غزل 35
زاهد ظاهرپرست از حال ما آگاه نيست در حقِ ما هرچه گويد،جاى هيچاكراه نيست
در طريقت هرچه پيشسالك آيدخير اوست در صراطالمستقيم اىدل! كسىگمراه نيست
تا چه بازى رُخ نمايد، بيدقى خواهيم راند عرصه شطرنجرندان را، مجال شاه نيست
اينچهاستغناستيارب!وين چهقادِرْحاكمىاست كاين همه زخمِنهان است و مجالِآه نيست
چيست اين سقفِ بلندِ ساده بسيارِ نقش زين معمّا هيچ دانا در جهان آگاه نيست
صاحب ديوان ما، گويا نمىداند حساب كاندرين طُغرا نشانِ حِسْبَةً للهِ نيست
هر كه خواهد گو بيا و هر كه خواهد گو برو گيرودار وحاجب ودَربان دراين درگاهنيست
هرچه هست، از قامت ناسازِ بىاندام ماست ورنه تشريفِ تو بر بالاىِ كس كوتاه نيست
بر دَر ميخانه رفتن، كار يكرنگان بود خودفروشان را بهكوىميفروشان راهنيست
بنده پير خراباتم، كه لطفش دائم است ورنهلطف شيخ وزاهد، گاههست و گاه نيست
حافظ ار بر صدر ننشيند، زعالى همّتى است عاشقِ دُردى كش اندر بندِ مال و جاه نيست
گويا خواجه در حال قبض واقع شده، در هر بيت اين غزل به مقتضاى حال سخن گفته و تمام گفتارش حكيمانه و راهنماى سالكين مىباشد. مىگويد :
زاهدِ ظاهر پرست از حال ما آگاه نيست در حقِ ما هر چه گويد، جاىِ هيچ اكراه نيست
زاهدى كه فراتر از ظواهر شريعت خبرى ندارد و تنها عباداتش را براى رسيدن به بهشت و نعمتهاى آن انجام مىدهد، كجا مىتواند از حال ما كه عاشق و فريفته حضرت دوستيم و جز او را نمىطلبيم، آگاه شود؟ بدين جهت هر چه درباره ما بگويد، باكى نيست؛ ولى :
ما نگوييم بد و ميل به ناحق نكنيم جامه كس سيه و دلق خود ازرق نكنيم
عيب درويش و توانگر، به كمو بيش بد است كار بد، مصلحت آن است كه مطلق نكنيم
حافظ! ارخصم خطا گفت، نگيريم بر او ور به حق گفت، جدل با سخن حق نكنيم[1]
در طريقت، هر چه پيش سالك آيد، خيرِ اوست در صراط المستقيم اى دل! كسى گمراه نيست
براى سالك هر چه در طريقت، كه عمل به شريعت است، پيش آيد، خير اوست؛ زيرا حضرت دوست مىخواهد او را درپستى و بلنديها و ابتلائات دوران، امتحان و آزمايش نمايد، و آن خارج از صراط مستقيمِ (إهْدِنَا الصِّراطَ المُسْتَقيمَ )[2] : (ما را به
راه راست هدايت فرما.) كه در سوره حمد تقاضاى آن را مىكنيم نيست؛ زيرا اين همان صراطِ (أنْعَمْتَ عَلَيْهِمْ )[3] : (نعمت ] ولايت [ات را برايشان ارزانى داشتى.)
است، و بدون آن، عبوديّت واقعى كه تسليم در پيشگاه خواستههاى اوست، تحقّق پيدا نخواهد كرد؛ كه: (أحَسِبَ النّاسُ أنْ يُتْرَكُوا أنْ يَقُولُوا: آمَنّا، وَهُمْ لا يُفْتَنُونَ؟!)[4] : (آيا
مردم گمان مىكنند همين كه بگويند: ايمان آورديم، رها مىشوند و مورد امتحان و آزمايش قرار نمىگيرند؟!) و به گفته خواجه در جايى :
آن كه پامال جفا كرد چو خاك راهم خاك مىبوسم و عُذر قدمش مىخواهم
من نه آنم كه به جور از تو بنالم، حاشا! چاكر معتقد و بنده دولت خواهم
بر سر شمعِ قَدَت، شُعلهْ صفت مىلزرم گرچه دانم كه هواى تو كُشد ناگاهم[5]
تا چه بازى رُخ نمايد، بِيْدُقى خواهيم راند عرصه شطرنجِ رندان را مجال شاه نيست
خواجه دراين بيت از اصطلاحات شطرنج استفاده نموده است. گويا «بيدق» پيش از آخرين مهرهاى است كه در شطرنج بكار مىرود. مىخواهد بگويد: محبوبا! با عشق ورزى به تو، از آخرين تير تركشى كه دراختيار داريم، استفاده مىنماييم، قادر بر بالاتر از آن نيستيم. تا ببينيم اراده تو به چه چيز تعلّق گرفته باشد. آيا عنايتى خواهى فرمود و ديدارت نصيبمان مىشود، يا خير؟ در جايى مىگويد :
گر مساعد شودم دايره چرخ كبود هم به دست آورمش باز به پرگار دگر
يار اگر رفت وحق صحبت ديريننشناخت حاش لله! كه روم من زپى يار دگر
باز گويم نه دراين واقعه حافظ تنهاست غرقه گشتند دراين باديه بسيار دگر[6]
و ممكن است با اين بيان بخواهد بگويد: مىدانيم ما رندان را مقام بقاء نصيب نخواهد شد، مىكوشيم تا شايد منزلت فنا را نايل گرديم. در جايى مىگويد :
چون شوم خاك رهش، دامن بيفشاند زمن ور بگويم: دل مگردان، رو بگرداند زمن
او به خونم تشنه و من بر لبش، تا چون شود كام بستانم از او، يا داد بستاند زمن
گرچو فرهادمبهتلخىجان برآيد،حيف نيست بس حكايتهاى شيرين باز مىماند زمن[7]
اين چهاستغناست؟ يارب! وين چه قادر حاكمىاست كاين همه زخمِ نهان است و مجالِ آه نيست
قدرت و حاكميّت محبوب برما، بحدّى است كه با همه ناراحتيهاى درونى، مجال آه كشيدن را هم نمىتوانيم داشته باشيم، و كسى را نشايد از آنچه او انجام مىدهد، سؤال نمايد؛ كه: (لا يُسْئَلُ عَمّا يَفْعَلُ، وَهُمْ يُسْئَلُونَ )[8] : (خدا از آنچه انجام مىدهد
بازخواست نمىشود، و همه مورد بازخواست قرار مىگيرند.) و به گفته خواجه در جايى :
گر چه از كِبْر سخن با من درويش نكرد جان فداى شكرينْ پسته خاموشش باد
پير ما گفت: خطا بر قلمِ صُنع نرفت آخرين بر نظر پاكِ خطا پوشش باد[9]
و ممكن است بخواهد بگويد: او در بىنيازى به منزلتى است كه عاشق هم نمىخواهد، مىخواهد خود باشد و بس؛ لذا به فناى عاشق دست مىزند، و اگر ما را در آتش عشق خود مىسوزاند، كوتاهى و تقصير از جانب او نيست؛ زيرا مطلوب ما نيز بدين امر حاصل مىشود. «كاين همه زخمِ نهان است و مجالِ آه نيست.»؛ كه: «إلهى! أنْتَ الغَنِّىُ بِذاتِکَ أنْ يَصِلَ إلَيْکَ النَّفْعُ مِنْکَ، فَكَيْفَ لا تَكُونُ غَنِيّاً عَنّى؟»[10] : (معبودا! تو، به ذات خويش، از
اينكه نفعى از جانب خودت به خودت برسد، بىنيازى، پس چگونه از من بىنياز نباشى؟)
چيست اين سقف بلند ساده بسيارْ نقش زين معمّا هيچ دانا در جهان آگاه نيست
اين آسمان لاجوردى با اين همه كواكب و سيّارات براى چيست؟ هيچ كس را از آن آگاهى حاصل نگشته، تنها صاحبان لبّ و به باطن راه يافتگان عالَم (انبياء و اولياء: و برجستگان) اند كه مىتوانند به هدف از خلقت آسمان و زمين وموجودات ديگر آگاه شوند؛ كه: (إنَّ فى خَلْقِ السَّمواتِ وَالأرْضِ وَاخْتِلافِ اللَّيْلِ وَالنَّهارِ لاَياتٍ لاُِولِى الألْبابِ، ألَّذينَ يَذْكُرُونَ اللهَ قِياماً وَقُعُوداً وَعَلى جُنُوبِهِمْ، وَيَتَفَكَّرُونَ فى خَلْقِ السَّمواتِ وَالأرْضِ، رَبَّنا! ما خَلَقْتَ هذا باطِلاً، سُبْحانَکَ فَقِنا عَذابَ النّارِ)[11] : (بدرستى كه در خلقت
آسمانها و زمين و پى درپى درآمدن شب و روز، نشانههاى روشنى براى خردمندان حقيقى است، آنان كه ايستاده و نشسته و ]خوابيده و دراز كشيده [ بر پهلوهايشان، درياد خدا بوده، و در آفرينش آسمانها و زمين مىانديشند ]و مىگويند :[ پروردگارا! اين ]= جهان آفرينش [را بيهوده نيافريدى، تو پاك و مُنزّهى، پس ما را از عذاب و عقوبت آتش ]جهنّم [ نگاه دار.)
صاحبِ ديوان ما، گويا نمىداند حساب كاندرين طُغرا، نشانِ حِسْبَةً ِلله نيست
هر كه خواهد گو بيا و، هر كه خواهد گو برو گير و دار و حاجب و دربان، دراين درگاه نيست
هرچه هست، از قامتِ ناسازِ بىاندام ماست ورنه تشريفِ تو بر بالاىِ كس كوتاه نيست
بخواهد با اين بيان دراين سه بيت بگويد: دربار شاهان اين عالم است كه نياز به دربان دارد، چون كارهاى آنان از روى حساب نيست؛ ولى دربار محبوب ما حاجت به دربان و حاجب ندارد؛
هر كه خواهد گو بيا و هر كه خواهد گو برو گير و دار و حاجب و دربان دراين درگاهنيست
و اگر ما راه بدانجا نداريم، مانع و نقص از جانب ماست، نه از سوى محبوب :
هر چه هست از قامتِ ناسازِ بىاندام ماست ورنه تشريف تو بر بالاىِ كس كوتاه نيست
به گفته خواجه در جايى :
اهل كامِ آرزو را سوى رندان راه نيست رهروىبايد جهانسوزى، نهخامى بىغمى
آدمى در عالَم خاكى نمىآيد به دست عالمى از نو ببايد ساخت، و زنو آدمى[12]
بخواهد بگويد : «فَيامَنْ هُوَ عَلَى المُقْبِلينَ عَلَيْهِ مُقْبِلٌ، وَبِالْعَطْفِ عَلَيْهِمْ عآئِدٌ مُفْضِلٌ، وَبِالغافِلينَ عَنْ ذِكْرِهِ رَحيمٌ رَؤُوفٌ، وَبِجَذْبِهِمْ إلى بابِهِ وَدُودٌ عَطُوفٌ! أسْأَلُکَ أنْ تَجْعَلَنى مِنْ أوْفَرِهِمْ مِنْکَ حَظّاً، وَأعْلاهُمْ عِنْدَکَ مَنْزِلاً، وَأجْزَلِهِمْ مِنْ وُدِّکَ قِسْماً، وَأفْضَلِهِمْ فى مَعْرِفَتِکَ نَصيباً.»[13] : (اى
خدايى كه بر روى آوران به خود روى آورده، و با عطوفت و مهربانىات بر آنان سركشيده و احسان مىنمايى، و به غافلان از يادت مهربان و رؤوف هستى، و دوستدار جلب و كشش ايشان به درگاهت مىباشى و عنايت دارى! از تو درخواست مىكنم كه مرا از بهرهمندترين آنان از تو، و بلند منزلتترين ايشان نزد خويش، و برخوردارترين آنها از دوستى و عشق و محبّتت، و برخوردارترين ايشان از معرفتت قرار دهى.)؛ لذا مىگويد :
بر در ميخانه رفتن، كارِ يكرنگان بود خود فروشان را به كوى مى فروشان راه نيست
اين يكرنگان و از شرك و نفاق و خود پرستيها نجات يافتگانند كه مىتوانند به كوى حضرت جانان راه يابند و از انس با او بهرهمند شوند، نه آنان كه خود را در ميان مىبينند؛ كه: (وَلا تَدْعُ مَعَ اللهِ إلهاً آخَرَ، لا إلهَ إلّا هُوَ، كُلُّ شَىْءٍ هالِکٌ إلّا وَجْهَهُ )[14] : (و
معبود ديگرى را با خدا مخوان، ]كه [ معبودى جز او نيست، ]و[ هر چيز جز روى ]و اسماء و صفات [ او نابود است.) و نيز: (وَلا تَدْعُ مِنْ دُونِ اللهِ ما لا يَنْفَعُکَ وَلا يَضُرُّکَ )[15] :
(و غير خدا، هر چيزى را كه نه نفعى به تو مىرساند و نه آسيب و گزندى بر تو وارد مىكند، مخوان.) و به گفته خواجه در جايى :
گر دست دهد در خَم زلفين تو بازم چون گوى، چه سرها كه به چوگان تو بازم
محمود بُوَد عاقبت كار دراين راه گر سر برود در سر سوداىِ ايازم[16]
و آنگاه كه خويش را در ميان نديدند، به او او را خواهند شناخت و ديد، نه به خود؛ كه: «إلهى!… لَمْ تَجْعَلْ لِلْخَلْقِ طَريقاً إلى مَعْرِفَتِکَ، إلّا بِالْعَجْزِ عَنْ مَعْرِفَتِکَ.»[17] : (معبودا!… براى
مخلوقاتت، راهى به شناختت جز اقرار به عجز و ناتوانى از شناخت و معرفتت، قرار ندادى.)
بنده پير خراباتم كه لطفش دائم است! ورنه لطف شيخ و زاهد، گاه هست و گاهنيست
منظور خواجه از «پير خرابات»، نزديكان دربار دوست (رسول الله 6، و يا علىّ 7 و يا استادش) باشد كه متّصف به صفات الهى و آگاه به عيوب پيروان خودند و با اين همه به آن نمىنگرند و به چشم لطف به آنان نظر مىكنند. هرگز زاهد و شيخ چنين نيستند، و چون ما را همگام با خود نمىيابند، مورد لطف و مرحمت قرار نداده و به ما بىاعتناء مىباشند. خواجه هم مىگويد: «بنده پير خراباتم كه لطفش…» در جايى مىگويد :
پير دُردى كش ما گرچه ندارد زر و زور خوش عطابخش و خطاپوش خدايى دارد[18]
و نيز در جايى مىگويد :
نيكى پيرمغان بين، كه چو ما بدمستان هرچه كرديم، به چشم كرمش زيبا بود
پير گلرنگ من اندر حق ازرق پوشان رُخصتِ خُبث نداد، ارنه حكايتها بود[19]
حافظ ار برصدر ننشيند، زعالى همّتى است عاشقِ دُردى كِش اندر بندِ مال و جاه نيست
عارف بلند همّتى كه خود را از همه تعلّقات رهانيده و جز به معشوق حقيقى نظرى ندارد، كجا در قيد و بند مال و جاه مىباشد، تا صدرنشينى را اختيار نمايد؟! خواجه هم مىگويد: اگر صدرنشينى را اختيار نمىكنم، از بلند همّتى است، «عاشق دُردى كش اندر بند مال و جاه نيست.» و آن كس كه با حضرت محبوب انس برقرار كرده عظمت و بزرگى و كبريائيّت را از او مىداند، با جاهطلبى چه كار دارد؟! كه : «ألْكِبْرِيآءُ رِدآئى، وَالعَظَمَةُ إزارى؛ فَمَنْ نازَعَنى فى واحِدٍ مِنْهُما، ألْقَيْتُهُ فى جَهَنَّمَ.»[20] : (لباس و
رداى كبريائيّت و برترى و جامه عظمت، تنها مرا زيبد، لذا هر كس در يكى ازاين دو با من مقابله كند، او را در جهنّم مىافكنم.)
[1] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 443، ص324.
[2] ـ حمد6:.
[3] ـ حمد7:.
[4] ـ عنكبوت2:.
[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 383، ص285.
[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 303، ص236.
[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 470، ص342.
[8] ـ انبياء23:.
[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 220، ص184.
[10] ـ اقبال الاعمال، ص349.
[11] ـ آل عمران190:ـ191.
[12] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 577، ص414.
[13] ـ بحار الانوار، ج94، ص147ـ148.
[14] ـ قصص88:.
[15] ـ يونس106:.
[16] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 436، ص320.
[17] ـ بحار الانوار، ج94، ص150.
[18] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 244، ص198.
[19] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 206، ص172.
[20] ـ تنبيه الخواطر ونزهة النّواظر (معروف به مجموعه ورّام)، ج1، ص198.