• غزل 55

در دير مغان آمد، يارم قدحى در دست         مست از مِىْ و ميخواران از نرگسِ مستش مست

از نعلِ سمند او، شكل مَهِ نو پيدا         وز قدّ بلند او، بالاىِ صنوبر پست

آخر زچه‌گويم هست، از خود خبرم چون نيست         وز بَهْرِ چه گويم نيست، با او نظرم چون هست

چون شمع،وجود من،شب تا به‌سحر خود را         مى‌سوخت چو پروانه، تا روز ز پا ننشست

شمعِ دلِ دمسازان، بنشست چو او برخاست         افغان نظر بازان، برخاست چو او بنشست

گر غاليه خوشبو شد، در گيسوى او پيچيد         ور وَسْمه كمان كش شد، با ابروى او پيوست

بازآى، كه بازآيد، عمرِ شده حافظ         هر چند كه نايد باز، تيرى كه بشد از شست

خواجه دراين غزل از روزگار وصال گذشته خود و دوستان هم مرامش خبر داده و مى‌گويد :

در ديرمغان آمد، يارم قدحى دردست         مست ازمى وميخواران،ازنرگس مستش مست

محبوبم به گونه‌اى در ديرمغان و مظاهر عالم وجود، از ملكوتشان براى مراقبين جمالش تجلّى فرمود كه به مستى گراييدند؛ كه: «أنْتَ الَّذى لا إله غَيْرُکَ، تَعَرَّفْتَ لِكُلِّ شَىْءٍ، فَما جَهِلَکَ شَىْءٌ، وَأنْتَ الَّذى تَعَرَّفْتَ إلَىَّ فى كُلِّ شَىْءٍ، فَرَأَيْتُکَ ظاهِراً فى كُلِّ شَىْءٍ، وَأنْتَ الظّاهِرُ لِكُلِّ شَىْءٍ.»[1]  : (تويى كه معبودى جز تونيست، خود را به همه چيز شناساندى، پس هيچ چيز

به تو جاهل نشد، و تويى كه خود را در هر چيز به من شناساندى، پس تو را آشكارا در هر چيز مشاهده نمودم، و تويى آشكار و هويدا براى هر چيز.)، افسوس! كه اين ديدار به جدايى پايان يافت و ديديم كه :

از نعلِ سمند او، شكل مَهِ نو پيدا         وز قدِّ بلند او، بالاى صنوبر پست

تجلّى يار همچون هلال ماهِ نو زودگذر بود، چنانكه نعلِ اسب تيز رو هنگام تاختن لحظه‌اى ظاهر شده و ناپديد مى‌گردد، و قامت زيباى او به حدّى بود كه صنوبر در برابرش پست مى‌نمود، و يا قامت او چون از برابرمان گذشت، قيامت بپا كرد و مظاهر دربرابر جلوه‌گرى او جلوه خود را از دست دادند؛ كه: «يامَنْ تَجَلّى بِكَمالِ بَهائِهِ،فَتَحَقَّقَتْ عَظَمَتُهُ الإسْتِواءَ!»[2]  : (اى خدايى كه با نهايت فروغ و زيبايى جلوه نمودى تا

اينكه عظمتت تمام مراتب وجود را فراگرفت!) خلاصه با اين بيان بخواهد به گذرا بودن تجلّى حضرتش اشاره بنمايد و بگويد :

يادباد آنكه سركوى توام منزل بود         ديده را روشنى ازخاك درت حاصل بود

در دلم بود كه بى‌دوست نباشم هرگز         چه توان كرد كه سعى من و دل باطل بود

بس بگشتم كه بپرسم سبب درد فراق         مفتى عقل دراين مسئله لايعقل بود[3]

آخر زچه گويم هست، از خود خبرم چون نيست         وزبَهْرِ چه گويم نيست، با او نظرم چون هست

محبوبا! چگونه مى‌توانم پس ازآنكه ديگر بار برايم تجلّى نمودى، بگويم: از خود با خبر مى‌باشم؛ زيرا دراين هنگام مرا از خويش مى‌ستانى و درخودت فانى مى‌سازى؛ كه: «يامَنِ اسْتَوى بِرَحْمانِيَّتِهِ! فَصارَ العَرْشُ غَيْباً فى ذاتِهِ، مَحَقْتَ الآثارَ بِالآثارِ، وَمَحَوْتَ الأغْيارَ بِمُحيطاتِ أفْلاکِ الأنْوارِ.»[4]  : (اى خدايى كه با صفت رحمانيّتت ]برتمام موجودات [

چيره گشتى! پس عرش ]و موجودات [ در ذاتت نهان گرديد، آثار موجودات را با آثار وجود خويش از بين برده، و اغيار را با افلاك انوار احاطه كننده‌ات محو نمودى.) و به گفته بزرگى :

تا خبر دارم از او، بى‌خبر از خويشتنم         با وجود تو، نيايد خبر از من كه منم

و از طرفى، چگونه مى‌توانم بگويم: از تو بى‌خبرم. و حال آنكه تو را با ديده تو مى‌بينم و مى‌ستايم و مى‌گويم: «إلهى! هَبْ لى قَلْباً يُدْنيهِ مِنْکَ شَوْقُهُ، وَلِساناً يُرْفَعُ ]يَرْفَعُهُ [ إلَيْکَ صِدْقُهُ، وَنَظَراً يُقَرِّبُهُ مِنْکَ حَقُّهُ. إلهى! إنَّ مَنْ تَعَرَّفَ بِکَ غَيْرُ مَجْهُولٍ، وَمَنْ لاذَ بِکَ غَيْرُ مَخْذُولٍ، وَمَنْ أقْبَلْتَ عَلَيْهِ غَيْرُ مَمْلُوکٍ ]مَمْلُولٍ [.»[5]  : (معبودا! به من دلى عنايت فرما كه شوق آن مرا

به تو نزديك سازد، و زبانى كه صدق و راستى آن به سوى تو بالا آورده شود ]يا: صدق و راستى‌اش آن را به سوى تو بالا آورد.[، و نظرى كه حقيقت نگرى آن مرا به درگاهت مقرّب سازد. بارالها! براستى آنكه در درگاه تو آشنا و شناخته شد، هرگز مجهول و ناشناخته نمى‌ماند، و هر كه به تو پناه آورد، خوار نمى‌شود، و هر كس به تو روى آورد مملوك ديگرى ]يا: خسته [ نخواهد شد.) خلاصه بخواهد با اين بيان اظهار اشتياق به تجلّى دوباره محبوب نموده و بگويد :

كه بَرَد به نزد شاهان زمن گدا پيامى         كه به كوى ميفروشان دوهزار جم به جامى

به‌كجا بَرَم‌شكايت؟ به‌كه‌گويم‌اين‌حكايت؟         كه لبت حيات ما بود و نداشتى دوامى

سرخدمت تو دارم، بخرم به هيچ مفروش         كه چوبنده كمتر افتد، به مباركى غلامى

بگشاى تير مژگان و بريز خون حافظ         كه‌چنان كُشنده‌اى‌را نكَشد كس انتقامى[6]

چون شمع وجود من، شب تا به سَحر خود را         مى‌سوخت چو پروانه، تا روز ز پا ننشست

معشوقا! وجود مجازى‌ام از غم عشق تو چون شمع (كه از آغاز شب تا به سحر مى‌سوزد و پروانه عاشق را به سوز خود نابود مى‌سازد) همه شب تا به سحر از سوزدل و اشك ديدگانم به نابودى مى‌گرايد؛ كه: «إلهى!… لَوْعَتى لا يُطْفِئُها إلّا لِقاؤُکَ.»[7]  :

(معبودا!… آتش درونى‌ام را جز لقايت خاموش نمى‌كند.). كنايه ازاينكه: از هجرم خلاصى بخش. در جايى مى‌گويد :

به راه ميكده عشّاق راست در تك و تاز         همان نياز كه حجّاج را به راه حجاز

شبى وصال تو از بخت خويش مى‌خواهم         كه با تو شرح سرانجام خود كنم آغاز

تنم‌زهجر تو چشم‌از جهان فرو مى‌دوخت         اميد دولت وصل تو داد جانم باز[8]

شمعِ دلِ دمسازان، بنشست چو او برخاست         افغانِ نظربازان، برخاست چو او بنشست

درگذشته، چون يار جلوه نمود، آتش بر افروخته دلدادگانِ جمال او فرو نشست؛ كه: «إلهى!.. غُلَّتى لا يُبَرِّدُها إلّا وَصْلُکَ.»[9]  : (معبودا!… سوز و حرارت درونى‌ام را جز وصالت

فرو نمى‌نشاند.)، و چون او از نظرشان غايب گشت، فريادشان برخاست. كنايه ازاينكه: حضرتش تجلّى نمود، هنوز الفت با وى نگرفته بودم، به هجران خود مبتلايم نمود و آتش ديگر در دلم برافروخت و باز به ناله و زارى‌ام واداشت. بخواهد بگويد :

به چشم مِهر اگر با من مَهْام را يك نظر بودى         ازآن سيمين بدن كارم به خوبى خوبتر بودى

اگر بُرقع برافكندى ازآن روى چو مَهْ روزى         مدام از نرگس مستش جهان پرشور و شر بودى

به وصلش گر مرا روزى زهجران فرصتى بودى         مبارك ساعتى بودى چه خوش بودى اگر بودى[10]

گرغاليه خوشبو شد، درگيسوى او پيچيد         ور وَسْمه كمانكش شد، با ابروى او پيوست

اگر مظاهر عالم وجود را، جمال و كمالى است، در اثر همنشينى با محبوب مى‌باشد؛ كه : ( قُلْ: مَنْ بِيَدِهِ مَلَكُوتُ كُلِّ شَىْءٍ، وَهُوَ يُجيرُ وَلا يُجارُ عَلَيْهِ؟! )[11]  : (بگو: كيست كه ملكوت و

باطن همه چيز به دست اوست، و همه را پناه داده و كسى نمى‌تواند بر خلاف ] خواست [ او ديگرى را در پناه خود درآورد؟!) و نيز: ( فَسُبْحانَ الَّذى بِيَدِهِ مَلَكُوتُ كُلِّ شَىْءٍ، وَإلَيْهِ تُرْجَعُونَ؟! )[12] : (پس پاك و منزّه است خدايى كه ملكوت و باطن همه چيز به

دست اوست و تنها به سوى او بازگشت مى‌نماييد.) و تمامى كمالات مظاهر منشأ گرفته از ملكوت و اسماء و صفات اويند؛ كه: «وَبِأسْمآئِکَ الَّتى غَلَبَتْ أرْكانَ كُلِّ شَىْءٍ.»[13] : (]از تو

مسئلت دارم… [و به اسمائت كه بر اركان و شراشر وجود هر چيز چيره است.)

بخواهد با اين بيان از چگونگى ديدار گذشته‌اش خبر دهد و تمنّاى دوباره آن را بنمايد و بگويد :

هماىِ اوج سعادت به دام ما افتد         اگر تو را گذرى بر مقام ما افتد

حباب وار، بر اندازم از نشاط كلاه         اگر ز روى تو عكسى به جام ما افتد

شبى كه ماهِ مراد از افق طلوع كند         بود كه پرتو نورى به بام ما افتد[14]

لذا مى‌گويد :

بازآى، كه باز آيد عُمرِ شده حافظ         هر چند كه نايد باز، تيرى كه بشد از شَسْت

محبوبا! تو عمر خواجه بودى و ديدارت حيات بخش وى، بازآى تا عمر از دست رفته‌اش به مشاهده جمالت، بازگردد. در جايى مى‌گويد :

اى خرّم از فروغ رُخت لاله زار عمر         بازآ، كه ريخت بى‌گل رويت بهار عمر

بى‌عمر زنده‌ام من و زين بس عجب مدار         روز فراق را كه نهد در شمار عمر

انديشه، از محيط فنا نيست هرگزم         بر نقطه دهان تو باشد مدار عمر

اين‌يك دو دم كه‌دولت ديدار ممكن‌است         درياب كام دل كه نه پيداست كار عمر[15]

[1] ـ اقبال الاعمال، ص350.

[2] ـ اقبال الاعمال، ص350.

[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 271، ص215.

[4] ـ اقبال الاعمال، ص350.

[5] ـ اقبال الاعمال، ص686ـ687.

[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 586، ص420.

[7] ـ بحار الانوار، ج94، ص149ـ150.

[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 307، ص229.

[9] ـ بحار الانوار، ج94، ص149ـ150.

[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 598، ص428.

[11] ـ مؤمنون : 88.

[12] ـ يس : 83.

[13] ـ اقبال الاعمال، ص707.

[14] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 266، ص212.

[15] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 291، ص227.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا