• غزل  52

خوشتر ز عيش و صحبت باغ و بهارچيست         ساقى كجاست؟ گو سبب انتظار چيست؟[1]

معنىّ آبِ زندگى و روضه اِرَم         جز طَرْفِ جويبار و مِىِ خوشگوار چيست

هر وقتِ خوش كه دست دهد، مغتنم شمار         كس را وقوف نيست، كه انجام كار چيست

پيوندِ عمر، بسته به مويى است، هوشدار!         غمخوار خويش باش، غم روزگار چيست

راز درون پرده، چه داند فلك؟ خموش         اى مدّعى! نزاع تو با پرده‌دار چيست

مستور و مست، هر دو چو از يك قبيله‌اند         ما دل به عشوه كه دهيم، اختيار چيست

سهو و خطاى بنده، چو گيرند اعتبار[2]          معنىّ عفو و رحمتِ پروردگار چيست

زاهد شرابِ كوثر و حافظ پياله خواست         تا در ميانه، خواسته كردگار چيست

از بيت سوّم اين غزل ظاهر مى‌شود خواجه را وصالى بوده، سپس به فراق مبتلا شده، با بيانات شيوايش در مقام اظهار اشتياق و تمنّاى ديدار دوباره حضرت محبوب بوده و مى‌گويد :

خوشتر زعيش و صُحبتِ باغ و بهار چيست؟         ساقى كجاست؟ گو: سببِ انتظار چيست؟

آرى، در فصل بهار عيشى بالاتر ازاين نمى‌باشد كه بندگان حضرت محبوب از تماشاى مظاهر عالم وجود، كه با طراوت و جلوه‌اى خاصّ خود نمايى دارند، بهره‌مند گردند و نشاطى روحى بگيرند. خواجه هم مى‌گويد: «خوشتر زعيش و صُحبتِ باغ و بهار چيست؟»؛ امّا سخن من اين است: دراين فصل كه مى‌توان بهره كامل معنوى را از ملكوت مظاهر گرفت؛ «ساقى كجاست؟ گو: سببِ انتظار چيست؟» نمى‌دانم چرا عاشق خود را بارديگر از وصالش برخوردار نمى‌نمايد؟ به گفته خواجه در جايى :

منم غريبِ ديار و تويى غريب نواز         دمى به حالِ غريبِ ديارِ خود پرداز

به هركمند كه خواهى، بگير و بازم بند         به شرط آنكه، زكارم نظر نگيرى باز

دلا! منال زشامى كه صبح درپى اوست         كه نيش و نوش به هم باشد و نشيب و فراز[3]

معنىّ آبِ زندگى و روضه اِرَم         جزطَرْفِ جويبار و مِىِ خوشگوار چيست؟

آب حياتى كه ازآن سخنها گفته‌اند، و باغ بهشتى كه از خوشيها و لذّتهاى آن تعريفها كرده‌اند، بيانى از جويبار عالم وجود و ملكوت آن (كه محبوب را با مظاهر و در مظاهر اين‌جهان وجهان ديگر نظاره‌كنيم) مى‌باشد؛كه :«أنْتَ الَّذى تَعَرَّفْتَ إلَىَّ فى كُلِّ شَىْءٍ، فَرَأَيْتُکَ ظاهِراً فى كُلِّ شَىْءٍ، وَأنْتَ الظّاهِرُ لِكُلِّ شَىْءٍ، يامَنِ اسْتَوى بِرَحْمانِيَّتِهِ فَصارَ العَرْشُ غَيْباً فى ذاتِهِ، مَحَقْتَ الاثارَ بِالاثارِ، وَمَحَوْتَ الاغْيارَ بِمُحيطاتِ أفْلاکِ الأنْوارِ.»[4]  : (تويى كه خود را

در همه چيز به من شناساندى تا اينكه تو را آشكارا در هرچيز مشاهده نمودم، و تويى آشكار و هويدا براى هر چيز. اى خدايى كه با صفت رحمانيّتت ]بر تمام موجودات [ مسلط گشتى، پس عرش ]و موجودات [ در ذاتت نهان گشت، آثار موجودات را با آثار وجود خويش از بين برده و اغيار را با افلاك انوار احاطه كننده‌ات محو نمودى.)

در حقيقت مى‌خواهد بگويد: آب حياتى كه حضرت محبوب در سراى باقى به بندگان خاصّش وعده فرموده، نتيجه بهره‌گرفتن ايشان است ازآن دراين عالَم. مرا هم محروم منما؛ كه: «فَقَدِ انْقَطَعَتْ إلَيْکَ هِمَّتى، وَانْصَرَفَتْ نَحْوَکَ رَغْبَتى؛ فَأنْتَ لا غَيْرُکَ مُرادى، وَلَکَ لا لِسِواکَ سَهَرى وَسُهادى، وَلِقآئُکَ قُرَّةُ عَيْنى، وَوَصْلُکَ مُنى نَفْسى، وَإلَيْکَ شَوْقى… وَلا تَقْطَعْنى عَنْکَ، وَلا تُبْعِدْنى مِنْکَ. يانَعيمى وَجَنَّتى! وَيادُنْياىَ وَآخِرَتى!»[5]  : (توجّهم ]از همه بريده

و[ تنها به تو پيوسته، و ميل و رغبتم تنها به سوى تو منصرف گشته؛ پس تويى مقصودم، نه غير تو، و تنها براى توست شب بيدارى و كم خوابى‌ام، و لقايت نور چشمم، و وصالت تنها آرزوى جانم، و شوقم منحصر به توست… و مرا از خود جدا مگردان، و از خويش دور مكن. اى نعمت و خوشى و بهشت من! و اى دنيا و آخرت من!)

هر وقتِ خوش كه دست دهد، مغتنم شمار         كس را وقوف نيست كه انجامِ كار چيست

آرى، سالك عاشقِ دوست بايد از اوقات خوش معنوى و لحظات ديدار و مشاهدات حضرتش (چنانچه برايش ميسّر گردد) بهره خود را بردارد؛ كه: «إنَّ لِرَبِّكُمْ فى أيّامِ دَهْرِكُمْ نَفَحاتٍ، ألا! فَتَعَرَّضُوا لَها.»[6]  : (براستى كه براى پروردگارتان در روزهاى

عُمرتان نسيمهايى است، هان! پس خود را در معرض آن قرار دهيد.)؛ زيرا مشخّص نيست مجّدداً چنين نعمتى براى سالك رُخ دهد، و ياعمرى باقى باشد تا باز نعمت ديدارش ميسّر گردد، بلكه سالك بايد همواره در ايّام حيات در انتظار نعمتها و مشاهدات پى درپى حضرت محبوب باشد تا حالاتش مَلَكه شود، چرا كه او وعده تكرار نعمت ديدارش را داده، اگر شكرگذار آن باشيم؛ كه: ( لَئِنْ شَكَرْتُمْ، لاََزيدَنَّكُمْ. )[7] : (بى‌گمان اگر شكرگذار باشيد، ]نعمت را[ بر شما افزون مى‌گردانم.)

خلاصه خواجه به خود خطاب كرده و مى‌گويد: وصال دوست نصيبت گشت، قدر آن را ندانستى به هجران مبتلا گشتى، حال توجّه داشته باش :

هر وقتِ خوش كه دست دهد، مغتنم شمار         كس را وقوف نيست كه انجامِ كار چيست

به گفته خواجه در جايى :

آن يار، كز او خانه ما جاىِ پَرى بود         سر تا قدمش، چون پرى از عيب برى بود

دل گفت: فروكش كنم اين شهر به بويش         بيچاره ندانست، كه يارش سفرى بود

ازچنگ مَنَش اخترِ بد مِهر بدر برد         آرى، چه كنم؟ فتنه دورِ قَمَرى بود

اوقاتِ خوش آن‌بود، كه با دوست بسرشد         باقى، همه بى‌حاصلى و بى‌خبرى بود

خوش بود لبِ آب و گل و سبزه وليكن         افسوس! كه آن سَرْوِ روان رهگذرى بود[8]

لذا باز مى‌گويد :

پيوندِ عُمرِ، بسته به مويى است، هوش دار         غمخوارِ خويش باش، غمِ روزگار چيست؟

اى خواجه! عمر گرانمايه‌ات را صرف خويش كن و غمخوار خود باش، و پس ازاين (اگر ديدارت حاصل شد) از عنايتهاى الهى استفاده كامل را بنما؛ كه: «إنْتَهِزُوا فُرَصَ الخَيْرِ، فَإنَّها تَمُرُّ مَرَّ السَّحابِ.»[9]  : (فرصتهاى خوب را مغتنم شمرده و به پيشوازش

برويد، كه آنها مانند گذشتن ابر درگذرند.) به گفته خواجه در جايى :

دانى كه چيست دولت؟ ديدارِ يار ديدن         در كوى او گدايى، بر خُسروى گُزيدن

بوسيدنِ لبِ يار، اوّل زدست مگذار         كآخر ملول گردى، از دست و لب گزيدن

فرصت شمار صُحبت، كزاين دوراهِ منزل         چون بگذريم ديگر نتوان به هم رسيدن[10]

و به روزگار و غم آن ميانديش، كه دايمى نيستند؛ به گفته خواجه در جايى :

غم زمانه، كه هيچش كران نمى‌بينم         دواش، جز مِىِ چون ارغوان نمى‌بينم

زآفتابِ قَدَح، ارتفاعِ عيش بگير         چرا كه طالعِ وقت آنچنان نمى‌بينم[11]

رازِ درون پرده چه داند فلك؟ خموش         اى مدّعى! نزاع تو با پرده‌دار چيست؟

راز عالَم را جز حضرت محبوب و اوليائش  : ـ به اذن او ـ نمى‌دانند، اى آن كه مدّعىِ دانستن آن مى‌باشى! چرا با پرده‌دار و آن كه اين راز را از تو مخفى داشته، در نزاع و اعتراضى؟ هر چيزى در جاى خود، علّت و مصلحتى دارد. كنايه از اينكه: اى زاهد! تو خداپرستى، من هم چنينم، لكن تو را ظرفيّت پذيرش آنچه مرا داده‌اند، نيست. اعتراض تو به من، اعتراض به اسرار الهى است. به گفته خواجه در جايى :

مرا به رندى و عشق، آن فُضول عيب كند         كه اعتراض، بر اسرارِ علمِ غيب كند

كمال صدق و محبّت ببين، نه نقصِ گناه         كه هر كه بى‌هنر افتد، نظر به عيب كند

كليدِ گنج سعادت، قبولِ اهل دل است         مبادكس‌كه دراين نكته،شكّ وريب كند[12]

لذا مى‌گويد :

مستور و مست، هر دو چو از يك قبيله‌اند         ما دل به عشوه كه دهيم؟ اختيار چيست؟

اى زاهد! تو هشيار و ما مست و فريفته حضرت معشوق، هر دو بنده يك آفريدگار هستيم و هر دو مَظهر يك مُظهِر، و از ظهورات يك معشوق. اين اختيار كه يكى را خوب و ديگرى را بد بدانيم، غلط است؛ زيرا از درون پرده خبر نداريم، در حديث آمده كه: «لَوْ عَلِمَ النّاسُ كَيْفَ خَلَقَ اللهُ ـ تَبارَکَ وَتَعالى ـ هذَا الخَلْقَ، لَمْ يَلُمْ أحَدٌ أحَداً.»[13]  : (اگر مردم مى‌دانستند كه خداوند ـ تبارك و تعالى ـ چگونه اين مخلوقات را

آفريده، هيچ كس ديگرى را سرزنش نمى‌نمود.) با اين بيان مى‌خواهد به پابرجايى و استقامت خود در طريق عشق ورزى‌اش به معشوق اشاره كند و بگويد :

گر بُوَد عُمر، به‌ميخانه رَوَم بار دگر         بجز از خدمتِ رندان نكنم كارِ دگر

گر مساعد شودم دايره چرخِ كبود         هم بدست آورمش باز به پرگار دگر

يار اگر رفت وحقِ صحبت ديرين‌نشناخت         حاش لله كه رَوَم من زپى يار دگر![14]

سهو و خطاى بنده چو گيرند اعتبار         معنىّ عفو و رحمتِ پروردگار چيست؟

چنانچه حضرت محبوب، اشتباه و خطا و گناهان بندگان را به حساب آورد، پس «معنىّ عفو و رحمتِ پروردگار چيست؟» كه فرمود: ( وَما كانَ رَبُّکَ لِيُهْلِکَ القُرى بِظُلْمٍ وَأهْلُها مُصْلِحُونَ، وَلَوْ شآءَ رَبُّکَ لَجَعَلَ النّاسَ اُمَّةً واحِدَةً، وَلا يَزالُونَ مُخْتَلِفينَ إلّا مَنْ رَحِمَ رَبُّکَ، وَلِذلِکَ خَلَقَهُمْ. )[15]  : (و بنا و شيوه پروردگارت براين نيست كه آباديها را در حالى

كه اهل آنها نيكوكار باشند، نابود سازد. و اگر پروردگارت مى‌خواست، همه مردم را اُمّت واحد قرار مى‌داد. ولى آنان همواره گوناگون و مختلف هستند، مگر كسى كه پروردگار تو مشمول رحمت خويش گرداند. و براى همين ايشان را آفريد.) و از امام صادق  7 از معناى ( وَلا يَزالُونَ مُخْتَلِفينَ إلّا مَنْ رَحِمَ رَبُّکَ، وَلِذلِکَ خَلَقَهُمْ ) مى‌پرسند، حضرت در پاسخ مى‌فرمايند: «خَلَقَهُمْ لِيَفْعَلُوا ما يَسْتَوْجِبُونَ بِهِ رَحْمَتَهُ فَيَرْحَمَهُمْ.»[16]  : (خداوند ايشان را آفريد تا كارهايى را انجام دهند كه به آن مستحق

رحمت او گردند، و در نتيجه خداوند آنان را مشمول رحمت خويش گرداند.)

خلاصه بخواهد با اين بيان بگويد: محبوبا! اگر بديهاى من سبب هجرانم گرديده، مرا ببخش و باز ديدارت را نصيبم گردان؛ كه: «إلهى… وَإنْ أوْحَشَ ما بَيْنى وَبَيْنَکَ فَرْطُ العِصْيانِ وَالطُّغْيانِ، فَقَدْ آنَسَنى بُشْرَى الغُفْرانِ وَالرِّضْوانِ، أسْأَلُکَ بِسُبُحاتِ وَجْهِکَ وَبِأنْوارِ قُدْسِکَ، وَأبْتَهِلُ إلَيْکَ بِعَواطِفِ رَحْمَتِکَ وَلَطآئِفِ بِرِّکَ، أنْ تُحَقِّقَ ظَنّى بِما اُؤَمِّلُهُ مِنْ جَزيلِ إكْرامِکَ وَجَميلِ إنْعامِکَ فِى القُرْبى مِنْکَ وَالزُّلْفى لَدَيْکَ وَالتَّمَتُّعِ بِالنَّظَرِ إلَيْکَ.»[17] : (معبودا!… و اگر

زياده‌روى در نافرمانى و سركشى‌ام موجب جدايى ميان من و تو شده، بى‌گمان مژده آمرزش و خشنودى‌ات با تو آشنايم ساخته، به انوار ]و يا عظمت [ وجه ]و اسماء و صفات [ و به انوار قدست از تو درخواست نموده، و به عواطف مهربانى و لطائف احسانت تضرّع و التماس مى‌نمايم، كه گمان مرا به آنچه از بخشش فراوان و اِنعام نيكويت، در قرب به تو و نزديكى و منزلت در نزدت و بهره‌مندى از مشاهده‌ات آرزومندم، تحقّق بخشى.)، و به گفته خواجه در جايى :

به عنايت نظرى كن، كه منِ دلشده را         نرود بى مدد لطفِ تو، كارى از پيش

پرسشِ حال دلِ سوخته كن بَهْرِ خدا         نيست از شاه عجب، گر بنوازد درويش[18]

زاهد شرابِ كوثر و حافظ پياله خواست         تا در ميانه، خواسته كردگار چيست

زاهد با عبادت قشرى خود آب كوثر را، و حافظ از راه بندگى حقيقى جمال محبوب و شراب تجلّيات او را طلب كرد، تا خواسته دوست چه باشد. باز با اين بيان تمنّاى ديدار دوباره محبوب را دارد؛ در جايى مى‌گويد :

اى‌همه كار تو مطبوع وهمه‌جاىِتو خوش         دلم از عشوه شيرينِ شكْر خاىِ تو خوش

هم گلستانِ خيالم ز تو پُر نقش و نگار         هم مشامِ دلم از زلفِ سَمَن ساىِ تو خوش

پيشِ چشم تو بميرم، كه بدان بيمارى         مى‌كند دردِ مرا از رُخ زيباى تو خوش

در رَهِ عشق كه از سيل فنا نيست گذار         مى‌كنم‌خاطر خود را به تمنّاى تو خوش[19]

[1] ـ اين مصرع در نسخه‌اى چنين آمده: ساقى بيار مِىْ، سبب انتظار چيست؟

[2] ـ اين مصرع نيز در نسخه‌اى چنين آمده: سهو و خطاى بنده گرش هست اعتبار

[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 310، ص240.

[4] ـ اقبال الاعمال، ص350.

[5] ـ بحار الانوار، ج94، ص148.

[6] ـ بحار الانوار، ج71، ص221، بيان روايت 30.

[7] ـ ابراهيم : 7.

[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 275، ص217.

[9] ـ غرر و درر موضوعى، باب الفرصة، ص304.

[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 472، ص344.

[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 428، ص315.

[12] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 242، ص197.

[13] ـ اصول كافى، ج2، ص44، روايت 1.

[14] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 303، ص235.

[15] ـ هود : 117ـ119.

[16] ـ وسائل الشيعه، ج1، ص62، از روايت 7.

[17] ـ بحار الانوار، ج94، ص145.

[18] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 334، ص255.

[19] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 350، ص265.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا