهم كه مرد افكن بود زورش         كه تا يك دم بياسايم، ز دنيا و شر و شورش

نگه كردن به درويشان، منافىّ بزرگى نيست         سليمان با چنان حشمت، نظرها بود با مورش[17]

و نيز در جايى مى‌گويد :

غم كهن به مِىِ سالخورده دفع كنيد         كه تخم خوشدلى اين است، پير دهقان گفت

به عشوه‌اى كه سپهرت دهد، ز راه مرو         تو را كه گفت كه اين زال، تركِ دستان گفت[18]

لذا باز مى‌گويد :

مِىْ ده به جامِ جَمْ، كه صَبُوحِ صبوحيان         چون پادشه، به‌تيغِ زَرْافشان جهان گرفت

معشوقا! تجلّيات اسماء و صفات سحرگاهان و صبحگاهى است كه مى‌تواند مرا از خمارى ايّام هجران نجات بخشد و اسرار عالم را بر من آشكار سازد و حكومت بر آن و مقام خلافة اللّهى دهد؛ پس آن را ارزانى‌ام دار. در جايى مى‌گويد :

سحرم هاتف ميخانه به دولتخواهى         گفت: باز آى كه ديرينه اين درگاهى

همچو جم، جرعه مِىْ كش كه ز سِرِّ ملكوت         پرتوِ جامِ جهانْ بين دهدت آگاهى

اگرت سلطنت فقر ببخشند اى دل!         كمترين مُلك تو از ماه بود تا ماهى[19]

فرصت نگر، كه فتنه چو در عالَم اوفتاد         عارف، به‌جامِ مِىْ زد و از غم،كَران گرفت

اى خواجه! ملاحظه نما و ببين چگونه عارف فرصت را در موقعيّتى كه فتنه جهان را گرفته غنيمت مى‌شمرد و به ذكر و مراقبه و ياد دوست مى‌پردازد و از غم و اندوه آسوده‌خاطر مى‌گردد؛ كه: «ما أصابَ مِنْ مُصيبَةٍ فِى الاْرْضِ وَلا فى أنْفُسِكُمْ إلّا فى كتابٍ مِنْ قَبْلِ أنْ نَبْرَأَها، إنَّ ذلِکَ عَلَى اللهِ يَسيرٌ، لِكَيْلا تَأْسَوْا عَلى ما فاتَكُمْ، وَلا تَفْرَحُوا بِما آتاكُمْ، وَاللهُ لايُحِبُّ كُلَّ مُخْتالٍ فَخُورٍ»[20] : (هيچ مصيبتى در زمين و در خودتان به شما نمى‌رسد، مگر

پيش از آنكه آن را ] در اين عالم [ بيافرينيم، در كتابى وجود دارد، براستى ك اين براى
خداوند آسان است. ] اين حقيقت را براى شما گفتيم [ تا بر آنچه از دستتان مى‌رود ناراحت نشده، و به آنچه خداوند به شما عطا فرموده، خوشحال و شادمان نشويد، ] زيرا  [خداوند هيچ خودپسند و خودخواهِ بسيار به خود بالنده را دوست نمى‌دارد.) و كلام اميرالمؤمنين 7 را نصيب العين خويش قرار مى‌دهد، كه: «كُنْ فِى الْفِتْنَةِ كَابْنِ اللَّبُونِ، لاظَهرٌ فَيُرْكَبَ، وَلاضَرْعٌ فَيُحْلَبَ.»[21] : (در ] زمان [ فتنه و آشوب همانند بچه شتر دو

ساله باش، كه نه پشتى دارد تا بتوان سوار شد، و نه پستانى كه بتوان دوشيد.)

كنايه از اينكه: اى خواجه! تو نيز در پيشامدهاى زمان، انعزال را اختيار نما و از فرصت براى انس و قرب حضرت محبوب استفاده كن. كه: «مَنِ انْفَرَدَ عَنِ النّاسِ، أنِسَ بِاللهِ سُبْحانَهُ.»[22] : (هركس از مردم ] گسسته و [ تنهايى گزيند، با خداوند سبحان اُنس و

آشنايى پيدا مى‌كند.) و نيز: «نِعْمَ الْعِبادَةُ ألْعُزْلَةُ!»[23] : (چه خوب عبادتى است عزلت و

تنهايى گزينى.)

زين آتش نهفته، كه در سينه من است         خورشيد، شعله‌اى است، كه بر آسمان گرفت

محبوبا! آتش فروزان خورشيد درمقابل آتش فراق، و يا عشق و محبّتى كه در سينه من برافروخته‌اى چون شعله‌اى مى‌باشد؛ كه: «إلهى وَسيِّدى وَمَوْلاىَ وَرَبّى! صَبَرْتُ عَلى حَرِّ نارِکَ، فَكَيْفَ أصْبِرُ عَلى فِراقِکَ. وَهَبْنى ـيا إلهى !ـ صَبَرْتُ عَلى حَرِّ نارِکَ، فَكَيْفَ أصْبِرُ عَنِ النَّظَرِ إلى كَرامَتِکَ.»[24] : (اى معبود و سرور و مولا و پروردگار من! ] اگر [ بر سوز و حرارت

آتش ] جهنّم [ات صبر نمايم، پس چگونه بر فراق و دورى تو شكيبا باشم. و گيرم ـاى معبود من !ـ كه بر سوز آتش ] جهنّم‌ات [ صبر نمايم، پس چگونه بر ننگريستن و دورى از
كرامت و بزرگواريت شكيبا باشم.) و نيز: «رَبَّنا! وَلا تُحَمِّلْنا ما لاطاقَةَ لَنا بِهِ »[25] : (پروردگار!

و چيزى را كه توان و تاب آن را نداريم، بر دوش ما منه.) بخواهد با اين بيان تقاضاى وصال نموده باشد و بگويد :

زهى خجسته، زمانى كه يار بازآيد!         به كام غمزدگان، غمگسار بازآيد

در انتظار خدنگش، همى طَپَد دل صيد         خيال آنكه به رسمِ شكار باز آيد

مقيم بر سر راهش نشسته‌ام چون گَرد         به آن هوس كه بر اين رهگذار بازآيد

چه جورها كه كشيدند بلبلان از دى         به بوى آنكه دگر نوبهار بازآيد[26]

و ممكن است منظور خواجه از «آتش نهفته»، آتش عشق حضرتش باشد نسبت به قبول حمل ولايت كه آن را بشر براساس محبّت به محبوب پذيرفت، اينجاست كه شعله خورشيد درمقابل آن درنظر عاشق چون ذرّه‌اى مى‌نمايد، زيرا او هم اَباىِ از حمل امانت داشت؛ كه: «إنّا عَرَضْنَا الاَْمانَةَ عَلَى السَّمواتِ وَالاْرْضِ وَالجِبالِ، فَأبَيْنَ أنْ يَحْمِلْنها، وَأشْفَقْنَ مِنْها، وَحَمَلَهاَ الاْنْسانُ، إنَّهُ كانَ ظَلُومآ جَهُولاً»[27] : (براستى كه ما امانتِ

] ولايت [ را بر آسمانها و زمين و كوهها عرضه داشتيم، پس آنها از حمل آن اباء كردند و از آن هراسيدند، و انسان آن را حمل نمود؛ براستى كه بسيار ستمگر و نادان بود.)

حافظ! چو آبِ لطف زِ نظم تو مى‌چكد         حاسد، چگونه نكته توانَد بر آن‌گرفت؟!

حقّآ چنين است كه آب لطفِ معنويّت و توحيد از بيانات خواجه مى‌چكد و حسودان هم نمى‌توانند اشكال و عيبى بر آن بگيرند. در جايى مى‌گويد :

ز شوق، سر بدر آرند ماهيان از آب         اگر سفينه حافظ، رسد به دريايى[28]

و نيز در جايى مى‌گويد :

نديدم خوشتر از شعرِ تو حافظ !         به قرآنى كه اندر سينه دارى[29]

و در جايى هم مى‌گويد :

نگفتى كس به شيرينى چو حافظ شعر در عالم         اگر طوطىِّ طبعش را ز لَعْلِ او شكر بودى[30]

[1] ـ اقبال الاعمال، ص596.

[2] ـ بحارالانوار، ج4، ص287، روايت 19.

[3] ـ غرر و درر موضوعى، باب السرّ، ص158.

[4] و 3 ـ غرر و درر موضوعى، باب السرّ، ص159.

[5]

[6] ـ بحارالانوار، ج94، ص151.

[7] ـ بحارالانوار، ج94، ص147.

[8] و 3 ـ اعراف : 172.

[9]

[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 180، ص154.

[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 193، ص16.

[12] ـ اقبال الاعمال، ص68.

[13] ـ بحارالانوار، ج102، ص132.

[14] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 363، ص273.

[15] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 191، ص162.

[16] ـ بقره : 156.

[17] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 341، ص260.

[18] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 104، ص107.

[19] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 572، ص409.

[20] ـ حديد : 22 و 23.

[21] ـ نهج البلاغة، حكمت 1.

[22] ـ غرر و درر موضوعى، باب العزلة، ص249.

[23] ـ غرر و درر موضوعى، باب العزلة، ص250.

[24] ـ اقبال الاعمال، ص708.

[25] ـ بقره : 286.

[26] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 282، ص222.

[27] ـ احزاب : 72.

[28] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 540، ص388.

[29] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 548، ص393.

[30] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 598، ص429.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا