- غزل 51
خلوت گزيده را، به تماشا چه حاجت است چون كوىدوست هست،بهصحرا چهحاجت است
جانا! به حاجتى كه تو را هست با خداى آخر دمى بپرس، كه ما را چهحاجتاست
اى پادشاهِ حُسن! خدا را بسوختيم بارى سؤال كن، كه گدا را چه حاجتاست
ارباب حاجتيم و زبانِ سؤال نيست در حضرتِ كريم تمنّا چه حاجت است
جام جهان نماست، ضميرِ مُنيرِ دوست اظهار احتياج،خود آنجا چه حاجتاست
آن شد كه بارِ منّت ملّاح بُردمى گوهر چو دست داد، به دريا چهحاجتاست
اى مدّعى! برو، كه مرا با تو كار نيست احباب حاضرند به اعدا چهحاجتاست
محتاج جنگ نيست، گرت قصد خون ماست چونرَخت ازآن توست بهيغما چه حاجتاست
اى عاشق گدا! چو لب روحبخش يار مىداندت وظيفه، تقاضا چهحاجتاست
حافظ! تو ختم كن، كه هنر خود عيان شود با مدّعى نزاع و مُحابا چه حاجت است
از مجموع اين غزل ظاهر مىشود كه خواجه مىخواسته با بيانات عاشقانهاش تمنّاى ديدار حضرت محبوب را بنمايد. مىگويد :
خلوتْ گُزيده را به تماشا چه حاجت است؟ چونكوى دوستهست،بهصحرا چهحاجت است؟
معشوقا! كسى كه در صحراى بىانتهاى معرفت و تماشاگه جمالت قرار گرفت و به منزلگاه قربت راه يافت، نيازى به غير تو و تماشاى جمال مظاهر اعتبارىات ندارد؛ زيرا در تمامى لحظات خلوت خانه دلش را جاى خود قرار داده اى؛ كه : «أللّهُمّ! إنّى أسْأَلُکَ إيماناً تُباشِرُ بِهِ قَلْبى.»[1] : (خدايا! از تو ايمانى را خواهانم كه بدان، خود
متولّى و همدم دلم باشى.) و حيران تو و جمالت گشته كه: «أللّهُمّ! إنَّ قُلُوبَ المُخْبِتينَ إلَيْکَ والِهَةٌ.»[2] : (بارخدايا! بدرستى دلهاى آنان كه متوجّه تواند و به تو آرامش مىيابد،
سرگشته و واله مىباشد.) در نتيجه بخواهد بگويد: محبوبا! تا وقتى مظاهر عالم مرا به خود و جمال مجازيشان مىتوانند جلب كنند، كه خلوت با تو نكرده باشم. به خلوت خانه انس و قربت راهم ده، تا جز توام در نظر نباشد؛ كه: «إلهى! تَرَدُّدى فِى الاثارِ يُوجِبُ بُعْدَ المَزارِ، فَأجْمِعْنى عَلَيْکَ بِخِدْمَةٍ تُوصِلُنى إلَيْکَ.»[3] : (معبودا! بازگشت و توجّه به آثار
و مظاهر موجب دورى ديدارت مىگردد. پس با بندگىاى كه مرا به تو واصل سازد، تصميم را بر خود متمركز گردان.) لذا مىگويد :
جانا! به حاجتى كه تو را هست با خداى آخر دمى بپرس كه ما را چه حاجت است
اى محبوبى كه: «كُنْتُ كَنْزاً مَخْفِيّاً ]ظ : خَفِيّاً[.»[4] : (من، گنجى پنهان بودم.) فرمودى و
نيازى به غير خود نداشتى! امّا دوست داشتى شناخته شوى كه: «فَأحْبَبْتُ أنْ اُعْرَفَ.»[5] : (كه دوستدار آن شدم تا شناخته شوم.) فرمودى و از گنج پنهان آشكار گردى تا تو را بشناسيم؛ كه: «فَخَلَقْتُ الخَلْقَ لِكَىْ اُعْرَفَ.»[6] : (لذا مخلوقات را آفريدم تا شناخته شوم.) ! «آخر دمى بپرس كه ما را چه حاجت است» حاجت ما غير از چيزى كه خود خواستهاى نمىباشد، بخواهد بگويد: «إلهى! مَنِ الَّذى نَزَلَ بِکَ مُلْتَمِساً قِراکَ، فَما قَرَيْتَهُ؟! وَمَنِ الَّذى أناخَ بِبابِکَ مُرْتَجِياً نَداکَ، فَما أوْلَيْتَهُ؟! أيَحْسُنُ أنْ اَرْجِعَ عَنْ بابِکَ بِالخَيْبَةِ مَصْرُوفاً، وَلَسْتُ أعْرِفُ سِواکَ مَوْلىً بِالإحْسانِ مَوْصُوفاً؟!»[7] : (معبودا! كيست كه به التماس پذيرايىات بر تو
فرود آمد و ميهمانىاش ننمودى؟! و كيست كه به اميد بخششت به درگاه تو مقيم شد و به او احسان ننمودى؟! آيا سزاوار است به نوميدى از درگاهت برگردم، با آنكه جز تو مولايى كه موصوف به احسان باشد، نمىشناسم؟!)؛ لذا مىگويد :
اى پادشاهِ حُسن! خدا را بسوختيم بارى، سؤال كن كه گدا را چه حاجت است
اربابِ حاجتيم و زبانِ سئوال نيست در حضرت كريم، تمنّا چه حاجت است؟
دلبرا! تو پادشاه حُسنى و در جمال و زيبايى يكتايى، و ما گدايان در اشتياق ديدارت مىسوزيم و در مقابل عظمتت زبان سؤالمان نيست؛ زيرا «در حضرت كريم تمنّا چه حاجت است؟»؛ امّا تو را سزد كه بپرسى گدا را چه حاجت است، بخواهد بگويد :
آنان كه خاك را به نظر كيميا كنند آيا بود كه گوشه چشمى به ما كنند؟
دردم نهفته، بِهْ ز طبيبانِ مدّعى باشد كه از خزانه غيبش دوا كنند
چون حسن عاقبت نه به رندىّ و زاهدى است آن بِهْ كه كارِ خود به عنايت رها كنند
حافظ! مُدام، وصل ميسّر نمىشود شاهان، كم التفات به حال گدا كنند[8]
لذا مىگويد :
جامِ جهانْ نماست، ضميرِ مُنير دوست اظهار احتياج، خود آنجا چه حاجت است؟
آرى، دعا و خواستن، اظهار بندگى و نياز در پيشگاه معشوق حقيقى مىباشد، نه آگاه نمودن او چيزى را كه نمىداند. خواجه هم مىگويد: «جامِ جهانْ نماست، ضميرِ مُنير دوست»؛ زيرا بر او چيزى پوشيده نيست، كه: ( ألا! إنَّهُ بِكُلِّ شَىْءٍ مُحيطٌ. )[9] : (آگاه باش! كه همانا او به هرچيز احاطه دارد.) و همچنين: ( وَهُوَ عَليمٌ
بِذاتِ الصُّدُورِ. )[10] : (و او به اسرار دلها آگاه است.) و نيز: ( ألَمْ تَرَ أنَّ اللهَ يَعْلَمُ ما فِى
السَّمواتِ وَما فِى الأرْضِ؟! ما يَكُونُ مِنْ نَجوى ثَلثَةٍ إلّا هُوَ رابِعُهُمْ، وَلا خَمْسَةٍ إلّا هُوَ سادِسُهُمْ، وَلا أدْنى مِنْ ذلِکَ وَلا أكْثَرَ إلّا هُوَ مَعَهُمْ أيْنَما كانُوا، ثُمَّ يُنَبِّئُهُمْ بِما عَمِلُوا يَوْمَ القِيمةِ، إنَّ اللهَ بِكُلِّ شَىْءٍ عَليمٌ. )[11] : (آيا نديدى كه خداوند به تمام آنچه كه در آسمانها و زمين است آگاه
مىباشد؟! هيچ سخن دَرْ گوشى سه نفرهاى نيست جز آنكه او چهارمين آنان مىباشد، و نه پنج نفرهاى مگر آنكه كه او ششمين ايشان است، و نه كمتر و نه بيشتر ازاين جز آنكه هر كجا كه باشند، او با آنان است، سپس در روز قيامت ايشان را ازآنچه انجام دادهاند با خبر مىسازد؛ براستى كه خداوند به هرچيز دانا و آگاه است.) بخواهد بگويد :
مردُمِ ديده ما، جز به رُخَت ناظر نيست دلِ سرگشته ما، غير تو را ذاكر نيست
من كه از آتشِ سوداى تو، آهى نكشم كِىْ توان گفت: كه برداغ، دلم صابر نيست
سرِ پيوندِ تو تنها، نه دلِ حافظ راست كيست آن كَشْ سَرِ پيوند تو در خاطر نيست؟![12]
آن شد كه بارِ منّتِ ملّاح بُردَمى گوهر چودست داد، به دريا چه حاجت است؟
آرى، سالك و عاشقِ ديدار دوست، عمرى ندانسته براى بدست آوردن مقصودش به هر كجا و هرچيزى كه احتمال مىدهد به معشوقش راهنمايش مىشود، دست مىزند؛ غافل ازاينكه اوبا خود وى مىباشد و گفتهاند خواجه هم «اُوَيْسى» بوده، عمرى در طلب گمشده خود مىگشته، تا آنكه با راهنمايى استاد بر او روشن شده كه گمشدهاش با اوست بايد از خود تمنّايش كند؛ لذا مىگويد: «آن شد كه بارِ منّتِ ملّاح بُردَمى» يعنى، آن روزگار گذشت كه گوهر حقيقى خود و معشوقم را در كنار از خود و مظاهر مىطلبيدم، و حال چون دانستم كه حضرتش را به مشاهده ملكوت خود و مظاهر مىتوان يافت، «به دريا چه حاجت است؟» به گفته خواجه در جايى :
سالها، دل طلبِ جامِ جَمْ از ما مىكرد آنچه خود داشت، ز بيگانه تمنّا مىكرد
گوهرى، كز صدفِ كون و مكان بيرون بود طلب از گمشدگانِ لب دريا مىكرد
بيدلى، در همه احوال، خدا با او بود او نمىديدش و از دور خدايا مىكرد[13]
و ممكن است بخواهد بگويد: عمرى از طريق استدلال مىخواستم به محبوبم راه يابم، بر من روشن شد كه غنّى علىالاطلاق را با فقير علىالاطلاق نمىتوان شناخت. با خود گفتم: بكوش تا از طريق بندگى به او راه يابى و چون ديدار حاصل شد چه حاجت به پى بردن به او از راه استدلال؟ كه: «إلهى! كَيْفَ يُسْتَدَلُّ عَلَيْکَ بِما هُوَ فى وُجُودِهِ مُفْتَقِرٌ إلَيْکَ؟ أيَكُونُ لِغَيْرِکَ مِنَ الظُّهُورِ ما لَيْسَ لَکَ حَتّى يَكُونَ هُوَ المُظْهِرَ لَکَ؟!»[14] :
(معبودا!… چگونه با چيزى كه در وجودش نيازمند به توست مىتوان بر تو راه جست؟! آيا براى غير تو آنچنان ظهورى است كه براى تو نباشد تا آن آشكار كننده و مُظهِر تو باشد؟!)؛ لذا مىگويد :
اى مدّعى! برو، كه مرا با تو كار نيست احباب حاضرند، به اَعدا چه حاجت است؟
اى كسانى كه سالها مىخواستيد معشوق مرا از راه استدلال به من نشان دهيد! حضرتش را به ملكوت و اسماء و صفات او مىتوان مشاهده نمود، نه با مظاهرى كه فقير محضند و نه تنها به او نزديكم نمىكنند كه از ديدارش دورم مىنمايند؛ كه: «مَتى غِبْتَ حَتّى تَحْتاجَ إلى دَليلٍ يَدُلُّ عَلَيْکَ؟! وَمَتى بَعُدْتَ حَتّى تَكُونَ الاثارُ هِىَ الَّتى تُوصِلَ إلَيْکَ؟.»[15] :
(كى غايب بودهاى تا نيازمند راهنمايى باشى كه بر تو رهنمون شود؟! و چه هنگام دور بودهاى كه آثار و مظاهر ما را به تو واصل سازند؟!)
محتاجِ جنگ نيست، گرت قصدِ خون ماست چون رَخت ازآنِتوست،بهيغما چهحاجت است؟
محبوبا! اگر ريختن خون و فناى ما را اراده نمودهاى، نيازى به جنگ و درگيرى و سرزنش و تندى با عاشقانت نيست، هستىمان از تو مىباشد و از خود چيزى نداشته و نداريم، آتشى از عشق خود بفرست و خرمن وجودمان بسوزان تا لايق درگاهت گرديم كه آن منتهاى آرزوى ماست. به گفته خواجه در جايى :
روى بنما و وجود خودم از ياد ببر خرمنِ سوختگان را همه گو باد ببر
ما كه داديم دل و ديده به طوفانِ بلا گو بيا سيلِ غم و خانه ز بنياد ببر
بعد ازاين، چهره زرد من و خاكِ دردوست باده پيش آور و اين جانِ غَمْ آباد ببر[16]
اى عاشق گدا! چو لبِ روح بخش يار مىداندت وظيفه، تقاضا چه حاجت است؟
اى خواجه و يا اى سالك عاشق! اكنون كه دانستى معشوق، نيازت را مىداند و مىخواهد از لب روح بخشش آب حياتت بخشد و زندگى تازهاى به تو دهد، احتياجى به تقاضاى آن نمىباشد، تنها از تو گدايى را طالب است و آن را دارا مىباشى؛ به گفته خواجه در جايى :
به سرّ جامِ جَمْ آنگه نظر توانى كرد كه خاك ميكده، كُحْلِ بَصَر توانى كرد
گدايىِ دَرِ ميخانه، طُرْفه اكسيرى است گراين عمل بكنى، خاك، زَرْ توانى كرد
گُلِ مراد تو، آنگه نقاب بگشايد كه خدمتش، چو نسيمِ سَحَر توانى كرد
جمال يار ندارد نقاب و پرده، ولى غبارِ رَهْ بنشان، تا نظر توانى كرد[17]
حافظ! تو ختم كن، كه هنر خود عيان شود با مدّعى، نزاع ومُحابا چه حاجت است؟!
اى خواجه! گرچه مدّعيان و حسودان نمىتوانند هنر و گفتار شيرين و پرمعناى تو را ببينند، لكن تو از منازعه با ايشان دست بردار، كه هنرت در نزد اهل هنر و كمال ظاهر خواهد شد، در جايى در مقام تعريف از ابيات خود مىگويد :
حُسنِ اين نظم، از بيان مستغنى است بر فروغِ خُور، نجويد كس دليل
آفرين بر كلكِ نقّاشى كه داد بِكْرِ معنى را چنين حُسنى جميل
عقل در حُسنش نمىيابد بَدل طبع در لطفش نمىبيند بديل
معجز است اين شعر، يا سحر حلال؟ هاتف آورد اين سخن، ياجبرئيل؟![18]
[1] ـ اقبال الاعمال، ص76.
[2] ـ اقبال الاعمال، ص470.
[3] ـ اقبال الاعمال، ص348.
[4] و 2 و 3 ـ بحار الانوار، ج87، ص344.
[7] ـ بحارالانوار، ج94، ص144.
[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 278، ص219.
[9] ـ فصّلت : 54.
[10] ـ حديد : 6.
[11] ـ مجادله : 7.
[12] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 106، ص108.
[13] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 205، ص171.
[14] ـ اقبال الاعمال، ص348ـ349.
[15] ـ اقبال الاعمال، ص349.
[16] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 297، ص231.
[17] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 132، ص123.
[18] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 373، ص279.