- غزل 39
آنتُركِ پرىچهره كه دوش از بَرِ ما رفت آيا چه خطا ديد؟ كه از راه خطا رفت
تا رفت مرا، از نظر آن چشمِ جهان بين كس واقف ما نيست،كه از ديده چهها رفت
بر شمع نرفت از گذرِ آتش دل، دوش آن دود، كه از سوزِ جگر بر سَرِ ما رفت
دور از رخ تو، دمبدم از گوشه چشمم سيلابِ سرشك آمد و طوفانِ بلا رفت
از پاى فتاديم، چو آمد شب هجران در درد بمانديم، چو از دست دوا رفت
دل گفت: وصالش به دعا باز توان يافت عمرى است كه عمرم همه در كار دعا رفت
احرام چه بنديم؟ كه آن قبله نه اينجاست در سعى چه كوشيم؟ كه از مروه صفا رفت
دى گفت طبيب از سَرِ حسرت، چو مرا ديد : هيهات! كه دردِ تو زقانونِ شفا رفت
اى دوست! به پرسيدنِ حافظ قدمى نِهْ ز آن پيش، كه گويند: كه از دارِ فنا رفت
در غزليات خواجه كمتر غزلى را مىتوان يافت كه همه ابياتش از يك مطلب سخن گفته باشد. (اگر چه معمولاً غزليّاتش روى هم رفته حكايت از حالى كه در آن بوده مىنمايد) غزل ذيل از آن جمله است و حكايت از فراقى دارد كه خواجه پس از وصال گرفتار آن شده و در ناراحتى آن بسر مىبرده است. مىگويد :
آنترك[1] پرى چهره كه دوش از بَرِ ما رفت آيا چه خطا ديد؟ كه از راه خطا رفت
نمىدانم محبوبى كه در غارتگرى و كشتنِ عشّاق (به صفت جلال و جمالش) يگانه مىباشد، شب گذشته از من چه خطايى ديد كه از ديدارش محروم ساخت؟ كه :«وَأنَّ الرّاحِلَ إلَيْکَ قَريبُ المَسافَةِ، وَأنَّکَ لاتَحْتَجِبُ عَنْ خَلْقِکَ، إلّا أنْ ] وَلكِنْ [ تَحْجُبَُهُمُ الأعْمالُ السَّيِّئَةُ ] الآمالُ [ دُونَکَ.»[2] : (و ] مىدانم [ مسافت آن كه به سوى تو كوچ كند، كوتاه است و تو از
مخلوقاتت در حجاب نيستى، جز آنكه ] يا : ولى [ اعمال زشت ] يا : آرزوهاى [ايشان حجاب آنها مىشود.) بخواهد با اين بيان اظهار اشتياق به ديدار دوباره نمايد و بگويد :
اى از فروغ رويت، روشن چراغ ديده! مانندِ چشم مستت، چشم جهان نديده!
همچون تو نازنينى سر تا به پا لطافت گيتى نشان نداده، ايزد نيافريده
تا كى كبوتر دل چون مرغ نيم بِسْمِل باشد زتيغِ هجرت در خاك و خون طپيده
از سوز سينه هر دم دودم بسر برآيد چون عود چند باشم در آتش آرميده؟[3]
لذا مىگويد :
تا رفت مرا از نظر آن چشمِ جهانبين كس واقف ما نيستكه از ديده چههارفت؟
محبوبى كه از ديدار او چشمى جهانبين داشتم و او را با همه و محيط به مظاهر با ديده دل مىديدمش كه: «مَعَ كُلِّ شَىْءٍ لابِمُقارَنَةٍ، وَغَيْرُ كُلِّ شَىْءٍ لابِمُزايَلَةٍ.»[4] : (خدا با هر چيز
است بدون اينكه قرين آن باشد، و جداى از هر چيز است بىآنكه جداى از آن باشد.) و نيز : «لَهُ الإحاطَةُ بِكُلِّ شَىْءٍ.»[5] : (او به هر چيز احاطه دارد.) «كس واقف ما نيست كه از ديده
چهها رفت» و چه بسيار از ديدهام اشك باريدم. بخواهد بگويد :
اى بُرده دلم را تو بدان شكل و شمايل پرواىِ كست نِىّ و جهانى به تو مايل
گه آه كشم از دل و گه تير تو از جان دور از تو چه گويم كه چهها مىكشم از دل
دل بردى و جان مىدهمت، غم چه فرستى چون نيك حريفيم، چه حاجت به مُحصِّل؟[6]
و يا بخواهد بگويد: محبوبى كه به تمامى عالم مىنگريست و نمىخواست تنها با من باشد، كسى آگاه نيست هنگامى كه از نظرم پنهان شد، با رفتنش همه چيزم را ـكه محبوب است ـ از دست دادم و ديده دل نور بينائى نداشت. چه نيكو سروده خواجه مصلح الدّين سعدى آنجا كه مىگويد :
اى ساربان! آهسته ران، كآرام جانم مىرود و آن دل كه با خود داشتم با دلستانم مىرود
من ماندهام مهجور از او، بيچاره و رنجور از او گويى كه نيشى دور از او، در استخوانم مىرود
محمل بدار اى ساربان! تندى مكن با كاروان كز عشق آن سرو روان گويى روانم مىرود
در رفتنِ جان از بدن، گويند هر نوعى سخن من خود به چشم خويشتن ديدم كه جانم مىرود[7]
لذا باز مىگويد :
بر شمع نرفت از گذر آتشِ دل، دوش آن دود كه از سوز جگر بر سَرِ ما رفت
پس از رفتن دلدار، آنچه بر من گذشت بر شمع نرفت، او سوخت و آب شد و اشك فرو ريخت و دود از او برخاست، امّا نه از عشق معشوقى؛ ولى من از هجران و دورى محبوب آب شدم و اشك فرو ريختم و دود آهم برخاست، خلاصه بخواهد بگويد: «فَهَبْنى يا إلهى! وَسَيِّدى! وَمَوْلاىَ! وَرَبّى! صَبَرْتُ عَلى عَذابِکَ، فَكَيْفَ أصْبِرُ عَلى فِراقِکَ؟! وَهَبْنى صَبَرْتُ عَلى حَرِّ نارِکَ، فَكَيْفَ أصْبِرُ عَنِ النَّظَرِ إلى كَرامَتِکَ؟!»[8] : (پس اى معبود و سرور و
آقا و پروردگار من! گيرم كه بر عذابت صبر كنم، چگونه بر فراق و دورىات شكيبا باشم؟! و فرضآ بر سوز آتش ] جهنّم [ تو صبر نمايم، چگونه بر دور ماندن از مشاهده و نگريستن كرامتت شكيبا باشم؟!) و بگويد :
شنيدهام سخنى خوش كه پير كنعان گفت : فراق يار، نه آن مىكند كه بتوان گفت
حديث هول قيامت كه گفت واعظ شهر كنايتى است كه از روزگار هجران گفت
نشانِ يار سفر كرده از كه پرسم باز؟ كه هرچه گفت بريد صبا، پريشان گفت
فغان! كه آن مَهِ نامهربانِ دشمن دوست به تركِ صحبت يارانِ خود چه آسان گفت[9]
دور از رخ تو دمبدم از گوشه چشمم سيلابِ سرشك آمد و طوفانِ بلا رفت
محبوبا! دورى روى تو چنان بر ما ناگوار بود و به سوختن و نابودى ما منتهى شد كه اگر اشك نبود، در آتش دل سوخته بودم. بخواهد بگويد: «إلهى!… غُلَّتى لايُبَرِّدُها إلّا وَصْلُکَ، وَلَوْعَتى لايُطْفِئُها إلّا لِقآؤُکَ، وَشَوْقى إلَيْکَ لايَبُلُّهُ إلّا النَّظَرُ إلى وَجْهِکَ، وَقَرارى لايَقِرُّدُونَ دُنُوّى مِنْکَ، وَلَهْفَتى لايَرُدُّها إلّا رَوْحُکَ.»[10] : (معبودا! سوز و حرارت دورنىام را جز وصالت
فرو نمىنشاند، و آتش باطنىام را جز لقايت خاموش نمىكند، و شوقم به تو را جز نظر به روى ] و اسماء و صفات [ات آب نمىزند، و قرارم جز با قرب و نزديكى به تو آرام نمىگيرد، و آه حسرتم را جز رحمتت ] ويا : نسيم رحمتت [ برنمىگرداند.) و به گفته خواجه در جايى :
مىزنم هر نَفَس از دست فراقت فرياد آه! گر ناله زارم نرساند به تو باد
روز و شب غصّه و خون مىخورم و چون نخورم چون ز ديدار تو دورم، به چه باشم دلشاد؟
تا تو از چشم من سوخته دل دور شدى اى بسا چشمه خونين كه دل از ديده گشاد[11]
از پاى فتاديم چو آمد شب هجران در درد بمانديم چو از دست، دوا رفت
آرى، هجران يار براى عاشق صادق، مردن، و ديدارش براى او زندگانى است، و مشاهدهاش دوا، و فراقش درد مىباشد. خواجه هم مىگويد: «از پاى فتاديم…» بخواهد بگويد: «إلهى!… سُقْمى لايَشْفيهِ إلّا طِبُّکَ، وَغَمّى لايُزيلُهُ إلّا قُرْبُکَ.»[12] : (معبودا!…
بيمارىام را جز طبابت تو بهبود نمىبخشد، و غم و اندوهم را جز قرب و نزديكى به تو زايل نمىسازد.) و بگويد :
ساقيا! مايه شباب بيار يك دو ساغر شراب ناب بيار
داروى درد عشق يعنى مى كوست درمان شيخ و شاب بيار
گُل اگر رفت، گو: به شادى رو باده نابِ چون گلاب بيار[13]
دل گفت: وصالش، به دعا باز توان يافت عمرىاست كه عمرم همه در كارِ دعا رفت
خواستم به راهنمايى دل تنها با دعا وصال او را بدست آورم، بىآنكه همّت و مجاهده و بندگى با اخلاصى داشته باشم. چنين كردم ولى نتيجهاى نبخشيد، چرا كه دعا، اخلاص عمل را خواهان است؛ كه: (وَادْعُوهُ مُخْلِصينَ لَهُ الدّينَ )[14] : (و خدا را
در حالى كه عبادت خود را تنها براى او خالص ساختهايد، بخوانيد.)، و دعا، اضطرار خواننده را مىخواهد؛ كه: (أمَّنْ يُجيبُ المُضْطَرَّ إذا دَعاهُ وَيَكْشِفُ السُّوءَ)[15] : (يا كيست
كه درمانده و بيچاره را هنگامى كه دعا مىكند، اجابت نموده و ناراحتىاش را برطرف كند؟) و هنوز از خودبينى و دونگرى و شرك خارج نشده و در عاشقى به اضطرار ننشسته بودم، تا وصالم محقّق گردد. بخواهد بگويد :
در طريق عشقبازى امن و آسايش خطاست ريش باد آن دل كه با درد تو جويد مرهمى!
اهل كام آرزو را، سوى رندان راه نيست رهروىبايد جهانسوزى، نه خامى بىغمى
آدمى، در عالم خاكى نمىآيد بدست عالمى از نو ببايد ساخت، وز نو آدمى[16]
و بگويد :
اگر به كوى تو باشد مرا مجال وصول رسد ز دولت وصل تو، كارِ من به حصول
من شكسته بدحال، زندگى يابم در آن زمان كه به تيغ غمت شوم مقتول
چهجرم كردهام اىجان و دل! بهحضرت تو كه طاعت منِ بىدل نمىشود مقبول؟[17]
احرام چه بنديم؟ كه آن قبله نه اينجاست در سعى چه كوشيم؟ كه از مروه، صفا رفت
چگونه احرام لقاىدوست را در سفر كعبهخاك و گِل ببنديم؟كه معشوق ما را جا و مكان نيست؛ كه: «وَلا يَحْويهِ مَكانٌ»[18] : (و هيچ مكانى او را فرا نمىگيرد.) و نيز: «وَيا مَنْ
لايُكَيَّفُ بِكَيْفٍ! وَلا يُؤَيَّنُ بِأيْنٍ! يا مُحْتَجِبآ عَنْ كُلِّ عَيْنٍ!»[19] : (و اى خدايى كه هرگز به هيچگونه
كيفيّت و چگونگى و مكان محدود نمىگردى! اى خدايى كه از هر چشمى نهان هستى!) وچگونه سعى بينصفا ومروه انجام دهيمكه صفا دهنده آناز نظر ما غايب مىباشد؛ كه :«يا باطِنآ فى ظُهُورِهِ وَظاهِرآ فى بُطُونِهِ وَمَكْنُونِهِ!»[20] : (اى خدايى كه در عين آشكارىات
پنهانى، و در عين نهان و پنهان بودنت، آشكار و پيدايى!) خلاصه بخواهد بگويد :
منم غريبِ ديار و تويى غريب نواز دمى به حال غريب ديار خود پرداز
به هر كمند كه خواهى بگير و بازم بند به شرط آنكه زكارم نظرنگيرى باز
گَرَم چو خاكِزمين خوار مىكنى سهلاست خرام ميكن و بر خاك سايه مىانداز[21]
و بگويد :
دى گفت طبيب از سرِ حسرت، چو مرا ديد : هيهات! كه دردِ تو زقانونِ شفا رفت
شب گذشته كه از درد هجران دوست مىسوختم، طبيبم آوردند تا بيمارىام علاج نمايند، چون مرا ديد، گفت: فراقش بدين حال داشته، مداوايش نباشد. با اين بيان بخواهد بگويد :
اى غايب از نظر! به خدا مىسپارمت جانم بسوختىّ و به دل دوست دارمت
خواهم كه پيش ميرمت اى بىوفا طبيب! بيمار باز پرس، كه در انتظارمت
خونم بريز و از غم هجرم خلاص كن منّتْ پذيرِ غمزه خنجر گذارمت
حافظ ! شراب و شاهد و رندى نه وضع توست فىالجمله مىكنى و فرو مىگذارمت[22]
و بگويد :
دردِ مرا طبيب نداند دوا، كه من بىدوست خسته خاطر و با دوست خوشترم[23]
و ممكن است مقصود خواجه از «طبيب» استادش باشد، بخواهد بگويد: در غم ديدار دوست، در ناراحتى بسر مىبردم، چون نظر استاد بر من افتاد، گفت: درد تو دردى نيست كه جز لقاى دوست شفا بخشش باشد. كنايه از اينكه: محبوبا! به ديدارت مداوايم كن. به گفته خواجه در جايى :
اى كه در كُشتن ما هيچ مدارا نكنى سود و سرمايه بسوزىّ و محابا نكنى
دردمندان غمت زَهْرِ هلاهل دارند قصد اين قوم خطر باشد، هين تا نكنى
رنجِ ما را كه توان بُرد به يك گوشه چشم شرط انصاف نباشد كه مداوا نكنى[24]
لذا مىگويد :
اى دوست! به پرسيدنِ حافظ، قدمى نِهْ ز آن پيش كه گويند: كه از دار فنا رفت
محبوبا! پيش از اينكه بميرم، به عيادتم آى و پرسشى از من بنما، تا به ديدارت نايل گردم. در جايى مىگويد :
روى بنما و وجود خودم از ياد ببر خرمن سوختگان را همه گو باد ببر
روز مرگم نَفَسى وعده ديدار بده وآنگهم تا به لحد، فارغ و آزاد ببر[25]
شايد تمنّاى خواجه در اين بيت براى آن باشد كه مىدانسته هر كمالى را كه در سراى باقى به او دهند، در برابر آنچه راست كه در اين عالم بدان رسيده.
[1] ـ خواجه اين لفظ را گاهى در غارتگرى و كُشتن معشوق ـعشّاق خود راـ استعمال مىكند؛ زيرا مغولكه در غارتگرى و كشتار معروف بودهاند، از تركها محسوب مىشوند.
[2] ـ اقبال الاعمال، ص68.
[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 506، ص364.
[4] ـ نهج البلاغة، خطبه 1.
[5] ـ نهج البلاغة، خطبه 86.
[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 372، ص278.
[7] ـ كليات سعدى (نسخه محمدعلى فروغى)، غزليات، طيبات، حرف د، ص405.
[8] ـ اقبال الاعمال، ص708.
[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 104، ص106.
[10] ـ بحار الانوار، ج94، ص149 ـ 150.
[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 253، ص204.
[12] ـ بحار الانوار، ج94، ص149 ـ 150.
[13] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 298، ص232.
[14] ـ اعراف : 29.
[15] ـ نمل : 62.
[16] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 577، ص414.
[17] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 371، ص278.
[18] ـ نهج البلاغة، خطبه 178.
[19] ـ اقبال الاعمال، ص647.
[20] ـ اقبال الاعمال، ص646.
[21] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 310، ص240.
[22] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 49، ص70.
[23] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 395، ص294.
[24] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 534، ص383.
[25] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 297، ص231.