غزل 48
اى هدهدِ صبا! به سبا مىفرستمت بنگر كه از كجا به كجا مىفرستمت
حيف است طايرى چو تو در خاكدانِ غم! زاينجا به آشيانِ وفا مىفرستمت
در راه عشق، مرحله قرب و بُعد نيست مىبينمت عيان و دعا مىفرستمت
هر صبح و شام قافلهاى از دعاى خير در صُحبت شمال و صبا مىفرستمت
در روى خود، تفرّجِ صُنع خداى كن كآيينه خداى نما مىفرستمت
تا لشگر غمت نكند مُلكِ دل خراب جان عزيز خود، به فدا مىفرستمت
هر دم غمى فرست مرا و بگو به ناز : كاين تحفه، از براى خدا مىفرستمت
اى غايب از نظر! كه شدى همنشين دل مىگويمت دعا و ثنا مىفرستمت
تا مطربان، ز شوق منت آگهى دهند قول وغزل به ساز و نوا مىفرستمت
ساقى! بيا، كه هاتف غيبم به مژده گفت : با درد صبر كن، كه دوا مىفرستمت
حافظ ! سرودِ مجلس ما ذكر خير توست تعجيل كن، كه اسب و قبا مىفرستمت
خطاب خواجه دراين غزل با حقيقت و لطيفه ملكوتيّه خود مىباشد و مىخواهد با بياناتش توجّه ظاهرى خويش را از عالم خاكى و خلقىاش به باطن و عالم امرىاش منعطف دارد تا شايد درى از مشاهدات حضرت دوست به رويش باز شود، مىگويد :
اى هدهدِ صبا! به سبا مىفرستمت بنگر كه از كجا به كجا مىفرستمت
اى پرنده ملكوتى و اى حقيقت من! تصميم دارم تو را ازاين سراى پست به آشيانه حقيقى خود پرواز دهم و توجّه خود را از عالم طبعم بردارم. مرا در اين امر يارى دِهْ؛ كه: «إلهى! إنَّهُ مَنْ لَمْ يَشْغَلْهُ الوَلُوعُ بِذِكْرِکَ، وَلَمْ يَزْوِهِ السَّفَرُ بِقُربِکَ، كانَتْ حَياتُهُ عَلَيْهِ مَيْتَةً، وَمَيْتَتُهُ عَلَيْهِ حَسْرَةً.»[1] : (معبودا! همانا هركس را كه آزمندى و علاقه شديد
به يادت سرگرمش نسازد، و سفر به قرب و نزديكىات به كنارهگيرىاش واندارد، زندگانىاش براى او مرگ، و مرگش حسرت براى او خواهد بود.) و به گفته خواجه در جايى :
نصيحتى كنمت بشنو و بهانه مگير هر آنچه ناصح مشفق بگويدت بپذير
ز وصل روى جوانان تمتّعى بردار كه در كمينگه عمراست مكرِ عالم پير
نعيم هر دوجهان پيش عاشقان به جوى كه اين متاع قليل است و آن بهاى حقير
بنوش باده و عزم وصال جانان كن سخن شنو كه زنندت زبام عرش صفير[2]
لذا مىگويد :
حيف است طايرى چو تو در خاكدانِ غم زاينجا به آشيانِ وفا مىفرستمت
اى روح و لطيفه الهى من! دنيا و بدن عنصرى منزلگاه غم و اندوه و بىوفايى مىباشد، سزاوار نيست توجّه به آن داشته باشى؛ كه: «ألدُّنْيا سُوقُ الخُسْرانِ.»[3] :
(دنيا، بازار زيانكارى است.) و نيز: «ألدُّنْيا مُنْيَةُ الأرْجاسِ.»[4] : (دنيا، آرزوى پليدان
مىباشد.) و همچنين: «إيّاکَ أنْ تَبيعَ حَظَّکَ مِنْ رَبِّکَ وَزُلْفَتَکَ لَدَيْهِ، بِحَقيرٍ مِنْ حُطامِ الدُّنْيا.»[5] : (مبادا بهرهات از پروردگار و قرب و منزلتت در پيشگاهش را به سرمايه
اندك و ناچيز دنيا بفروشى.)؛ زيرا تو را حقيقتىاست ملكوتى، بايد از عالم طبيعت جدايش سازى و به آشيان وفا و عهد عبوديّت و منزل قرب جانانش پرواز دهى. بخواهد بگويد: «إلهى! فَاجْعَلْنا مِنَ الَّذينَ… اطْمَأَنَّتْ بِالرُّجُوعِ إلى رَبِّ الأرْبابِ أنْفُسُهْم، وَتَيَقَّنَتْ بِالفَوْزِ وَالفَلاحِ أرْواحُهُمْ، وَقَرَّتْ بِالنَّظَرِ إلى مَحْبُوبِهِمْ أعْيُنُهُمْ، وَاسْتَقَرَّ بِإدْراکِ السُؤْولِ وَنَيْلِ المَأْمُولِ قَرارُهُمْ، وَرَبِحَتْ فى بَيْعِ الدُّنْيا بِالآخِرَةِ تِجارَتُهُمْ.»[6] : (معبودا! پس ما
را از آنانى قرار ده كه… نفوسشان با بازگشت به سوى ربّ الارباب آرام گرفته، و ارواحشان به فوز و رستگارى باور كرده، و به واسطه نظر به محبوب چشمانشان روشن گشته، و به خاطر رسيدن به خواستهها و نيل به آرزوهايشان آرامش خاطر يافتهاند، و در فروش دنيا به آخرت، تجارتشان سود برده است.) و به گفته خواجه در جايى :
همّتم بدرقه راه كن اى طاير قدس! كه دراز است ره مقصد و من نو سفرم
خرّم آنروز كز اين مرحله بر بندم رخت و ز سر كوى تو پرسند رفيقان خبرم
راه خلوتگه خاصم بنما تا پس ازاين مِىْ خورم با تو و ديگر غم دنيا نخورم[7]
و نيز در جايى مىگويد :
ز روى ساقى مَهْوش گلى بچين امروز كه گِرد عارض بستان، خطِ بنفشه دميد[8]
در راه عشق، مرحله قرب و بُعد نيست مىبينمت عيان ودعا مىفرستمت
اى دوست! چون دانستهام در راه عشقت مرحله قرب و بُعد نيست و تو با هر كس و هر كجا و محيط به همه مظاهرت مىباشى، و اين منم كه از تو دورم؛ كه: «أنَّ الرّاحِلَ إلَيْکَ قَريبُ المَسافَةِ وَأنَّکَ لا تَحْتَجِبُ عَنْ خَلْقِکَ إلّا أنْ ]وَلكِنْ [ تَحْجُبَُهُمُ الأعْمالُ السَّيِّئَةُ ]الآمالُ [دُونَکَ.»[9] : (و ]مىدانم [ مسافت آن كه به سوى تو كوچ كند، كوتاه است، و تو از
مخلوقاتت در حجاب نيستى، جز آنكه ]يا: ولى [ اعمال زشت ]يا: آرزوهاى [ شان حجاب آنها مىشود.)؛ لذا با اين توجّه تو را مىخوانم شايد روزى حجاب از ديده دلم برداشته شود و آشكارا ببينمت. در جايى مىگويد :
روى بنما و وجود خودم از ياد ببر خرمن سوختگان را همه گو باد ببر
ما كه داديم دل و ديده به طوفان بلا گو بياسيل غم و خانه زبنياد ببر[10]
لذا باز مىگويد :
هر صبح و شام قافلهاى از دعاى خير در صحبتِ شمال و صبا مىفرستمت
محبوبا! هر صبح و شام چون نسيمهاى قدسىات وزيدن گيرد و براى بندگان خاصّت هديهها آورد، قافلهاى از دعاى خير خود را به وسيله ايشان برايت مىفرستم تا شايد مرا هم مورد عنايت خود قرار دهى. بخواهد بگويد: «أسْأَلُکَ بِسُبُحاتِ وَجْهِکَ وَبِأنْوارِ قُدْسِکَ، وَأبْتَهِلُ إلَيْکَ بِعَواطِفِ رَحْمَتِکَ وَلَطآئِفِ بِرِّکَ، أنْ تُحَقِّقَ ظَنّى بِما اُؤَمِّلُهُ مِنْ جَزيلِ إكْرامِکَ وَجَميلِ إنْعامِکَ، فِى القُرْبى مِنْکَ وَالزُّلْفى لَدَيْکَ وَالتَّمَتُّعِ بِالنَّظَرِ إلَيْکَ.»[11] : (به انوار ]و يا عظمت [روى ]و اسماء و صفات [ و به انوار ]مقام ذات [ پاك
و مقدّست از تو درخواست نموده، و به عواطف مهربانى و لطائف احسانت تضرّع و التماس مىنمايم كه گمان مرا به آنچه از بخشش فراوان و اِنعام نيكويت، در قرب به تو و نزديكى و منزلت در نزدت و بهرهمندى از مشاهدهات آرزومندم، تحقّق بخشى.) و به گفته خواجه در جايى :
نَفَس برآمد و كام از تو برنمىآيد فغان كه بخت من از خواب درنمىآيد
قدبلند تو را تا به برنمىگيرم درخت بخت مرادم به برنمىآيد
زشستِ صدق گشادم هزار تير دعا ازآن ميانه يكى كارگر نمىآيد[12]
و ممكن است منظور خواجه از «صبا»، اولياى خدا : باشند.
در روى خود تفرّجِ صُنعِ خداى كن كآئينه خداى نما مىفرستمت
آرى، بشر براى نزديك شدن و توجّه نمودن به حضرت محبوب حقيقى دو راه را مىتواند انتخاب كند: يكى سير آفاقى، كه با توجّه به جهان هستى و خلقت شخصى خود حاصل مىشود؛ و ديگر سير انفسى است كه از ملكوت خود و عالم، كه اسماء و صفات اويند، به ذات حقّ، و يا از پرتو اسماء و صفات حقّ سبحانه كه مظهريّت خود و اشيايند، به باطن آنها كه ملكوتشان مىباشد، و در نتيجه به ذات بارى راه مىيابد، زيرا كمالات او از ذاتش انفصال ندارد.
ممكن است خواجه با بيت فوق به سير آفاقى در خود، و يا به سير انفسى اشاره داشته باشد؛ كه: ( سَنُريهِمْ اياتِنا فِى الافاقِ وَفى اَنْفُسِهِمْ حَتّى يَتَبَيَّنَ لَهُمْ أنَّهُ الحَقُّ، أوَ لَمْ يَكْفِ بِرَبِّکَ أنّهُ عَلى كُلِّ شَىْءٍ شَهيدٌ؟! ألا! إنَّهُمْ فى مِرْيَةٍ مِنْ لِقآءِ رَبِّهِمْ، ألا! إنَّهُ بِكُلِّ شَىْءٍ مُحيطٌ. )[13] : (بزودى نشانههاى روشن خود را در آفاق و نواحى ]جهان [ و در
جانهايشان به ايشان ارائه خواهيم داد تا برايشان روشن گردد كه تنها حقّ اوست، آيا براى ]حقّ بودن [پروردگارت همين بس نيست كه بر همه چيز مشهود است. آگاه باش! براستى كه آنها از ملاقات پروردگارشان در شكّ و انكارند آگاه باش كه همانا او به همه چيز احاطه دارد.) و خلاصه بخواهد بگويد :
«أتَزْعَمُ أنَّکَ جِرْمٌ صَغيرٌ وَفيکَ انْطَوىَ العالَمُ الأكْبَرُ؟!»[14]
(آيا گمان مىكنى كه تو جسمِ و پيكرى خرد و كوچك هستى ـ و حال آنكه عالم و جهان بزرگتر در تو پوشيده و پنهان است؟!)
و بگويد: «إلهى! عَلِمْتُ بِاخْتِلافِ الاثارِ وَتَنَقُّلاتِ الأطْوارِ، أنَّ مُرادَکَ مِنّى أنْ تَتَعَرَّفَ إلَىَّ فى كُلِّ شَىْءٍ حَتّى لا أجْهَلَکَ فى شَىْءٍ.»[15] : (معبودا! با پى درپى آمدن آثار و مظاهر و تحوّلات
احوال دانستم كه مقصود تو از ]خلقت [ من اين است كه خود را در همه چيز به من بشناسانى تا در هيچ چيز به تو جاهل نباشم.) و يا بگويد: «مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ، عَرَفَ رَبَّهُ.»[16] : (هر كس نفس خود را شناخت، پروردگارش را شناخته است)، و نيز: «مَنْ
جَهِلَ نَفسَهُ أهْمَلَها.»[17] : (هر كس به نفس خويش جاهل و نادان شد، او را به خود واگذار نموده و رهايش مىنمايد.)
تا لشگر غمت نكند مُلكِ دل خراب جانِ عزيزِ خود به فدا مىفرستمت
خلاصه بخواهد بگويد: محبوبا! جان خود را به پيشگاهت فدا مىسازم اگر بپذيرىاش، تا آنكه مشاهده كنم تو در عالم همه كارهاى و بفهمم كه شادى و غم و اندوه از جانب توست، و پيشآمدها و ناملايمات و خواطر عالم و يا هجرانت به من آسيبى نمىرسانند، و ملك دلم را خراب و ويران نمىكنند و قابليّت پذيرشت را دارم، تا به وصالم نايل سازى. پس ازاين :
هر دم غمى فرست مرا و بگو به ناز : كاين تحفه از براى خدا مىفرستمت
آرى، تا زمانى غم و اندوه، سالك عاشق را ناراحت مىكند كه حضرت دوست او را به مشاهده فنايش راهنما نگشته باشد، و چنانچه اين سعادت نصيبش گردد، ديگر غم و اندوهى نمىبيند تا تحمّل آن براى او دشوار باشد. دراين هنگام است كه آن را تحفهاى همراه با ناز از جانب محبوب دانسته و مىپذيرد. خواجه هم مىگويد: «هر دم غمى فرست مرا و…». در جايى مىگويد :
هرگزم مهر تو از لوح دل و جان نرود هرگز از ياد من، آن سَرْوِ خرامان نرود
از دماغِ من سرگشته،خيالِ رُخ دوست به جفاى فلك و غصّه دوران نرود
آنچه از بار غمت، بر دل مسكين من است برود دل ز من و از دل من آن نرود[18]
اى غايب از نظر! كه شدى همنشين دل مىگويمت دعا و ثنا مىفرستمت
اى محبوبى كه غايب از ديده ظاهر مىباشى و تنها ديده دلم به تو راه دارد و همنشين آن شدهاى؛ كه: «لى خِزانَةٌ أعْظَمُ مِنْ العَرْشِ… ألا! وَهِىَ القَلْبُ.»[19] : (مرا
گنجينهاى است بزرگتر از عرش… هان! و آن قلب و دل است.) و نيز: «ألْقَلْبُ حَرَمُ اللهِ، فَلا تُسْكِنْ حَرَمَ اللهِ غَيْرَ اللهِ.»[20] : (قلب، حرم و پرده سراى خداونداست، پس در پرده
سراى خدا غير او را جاى مده.)، از اينكه مرا به اين عنايتت برگزيدهاى، دعاگو و ثنا خوانت هستم.
تا مطربان زشوق مَنَت آگهى دهند قول و غزل به ساز و نوا مىفرستمت
محبوبا! به همراه نسيمهاى طرب آورنده و نفحاتت كه گهگاهى به من مىفرستى، سوز و ناله و حالاتم را مىفرستم تا از گرفتارى خود آگاهت سازم شايد بيشتر به من عنايت داشته باشى. به گفته خواجه در جايى :
به عنايت نظرى كن، كه منِ دلشده را نرود بىمدد لطف تو كارى از پيش
آخر اى پادشهِ حُسن و ملاحت! چه شود گر لبِ لعل تو ريزد نمكى بر دل ريش؟
پرسش حال دلِ سوخته كن، بهرِ خدا نيست از شاه عَجَب، گر بنوازد درويش[21]
ساقى! بيا كه هاتف غيبم به مژده گفت : با دَرد صبر كن كه دوا مىفرستمت
اى معشوقى كه عاشقانت را از شراب ديدارت مست مىسازى! مرا هم از مشاهده جمال خود بهرهمند نما، هاتفهاى غيبىات (انبياء و اولياء 🙂 به من مژده دادند كه هر كسى با درد صبر كند وصالش نصيب مىگردد؛ كه: «ألصَّبْرُ كَفيلٌ بِالظَّفَرِ.»[22] :
(صبر و شكيبايى، كفيل و ضامن كاميابى است.) و نيز: «أفْضَلُ الصَّبْرِ، ألصَّبْرُ عَنِ المَحْبُوبِ.»[23] : (برترين شكيبايى، صبر بر ]دورى [ محبوب مىباشد.) و همچنين: «إنَّکَ لَنْ
تُدْرِکَ ما تُحِبُّ مِنْ رَبِّکَ، إلّا بِالصَّبْرِ عَمّا تَشْتَهى.»[24] : (براستى كه هرگز به آنچه از پروردگارت
دوست مىدارى نخواهى رسيد، مگر به صبر و شكيبايى از آنچه نَفْست خواهان و علاقمند به آن است.) و يا اينكه: «بِالصَّبْرِ، تُدْرَکُ الرَّغآئِبُ.»[25] : (تنها با صبر و شكيبايى
مىتوان به خواستهها و مقاصد مورد علاقه خويش نايل گشت.) و همچنين: «مَنْ صَبَرَ، نالَ المُنى.»[26] : (هركس صبر و شكيبايى پيشه كند، به آرزويش نايل مىآيد.) و به گفته
خواجه در جايى :
برسرآنم كه گر ز دست برآيد دست به كارى زنم كه غصّه سرآيد
بلبل عاشق! تو عمر خواه، كه آخر باغ شود سبز و سُرخْ گل بدرآيد
صبر و ظفر هر دو دوستان قديمند بر اثر صبر، نوبتِ ظفر آيد[27]
حافظ! سرودِ مجلس ما ذكرِ خير توست تعجيل كن، كه اسب و قبا مىفرستمت
گويا خواجه در بيت ختم از زبان حضرت دوست، پيامى را به خود داده كه: اگر تو به ياد ما باشى، ما نيز تو را فراموش نخواهيم كرد و به وصالت نايل خواهيم ساخت؛ كه: ( فَاذْكُرُونى، أذْكُرْكُمْ. )[28] : (پس مرا ياد كنيد، تا شما را ياد كنم.) در
جايى در مقام تقاضاى آن ديدار مىگويد :
ساقيا! برخيز و در ده جام را خاك بر سر كن غم ايّام را
ساغرِ مى در كفم نِه، تا ز سر بر كشم اين دلق ازرق فام را
گر چه بد نامى است نزد عاقلان ما نمىخواهيم ننگ و نام را
صبر كن حافظ! به سختى روز و شب عاقبت، روزى بيابى كام را[29]
[1] ـ بحار الانوار، ج94، ص95.
[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 304، ص236.
[3] ـ غرر و درر موضوعى، باب الدّنيا، ص105.
[4] ـ غرر و درر موضوعى، باب الدّنيا، ص106.
[5] ـ غرر و درر موضوعى، باب الدّنيا، ص107.
[6] ـ بحار الانوار، ج94، ص150ـ151.
[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 451، ص330.
[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 201، ص169.
[9] ـ اقبال الاعمال، ص68.
[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 297، ص231.
[11] ـ بحار الانوار، ج94، ص145.
[12] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 256، ص205.
[13] ـ فصّلت : 53 و 54.
[14] ـ ديوان منسوب به علىّ 7 .
[15] ـ اقبال الاعمال، ص348.
[16] و 2 ـ غرر و درر موضوعى، باب معرفة النّفس، ص387.
[18] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 268، ص213.
[19] ـ بحار الانوار، ج70، ص59، روايت 37.
[20] ـ بحار الانوار، ج70، ص25، روايت 27.
[21] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 334، ص255.
[22] ـ غرر و درر موضوعى، باب الصّبر، ص190.
[23] ـ غرر و درر موضوعى، باب الصّبر، ص191.
[24] ـ غرر و درر موضوعى، باب الصّبر، ص192.
[25] ـ غرر و درر موضوعى، باب الصّبر، ص192.
[26] ـ غرر و درر موضوعى، باب الصّبر، ص194.
[27] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 146، ص132.
[28] ـ بقره : 152.
[29] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 13، ص46.