- غزل 61
يا رب! آن شمعِ شبْافروز زِكاشانه كيست؟ جان ما سوخت، بپرسيد كه جانانه كيست؟
حاليا خانهْ براندازِ دل و دين من است تا همْآغوش كه مىباشد و هم خانه كيست؟
باده لعلِ لبش، كزلبِ من دور مباد! راحِ رَوْحِ كه و پيمانْ دِهِ پيمانه كيست؟
دولتِ صحبت آن شمعِ سعادتْ پرتو بازپرسيد خدا را، كه به پروانه كيست؟
مىدهد هركسش افسونى ومعلوم نشد كه دلِ نازك او، مايلِ افسانه كيست
يا رب! آن شاهْ وشِ ماهْ رُخِ زُهرْه جَبين دُرِّ يكتاىِ كه و گوهرِ يكدانه كيست؟
آن مِىِ لعل، كه ناخورده مرا كرد خراب همنشين كه و همكاسه و پيمانه كيست؟
گفتم: آه از دل ديوانه حافظِ بىتو! زيرِ لب، خنده زنان گفت: كه ديوانه كيست؟
خواجه در اين غزل پس از آنكه مبتلا به فراق گرديده، در مقام اظهار اشتياق به محبوب برآمده و مىگويد :
يا رب! آن شمعِ شبْ افروز ز كاشانه كيست؟ جان ما سوخت؛ بپرسيد كه جانانه كيست؟
بار الها! شب هنگام، معشوقم برايم جلوه نمود و سپس رُخ پوشيد، و مهلت نداد تا سيرش ببينم. نمىدانم او را چه مرامى مىباشد؟ اكنون كه دل مرا به آتش تجلّى خود سوزانيد و رفت، بعد از اين معشوقِ چه كسى خواهد بود، و پس از ديدارش مبتلا به آتش فراقش خواهد كرد؟ در جايى مىگويد :
دوش مىآمد و رُخساره برافروخته بود تا كجا باز دلِ غمزدهاى سوخته بود
رسمِ عاشق كُشى و شيوه شهرْ آشوبى جامهاى بود كه بر قامتِ او دوخته بود
جانِ عُشّاق سپندِ رُخِ خود مىدانست و آتشِ چهره بر اين كار برافروخته بود[1]
در نتيجه بخواهد بگويد :
يا رب! سببى ساز، كه يارم به سلامت بازآيد و بِرْهاندم از جنگِ ]ظ:چنگ [ملامت
خاكِ رَهِ آن يارِ سفر كرده بياريد تا چشمِ جهانْ بين كُنَمش جاىِ اقامت[2]
حاليا خانهْ براندازِ دل و دين من است تا همْآغوش كه مىباشد و هم خانه كيست؟
اين لحظه كه محبوب براى فنا و آتش زدن به هستى من تجلّى نموده، و با دلربايىاش قصد دارد اعمال خشك و شركآميز را هم از من بستاند تا كاملاً به خود و جمالش متوجّه سازد، نمىدانم پس از من، هم آغوش كه بوده و دست به كشتار چه كسى خواهد زد. در جايى مىگويد :
زُلْفَيْنِ سِيَه خَم به خَم اندر زدهاى باز وقتِ منِ شوريده، به هم برزدهاى باز
ز آن روىِ نكو، چشمِ بدان دور! كه امروز بر مَهْ زدهاى طعنه و بر خُور زدهاى باز
بر ساغرِ عيشم زدهاى سنگ، و ليكن با تو چه توان گفت؟ كه ساغر زدهاى باز[3]
بخواهد با اين بيان بگويد :
باز آى و دلِ تنگ مرا مونسِ جان باش وين سوخته را محرمِ اسرار نهان باش
خون شد دلم از حسرت آن لعلِ روانْبخش اى دُرج محبّت! به همان مهر و نشان باش[4]
باده لعلْ لبش، كزلبِ من دور مباد! راح رَوْحِ كه و پيمانْ دِهِ پيمانه كيست؟
محبوبا! الهى كه همواره جمالت برايم دلربايى داشته باشد، تا از لبت آب حيات و بقا را هم بنوشم. امّا هماكنون نمىدانم جز من چه كسى را از شراب تجلّياتت بهرهمند و از او دلربايى مىكنى؟ بخواهد بگويد :
حُسن تو هميشه در فزون باد! رويت همه ساله لالهگون باد!
قدِّ همه دلبرانِ عالم در خدمتِ قامتت نگون باد!
هر جا كه دلى است در غم تو بىصبر و قرار و بىسكون باد!
هركس كه به هجر تو نسازد از حلقه وصل تو برون باد!
لعل تو كه هست جانِ حافظ دور از لبِ هر خسيس دون باد![5]
دولتِ صحبت آن شمعِ سعادتْ پرتو بازپرسيد خدا را، كه به پروانه كيست؟
اى دوستان! مصاحبت با حضرت معشوق، فرصتى حقيقى و سعادتى براى من بود. براى خدا، بپرسيد اين سعادت پس از من چه كس را نصيب گشته؟ با اين بيان تقاضاى ديدار دوباره را نموده و بخواهد بگويد :
درآ، كه در دلِ خسته، توان درآيد باز بيا كه بر تنِ مرده، روان گر آيد باز
بيا كه فرقتِ تو، چشم من چنان بربست كه فتحِ بابِ وصالت، مگر گشايد باز
به پيش آينه دل هرآنچه مىدارم بجز خيال جمالت نمىنمايد باز[6]
مىدهد هركسش افسونى ومعلوم نشد كه دلِ نازك او، مايلِ افسانه كيست
يا رب! آن شاهْ وشِ ماهْ رُخِ زُهرْه جَبين دُرِّ يكتاىِ كه و گوهرِ يكدانه كيست؟
دانستهام كه تمامى عالمِ هستى، عاشق و فريفته محبوب من هستند؛ كه: «إبْتَدَعَ بِقُدْرَتِهِ الْخَلْقَ ابْتِداعآ، وَاخْتَرَعَهُمْ عَلى مَشِيَّتِهِ اخْتِراعآ، ثُمَّ سَلَکَ بِهِمْ طَريقَ إرادتِهِ، وَبَعَثَهُمْ فى سَبيلِ مَحَبَّتِهِ.»[7] : (با قدرت و نيروى خويش مخلوقات را نوآفرينى فرمود، و برطبق
خواست خويش بهگونه ويژهاى ] از نيستى محض [ بيافريد، سپس ايشان را در طريق ارادهاش روان گردانيد، و در راه محبّت و دوستى خود برانگيخت.)
ولى نمىدانم او را با چه كس عنايت مىباشد؟ لحظاتى مرا مورد عنايت قرار
داد. حال نمىدانم «دُرّ يكتاى كه و گوهر يكدانه كيست؟»
بخواهد بگويد: «أسْأَلُکَ بِسُبُحاتِ وَجْهِکَ وَبِأنْوارِ قُدْسِکَ، وَأبْتَهِلُ إلَيْکَ بِعَواطِفِ رَحْمَتِکَ وَلَطآئِفِ بِرِّکَ، أنْ تُحَقِّقَ ظَنّى بِما اُؤَمِّلُهُ مِنْ جَزيلِ إكْرامِکَ وَجَميلِ إنْعامِکَ، فِى الْقُرْبى مِنْکَ وَالزُّلْفى لَدَيْکَ وَالتَّمَتُّعِ بِالنَّظَرِ إلَيْکَ.»[8] : (به انوار ] و يا عظمت [ روى ] اسماء و صفات [، و به انوار
] مقام ذات [ پاك و مقدّست، از تو درخواست نموده، و به عواطف مهربانى و لطائف احسانت تضرّع و التماس مىنمايم، كه گمان مرا به آنچه از بخشش فراوان و انعام نيكويت، در قرب به تو و نزديكى و منزلت يافتن در نزدت و بهرهمندى از مشاهدهات آرزومندم، تحقّق بخشى.) و بخواهد بگويد :
به عنايت نظرى كن كه منِ دلشده را نرود بىمَدَدِ لطف تو كارى از پيش
آخر اى پادشهِ حُسن و ملاحت! چه شود؟ گر لبِ لعلِ تو ريزد نمكى بر دل ريش
پرسشِ حالِ دلِ سوخته كن بَهْرِ خدا نيست از شاه عَجَب گر بنوازد درويش[9]
آن مِىِ لعل، كه ناخورده مرا كرد خراب همنشين كه و همكاسه و پيمانه كيست؟
كجاست و با چه كس همنشين است؟ آن معشوق بىنظير در جمالى كه هنوز نديده بودمش خرابم نمود، و محروم از مشاهدهاش گردانيده، و در خمارىام نشانيد. بخواهد بگويد :
ز تابِ آتشِ دورى، شدم غَرْقِ عَرَق چون گل بيار اى بادِ شبگيرى! نسيمى ز آن عَرَقْ چينم
جهان پيرىاست بىبنياد،از اين فرهاد كُش فرياد! كه كرد افسون و نيرنگش، ملول از جان شيرينم
رموز عشق و سرمستى ز من بشنو نه از واعظ كه با جام و قدح هر شب قرينِ ماه و پروينم[10]
و نيز بگويد :
تو همچو صبحى و من شمعِ خلوتِ سحرم تبسّمى كن و جان بين كه چون همى سپرم
بر آستانِ اميدت گشادهام دَرِ چشم كه يك نظر فكنى، خود فكندى از نظرم[11]
گفتم: آه از دل ديوانه حافظِ بىتو! زيرِ لب، خنده زنان گفت: كه ديوانه كيست؟
با دوست گفتم: پس از آنكه مرا از ديدار خود محروم و به ديوانگىام مبتلا نمودى، چگونه مىتوانم بىتو آرام باشم؟ خنديد و فرمود: خواجه با وجودِ خود، چگونه مرا مىجويد؟ كسى كه خويشتن را در ما گم كند و به فناى خود راه يابد، ديگر فراقى نمىبيند تا ديوانگى برايش باشد. با اين بيان بخواهد بگويد :
ز دستِ كُوتهِ خود زيرِ بارم كه از بالا بلندانْ شرمسارم
مگر زنجيرِ مويى گيرَدم دست وگرنه سر به شيدايى برآرم
ز چشم من بپرس اوضاعِ گردون كه شب تا روز اختر مىشمارم
سرى دارم چو حافظ مست، ليكن به لطفِ آن پرى اميّدوارم[12]
[1] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 181، ص155.
[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 88، ص95.
[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 318، ص245.
[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 329، ص252.
[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 161، ص142.
[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 319، ص246.
[7] ـ صحيفه سجاديه، دعاى اوّل.
[8] ـ بحارالانوار، ج94، ص145.
[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 334، ص255.
[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 392، ص292.
[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 397، ص295.
[12] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 419، ص309.