• غزل  41

 

لعلِ سيرابِ به‌خون تشنه، لبِ يار من‌است         وز پى ديدن او، دادن جان كار من است

شرم از آن چشمِ سِيَهْ بادش و مژگان دراز         هر كه دل بردن او ديد و در انكار من است

ساربان! رخت به دروازه مبر، كآن سَرِ كوى         شاهراهى است، كه منزلگه دلدار من است

بنده طالعِ خويشم، كه در اين قحطِ وفا         عشقِ آن لولىِ سرمست، خريدار من است

طبله عطر گل و دُرج عبير افشانش         فيض يك شمّه زبوىِ خوشِ عطّار من‌است

باغبان! همچو نسيمم ز دَرِ باغ مران         كآب گلزار تو، از اشكِ چو گُلنار من است

شربت قند و گلاب از لب يارم فرمود         نرگس او، كه طبيبِ دل بيمار من است

آن كه در طرز غزل، نكته به حافظ آموخت         يار شيرينْ سخنِ نادرهْ گفتارِ من است

 

 

 

 

خواجه در اين غزل با بيانات شيوا و عاشقانه‌اش، اظهار اشتياق به ديدار دوباره دوست نموده و مى‌گويد :

لعلِ سيرابِ به خون تشنه، لبِ يار من است         وز پى ديدن او، دادنِ جان كار من است

مرا معشوقى است كه در كشتن و نابودى عاشقان خود مهارتى بسزا دارد و هرگز از آشاميدن خون آنان تشنگى‌اش رفع نمى‌شود، و با اين كارش مى‌خواهد آنان را به ديدار خويش نايل سازد. من هم جان خود را براى چنين مشاهده‌اى آماده نثار به پيشگاهش نموده‌ام، درنتيجه مى‌خواهد بگويد: «إلهى! اُطْلُبْنى بِرَحْمَتِکَ حَتّى أصِلَ إلَيْکَ، وَاجْذِبْنى بِمَنِّکَ حَتّى اُقْبِلَ عَلَيْکَ.»[1]  : (معبودا! مرا با رحمتت به خود بخوان تا به تو واصل

گردم، و با منّت و عطايت به سويت جذبم نما، تا بر تو روى آورم.) و بگويد :

مژده وصل تو كو؟ كز سَرِ جان برخيزم         طاير قدسم و از دامِ جهان برخيزم

يارب! از ابرِ هدايت برسان بارانى         پيشتر زآنكه چو گردى زميان برخيزم

گرچه پيرم، تو شبى تنگ درآغوشم گير         تا سحرگه، ز كنارِ تو جوان برخيزم

سَرْوِ بالا بنما، اى بُتِ شيرين حركات!         كه چو حافظ، زسَرِ جان و جهان برخيزم[2]

شرم از آن چشم سِيَهْ بادش و مژگان دراز         هر كه دل بُردن او ديد و در انكار من است

اى كاش آنان كه مرا از ديدن جمال دل آراى محبوبم منع مى‌كنند، او و جذباتش را چون من در گذشته ديده بودند و از گفته خويش پشيمان و شرمنده مى‌شدند! كنايه از اينكه: رخسار او، نه رخسارى است كه بتوان از آن چشم پوشيد و فريفته‌اش نگشت. به گفته خواجه در جايى :

فغان كاين لوليانِ شوخِ شيرين كارِ شهرآشوب         چنان بردند صبر از دل، كه تُركان خوانِ يغما را

من از آن حُسن روزِ افزون كه يوسف داشت دانستم         كه عشق از پرده عصمت، برون آرد زليخا را[3]

و در جاى ديگر مى‌گويد :

صلاح از ما چه مى‌جويى؟ كه مستان را صلا گفتيم         به دور نرگس مستت، سلامت را دعا گفتيم

من از چشمِ خوشِ ساقى،خراب افتاده‌ام، ليكن         بلايى كز حبيب آمد، هزارش مرحبا گفتيم[4]

ساربان! رخت به دروازه مبر، كان سَرِ كوى         شاهراهى است كه منزلگهِ دلدار من است

اى عاشق و سالكى كه در طريق دوست قدم نهاده‌اى! خوديّت و تعلّقات عالم مادّه را بگذار، كه آنجا منزلگاه مجرّدان و رها شدگان از بستگيهاست؛ بخواهد بگويد : «إلهى! أسْكَنْتَنا دارَآ حَفَرَتْ لَنا حُفَرَ مَكْرِها، وَعَلَّقَتْنا بِأيْدِى المَنايا فَى حَبآئِلِ غَدْرِها… إلهى! فَزَهِّدْنا فيها، وَسَلِّمْنا مِنْها، بِتَوْفيقِکَ وَعِصْمَتِکَ… وَأغْرِسْ فى أفْئِدَتِنا أشْجارَ مَحَبَّتِکَ، وَأتْمِمْ لَنا أنْوارَ مَعْرِفَتِکَ.»[5] : (معبودا! ما را در خانه‌اى ] = دنيا [ منزل دادى كه گودالهاى نيرنگش را براى ما

كنده، و با چنگالهاى آرزو ما را در دامهاى حيله خود درآويخته است… بارالها! پس ما را به توفيق و نگاهدارى‌ات، زاهد در آن گردان و از گزند آن سالم بدار… و نهالهاى محبّتت را در دلهايمان بكار، و انوار معرفتت را برايمان كامل گردان.)

بنده طالع خويشم، كه در اين قحطِ وفا         عشقِ آن لولى سرمست، خريدارِ من است

با وجود اينكه دلدارم كسى را مورد عنايت قرار نمى‌دهد و گويا قحطى وفا است كه آن معشوق نظر به عشّاق خود نمى‌كند؛ امّا به طالع و لطيفه الهى فرخنده خود مى‌بالم كه حضرتش عشقش را به سراغ من فرستاده تا خريدارش گردم. بخواهد بگويد :

هميشه پيشه من، عاشقى و رندى بود         دگر بكوشم و مشغولِ كار خود باشم

بُوَد كه لطف ازل، رهنمون شود حافظ!         وگرنه تا به ابد، شرمسارِ خود باشم[6]

و ممكن است بخواهد بگويد: با اينكه كسى را نمى‌يابم كه به عهدِ (أوْفُوا بِعَهْدى )[7] : (به عهد و پيمان خود با من وفا نماييد.) وفا بنمايد، طالع و بخت خود را

به گونه‌اى مى‌بينم كه بتواند وفاى به عهد داشته باشد و روزى من وفا نمايم و او هم به عهد خود عمل نمايد، كه: (اُوفِ بِعَهْدِكُمْ )[8] : (تا من به عهد و پيمانم با شما وفا كنم.)

و يا بخواهد بگويد: در ايّامى كه قحط وفا گشته و كسى را نمى‌يابم كه نفس خود را در معرض فروش در راه خشنودى حضرت دوست قرار دهد، كه: (وَمِنَ النّاسِ مَنْ يَشْرى نَفْسَهُ ابْتِغآءَ مَرْضاتِ اللهِ، وَاللهُ رَؤُفٌ بِالعِبادِ)[9] : (و از مردمان كسى است كه نفس خود

را براى احراز خشنودى خداوند مى‌فروشد، و خدا به بندگانش بسيار مهربان است.) و نيز: (إنَّ اللّهَ اشْتَرى مِنَ المُؤْمِنينَ أنْفُسَهُمْ وَأمْوالَهُمْ بِأنَّ لَهُمُ الجَنَّةَ… وَمَنْ أوْفى بِعَهْدِهِ مِنَ اللهِ ؟! فَاسْتَبْشِرُوا بِبَيْعِكُمُ الَّذى بايَعْتُمْ بِهِ، وَذلِکَ هُوَ الفَوْزُ العَظيمُ.)[10]  : (براستى كه خداوند جانها و

اموال مؤمنان را از آنها در برابر اينكه بهشت براى آنان باشد، خريدارى نمود…، و چه كسى به وعده‌اش با وفاتر از خداوند؟! پس به معامله‌اى كه نموديد، شادمان و خوشحال باشيد. و اين همان رستگارى بزرگ مى‌باشد.)؛ با اين همه، بنده طالع خويشم كه به سبب عشقش مورد عنايت او قرار گرفتم و خريدارى‌ام نمود.

و ممكن است مقصود خواجه از «لولىِ سرمست»، استادش باشد و بخواهد بگويد: با آن‌كه او هر كسى را به شاگردى نمى‌پذيرفت، مرا مورد قبول و محبّت خود قرار داد (بيت ذيل شاهد بر آن است).

طَبله عطر گل و دُرجِ عَبيرْ افشانش         فيض يك شمّه ز بوىِ خوشِ عطّار من است

محاسن اخلاقى مرشد طريقم به گونه‌اى بود كه خُلقهاى پسنديده و سخنان شيرينش مرا به ياد كمالات محبوبم مى‌آورد. كنايه از اينكه: اميدوارم با هدايتهاى چنين راهنمايى به حضرت دوست و اخلاق الهى دست يابم. در جايى مى‌گويد :

گرم نه پير مغان در به روى بگشايد         كدام در بزنم! چاره از كجا جويم؟[11]

و در جايى مى‌گويد :

ساقيا! عمر دراز و، قدحت پر مى باد         كه به سعى توام، اندوهِ خمار آخر شد[12]

و در جاى ديگر مى‌گويد :

كيميايى است عَجَب بندگىِ پير مغان         خاك او گشتم و چندين درجاتم دادند

همّتِ پير مغان و نَفَس رندان بود         كه زبندِ غم ايّام، نجاتم دادند[13]

باغبان! همچو نسيمم ز درِ باغ مران         كآب گلزار تو از اشكِ چو گُلنار من‌است

محبوبا! مرا از درگاه خويش مران و به خود راهم ده، كه سرسبزى و نظر لطف و عنايتهايت به عالم به سبب گريه‌هاى نيمه شب فريفتگانى چون من و بندگان خاصّت مى‌باشد؛ كه: «ألْبُكآءُ مِنْ خَشْيَةِ اللهِ مِفْتاحُ الرَّحْمَةِ.»[14]  : (گريستن از ترس عظمت خداوند،

كليد رحمت مى‌باشد.) و نيز: «وَلَوْ لَمْ يَكُنْ مِنْ خَلْقى فِى الأرْضِ فيما بَيْنَ الْمَشْرِقِ وَالمَغْرِبِ إلّا مُؤْمِنٌ واحِدٌ مَعَ إمامٍ عادِلٍ، لاَسْتَغْنَيْتُ بِعِبادُتِهِما عَنْ جَميعِ ما خَلَقْتُ فى أرْضى، وَلَقامَتْ سَبْعُ سَماواتٍ وَأرَضينَ بِهِما…»[15] : (و اگر از همه مخلوقاتم در روى زمين ميان مشرق و مغرب جز

يك مؤمن همراه با امام و پيشوايى عادل وجود نداشته باشد، به عبادت آن دو از تمام آنچه در زمين آفريدم، بسنده مى‌كنم، و بى‌گمان آسمانها و زمينهاى هفتگانه به آن دو برپا مى‌مانند…)

و ممكن است باز با اين بيت خطاب به استاد خود كرده و بخواهد بگويد: اى مرشدى كه سالكين را پرورش مى‌دهى! چون مرا پذيرفتى، از در خود مران؛ زيرا كه خداوند به واسطه اشك چشمان من است كه همواره تو را به تجلّيات خود خرّم و مسرور مى‌دارد.

شَربتِ قند و گُلاب از لب يارم فرمود         نرگس او، كه طبيبِ دل بيمار من است

محبوب كه بيمارى مرا مى‌دانست و آگاه بود كه هجرانش افسرده و رنجورم نموده، داروى شفابخش دل مجروح مرا آب حيات بخش لبش دانست، لذا با چشمان خمارين و تجلّيات پرشور و آتشين خود به آن اشاره فرمود تا زندگى تازه‌اى به من عنايت كند. در جايى در تقاضاى اين معنى مى‌گويد :

گفتم: كِىْام دهان و لبت كامران كنند؟         گفتا:به چشم، هر چه تو گويى چنان كنند

گفتم: خراجِ مصر طلب مى‌كند لبت         گفتا: در اين معامله، كمتر زيان كنند

گفتم: به نقطه دهنت، خود كه بُرد راه؟         گفت:اين حكايتى است كه با نكته‌دان كنند

گفتم: ز لعلِ نوشْ لبان، پير را چه سود؟         گفتا: به بوسه شكرينش جوان كنند[16]

و در جايى پس از رسيدن به اين نعمت مى‌گويد :

لبت مى‌بوسم و در مى‌كشم مِىْ         به آب زندگانى برده‌ام پى

لبش مى‌بوسم و خون مى‌خورد جام         رُخش مى‌بينم و گل مى‌كند خوى[17]

آن كه در طرز غزل، نكته به حافظ آموخت         يارِ شيرينْ سخنِ نادرهْ گفتار من است

اى آنان‌كه غزليّات مرا مى‌خوانيد ونكاتى ظريف وتوحيدى در آن ملاحظه مى‌كنيد! اين لطايف از من نيست، آنها را از دوست آموخته‌ام. به گفته خود در جاى ديگر :

بلبل از فيضِ گل آموخت سخن، ورنه نبود         اين همه قول و غزل، تعبيه در منقارش[18]

و در جاى ديگر مى‌گويد :

چو ذوق يافت دلِ من به ذكر آن محبوب         مراست تحفه جان‌بخش غمزدا حافظ ![19]

 

[1] ـ اقبال الاعمال، ص350.

[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 448، ص328.

[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 6، ص42.

[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 458، ص335.

[5] ـ بحار الانوار، ج94، ص152 ـ 153.

[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 398، ص296.

[7] و 3 ـ بقره : 40.

[8]

[9] ـ بقره : 207.

[10] ـ توبه : 111.

[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 422، ص311.

[12] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 202، ص170.

[13] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 173، ص150.

[14] ـ غرر و درر موضوعى، باب البُكاء، ص37.

[15] ـ اصول كافى، ج2، ص350، روايت 1.

[16] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 230، ص189.

[17] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 578، ص414.

[18] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 343، ص261.

[19] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 357، ص269.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا