- غزل 66
حالِ دل با تو گفتنم هَوَس است خبرِ دل شِنُفْتَنَم هَوَس است
طمعِ خام بين، كه قصّه فاش از رقيبان، نهفتنم هوس است
شبِ قَدْرى چنين عزيز و شريف با تو تا روز، خُفتنم هوس است
وَهْ! كه دُردانهاى چنين نازك در شبِ تار، سُفتنم هوس است
اى صبا! امشبم مدد فرماى كه سحرگه، شكفتنم هوس است
از براىِ شَرَف به نوكِ مُژه خاكِ راهِ تو، رُفتنم هوس است
همچو حافظ، به رغمِ مدّعيان شعرِ رندانه گفتنم هوس است
از بيت سوّم اين غزل ظاهر مىشود كه خواجه آن را در شب قدر ماه صيام، به آرزوى نائل شدن به بركاتِ «لَيْلَةُ الْقَدْرِ خَيْرٌ مِنْ ألْفِ شَهْرٍ»[1] : (شب قدر از هزار ماه بهتر
است.) سروده است.
آرى، بندگان حقيقى حضرت محبوب، در لحظات عمر خويش همواره در انتظار تجلّيات او مىباشند، و چون از كتاب الهى و سنّت نبوى 9، شب قدر را موعد آن مشاهدات و پايان ايّام هجران مىدانند، در ماه رمضان و شب قدر، شور ديگرى براى نايل شدن به مقصود خود دارند. گويا خواجه هم چنين بوده كه مىگويد :
حالِ دل با تو گفتنم هَوَس است خبرِ دل شِنُفْتَنَم هَوَس است
محبوبا! در عشق و تمنّاى ديدارت بسر مىبرم، و آمدهام تا در اين شب حال خود را با تو بازگو نمايم، به آن اميد كه تو نيز مرا به خودم آشنا سازى؛ كه: «مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ، فَقَدِ انْتَهى إلى غايَةِ كُلِّ مَعْرِفَةٍ وَعِلْمٍ.»[2] : (هر كس نَفْس خويش را بشناسد، بىگمان به
سرانجام و پايان هر شناخت و دانشى سرآمده است.) با اين بيان، تجلّيات شب قدر محبوب را از طريقِ معرفت نفس تمنّگ نموده. بخواهد بگويد :
اى خسروِ خوبان! نظرى سوى گدا كن رحمى به من سوخته بىسر و پا كن
دردِ دل درويش و تمنّاىِ نگاهى زآن چشمِ سِيَهْ، مَسْتبهيك غمزه دوا كن
اى سرو چمان! از چمن و باغ زمانى بخرام در اين بزم و دو صد جامه قبا كن
شمع و گل و پروانه و بلبل همه جمعند اى دوست! بيا رحم به تنهايىِ ما كن[3]
طمعِ خام بين، كه قصّه فاش از رقيبان، نهفتنم هوس است
محبوبا! براى آنان كه عاشقىام را به تو مىدانند پرواضح است كه امشب براى چه چيز با ناله و افغان گريهام درب خانه تو را مىكوبم؛ با اين وجود،
طمع خام بين، كه قصّه فاش از رقيبان نهفتم هوس است
بخواهد بگويد: بگذار مرا مقصود در اين شب حاصل شود، هركس هر چه مىخواهد بگويد. چنانكه در جايى مىگويد :
بود آيا كه دَرِ ميكدهها بگشايند گره از كارِ فروبسته ما بگشايند
اگر از بَهْرِ دلِ زاهد خودبين بستند دل قوى دار كه از بَهْرِ خدا بگشايند
به صفاىِ دلِ رندانِ صبوحى زدگان بس دَرِ بسته، به مفتاحِ دعا بگشايند[4]
شبِ قَدْرى چنين عزيز و شريف با تو تا روز، خُفتنم هوس است
معشوقا! آرزوى من اين است كه امشب برايم جلوه نمايى و به مشاهده «خَيْرٌ مِنْ ألْفِ شَهْرٍ»[5] : (بهتر از هزار ماه است.) و نيز: «سَلامٌ هِىَ حَتّىَ مَطْلَعِ الْفَجْرِ»[6] : (آن شب تا
دميدن سپيده دم، سلامت است) نايل گردم، و شرافت اين شب با ديدار تو بر من آشكار گردد، و تا سحرگاهان با آن بسر برم؛ امّا نمىدانم توام به خود راه مىدهى يا
خير؟ به گفته خواجه در جايى :
شب قدر است و طى شد نامه هجر سَلامٌ فيه حتّى مَطْلَعِ الْفَجْر
دلا! در عاشقى ثابتقدم باش كه در اين رَهْ نباشد كارْ بىاجر
دلم رفت و نديدم روىِ دلدار فغان از اين تطاول! آه از اين زجر!
برآ اى صبحِ روشن دل! خدا را كه بس تاريك مىبينم شبِ هجر[7]
وَهْ! كه دُردانهاى چنين نازك در شبِ تار، سُفتنم هوس است
هركسى ديدار معشوق خود را در روشنايى تمنّا مىكند تا كاملاً از جمال او بهرهمند گردد، ولى من محبوب و دُردانه لطيف و مجرّد خود را در تاريكى شب قدر مىجويم؛ زيرا مرا به ديدارش در اين شب پذيرفته؛ كه: «لَيْلَةُ الْقَدْرِ خَيْرٌ مِنْ ألْفِ شَهْرٍ»[8] : و به گفته خواجه در جايى :
آن شب قدرى كه گويند اهلِ خلوت، امشب است يا رب! اين تأثيرِ دولت از كدامين كوكب است
تا به گيسوىِ تو دستِ ناسزايان كم رسد هر دلى در حلقهاى در ذكرِ يا رب! يا رب! است
كُشته چاه زَنْخدانِ توام كز هر طرف صد هزارش گردن جان زيرِ طُوقِ غَبْغَباست[9]
اى صبا! امشبم مدد فرماى كه سحرگه، شكفتنم هوس است
اى باد صبا! و اى نفحات الهى! ظلمت و تاريكى عالم بشريّتم، گل حقيقت مرا
در غنچه طبيعتم مستور داشته و هنوز خود را نشناختهام، امشب مددى كنيد تا پرده از رخسار مظهريّتم برداشته شود و سحرگاهان گل وجودم شكفته گردد و به شناسايى خويش راه يابم؛ كه: «مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ، عَرَفَ رَبَّهُ.»[10] : (هركس نفس خويش را
شناخت، پروردگارش را نيز شناخته است.) و يا : «مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ، تَجَرَّدَ.»[11] : (هركس خود را شناخت، مجرّد و پيراسته ] از عالم طبيعت [ مىگردد.) و به گفته خواجه در جايى :
هر كه شد مَحْرمِ دل، در حرم يار بماند وآن كه اين كار ندانست، در انكار بماند
اگر از پرده برون شد دلِ من، عيب مكن شكر ايزد! كه نه در پرده پندار بماند
داشتم دلقى و صد عيبِ مرا مىپوشيد خرقه، رهنِ مى و مطرب شد و زُنّار بماند
جز دلم كو ز ازل تا به ابد عاشق اوست جاودان،كس نشنيدم كه دراين كار بماند[12]
از براىِ شَرَف به نوكِ مُژه خاكِ راهِ تو، رُفتنم هوس است
محبوبا! آرزويم اين است كه امشب مرا به بندگى خود بپذيرى تا به غرض غايى از خلقتم دست يابم؛ كه: «وَما خَلَقْتُ الْجِنَّ والاْنْسَ إلّا لِيَعْبُدُونِ »[13] : (و جنّ و انسانها را
نيافريدم، جز براى آنكه مرا بپرستند.) و سر عبوديّت به خاك آستانت بسايم.
كنايه از اينكه: شرف و بزرگى هر بندهاى در عبوديّت حقيقى اوست، و آن تحقّق نمىيابد مگر آنكه حضرت محبوب او را مخاطب به خطاب «عَبْدى» بفرمايد؛ كه : «سُبْحانَ الَّذى أسْرى بِعَبْدِهِ لَيْلاً»[14] : (پاك و منزّه است خداوندى كه بندهاش را شبانه روانه
ساخت.) و يا: «ألْحَمْدُ للهِِ الَّذى أنْزَلَ عَلى عَبْدِهِ الْكِتابَ »[15] : (سپاس خدايى را كه كتاب را بر
بندهاش فرو فرستاد.) و بنده واقعى هم خود را به اين لقب مفتخر مىداند؛ كه: «كَفى بى عِزّآ أنْ أكُونَ لَکَ عَبْدآ، وَكَفى بى فَخْرآ أنْ تَكُونَ لى رَبّآ. أنْتَ كَما اُحِبُّ، فَاجْعَلْنى كَما تُحِبّ.»[16] :
(همين عزّت و بزرگوارى مرا بس كه بنده تو باشم، و اين فخر و بالندگى براى من كفايت مىكند كه تو پروردگارم باشى. تو چنان هستى كه من دوست دارم، پس مرا نيز آنچنان كن كه دوست مىدارى.) و به گفته خواجه در جايى :
وصال او ز عمر جاودانِ بِهْ خداوندا! مرا آن دِهْ كه آن بِهْ
دلا! دايم گداىِ كوى او باش به حكم آنكه دولتْ جاودان به
به داغ بندگى مُردن در اين در به جان او كه از مُلكِ جهان به
گُلى كآن پايمالِ سَرْوِ ما گشت بود خاكش ز خونِ ارغوان به[17]
همچو حافظ، به رغمِ مدّعيان شعرِ رندانه گفتنم هوس است
آرى، اشعار و گفتار رندان و كسانى كه از تعلّقات گسسته و به دوست پيوستهاند، لطافت و معنويّت خاصّى دارد. خواجه هم مىگويد :
همچو حافظ به رغم مدّعيان شعرِ رندانه گفتنم هوس است
و چون به اين آرزو مىرسد، مىگويد :
حافظ ! سخن بگوى كه، در صفحه جهان اين نقش ماند از قلمت يادگارِ عمر[18]
و نيز در جايى مىگويد :
در قلم آورد حافظ ، قصّه لعلِ لبش آب حيوان مىرود هر دم زاقلامم هنوز[19]
و يا در ديگر جاى مىگويد :
غزلسرايىِ ناهيد، صرفهاى نبود در آن مقام كه حافظ برآورد آواز[20]
و همچنين در غزلى مىسرايد :
فكند زمزمه عشق در حجاز و عراق نواىِ بانگِ غزلهاىِ حافظ شيراز[21]
و بالاخره در جايى مىگويد :
شعر حافظ همه بيت الغزل معرفت است آفرين بر نفسِ دلكش و لطف سخنش![22]
[1] ـ قدر : 3.
[2] ـ غرر و درر موضوعى، باب معرفة النّفس، ص387.
[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 464، ص339.
[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 136، ص125.
[5] ـ قدر : 3.
[6] ـ قدر : 5.
[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 299، ص233.
[8] ـ قدر : 3.
[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 33، ص60.
[10] و 2 ـ غرر و درر موضوعى، باب النّفس، ص387.
[12] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 263، ص210.
[13] ـ ذاريات : 56.
[14] ـ إسراء : 1.
[15] ـ كهف : 1.
[16] ـ بحار الانوار، ج77، ص402، از روايت 23.
[17] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 519، ص373.
[18] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 291، ص228.
[19] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 308، ص240.
[20] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 311، ص242.
[21] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 312، ص242.
[22] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 349، ص265.