• غزل  43

اى شاهد قدسى! كه كِشَد بند نقابت؟         وى مرغ بهشتى! كه دهد دانه و آبت؟

خوابم‌بشد از ديده در اين فكرِ جگر سوز         كآغوش كه شد منزل آسايش و خوابت؟

درويش نمى‌پرسى و ترسم كه نباشد         انديشه آمرزش و پرواى ثوابت

راه دل عشّاق زد آن چشم خمارين         پيداست از اين شيوه،كه مست‌است شرابت

تيرى كه زدى بر دلم از غمزه، خطا رفت         تا باز چه انديشه كند راىِ صوابت

هر ناله و فرياد كه كردم نشنيدى         پيداست نگارا! كه بلند است جنابت

اى قصر دلفروز! كه منزلگه انسى         يارب! نكناد آفت ايّام خرابت!

دور است سرِ آب در اين باديه هُشدار!         تا غولِ بيابان نفريبد به سرابت

تا در ره پيرى به چه آيين روى اى دل!         بارى به غلط صرف ايّام شبابت

حافظ ، نه غلامى است كه از خواجه گريزد         لطفى كن و بازآ، كه خرابم ز عتابت

اين غزل بيانگر اظهار اشتياق و راز و نياز خواجه با محبوب است. مى‌گويد :

اى شاهد قدسى! كه كِشَد بند نقابت؟         وى مرغ بهشتى! كه دهد دانه و آبت؟

اى معشوقى كه مرا به هجران خود مبتلا ساختى و از ديده دلم غايب گشتى! نمى‌دانم پس از من چه كسى با دانه دل و لطيفه الهى و اشك چشم خود، پرده از رخسارت برداشته و به مشاهده جمالت بهره‌مند مى‌گردد؛ درنتيجه با اين گفتار تمنّاى ديدار دوباره خود را نموده و مى‌خواهد بگويد: «إلهى! إسْتَشْفَعْتُ بِکَ إلَيْکَ، وَاسْتَجَرْتُ بِکَ مِنْکَ، أتَيْتُکَ طامِعآ فى إحْسانِکَ، راغِبآ ] فِى امْتِنانِکَ [، مُسْتَسْقِيآ وَبَلَ ] وابِلَ [ طَوْلِکَ، مُسْتَمْطِرآ غَمامَ فَضْلِک، طالِبآ مَرْضاتَکَ، قاصِدآ جَنابَکَ.»[1] : (معبودا! تو را به درگاهت ميانجى و شفيع خود

قرار داده و از تو به خود تو پناه مى‌برم. به درگاه تو آمده‌ام درحالى كه به احسان و نيكى تو طمع دارم، و به نوازشت مايل و راغبم، وخواهان باران عطا و فضل و بخششت بوده، و خشنودى و خرسندى تو را طالبم، وآهنگ درگاه و آستانت را نموده‌ام.) و بگويد :

اگر آن طاير قدسى ز درم بازآيد         عمر بگذشته، به پيرانه سرم بازآيد

آن‌كه‌تاج سر من، خاكِ كف پايش بود         پادشاهى بكنم، گر به سرم باز آيد

كوسِ نودولتى از بام سعادت بزنم         گر ببينم كه مَهِ نوسفرم باز آيد

آرزومندِ رُخِ چون مَهْ شاهم، حافظ !         همّتى، تا به سلامت ز درم بازآيد[2]

خوابم‌بشد از ديده در اين فكرِ جگر سوز :         كآغوشِ كه شد منزل آسايش و خوابت

محبوبا! از آن زمان كه از نظرم غايب شدى و آتش فراقت را در دلم افكندى، خواب از ديدگانم ربوده شد. نمى‌دانم پس از من چه كسى از ديدارت بهره‌مند گرديده و به كام و آغوش چه كسى مى‌باشى؟ باز با اين بيان بخواهد بگويد :

در آ، كه در دل خسته، توان درآيد باز         بيا، كه بر تن مرده، روان گرايد باز

بيا كه فرقت تو چشم من، چنان بربست         كه فتحِ بابِ وصالت، مگر گشايد باز

به پيش آينه دل، هر آنچه مى‌دارم         بجز خيال جمالت، نمى‌نمايد باز

بدان مثل، كه شب آبستن آمده است به روز         ستاره مى‌شمرم، تا كه شب چه زايد باز[3]

درويش، نمى‌پرسى و ترسم كه نباشد         انديشه آمرزش و پرواىِ ثوابت

محبوبا! با نگاه جذّاب، به نابودى و فقر و درويشى‌ام آگاه ساختى، و به عالم وحدتم راهنما شدى و ديگر بار به كثرتم توجّه دادى، چرا سراغى از من نمى‌گيرى و گناه وجودى‌ام را نمى‌بخشى تا به فناى كلّى خود راه يابم و بازت بينم؟ كه: «إلهى! تَرَدُّدى فِى الآثارِ يُوجِبُ بُعْدَ المَزارِ، فَأَجْمِعْنى عَلَيْکَ بِخِدْمَةٍ تُوصِلُنى إلَيْکَ… إلهى! أمَرْتَ بِالرُّجُوعِ إلَى الآثارِ فَارْجِعْنى إلَيْکَ بِكِسْوَةِ الأنْوارِ وَهِدايَةِ الإسْتِبْصارِ حَتّى أرْجِعَ إلَيْکَ مِنْها كَما دَخَلْتُ إلَيْکَ مِنْها، مَصُونَ السِّرِّ عَنِ النَّظَرِ إلَيْها وَمَرْفُوعَ الهِمَّةِ عَنِ الإعْتِمادِ عَلَيْها؛ إنَّکَ عَلى كُلِّ شَىْءٍ قَديرٌ.»[4]  :

(معبودا! بازگشت و توجّه به آثار و مظاهر موجب دورى ديدارت مى‌شود، پس با بندگى‌اى كه مرا به تو واصل سازد، تصميم و نيّتم را بر خود متمركز گردان… بارالها! خود امر فرمودى كه به آثار و مظاهرت رجوع نمايم، پس با پوششى از انوار خويش و هدايتى كه تو را با ديده دل مشاهده كنم، مرا به سوى خويش بازگردان، تا همان‌گونه كه از طريق مظاهر به درگاهت وارد شدم، از طريق آنها به سويت بازگشت نمايم، در حالى كه باطنم از نظر ]استقلالى [ به آنها مصون و محفوظ مانده، و همّتم از اعتماد و بستگى بر آنها بلند باشد، همانا كه تو بر همه چيز توانايى.)؛ زيرا اين‌گونه كه به خود بى‌عنايت مى‌بينمت، مى‌ترسم كه در فكر آمرزش و ثواب نسبت به امر اُخروى‌ام نيز نباشى.

و ممكن است بخواهد بگويد: معشوقا! مرا به مشاهده جمالت نايل ساختى و سپس به‌سبب گناهانم به فراقم مبتلا نمودى، بيم آن دارم كه نبخشايى‌ام و در قيامت نيز پاداشى نسبت به اعمالم ندهى.

راهِ دلِ عشّاق زد آن چشم خمارين         پيداست از اين شيوه،كه مست است شرابت

خلاصه آنكه: از دل‌ربايى نمودن محبوب، عشّاق خويش را با چشم خمارين و تجلّى جمالى‌اش، معلوم گشت كه جذبات پرشور او با فريفتگانش چه‌ها مى‌كند. بخواهد بگويد: إلهى! اُطْلُبْنى بِرَحْمَتِکَ حَتّى أصِلَ إلَيْکَ، وَاجْذِبْنى بِمَنِّکَ حَتّى اُقْبِلَ عَلَيْکَ.»[5]  :

(معبودا! با رحمتت مرا به خود بخوان تا به تو واصل آيم، و با منّت و عطايت به‌سويت جذبم نما تا بر تو روى آورم.) و بگويد :

زين خوشْ رقمْ كه بر گلِ رُخسار مى‌كشى         خط بر صحيفه گلِ گُلزار مى‌كشى

با چشم و ابروى تو، چه تدبير دل كنم؟         وه زين كمان! كه بر سر بيمار مى‌كشى

باز آ، كه چشم بد ز رُخت دور مى‌كنم         اى تازه‌گل! كه دامن از اين خار مى‌كشى[6]

تيرى كه زدى بر دلم از غمزه، خطا رفت         تا باز چه انديشه كند راى صوابت

معشوقا! همه آرزويم آن بود كه به كشتنم دست زنى تا قابليّت ديدارت را بيابم؛ امّا تيرى كه از تجلّيات جمال آميخته با جلال و كرشمه و ناز خود به‌سوى من درگذشته رها نمودى، حاجتم را برآورده نكرد و به فناى كلّى‌ام نايل نساخت. نمى‌دانم كه پس از اين، رأى صواب تو براى نابودى من چه خواهد بود؟ به گفته خواجه در جايى :

اى‌سروِ نازِ حُسن،كه خوش‌مى‌روى به ناز!         عُشّاق را به نازِ تو، هر لحظه صد نياز

فرخنده باد طالعِ نازت! كه در ازل         ببريده‌اند بر قدِ سروت، قباىِ ناز[7]

و بخواهد بگويد :

صبح است ساقيا! قدحى پر شراب كن         دورِ فلك درنگ ندارد، شتاب كن

خورشيدِ مِىْ ز مشرقِ ساغر طلوع كرد         گر برگ‌عيش مى‌طلبى، تركِ خواب كن

ما مرد زهد و توبه و طامات نيستيم         با ما به جام باده صافى خطاب كن

كارِ صواب، باده پرستى است حافظا!         برخيز و روىِ عزم به كار صواب كن[8]

هر ناله و فرياد كه كردم، نشنيدى         پيداست نگارا! كه بلند است جنابت

محبوبا! به ناله و فريادم در هجرت گوش فرا نمى‌دهى. گويا مقام و منزلتت بيش از اين عجز و تضرّع و زارى جانسوز را از من مى‌طلبد، تا بازم به وصالت نايل گردانى؛ كه: (أَمَّنْ يُجيبُ المُضْطَرَّ إذا دَعاهُ، وَيَكْشِفُ السُّوءَ، وَيَجْعَلُكُمْ خُلَفآءَ الأرْضِ؟! أإلهٌ مَعَ اللهِ؟! قَليلاً مّا تَذَكَّرُونَ.)[9]  : (يا كيست كه درمانده و بيچاره را هنگامى كه او را مى‌خواند، اجابت

نموده و ناراحتى‌اش را برطرف مى‌سازد، و شما را جانشينان ]خود[ در روى زمين قرار مى‌دهد؟! آيا معبودى با خدا وجود دارد؟! بسيار كم ]اين مطلب را به ياد آورده و[ متذكّر مى‌شويد.) و به‌گفته‌خواجه در جايى :

به چشمِ مِهْر اگر با من مَهْام را يك نظر بودى         از آن سيمينْ بدن، كارم به‌خوبى خوبتر بودى

ز شوق افشاندمى هر دم، سرى در پاى جانانم         دريغا! گر متاع من، نه از اين مختصر بودى

هم‌اش مِهر آمدى بر من، زمِهر آن شاه خوبان را         گر از درد دلِ زارم، يكى روزش خبر بودى

به وصلش گر مرا روزى، زهجران فرصتى بودى         مبارك ساعتى بودى، چه خوش بودى اگر بودى![10]

اى قصر دل افروز، كه منزلگه اُنسى!         يا رب! نكناد آفت ايّام، خرابت !

اى محبوبى كه پيشگاهت جايگاه اُنس عاشقانت مى‌باشد! الهى كه ناهمواريهاى زمانه محروم و بى‌نصيبشان از ديدارت ننمايد و مبتلا به دورى از تو نگردند! در واقع مى‌خواهد بگويد: آفت ايّام بود كه مرا از تو دور ساخت، بازم به خود راه ده. در جايى مى‌گويد :

اى پادشه خوبان! داد از غم تنهايى         دل بى‌تو به جان آمد، وقت است كه بازآيى

اى دردِ توام درمان، در بستر ناكامى!         وى ياد توام مونس، در گوشه تنهايى!

مشتاقى و مهجورى، دور از تو چنانم كرد         كز دست بخواهد شد، پايانِ شكيبايى

ساقى! چمنِ گل را، بى‌روىِ تو رنگى نيست         شمشادْ خرامان كن، تا باغ بيارايى[11]

دور است سَرِ آب در اين باديه، هُشدار         تا غولِ بيابان نفريبد به سرابت

اى خواجه ! و يا اى سالك! منزل و مقصودى كه مى‌طلبى و چشمه آب‌حياتى كه مى‌جويى، اگر چه از ديده باطن دور نيست؛ كه: «أنَّ الرّاحِلَ إلَيْکَ قَريبُ المَسافَةِ.»[12]  :

(بدرستى كه مسافت كوچ كننده به سوى تو نزديك است.) ولى ديده ظاهر بدان راه ندارد؛ كه: (لاتُدْرِكُهُ الأبْصارُ، وَهُوَ يُدْرِکُ الأبْصارَ)[13] : (ديدگان او را نمى‌بينند، و او ديدگان را

درمى‌يابد.) مبادا در بيابان هولناك دنيا، شيطانهاى انسى و جنّى و هواهاى نفسانى‌ات فريب دهند، و به زر و زيور ظاهرى آن دل ببندى، و از مقصد اصلى‌ات كه براى آن خلق شده‌اى باز دارندت و آب را از سراب تشخيص ندهى؛ كه: «ألدُّنيْا مُطَلَّقَةُ الأكْياسِ.»[14] : (دنيا، رها شده زيركان مى‌باشد.) و نيز: «المُواصِلُ لِلدُّنْيا مَقْطُوعٌ.»[15]  :

(آن كه با دنيا پيوند برقرار نمود، ] پيوند دنيا با او [ جدا و گسستنى است.) و نيز: «إيّاکَ أنْ تَبيعَ حَظَّکَ مِنْ رَبِّکَ وَزُلْفَتَکَ لَدَيْهِ، بِحَقيرٍ مِنْ حُطامِ الدُّنْيا!»[16] : (مبادا بهره‌ات از پروردگار و

قرب و منزلت در پيشگاهش را به سرمايه اندك و ناچيز دنيا بفروشى.) و همچنين: «مَنْ أبْصَرَ بِها بَصَّرَتْهُ؛ وَمَنْ أبْصَر إلَيْها أعْمَتْهُ.»[17] : (هركس به واسطه دنيا بنگرد ] و آن را وسيله

رسيدن به قرب حضرت حق قرار دهد [، دنيا او را بينا مى‌گرداند؛ و هر كه چشم به خود دنيا بدوزد، دنيا او را كور و نابينا مى‌گرداند.)

تا در ره پيرى به چه آيين رَوى اى دل!         بارى، به غلط صرف شد ايّامِ شبابت

خواجه در اين بيت چون بيت گذشته، به خود و يا سالكين خطاب كرده و مى‌گويد : جوانى را به بطالت گذراندى و بهره‌اى از دوست نبردى. نمى‌دانم در پيرى چه خواهى كرد؟ كنايه از اينكه: مگذار پيرى‌ات چون جوانى بگذرد، به ياد دوست باش تا شايد بهره‌اى از عمر خود برده باشى. بايد در اين زمان به فكر آيين رستگارى باشى؛ كه: «مَنْ أفْنى عُمْرَهُ فى غَيْرِ ما يُنْجيهِ، فَقَدْ أضاعَ مَطْلَبَهُ.»[18] : (هركس عمرش را درغير آنچه

مايه نجات اوست بيهوده صرف كند، مسلّمآ مقصودش را گم خواهد كرد.) و نيز: «لايَعْرِفُ قَدْرَ مابَقِىَ مِنْ عُمْرِه، إلّا نَبِىٌّ أوْ صِدِّيقٌ.»[19] : (ارزش باقيمانده عمر را جز نبىّ يا صدّيق

نمى‌شناسد.) و به گفته خواجه در جايى :

عمر بگذشت به بى‌حاصلى و بوالهوسى         اى پسر! جامِ ميَم ده، كه به پيرى برسى

كاروان‌رفت و تو در خواب و بيابان درپيش         وه ! كه بس بى‌خبر از غلغل بانگ جرسى

بال بگشا و صفير از شجر طُوبى زن         حيف باشد چو تو مرغى كه اسير قفسى[20]

حافظ، نه غلامى‌است‌كه از خواجه گريزد         لطفى كن و بازآ، كه خرابم ز عتابت

محبوبا! من آن غلامى نيستم كه با بى‌عنايتيها و عتابهاى مولايش از او مى‌گريزد. لطفى بفرما و مرا باز به خود راه ده و از هجرانم خلاصى بخش، كه: «إلهى ! مَنِ الَّذى نَزَلَ بِکَ مُلْتَمِسآ قِراکَ، فَما قَرَيْتَهُ؟! وَمَنِ الَّذى أناخَ بِبابِکَ مُرْتَجِيآ نَداکَ، فَما أوْلَيْتَهُ؟! أيَحْسُنُ أنْ أرْجِعَ عَنْ بابِکَ بِالخَيْبَةِ مَصْرُوفآ، وَلَسْتُ أعْرِفُ سِواکَ مَوْلىً بِالإحْسانِ مَوْصُوفآ؟!»[21] : (معبودا! كيست كه به

التماس پذيرايى‌ات بر تو فرود آمد و ميهمانى‌اش ننمودى؟! و كيست كه به اميد بخششت به درگاه تو مقيم شد و به او احسان ننمودى؟! آيا سزاوار است به نوميدى از درگاهت برگردم، با آنكه جز تو مولايى كه موصوف به احسان باشد، نمى‌شناسم؟!) و به گفته خواجه در جايى :

آن‌كه پامال جفا كرد، چو خاكِ راهم         خاك‌مى‌بوسم و عذرِقدمش مى‌خواهم

من نه آنم كه به جور از تو بنالم، حاشا!         چاكرِ معتقد و بنده دولت خواهم

بسته‌ام در خم گيسوى تو امّيدِ دراز         آن مبادا كه كند دستِ طلب كوتاهم ![22]

[1] ـ بحار الانوار، ج94، ص145.

[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 121، ص116.

[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 319، ص246.

[4] ـ اقبال الاعمال، ص348 ـ 349.

[5] ـ اقبال الاعمال، ص350.

[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 567، ص406.

[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 306، ص238.

[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 477، ص347.

[9] ـ نمل : 62.

[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 598، ص428.

[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 525، ص377.

[12] ـ اقبال الاعمال، ص68.

[13] ـ انعام : 103.

[14] و 3 ـ غرر و درر موضوعى، باب الدّنيا، ص106.

[15]

[16] ـ غرر و درر موضوعى، باب الدّنيا، ص107.

[17] ـ نهج البلاغه، خطبه 82.

[18] ـ غرر و درر موضوعى، باب العمر، ص276.

[19] ـ غرر و درر موضوعى، باب العمر، ص277.

[20] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 583، ص418.

[21] ـ بحار الانوار، ج94، ص144.

[22] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 383، ص285.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا