• غزل  29

سَرِ ارادت ما و آستان حضرت دوست         كه هر چه بر سر ما مى‌رود ارادت اوست

نظير دوست نديدم، اگر چه از مَهْ و مِهْر         نهادم آينه‌ها، در مقابلِ رُخِ دوست

نثارِ روىِ تو، هر برگِ گُل كه در چمن است!         فداىِ قدّ تو، هر سَرْوْ بُنْ كه بر لبِ جوست!

مگر تو شانه زدى، زلفِ عَنْبَرْافشان را         كه باد، غاليه‌سا گشت و خاك، عَنْبَرْ بوست

رُخ تو در نظر آمد، مراد خواهم يافت         چرا كه حالِ نكو، در قفاىِ فال نكوست

صبا، ز حال دل تنگِ ما چه شرح دهد         كه چون‌شكنج ورقهاى غُنچه، تو بر توست

نه من سبوكشِ اين دير رند سوزم و بس         بسا سرى كه در اين آستانه سنگ و سبوست

زبان ناطقه، در وصفِ حُسن اولال است         چه جاى كلك بريده زبانِ بيهُده گوست

نه اين زمان، دلِ حافظ در آتشِ طلب است         كه داغدارِ اَزَل، همچو لاله خودرُوست

از بيت ختم ظاهر مى‌شود خواجه اين غزل را وقتى سروده كه هنوز ديده ازلى‌اش گشوده نگشته و با زمزمه‌هاى عاشقانه خود در طريق طلب دوست بوده و تمنّاى ديدارش را مى‌نموده، مى‌گويد :

سَرِ ارادت ما و آستانِ حضرت دوست         كه هرچه بر سَرِ ما مى‌رود، ارادتِ اوست

چگونه مى‌توان از آستان حضرت دوست سربندگى و اخلاص برداشت و او را نخواست، و حال آنكه ولىّ امور همه اوست، و هر نعمتى كه به  ايشان مى‌رسد به اراده وى مى‌باشد؛ كه: «إبْتَدَعَ بِقُدْرَتِهِ الخَلْقَ ابْتِداعآ، وَاخْتَرَعَهُمْ عَلى مَشِيَّتِهِ اخْتِراعآ، ثُمَّ سَلَکَ بِهِمْ طَريقَ إرادَتهِ، وَبَعَثَهُمْ فى سَبيلِ مَحَبَّتِهِ، لاَيَمْلِكُونَ تَأْخِيرآ عَمّا قَدَّمَهُمْ إلَيْهِ، وَلايَسْتَطيعُونَ تَقَدُّمآ إلى ما أخَّرَهُمْ عَنْهُ.»[1] : (مخلوقات را به قدرت خويش نوآفرينى، و بر

طبق خواست خود اختراع نمود، سپس آنها را در طريق اراده خويش روان گردانيده و در راه محبّتش برانگيخت، در حالى كه از آنچه كه آنها را بدان مقدّم داشته توانايى تأخير ندارند، و نمى‌توانند از آنچه مؤخّرشان داشته پيشى گيرند.) بخواهد بگويد :

سرّ سوداى تو اندر سر ما مى‌گردد         تو ببين در سر شوريده چه‌ها مى‌گردد

هر كه دل در خَم چوگان سر زُلفِ تو بست         لاجرم، گوىْ صفت، بى‌سر و پا مى‌گردد

دل حافظ چو صبا بر سر كوى تو مقيم         دردمندى است، به امّيد دوا مى‌گردد[2]

نظير دوست نديدم، اگر چه از مَه و مِهر         نهادم آينه‌ها در مقابل رُخ دوست

هيچ موجودى، حتّى ماه و خورشيد را كه در درخشندگى و زيبايى بى‌همتايند، نظير دوست در جمال و كمال نديدم؛ كه: (لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَىْءٌ)[3] : (همانندى براى او

نيست.) و به گفته خواجه در جايى :

نه هر كه چهره برافروخت، دلبرى داند         نه هر كه آينه سازد، سكندرى داند

نه هر كه طَرْفِ كُلَه كج نهاد و تند نشست         كلاهدارى و آيين سرورى داند

هزار نكته باريكتر ز مو اينجاست         نه هر كه سر نتراشد، قلندرى داند[4]

با اين همه، آنها را آينه قرار مى‌دهم تا از دريچه‌شان او را مشاهده نمايم؛ زيرا او در كنار موجودات جلوه‌گرى ندارد؛ كه: (وَهُوَ مَعَكُمْ أَيْنَما كُنْتُمْ )[5]  : (و هر جا باشيد، او با

شماست.) و نيز: (ألا! اِنَّهُ بِكُلِّ شَىْءٍ مُحيطٌ )[6]  : (آگاه باش! كه براستى او به هر چيزى

احاطه دارد.) و همچنين: «قَريبٌ مِنَ الأشْيآءِ غَيْرَ مُلابِسٍ، بَعيدٌ مِنْها غَيْرَ مُبايِنٍ.»[7]  : (به اشياء

نزديك است بدون اينكه با آنها آميخته شود، از آنها دور است بى‌آنكه از آنها جدا باشد.) و يا: «لَيْسَ فِى الأشْياءِ بِوالِجٍ، وَلا عَنْها بِخارِجٍ.»[8]  : (نه داخل اشياء است و نه خارج از آنها.)

لذا مى‌گويد :

نثار روى تو، هر برگ گل كه در چمن است!         فداى قدّ تو، هر سَرْوْ بُنْ كه بر لب جوست!

محبوبا! موجودات نه تنها نمى‌توانند در جمال و كمال نظير تو باشند، كه هرچه دارند از تو، و به ملكوتشان دارند؛ پس همه را سزد كه سرخشوع و خضوع و ذلّت در پيشگاهت فرو آورند؛ كه: (وَلِلّهِ يَسْجُدُ ما فِى السَّمواتِ وَما فِى الأرْضِ )[9]  : (و آنچه در

آسمانها و آنچه در زمين است تنها براى او سجده و كرنش مى‌كنند.) و نيز: «وَبِقُوَّتِکَ الَّتى قَهَرْتَ بِها كُلَّ شَىْءٍ، وَخَضَعَ لَها كُلُّ شَىْءٍ، وَذَلَّ لَها كُلُّ شَىْءٍ.»[10] : (] و از تو مسئلت دارم [ به

توانايى و قدرتت كه با آن بر هر چيز چيره گشتى و همه اشياء در برابر آن فروتن و ذليل و خوار هستند.) و نيز: «أنْتَ الَّذى سَجَدَ لَکَ سَوادُ اللَّيْلِ وَنُورُ النَّهارِ وَضَوْءُ القَمَرِ وَشُعاعُ الشَّمْسِ وَدَوِىُّ المآءِ وَحَفيفُ الشَّجَرِ، يا أللهُ! لاشَريکَ لَکَ.»[11]  : (تويى كه سياهى و تاريكى شب و نور

روز و روشنايى ماه و پرتو آفتاب و صداى آب و درخت براى تو سجده و كرنش مى‌كنند. اى خدا! شريك و انبازى براى تو نيست.)

مگر تو شانه زدى زلف عنبر افشان را         كه باد، غاليه ساگشت و خاك، عنبر بوست؟!

معشوقا! گويا به مشام جانم بويت را از ملكوت تمامى موجودات استشمام مى‌كنم، مگر زلف و كثراتت را از پيوستگى و پيچيدگى مى‌خواهى بگشايى؟ بخواهد بگويد :

تا سر زلف تو در دست نسيم افتاده است         دل سودا زده از غصّه دو نيم افتاده است[12]

و بگويد  :

گر زلف پريشانت در دست صبا افتد         هر جا كه دلى باشد در دام بلا افتد

ما كشتى صبر خود، در بحر غم افكنديم         تا آخر از اين طوفان، هر تخته كجا افتد

هر كس به تمنّايى، فال از رُخ او گيرند         بر تخته فيروزى تا قرعه كه را افتد[13]

لذا مى‌گويد :

رخ تو در نظر آمد، مراد خواهم يافت         چرا كه حالِ نكو، در قفاىِ فال نكوست

اى دوست! يادت مونس جانم گشته، اين را به فال نيك مى‌گيرم كه به مراد خود خواهم رسيد، «چرا كه حال نكو، در قفاىِ فال نكوست.» كه: «تَفَأّلْ بِالخَيْرِ تَنْجَحْ.»[14]  :

(فال نيك بزن، تا كامياب گردى.) و به گفته خواجه در جايى :

زهى خجسته زمانى كه يار بازآيد         به كام غمزدگان، غمگسار باز آيد

در انتظار خدنگش همى طپد دل صيد         خيال آنكه به رسم شكار باز آيد

مقيم بر سر راهش نشسته‌ام چون گرد         به آن هوس كه بر اين رهگذار باز آيد

به پيش خيل خيالش كشيدم ابلقِ چشم         بدان اميد كه آن شهسوار باز آيد

زنقشْ بندِ قضا هست اميد آن حافظ         كه همچو سرو، به دستم نگار باز آيد[15]

صبا ز حال دل تنگ ما چه شرح دهد         كه چون شِكَنْجِ ورقهاى غنچه، تو بر توست

معشوقا! اشتياق ديدارت چنانم افسرده خاطر و پريشان حال نموده، كه باد صبا و پيام‌آورندگان به كويت هم هرگز نمى‌توانند شرح حال و دل نگرانى مرا به جنابت باز گويند؛ امّا خود با تو مى‌گويم :

هرگزم مهر تو از لوح دل و جان نرود         هرگز از ياد من آن سرو خرامان نرود

آنچنان مهر توام در دل و جان جاى گرفت         كه گَرَم سر برود، مهر تو از جان نرود

آنچه از بار غمت بر دل مسكين من است         برود دل ز من و از دل من آن نرود

هر كه خواهد كه چو حافظ نشود سرگردان         دل به خوبان ندهد، وز پى اينان نرود[16]

نه من سبوكشِ اين ديرِ رند سوزم و بس         بسا سرى كه در اين آستانه، سنگ و سبوست

محبوبا! تنها من نِيَم كه براى ديدارت در اين دير (دنيا) و منزلگاهى كه رندان و آنان كه از همه چيز خود دست كشيده‌اند، مى‌سوزم و براى آن آماده نيستى و فناى خود گشته و چشم اميد به وصالت دوخته‌ام. به گفته خواجه در جايى :

مى‌زنم هر نَفَس از دست فراقت فرياد         آه! اگر ناله زارم نرساند به تو باد

چه كنم! گر نكنم ناله و فرياد و فغان         كز فراق تو چنانم كه بد انديشِ تو باد

روز و شب، غصّه و خون مى‌خورم و چون نخورم؟         چون ز ديدار تو دورم، به چه باشم دلشاد؟

حافظِ دلشده مستغرق يادت شب و روز         تو از اين بنده دلخسته بكلّى آزاد[17]

بسيار كسان كه چنين‌اند و براى پايان يافتن هجرانشان آماده نابودى خويش گشته و مى‌گويند :

زبان ناطقه در وصفِ حُسنِ او لال است         چه جاى كلكِ بريده زبانِ بيهُده گوست

دلبرا! زبانِ گويا از توصيف حُسن و زيبايى‌ات عاجز است، اين فانى گشتگانند كه آنان را شايسته مى‌دانى به صفاتت بخوانند؛ كه: (سُبْحانَ اللهِ عَمّا يَصِفُونَ! إلّا عِبادَ اللهِ المُخْلَصينَ )[18] : (منزّه باد خداوند از آنچه او را توصيف مى‌كنند، مگر از توصيف بندگان

پاك ] به تمام وجود [ خدا.)؛ زيرا اينان تنها ناطق به صفاتش نيستند، بلكه گفتارشان از راه شهود است، به گفته خواجه در جايى :

كسى كه حُسن رُخ دوست درنظر دارد         محقّق است كه او، حاصلِ بصر دارد

به پاى بوسِ تو، دست كسى رسيد، كه او         چو آستانه بدين در هميشه سر دارد[19]

وقتى زبان از وصفش عاجز باشد، كجا قلم مى‌تواند او را به كمالات بستايد؟!

نه اين زمان، دلِ حافظ در آتشِ طلب است         كه داغدارِ ازل، همچو لاله خود رُوست

معشوقا! همان‌گونه كه لاله خود روى بيابانى، سرخ و برافروخته است، و برافروختگى جزو ذات اوست، من نيز چون تو را در ازل مشاهده كردم و به (وَأشْهَدَهُمْ عَلى أنْفُسِهِمْ: ألَسْتُ بِرَبِّكُمْ؟!)[20] : (و آنان را بر خودشان گواه گرفت كه آيا من

پروردگار شما نيستم؟!) تو، (بَلى شَهِدْنا.)[21]  : (بله، گواهى مى‌دهيم.) گفتم، برافروخته و داغدار ديدارت گشتم و پس از آمدن به عالم طبيعت نمى‌توانم آسوده‌خاطر بنشينم و در آتش طلب ديدارت نسوزم. به گفته خواجه در جايى :

چرا نه درپى عزم ديار خود باشم؟         چرا نه خاكِ كف پاى يار خود باشم؟

غم غريبى و غربت چو برنمى‌تابم         به شهر خود روم و شهريار خود باشم

هميشه پيشه من، عاشقى و رندى بود         دگر بكوشم و مشغول كار خود باشم

بُوَد كه لطف ازل رهنمون شود، حافظ !         وگرنه تا به ابد، شرمسار خود باشم[22]

[1] ـ صحيفه سجّاديّه 7، دعاى 1.

[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 281، ص221.

[3] ـ شورى : 11.

[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 257، ص206.

[5] ـ حديد : 4.

[6] ـ فصّلت : 54.

[7] و 6 ـ غرر و درر موضوعى، باب الله تعالى، ص14.

[8]

[9] ـ نحل : 49.

[10] ـ اقبال الاعمال، ص706.

[11] ـ اقبال الاعمال، ص554.

[12] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 79، ص89.

[13] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 283، ص223.

[14] ـ غرر و درر موضوعى، باب التّفأّل، ص300.

[15] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 282، ص222.

[16] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 268، ص213.

[17] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 253، ص204.

[18] ـ صافات : 159 ـ 160.

[19] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 231، ص190.

[20] و 4 ـ اعراف : 172.

[21]

[22] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 398، ص295.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا