• غزل  38

 

مرحبا! اى پيك مشتاقان! بگو پيغام دوست         تا كنم جان از سر رغبت، فداىِ نام دوست

واله و شيداست دايم، همچو بلبل در قفس         طوطىِ طبعم، ز شوقِ شكّر و بادام دوست

زلف او دام است، و خالش دانه آن دام، ومن         بر اميد دانه‌اى، افتاده‌ام در دام دوست

سر زمستى برنگيرد تا به صبح روز حشر         هركه‌چون‌من‌در ازل،يك‌جرعه‌خورد از جام‌دوست

من نوشتم نامه‌اى از شرح حال خود، ولى         دردسر باشد نمودن، بيش از اين اِبرامِ دوست

ميل من سوى وصال، وقصد او سوى‌فراق         ترك‌كام خود گرفتم، تا برآيد كام دوست

گر دهد دستم، كَشَم در ديده همچون توتيا         خاك‌راهى، كآن‌مُشَرَّف گردد از اَقدام‌دوست

حافظا! با درد او مى‌سوز و بى‌درمان بساز         زآنكه درمانى ندارد دردِ بى‌آرام دوست

از اين غزل بخصوص سه بيت آخر آن معلوم مى‌شود كه خواجه آن را در تمنّاى ديدار حضرت محبوب سروده. مى‌گويد :

مرحبا! اى پيك مشتاقان! بگو پيغام دوست         تا كنم جان از سر رغبت، فداى نام دوست

اى نفحاتى كه از جانب دوست به مشتاقان پيام برده و مى‌آوريد: آفرين بر شما باد! سخنان دوست در پاسخ پيامم را بيان كنيد، تا جان خود را فداى نام او نمايم. در جايى مى‌گويد :

اگر ز كوى تو بويى به من رساند باد         به مژده، جانِ جهان را به بادخواهم داد

تو تا به روى من اى نور ديده! دربستى         دگر جهان دَرِ شادى به روى من نگشاد

نه در برابر چشمى، نه غايب از نظرى         نه‌ياد مى‌كنى از من، نه مى‌روى از ياد[1]

و ممكن است منظور خواجه از «پيك مشتاقان»، رسول الله 9 و يا يكى از اوصياى او : باشد.

واله و شيداست، دايم همچو بلبل در قفس         طوطى طبعم، ز شوق شكّر و بادام دوست

محبوبا! من چون بلبلى عاشق كه در قفس گرفتار شده و همواره در فكر معشوق خود (شكر و بادام) مى‌باشد، در دام بدن عنصرى گرفتار و از تجلّياتت كه در گذشته و يا در ازل از آن بهره‌مند بوده‌ام، محروم مانده و به ياد آن روزگار در حيرت و شيدايى بسر مى‌برم. در جايى مى‌گويد :

صبا! به لطف بگو آن غزال رعنا را         كه سر به كوه و بيابان تو داده‌اى ما را

شكر فروش، كه عُمرش دراز باد! چرا         تفقّدى نكند طوطىِ شكر خارا

غرور حُسن اجازت مگر نداد اى گل!         كه پرسشى نكنى عندليب شيدا را[2]

و ممكن است بخواهد بگويد: آشفتگى گفتارم، حكايت از پريشانى حال درونى‌ام در فراقش مى‌كند. به گفته خواجه در جايى :

گر رود از پىِ خوبان دلِ من معذور است         درد دارد چه كند؟ كز پى درمان نرود

هر كه خواهد كه چو حافظ نشود سرگردان         دل به خوبان ندهد، وز پى اينان نرود[3]

زلف او دام است و خالش دانه آن دام و من         بر اميدِ دانه‌اى، افتاده‌ام در دام دوست

محبوبا! دانسته‌ام كه تو را جز از طريق مظاهر نمى‌توان مشاهده نمود و آن را دام، و تجلّياتت را دانه آن قرار داده‌اى تا صيدم نمايى، بدين اميد توجّه به كثرات را اختيار مى‌نمايم شايد تو را مشاهده كنم، نه آنكه علاقه به آن داشته باشم؛ كه: «إلهى! تَرَدُّدى فِى الآثارِ يُوجِبُ بُعْدَ المَزارِ، فَأجْمِعْنى عَلَيْکَ بِخِدْمَةٍ تُوصِلُنى إلَيْکَ. كَيْفَ يُسْتَدَلُّ عَلَيْکَ بِما هُوَ فى وُجُودِهِ مُفْتَقِرٌ إلَيْکَ؟! أيَكُونُ لِغَيْرِکَ مِنَ الظُّهُورِ ما لَيْسَ لَکَ حَتّى يَكُونَ هُوَ المُظْهِرَ لَکَ؟! مَتى غِبْتَ حَتّى تَحْتاجَ إلى دَليلٍ يَدُلُّ عَلَيْکَ؟! وَمَتى بَعُدْتَ حَتّى تَكُونَ الآثارُ هِىَ الَّتى تُوصِلُ إلَيْکَ؟! عَمِيَتْ عَيْنٌ لاتَراکَ عَلَيْها رَقيبآ.»[4] : (معبودا! بازگشت و توجّه به آثار و مظاهر، موجب دورى

ديدارت مى‌گردد، پس با بندگى‌اى كه مرا به تو واصل سازد، عزمم را بر خود متمركز گردان. چگونه با چيزى كه در وجودش به تو نيازمند است مى‌توان بر تو راهنمايى جست؟! آيا براى غير تو آنچنان ظهورى است كه براى تو نباشد تا آن آشكار كننده تو باشد؟! كى غايب بوده‌اى تا محتاج راهنمايى باشى كه بر تو رهنمون شود؟! و كجا دور بوده‌اى تا آثار و مظاهر مرا به تو واصل سازد؟! كور است چشمى كه تو را بر خود مراقب و نگهبان نمى‌بيند.)

و ممكن است اين بيت اشاره به جريان حضرت آدم 7 و آمدن او به اين عالم داشته باشد. بخواهد بگويد: من چون پدرم، آدم 7 براى دست يافتن به مقام خلافتِ (إنّى جاعِلٌ فِى الأرْضِ خَليفَةً )[5] : (بدرستى كه خليفه و جانشينى براى خود در

زمين قرار مى‌دهم.) كه منزلت والاى فنا و مخلصيّت (به فتح لام) است، بدين عالم آمدم. در جايى مى‌گويد :

فاش مى‌گويم و از گفته خود دلشادم         بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم

من مَلَك بودم و فردوس برين جايم بود         آدم آورد در اين دير خراب آبادم

سايه طوبى و دلجويى حور و لب حوض         به هواى سركوى تو برفت از يادم

نيست بر لوح دلم جز الف قامت يار         چه كنم؟ حرف دگر ياد نداد استادم[6]

سر ز مستى برنگيرد تا به صبحِ روز حشر         هر كه چون من در ازل يك جرعه خورد از جام دوست

كسى كه چون من جرعه‌اى از باده ازلى آشاميد و (بَلى، شَهِدْنا)[7] : (بله، گواهى

مى‌دهيم.)، به (وَأشْهَدَهُمْ عَلى أنْفُسِهِمْ: ألَسْتُ بِرَبِّكُمْ؟!)[8] : (و آنان را بر خودشان گواه

گرفت كه آيا من پروردگار شما نيستم؟!) گفت، ديگر نمى‌تواند در مستى بسر نبرد، تا صبح روز قيامت هم هوشيار نخواهد شد. و مست به اين جهان مى‌آيد و مست خواهد رفت ـخواه توجّه به توجّه خود داشته باشد و يا نه ـ دليل بر اين امر، بيان ذيل آيه شريفه است كه مى‌فرمايد: (أنْ تَقُولُوا يَوْمَ الِقيامَةِ: إنّا كُنّا عَنْ هذا غافِلينَ )[9]  :

(تا مبادا در روز قيامت بگوييد كه: ما از اين امر غافل بوديم.) و به گفته خواجه در جايى :

هرگزم مهر تو از لوح دل و جان نرود         هرگز از ياد من آن سروِ خرامان نرود

آنچنان مهر توام در دل و جان جاى گرفت         كه گَرَم سر برود، مهر تو از جان نرود

در ازل بست دلم با سر زلفت پيوند         تا ابد سرنكشد و ز سر پيمان نرود[10]

و نيز در جايى مى‌گويد :

روز اوّل رفت دينم در سر زلفين تو         تا چه خواهد شد در اين سودا سرانجامم هنوز

در ازل داده است ما را ساقىِ لعل لبت         جرعه جامى، كه من سرگرم آن جامم هنوز[11]

اين بى‌توجّهى و غفلت را با مجاهدات و مراقبات و عبادات مى‌توان زدود؛ كه : (وَالَّذينَ جاهَدُوا فينا، لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنا، وَإنَّ اللهَ لَمَعَ المُحْسِنينَ )[12] : (و آنان كه در ] راه [ ما

بكوشند، مسلّمآ آنان را به راههاى خويش رهنمون خواهيم شد، و براستى كه خداوند با نيكوكاران مى‌باشد.) امّا عدّه بى‌شمارى در اين بى‌توجّهى مى‌مانند.

من نوشتم نامه‌اى از شرح حال خود، ولى         دردِ سر باشد نمودن بيش از اين، ابرامِ دوست

گويا مرادش از «نامه» و «شرح حال»، بيانات غزلى باشد كه چند بيت آن را يادآور مى‌شويم. مى‌گويد :

از خون دل نوشتم نزديك يار نامه         إنّى رَأَيْتُ دَهْرآ مِنَ هِجْرِکَ القِيامة[13]

دارم من از فراقت در ديده صد علامت         لَيْسَتْ دُمُوعُ عَيْنى هذىِ لَنَا العَلامة[14]

حال درون ريشم محتاج شرح نبود         خود مى‌شود محقَّق از آب چشم خامه[15]

ميل من سوى وصال و قصد او سوى فراق         تركِ كام خود گرفتم تا برآيد كام دوست

بخواهد بگويد :

به چشم كرده‌ام ابروىِ ماه سيمايى         خيال سبز خطى، نقش بسته‌ام جايى

زمام دل به كسى داده‌ام من مسكين         كه نيستش به كس از تاج و تخت پروايى

سرم ز دست شد و چشم انتظارم سوخت         در آرزوى سر و چشم مجلس آرايى

فراق و وصل‌چه‌باشد؟ رضاى دوست‌طلب         كه حيف باشد از او، غير او تمنّايى[16]

گر دهد دستم، كشم در ديده همچون توتيا         خاكِ راهى كآن مشرَّف گردد از اَقدامِ دوست

بخواهد بگويد :

كُحل الجواهرى به من آر اى نسيم دوست!         ز آن خاك نيكبخت كه شد رهگذار دوست

ماييم و آستانه عشق و سر نياز         تا خواب خوش كه را بَرَد اندر كنار دوست[17]

حافظا! با درد او مى‌سوز و بى‌درمان بساز         زآنكه درمانى ندارد، دردِ بى‌آرامِ دوست

بخواهد بگويد :

دردم از يار است و درمان نيز هم         دل فداى او شد و جان نيز هم

چون سرآمد دولت شبهاى وصل         بگذرد ايّام هجران نيز هم[18]

خلاصه، خواجه در مجموع اين چهار بيت اظهار اشتياق به حضرت دوست نموده.

 

[1] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 130، ص122.

[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 12، ص46.

[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 268، ص214.

[4] ـ اقبال الاعمال، ص348 ـ 349.

[5] ـ بقره : 30.

[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 429، ص315.

[7] ـ اعراف : 172.

[8] ـ اعراف : 172.

[9] ـ اعراف : 172.

[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 268، ص213.

[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 308، ص229.

[12] ـ عنكبوت : 69.

[13] ـ براستى كه من از هجر و دورى تو، قيامت را ]به چشم خويش [ ديدم.

[14] ـ تنها اين اشكهاى چشم من، علامت ]فراق و دورى از تو[ نيست.

[15] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 504، ص363.

[16] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 540، ص387.

[17] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 36، ص62.

[18] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 409، ص302.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا