• غزل  25

روزه يكسو شد و عيد آمد و دلها برخاست         مى به‌ميخانه به‌جوش‌آمد ومى‌بايد خواست

نوبت زهد فروشانِ گران جان بگذشت         وقت شادّى و طرب كردن‌رندان برخاست

چه‌ملامت بود آن را كه چو ما باده خورد         اين نه عيب‌است بَرِ عاشقِ رند ونه خطاست

باده نوشى كه در او هيچ ريايى نبود         بهتر از زهد فروشى،كه در او روى و رياست

ما نه مردان رياييم و حريفانِ نفاق         آن‌كه‌او عالِم سرّ است بدين‌حال گواست

فرض ايزد بگذاريم و به كس بد نكنيم         وآنچه گويند روا نيست، نگوييم رواست

چه بود؟ گر من و تو چند قدح باده خوريم         باده از خون رَزان است، نه از خون شماست

اين‌نه‌عيب‌است،كزين عيب خَلل خواهد بود         ور بود عيب،چه‌شد؟مردم‌بى‌عيب كجاست؟

حافظ از عشق خط و خال تو سرگردان‌است         همچو پرگار، ولى نقطه دل، پا برجاست

ماه رمضان، ماه عبادت و بندگى خالصانه و نگاه دارى تمام اعضاء و جوارح از امور نامطلوب الهى، و به انتظار شب قدر بودن و مژده نتايج اعمال و حسنات بى‌شائبه را از (لَيْلَةُ القَدْرِ خَيْرٌ مِنْ ألْفِ شَهْرٍ)[1] : (شب قدر از هزار ماه بهتر مى‌باشد.)

گرفتن است، و بهره‌ورى از روز عيد براى اهل مراقبه كامل، جز ديدار حضرت دوست نمى‌باشد.

خواجه در اين غزل اشاره به انتظار خود براى چنين مشاهده‌اى از ماه صيام نموده، و چون پيش از اين گرفتار تهمتهاى بدگويان بوده، آنان را هم دعوت به بهره‌گيرى از جوائز روز عيد مى‌نمايد. مى‌گويد:

روزه يكسو شد و عيد آمد و دلها برخاست         مِىْ به‌ميخانه به‌جوش آمد و مى بايد خواست

ماه صيام، كه ماه ضيافت الهى است گذشت، و روز عيد فطر، كه روز جوائز الهى به بندگان است فرا رسيد و دلهاى ايشان براى گرفتن عيدى و جوائز كه لقاء او است مى‌طپد، و حضرت دوست نيز طبق وعده‌اى كه به آنان داده است بر ايشان تجلّى خواهد كرد؛ كه: «إذا كانَ أوَّلُ يَوْمٍ مِنْ شَوّالٍ، نادى مُنادٍ: أيُّهَا المُوْمِنُونَ! اُغْدُوا إلى جَوآئِزِكُمْ.»[2]  :

(وقتى روز اوّل ماه شوّال فرا مى‌رسد، مناديى صدا بر مى‌آورد: اى مومنان ]شتابان [ به سوى جايزه‌هايتان صبح كنيد.) و در دعاى قنوت نماز روز عيد فطر هم بدين جائزه و عيدى و بالاترش اشاره شده، و هر خوبى را كه به محمّد و آلش : روا داشته، تقاضا مى‌نماييم، و از هر بدى كه آنان را بر كنار داشته، بر كنارى خود را مى‌طلبيم؛ كه: «أسْألُکَ … أنْ تُدْخِلَنى فى كُلِّ خَيْرٍ أدْخَلْتَ فيهِ مُحَمَّداً وَآلَ مُحَمَّدٍ، وَأنْ تُخْرِجَنى مِنْ كُلِّ سُوءٍ أخْرَجْتَ مِنْهُ مُحَمَّدآ وآلَ مُحَمَّدٍ.»[3] : (از تو مسئلت دارم كه مرا در هر خير و خوبى كه محمد

و آل محمد]ص [ را در آن داخل گردانيدى، داخل نموده، و از هر بدى كه از آن بيرونشان آوردى، خارج سازى.) از ما آمادگى، و از او تجلّى؛ كه فرمودند: «كُلُّ عَمَلِ ابْنِ آدَمَ هُوَ لَهُ إلاَّ الصِّيامَ، فَهُوَ لى وَ أنا اُجْزى[4]  بِهِ[5] : (تمام اعمال فرزند آدم براى اوست، مگر روزه كه

براى من است و من خود جزاى آن هستم.) خواجه نيز در جايى مى‌گويد :

ساقى! بيار باده، كه ماه صيام رفت         در دِهِ قدح، كه موسمِ ناموس و نام رفت

مستم كن آنچنان، كه ندانم ز بيخودى         در عرصه خيال كه آمد كدام رفت[6]

نوبتِ زهد فروشانِ گرانْ جان بگذشت         وقتِ شادىّ و طرب كردنِ رندان برخاست

زهد فروشان كه در ماه صيام به عبادت ريايى (كه فقط براى رسيدن به بهشت و نعمتهاى آن است) پرداختند و اخلاص را از دست دادند، از عيد بهره نخواهند داشت، زيرا: «أصْلُ الزُّهْدِ حُسْنُ الرَّغْبَةِ فيما عِنْدَاللهِ.»[7] : (ريشه زهد، ميل و رغبت نيكو

داشتن به آنچه كه در نزد خداست، مى‌باشد.) و نيز: «إنَّ الزَّهادَةَ قَصْرُ الأَمَلِ …»[8]  : (بدرستى كه زهد، كوتاهى آرزوست …) و يا «ألإخْلاصُ مِلاكُ العِبادَةِ.»[9] : (ملاك و مايه

عبادت، اخلاص است.) و نيز: «بِالإخْلاصِ تُرْفَعُ الأعْمالُ.»[10] : (اعمال به اخلاص بالا برده

مى‌شوند.) و اكنون يعنى روز اوّل ماه شوّال هنگام جايزه گرفتنِ رندان و كسانى است كه عاشقانه براى حضرت محبوب عمل نمودند و تنها خشنودى او را در نظر داشتند. در جايى مى‌گويد :

بر بوىِ آنكه جرعه جامى به ما رسد         در مصطبه، دعاىِ تو هر صبح و شام رفت

دل را كه مُرده بود، حياتى ز نو رسيد         تا بويى از نسيم مِىْاش در مشام رفت

زاهد، غرور داشت، سلامت نبرد راه         رند از رَهِ نياز، به دارُ السّلام رفت[11]

لذا مى‌گويد :

چه ملامت بُوَدْ آن را كه چو ما باده خورد؟         اين نه عيب است، بَرِ عاشقِ رند و نه‌خطاست

باده نوشى، كه در او هيچ ريايى نبود         بهتر از زهد فروشى، كه در او روى و رياست

كجا عاشق و ديوانه محبوب و از تعلّقات گسسته و بى اعتنا به گفتار بدگويان را مى‌توان ملامت نمود: كه چرا به معشوق خود عشق مى‌ورزى؟ اين عيب بر آنان است كه پرهيز از آن مى‌نمايند؛ زيرا «باده نوشى كه در او هيچ ريائى نبود، بهتر از زهد فروشى كه در او روى و رياست.» به گفته خواجه در جايى :

كسى كه حُسن رُخِ دوست در نظر دارد         مُحقَّق است، كه او حاصلِ بصر دارد

ز زهد خشك ملولم، بيار باده ناب         كه بوى باده، دماغم مدام تر دارد

زباده هيچت اگر نيست، اين نه بس كه تو را         دمى ز وسوسه عقل بى‌خبر دارد[12]

ما نه مردان ريائيم و حريفان نفاق         آن كه او عالِم سرّ است بدين حال گواست

خدا، خود عالم است كه ما اهل رياء و شرك در عبادت و نفاق (كه ظاهراً عبادت را براى او انجام دهيم، ولى در واقع براى رسيدن به نعمتهاى بهشتى باشد) نيستيم؛ كه: (قُلْ: إنَّما اُمِرْتُ أنْ أعْبُدَ اللهَ، وَلا اُشْرِکَ بِهِ، إلَيْهِ أدْعُوا، وَإلَيْهِ مَآبِ )[13] : (بگو به من امر شده

كه تنها خدا را پرستش نموده و به او شرك نورزم، تنها به سوى او مى‌خوانم و بازگشتم به اوست.) و نيز: (وَما كانَ لَنا أنْ نُشْرِکَ بِاللهِ مِنْ شَىْءٍ)[14] : (و ما را شايسته نيست كه چيزى

به خدا شرك بورزيم.) و يا: «ألنِّفاقُ أخُو الشِّرْکِ.»[15] : (نفاق و دو رويى، برادر شرك است.)

و همچنين: «إنَّ أدْنَى الرِّيآءِ شِرْکٌ.»[16] : (براستى كه كمترين ريا، شرك است.) و به گفته

خواجه در جايى :

شرابِ لعلْ كِش و روى مَهْ جَبينان بين         خلافِ مذهب آنان، جمال اينان بين

به زير دلقِ ملمّع، كمندها دارند         درازْ دستى اين كوتهْ آستينان بين

به خرمنِ دو جهان سر فرو نمى‌آرند         دماغِ كبرِ گدايان و خوشه چينان بين[17]

فرض ايزد بگذاريم و به كس بد نكنيم         و آنچه گويند روا نيست، نگوييم رواست

اى آنان كه باده پيمايان و مراقبين حضرت دوست را مورد طعن و سرزنش قرار مى‌دهيد! ما چنان نيستيم، تنها به وظائف الهى خويش عمل مى‌نماييم؛ كه: «طُوبى لِنَفْسٍ أدَّتْ إلى رَبِّها فَرْضَها.»[18] : (خوشا به حال كسى كه واجباتش را به درگاه پروردگارش

ادا نمايد.) و نيز: «لاعِبادَةَ كَأدآءِ الفَرآئِضِ.»[19] : (هيچ عبادتى همچون بجا آوردن فرايض و

واجبات نيست.)، و به كسى بدى نمى‌كنيم؛ كه: «إنَّکَ إنْ أسَأْتَ فَنَفْسَکَ تَمْتَهِنُ وَإيّاها تَغْبِنُ.»[20] : (بدرستى كه اگر بدى كنى، نَفْس خويش را خوار و ذليل ساخته و خود را فريب

داده‌اى.) و نيز: «مَن أسآءَ، إجْتَلَبَ سُوءَ الجَزآءِ.»[21] : (هركس بدى كند، سزاى بد را به سوى خود مى‌كشد.)، و آنچه را كه انجام دادن آن روا نيست، مرتكب نمى‌شويم؛ كه: «مِنْ أفْضَلِ الوَرَعِ إجْتِنابُ المُحَرَّماتِ.»[22] : (از برترين انواع ورع، پرهيز نمودن و دورى كردن از

محرّمات است.) و همچنين: «لا زُهْدَ كَالكَفِّ عَنِ الحَرامِ.»[23] : (هيچ زهدى همانند خود

دارى از حرام نيست.) و نيز: «لا وَرَعَ أنْفَعُ مِنْ تَجَنُّبِ المَحارِمِ.»[24] : (هيچ وَرَعى سودمندتر از پرهيز نمودن و دورى كردن از كارهاى حرام نيست.)

لذا باز خطاب به بدگوى خود (زاهد) كرده و مى‌گويد :

چه بُوَد گر من و تو چند قدح باده خوريم؟         باده از خون رَزان است، نه از خون شماست

چه مى‌شود كه ما هردو از جمال يار باده بنوشيم و تنها مراقب دوست باشيم، نه نعمتهاى بهشتى. اى زاهد! از باده نوشى مترس «باده از خون رزان است، نه از خون شماست.». شرابِ ذكر و مراقبه حضرت دوست از شجره‌اى است كه خلقت من و تو بر آن نهاده شده است، نه از شراب انگورى تا نوشيدنش حرام باشد، كه: (فِطْرَتَ اللهِ الَّتى فَطَرَ النّاسَ عَلَيْها، لا تَبْديلَ لِخَلْقِ اللهِ، ذلِکَ الدّينُ القَيِّمُ )[25] : (همان سرشت خدايى

كه همه مردم را بر آن آفريد، تغيير و تبديلى در آفرينش خدا نيست، اين همان دين استوار مى‌باشد.)، و باز به او خطاب كرده و مى‌گويد :

اين نه عيب است، كزين عيب خَلل خواهد بود         ور بود عيب، چه شد؟ مردم بى عيب كجاست؟

اگر گمان مى‌كنى رويّه ما ناپسند است. بگو بدانم مردمِ بى عيب كجاست؟

نصيبِ من چو خرابات كرده إله         در اين ميانه بگو زاهدا! مرا چه گناه؟

كسى كه در ازلش، جامِ مِىْ نصيب افتاد         چرا به حشر كنند، اين گناه از او در خواه

بگو به زاهد سالوسِ خرقه پوشِ دو روى         كه دست زرق دراز است و آستين كوتاه[26]

حافظ از عشقِ خط و خال تو سرگردان است         همچو پرگار، ولى نقطه دل، پا بر جاست

محبوبا! حافظت، چون پرگار از عشق جمال و كمالت سر گشته مى‌باشد، امّا نقطه دلش پا برجاست و زيباييهايت را از ذاتت جدا نمى‌داند، كه: «فَأسْمآئُهُ تَعْبيرٌ، وَأفْعالُهُ تَفْهيمٌ، وَذاتُهُ حَقيقَةٌ، وَكُنْهُهُ تَفريقٌ بَيْنَهُ وَبَيْنَ خَلْقِهِ، وَغُيُورُهُ تَحْديدٌ لِما سِواهُ؛ فَقَدْ جَهِلَ اللهَ مَنِ اسْتَوْصَفَهُ، وَقَدْتَعَدّاهُ مَنِ اشْتَمَلَهُ.»[27] : (پس اسماء او صرف تعبير، و افعالش براى

فهماندن و تفهيم است، و ذات او حقيقت است، و كنه او جدا نمودن و فرق گذاشتن ميان او و مخلوقاتش مى‌باشد، و غير بودن او محدود نمودن ما سواى اوست؛ بنابراين، هركس خواست او را توصيف كند، به خدا جاهل است، و هركس ] چنين پنداشت كه [ او را فرا گرفته و بر او احاطه نموده، تجاوز نموده و او را نشناخته است.)

اين سرگشتگى و پا بر جايى، همان حيرتى است كه مُخْبِتين بر آنند؛ كه: (أللّهُمَّ! إنَّ قُلُوبَ المُخْبِتينَ إلَيِکَ والِهَةٌ )[28] : (بار پروردگارا، دل آنان كه به تو آرامش يافته و همواره

متوجّه تواند، سرگشته است.)، و به گفته خواجه در جايى :

جان فداى تو، كه هم جانى و هم جانانى         هر كه شد خاكِ درت، رست ز سرگردانى

سرسرى،از سر كوى تو نيارم برخاست         كارِ دشوار نگيرند بدين آسانى

بى‌تو آرام گرفتن، بُوَد از ناكامى         با تو گستاخ نشستن، بُوَد از حيرانى[29]

[1] ـ قدر : 3.

[2] ـ اقبال الاعمال ص282.

[3] ـ اقبال الاعمال، ص389.

[4] ـ بنابر اينكه كلمه اُجزى مجهول خوانده شود.

[5] ـ وسائل الشّيعه، ج7، ص294، از روايت 27.

[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل73، ص86.

[7] و 6 ـ غرر و درر موضوعى، باب الزّهد، ص150.

[8]

[9] ـ غرر و درر موضوعى باب الاخلاص، ص91.

[10] ـ غرر و درر موضوعى، باب الاخلاص، ص91.

[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل73، ص86.

[12] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل231، ص190.

[13] ـ رعد: 36.

[14] ـ يوسف : 38.

[15] ـ غرر و درر موضوعى، باب النّفاق و المنافق، ص394.

[16] ـ غرر و درر موضوعى، باب الرّياء، ص131.

[17] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل476، ص346.

[18] ـ غرر و درر موضوعى، باب الواجبات، ص400.

[19] ـ غرر و درر موضوعى، باب الواجبات، ص400.

[20] و 4 ـ غرر و درر موضوعى، باب الإسائه، ص168.

[21]

[22] ـ غرر و درر موضوعى، باب الحرام، ص63.

[23] و 7 ـ غرر و درر موضوعى، باب الحرام، ص64.

[24]

[25] ـ روم : 30.

[26] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل518، ص372.

[27] ـ بحار الانوار، ج4، ص228 و 229، از روايت 3.

[28] ـ اقبال الاعمال، ص470.

[29] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل552، ص395.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا