• غزل  33

آن‌شب قدرى كه گويند اهل‌خلوت، امشب‌است         يارب!اينتأثير دولت،از كدامين كوكب‌است؟

تا به‌گيسوى تو دست ناسزايان كم رسد         هردلى در حلقه‌اى در ذكر يارب! يارب!است

كُشته چاه زنخدان توام، كز هر طرف         صد هزارش گردن جان، زيرِ طوقِ غبغب است

تاب خوى بر عارضش بين، كآفتاب گرم رو         در هواى‌آن‌عرق‌تا هست،هر روزش‌تب‌است

اندر آن موكب، كه بر پشتِ صبا بندند زين         باسليمان چونبرانم،من‌كه‌مورم مركب‌است؟

شهسوار من، كه مَهْ آئينهْدارِ روى اوست         تاجِ خورشيدِ بلندش، خاكِ نعلِ مركب‌است

آب حيوانش، زمنقارِ بلاغت مى‌چكد         زاغِكلك من،به‌ناميزد چه‌عالى مشرب‌است

من نخواهم كرد تَرك لعلِ يار و جامِ مى         زاهدان! معذور داريدم، كه اينم مذهب‌است

آن‌كه ناوك بر دلم از زيرْ چشمى مى‌زند         قُوتِ جانِ حافظش، در خنده زير لب‌است

شب قدر در نزد اهل كمال، شبى است كه دولت از دست رفته ازلى آنان بدست خواهد آمد. و علّت آنكه قرآن شريف آن را از عمر طبيعى بشر (83 سال واندى) بهتر مى‌شمارد نيز شايد بدين جهت باشد؛ كه: (لَيْلَةُ القَدْرِ خَيْرٌ مِنْ ألْفِ شَهْرٍ.)[1]  :

(شب قدر از هزار ماه بهتر است.)، نه تنها بهتر از هزار ماه است، كه آن شب اگر اين نعمت بزرگ به كسى داده شود، به مقام سلام و امنيّت مطلق تا طلوع فجر آن شب، و يا طلوع فجر قيامت نايل خواهد شد. و گويا خواجه را در شب قدر اين دولت روى داده، دراين غزل بدان اشاره كرده و مى‌گويد :

آن شب قدرى كه گويند اهل خلوت، امشب‌است         يارب! اين تأثير دولت،از كدامين كوكب است

شب قدرى كه اهل دل و خلوت نشينان و مراقبين جمال محبوب از آن سخنها گفته‌اند، امشبى است كه دولت وصالم روى نموده. نمى‌دانم بخت رفته‌ام به تأثير كدامين كوكب و عنايت و دعاى كدام اهل دلى بازگشته؟ در جايى مى‌گويد :

شب قدر است و طى شد نامه هجر         سُلامٌ فيهِ حَتّى مَطْلَع الْفَجْر

دلا! در عاشقى ثابت قدم باش         كه دراين ره نباشد كار بى اجر[2]

و مراد خواجه از شب قدر، ليلةُ القدرِ ماه صيام مى‌باشد، لذا مى‌گويد :

تا به گيسوىِ تو دست ناسزايان كم رسد         هر دلى در حلقه‌اى، در ذكر يارب! يارب! است

اين بيت سخنى عاشقانه و استفاده اى ظريف و ذوقى است از «ياربّ! ياربّ» گفتن‌اهل دل در شب قدر در حلقه‌هاى خود، مى‌خواهد بگويد: محبوبا! اهل دل چون دانسته‌اند كه تو در شب قدر برايشان از راه مظاهر و كثرات تجلّى خواهى كرد، «ياربّ! ياربّ!» مى‌گويند، تا آنان كه لياقت ديدارت را ندارند از آن محروم بمانند، گويا مطلب را خواجه از «ياربّ! ياربّ!» هايى كه در اوّل دعاى ابوحمزه ثمالى است استفاده فرموده كه پس از تعدادى گفته مى‌شود: «بِکَ عَرَفْتُکَ، وَأنْتَ دَلَلْتَنى عَلَيْکَ وَدَعَوْتَنى إلَيْکَ، وَلَوْلا أنْتَ، لَمْ أدْرِ ما أنْتَ.»[3]  : (به تو، تو را شناختم، و تو بودى كه مرا به خود

رهنمون شده و به سويت خواندى، و اگر تو نبودى نمى‌فهميدم كه چيستى.)

كشته چاه زَنَخْدانِ توام، كزهر طرف         صد هزارش گردنِ جان، زير طوق غبغب‌است

محبوبا! نه تنها دراين شب من گرفتار چاه زنخ و جمال و تجلّيات تو شدم و به فناى خود راه يافتم و كُشته‌ات گشتم، بلكه صدها هزارتن دراين شب به پاى طوق غبغب و تجلّى كشنده‌ات خود را از دست دادند. به گفته خواجه در جايى :

دوش وقت سحر از غصّه نجاتم دادند         و اندر آن ظلمت شب آب حياتم دادند

بى‌خود از شعشه پرتو ذاتم كردند         باده‌از جام تجلّى صفاتم دادند

چه‌مبارك سحرى بود و چه فرخنده شبى!         آن شب قدر، كه اين تازه براتم دادند[4]

و نيز در جايى در تقاضاى آن ديدار مى‌گويد :

زهى خجسته! زمانى كه يار باز آيد         به كام غمزدگان، غمگسار بازآيد

درانتظار خدنگش همى طپد دلِ صيد         خيال آنكه به رسم شكار بازآيد

مقيم برسر راهش نشسته‌ام چون گرد         به آن هوس كه براين رهگذار بازآيد[5]

تابِ خُوى بر عارضش بين، كآفتاب گرم رو         در هواى آن عرق تا هست، هر روزش تب‌است

معشوقا! آفتاب با حرارتى كه دارد، در مقابل عرق جمالت، كه بر زيبايى‌ات مى‌افزايد و آتش به عاشقانت مى‌زند، از حجابت هر روز تب‌دار است. كنايه از اينكه: در آن شب جمال او را چنان زيبا ديدم و آتش عشقش چنان در من برافروخته گشت كه هر كس را تاب ديدن آن نباشد. در جايى مى‌گويد :

در نهانخانه عشرت صنمى خوش دارم         كز سر زلف و رُخش، نعل در آتش دارم

عاشق ورندم و ميخواره به آواز بلند         اين همه منصب ازآن شوخِ پريوش دارم

ورچنين جلوه نمايد خطِ زنگارى‌دوست         من رُخِ زرد، به خونابه مُنقَّش دارم[6]

و نيز در جايى در مقام تقاضاى اين معنى مى‌گويد :

بيا، كه مى‌شنوم بوى جان ازآن عارض         كه يافتم دل خود را نشان ازآن عارض

به گِل بمانده قدِ سروِ ناز ازآن قامت         خجل شده است گلِ گُلْستان ازآن عارض

به شرم رفته تنِ ياسمن ازآن اندام         به خون نشسته دل ارغوان ازآن عارض[7]

اندر آن موكب كه بر پشتِ صبا بندند زين         با سليمان چون برانم من؟ كه مورم مركب است

دلبرا! اين گونه كه بر من دراين شب روشن گشت، دانستم هرگز نمى‌توانم با اوليائت همراه و همسفر باشم؛ زيرا آنان در سير به قرب تو برباد سوارند و من مركبى چون مور دارم. ناچار بايد بگويم: «إلهى!… وَألْحِقْنا بِالْعِبادِ ]بِعِبادِکَ [ الَّذينَ هُمْ بِالبِدارِ إلَيْکَ يُسارِعُونَ، وَبابَکَ عَلَى الدَّوامِ يَطْرُقُونَ، وَإيّاکَ فِى اللَّيْلِ يَعْبُدُونَ، وَهُمْ مِنْ هَيْبَتِکَ مُشْفِقُونَ، ألَّذينَ صَفَّيْتَ لَهُمُ المَشارِبَ، وَبَلَّغْتَهُمُ الرَّغآئِبَ، وَأنْجَحْتَ لَهُمُ المَطالِبَ، وَقَضَيْتَ لَهُمْ مِنْ فَضْلِکَ المَآرِبَ، وَمَلاَْتَ لَهُمْ ضَمآئِرَهُمْ مِنْ حُبِّکَ، وَرَوَّيْتَهُمْ مِنْ صافى شِرْبِکَ، فَبِکَ إلى لَذيذَ مُناجاتِکَ وَصَلُوا، وَمِنْکَ أقْصى مَقاصِدِهِمْ حَصَّلُوا.»[8]  : (معبودا!… ما را به آن گروه از بندگانت كه به پيشى گرفتن به

درگاهت شتاب نموده، و همواره درت را مى‌كوبند، و در شبانگاه در حالى كه از هيبت و عظمتت هراسانند، تنها به پرستش تو مشغول هستند، ملحق نما، هم آنان كه آبشخورها را برايشان صاف و بى آلايش نموده، و به آرزوهايشان نايل گردانيده، و خواسته هايشان را برآورده، و از فضل خود حوائجشان را روا ساخته، و دلهايشان را از عشق و دوستى‌ات لبريز نموده، و از شراب ناب خود نوشانيدى، پس به مناجات لذيذ و دلنوازت واصل گشته و دورترين و والاترين درخواستهايشان را از تو حاصل نمودند.) و بگويم :

هركه شد محرم دل، در حرم يار بماند         و آن كه اين كار ندانست، در انكار بماند

صوفيان واستدند از گروِ مىْ، همه رَخت         خرقه ماست كه در خانه خمّار بماند

خرقه پوشان همگى مست گذشتند و گذشت         قصّه ماست‌كه در هر سر بازار بماند[9]

شهسوار من كه مَهْ آئينه دارِ روى اوست         تاجِ خورشيد بلندش، خاكِ نعلِ مركب است

دراين شب مى‌نگرم معشوقم را كه ماه آئينه‌دار و نشان دهنده روى او، و مظهرى از مظاهر تجلّياتش مى‌باشد، بلكه خورشيد هم كه ماه ازآن نور مى‌گيرد، در مقابلش به منزله خاك نعل مركب شهسوار و دلبند من است، و هر دو سربندگى و خضوع و خشوع در پيشگاهش مى‌سايند و به نادارى خود با زبان بى زبانى اقرار مى‌نمايند. نه تنها ماه و خورشيد كه تمام ذرّات جهان چنين‌اند؛ كه: (أوَ لَمْ يَرَوْا إلى ما خَلَقَ اللّهُ مِنْ شَىْءٍ يَتَفَيَّؤُا ظِلالُهُ عَنِ اليَمينِ وَالشَّمآئِلِ سُجَّداً لِلّهِ، وَهُمْ داخِرُونَ؟! وَلِلّهِ يَسْجُدُ ما فِى السَّمواتِ وَما فِى الأرْضِ مِنْ دآبَّةٍ وَالمَلائِكَةُ وَهُمْ لا يَسْتَكْبِرُونَ )[10]  : (آيا نمى‌نگرند به هر چيزى كه

خداوند آفريده، كه سايه‌هايشان از راست و سمتهاى چپ، با كمال تواضع و فروتنى براى خدا سجده مى‌كنند؟! و هر جنبده‌اى كه در آسمانها و زمين است، و ملائكه براى خدا سجده مى‌نمايند، و هيچ تكبّر نمى‌ورزند.) و نيز: (وَالنَّجْمُ وَالشَّجَرُ يَسْجُدانِ )[11]  :

(و گياه ]= و يا ستاره  [و درخت سجده و كُرنش مى‌كنند.) و همچنين: «وَبِقُوَّتِکَ الَّتى قَهَرْتَ بِها كُلَّ شَىْءٍ، وَخَضَعَ لَها كُلُّ شَىْءٍ، وَذَلَّ لَها كُلُّ شَىْءٍ.»[12]  : (و ]از تو خواهانم…[ به

قدرتت كه با آن بر هر چيز چيره‌اى، و همه اشياء در برابر آن فروتن و ذليل مى‌باشند.)

آب حيوانش ز منقارِ بلاغت مى‌چكد         زاغِ كلكِمن، به ناميزد چه عالى مشرب‌است

خواجه دراين بيت از بيانات شيوا و شيرين خود سخن گفته و تمجيد نموده و الحقّ چنين است. دو بيت گذشته از آن گفتارهاست. در جايى مى‌گويد :

در قلم آورد حافظ! قصّه لعلِ لبش         آب حيوان مى‌رود هر دم زاقلامم هنوز[13]

و در جايى هم مى‌گويد :

حافظ! از مشربِقسمت، گله بى‌انصافى است         طبع چون آب و غزلهاى روان ما را بس[14]

و نيز در جايى مى‌گويد :

ز نظم دلكش حافظ چكيد آب حيات         چنان كه خوى شده جانا! چكان از آن عارض[15]

و همچنين در جايى مى‌گويد :

آب حيات حافظا گشته خجل ز نظم تو         كس به هواى دلبران شعر نگفته زين نمط[16]

من نخواهم كرد تَركِ لعل يار و جامِ مى         زاهدان! معذور داريدم، كه اينم مذهب است

پس از ديدارى كه ليلة‌القدرم محبوب نصيب فرمود، كجا مى‌توانم با گفتار شما ترك او نمايم؟! من بر آنم كه بهره‌مند از تجلّيات و مشاهده و مراقبه جمالش باشم؛ پس اى اهل عبادات و طاعات قشرى (ظاهرى)! مرا معذور داريد، كه از اين طريقه خود دست كشم. به گفته خواجه در جايى :

من تركِ عشقبازى و ساغر نمى‌كنم         صدربار توبه كردم و ديگر نمى‌كنم

باغ بهشت و سايه طوبىّ و قصر حور         با خاك كوى دوست برابر نمى‌كنم

زاهد به طعنه گفت: برو تركِ عشق كن         محتاج جنگ نيست، برادر! نمى‌كنم[17]

و نيز در جايى مى‌گويد :

من نه آن رندم كه ترك شاهد و ساغر كنم         محتسب داند كه من اين كارها كمتر كنم

شيوه رندى نه لايق بود طبعم را، ولى         چون در افتادم، چرا انديشه ديگر كنم؟

وقتِ گل گويى كه زاهد شو به چشم و جان، ولى         مى‌روم تا مشورت با شاهد و ساغر كنم[18]

آن كه ناوك بر دلم از زير چشمى مى‌زند         قوتِ جانِ حافظش، در خنده زيرلب است

آن محبوبى كه با تجلّى جمالىِ همراه با جلال خود قصد آن دارد مرا بكشد و يا خواهد كُشت، خنده‌هاى زيرلب و شيرينى تجلّيات جمالى‌اش نويدِ زنده شدن و حيات ابدىِ پس از آن را به من مى‌دهد. در جايى در تقاضاى اين معنى مى‌گويد :

اگر به مذهب تو خون عاشق است مباح         صلاح‌ما همه‌آن‌است كآن تو راست صلاح

لب چو آب حيات تو هست قوّت رُوح         وجود خاكى ما را از اوست لذّتِ راح

بيا،كه خون دل خويشتن بهل كردم         اگر به مذهب تو خون عاشق است مباح[19]

و نيز در جايى پس از رسيدن به خواسته‌اش مى‌گويد :

هوس باد بهارم به سوى صحرا برد         باد، بوى تو بياورد و قرار از ما برد

هر كجا بود دلى، چشم تو بُرد از راهش         نه دلِ خسته بيمار مرا تنها بُرد

راهِ ما، غمزه آن تُرك كمان ابرو زد         رَخت ما، هندوى آن سروِ سَهى بالا برد[20]

[1] ـ قدر3:.

[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 299، ص233.

[3] ـ اقبال الاعمال، ص67.

[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 173، ص150.

[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 282، ص222.

[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 411، ص304.

[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 354، ص268.

[8] ـ بحار الانوار، ج94، ص147.

[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 263، ص210.

[10] ـ نحل48:ـ49.

[11] ـ الرّحمن6:.

[12] ـ اقبال الاعمال، ص706.

[13] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 308، ص240.

[14] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 326، ص251.

[15] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 354، ص268.

[16] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 356، ص269.

[17] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 449، ص328.

[18] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 452، ص330.

[19] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 117، ص114.

[20] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 269، ص214.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا