• غزل  24

برو به‌كار خود اى‌واعظ! اين‌چه فرياداست؟         مرا فتاده دل از كف، تو را چه افتاده است؟

به كام تا نرساند، مرا لبش چون نِىْ         نصيحت همه عالم،به‌گوش من باد است

ميان او، كه خدا آفريده است از هيچ         دقيقه‌اى‌است كه هيچ آفريده،نگشاده‌است

گداىِ كوى تو،از هشت خُلد مستغنى‌است         اسير بندِ تو، از هر دو عالَم آزاد است

اگر چه مستىِ عشقم خراب كرد، ولى         اساس هستى من، زين خراب، آباد است

دلا! منال ز بيدادِ عشق يار، كه يار         تو را نصيب همين‌كرده‌است و اين‌داده‌است

برو فسانه مخوان و فسون مدم حافظ!         كزين فسانه و افسون، مرا بسى ياد است

خواجه اين غزل را در تمنّاى ديدار حضرت محبوب سروده. مى‌گويد :

برو به كار خود اى واعظ! اين چه فرياد است؟         مرا فتاده دل از كف، تو را چه افتاده است؟

اى واعظى كه مرا پرهيز از مى و مراقبه جمال محبوب مى‌دهى! دست از پند دادنت بردار، من اگر فرياد برآورم حق دارم كه عاشقى دلباخته و دلدارِ خود از كف داده‌ام، «تو را چه افتاده است؟» در جايى مى‌گويد :

پند پيرانه دهد واعظِ شهرم، ليكن         من نه آنم كه دگر پندِ كسى بپذيرم

خلق گويند: كه حافظ! سخن پير نيوش         سالخورده مى‌اى، امروز بِهْ از صد پيرم[1]

و در جاى ديگر مى‌گويد :

روزگارى شد كه در ميخانه خدمت مى‌كنم         در لباسِ فقر، كارِ اهل دولت مى‌كنم

تا مگر در دام وصل آرم تَذَرْوüى خوش خرام         در كمينم، انتظار وقتِ فرصت مى‌كنم

واعظ ما بوىِ حق نشنيد، بشنو اين سخن         در حضورش نيز مى‌گويم، نه غيبت مى‌كنم[2]

لذا باز مى‌گويد :

به كام تا نرساند مرا لبش چون نِىْ         نصيحتِ همه عالم، به گوش من باد است

اى واعظ! تا زمانى كه دلدار مرا آب حيات از لبش نچشاند و به بقاى ابدى‌ام نرساند، نصيحت تو و ديگران، در گوش من، چون هوا و بادى است كه در نِىْ دميده مى‌شود و در آن باقى نمى‌ماند، به گفته خواجه در جايى :

من نه آن رندم كه تركِ شاهد و ساغر كنم         محتسب داند، كه من اين كارها كمتر كنم

شيوه رندى، نه لايق بود طبعم را، ولى         چون در افتادم، چرا انديشه ديگر كنم

وقت گل گويى : كه زاهد شو به چشم و جان، ولى         مى‌روم تا مشورت با شاهد و ساغر كنم[3]

ميان او، كه خدا آفريده است از هيچ         دقيقه‌اى است كه هيچ آفريده نگشاده است

ممكن است اين بيت خلاصه‌اى از معناى سوره توحيد باشد. و خواجه بخواهد بگويد: يار من كسى است كه در جمال و كمال و يكتايى بى‌همتا مى‌باشد و (هُوَاللهُ أحَدٌ)[4]  و ذات مستجمع جميع اسماء و صفاتى است كه در او كثرتِ اين دو راه

ندارد و اسماء و صفاتش عين ذاتش مى‌باشد و او «صمد» است و مورد اشاره نخواهد قرار گرفت، او (لَمْ يَلِدْ وَلَمْ يُولَد.)[5] : (نه زاييده و نه زاده شده.) و منزّه از نقص كه در مخلوق وجود دارد مى‌باشد. (وَلَمْ يَكُنْ لَهُ كُفُواً أحَدٌ)[6] : (و هيچ همتايى براى او نيست.) و (لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَىْءُ)[7] : (همانندى براى او نيست.) مى‌باشد.

امّا اين «دقيقه‌اى است كه هيچ آفريده نگشاده است». مگر آنان كه شاهد فناء خويش گشته باشند. آنجا نيز او را به او شاهد توان بود نه به خود؛ كه: «يا مَنْ دَلَّ عَلى ذاتِهِ بِذاتِهِ، وَتَنَزَّهَ عَنْ مُجانَسَةِ مَخْلُوقاتِهِ، وَجَلَّ عَنْ مُلائَمَةِ كَيْفِيّاتِهِ!.»[8] : (اى خدايى كه با ذات

خويش بر ذاتت رهنمون گشته و از همگونى با مخلوقاتت پاك و منزّه، و از سازگارى داشتن با كيفيّتهاو چگونگيهاى آنها برتر مى‌باشى!.) خواجه هم مى‌گويد: «دقيقه‌اى است كه هيچ آفريده، نگشاده است»، آنجا مقامِ لا اسمى و لا رسمى و اَحَديّت است كه هيچ مخلوقى با توجّه به مخلوقيّت خود به آنجا راه ندارد؛ و اين منزلت همان مقام محمودى است كه به رسول الله 9 وعده داده شده؛ كه: (عَسى أنْ يَبْعَثَكَ رَبُّکَ مَقاماً مَحْمُوداً[9] .) (باشد كه پروردگارت تو را به مقام محمود و ستوده‌اى

برانگيزد.)، و منزلتى است كه در دعاى روز مبعث و غير آن[10]  بدان اشاره شده كه: «…

وَبِاسْمِکَ الأعْظَمِ الأعْظَمِ الأجَلِّ الأكْرَمِ الَّذى خَلَقْتَهُ، فَاسْتَقَرَّ فى ظِلِّکَ، فَلا يَخْرُجُ مِنْکَ إلى غَيْرِکَ.»[11] : (و ] از تو درخواست مى‌كنم [ به اسم اعظم و برتر و بزرگوارترت كه آن را

آفريدى و در سايه‌ات قرار گرفت و هرگز از تو به غير تو خارج نشد.)

گداىِ كوى تو، از هشت خُلد مستغنى است         اسير بند تو، از هر دو عالم آزاد است

محبوبا! كسى كه به شهود فقر ذاتى عالم نايل گردد، دست نيازمندى جز به سوى تو دراز نخواهد كرد، و از هشت درب بهشت نيز مستغنى مى‌گردد؛ چرا كه با گداى صاحب خانه بودن، خانه را نيز مى‌توان يافت؛ امّا با خواستن خانه، صاحبخانه از دست خواهد رفت، لذا مى‌گويد: «اسير بند تو از هر دو عالم آزاد است» حضرت صادق 7 فرمودند: «إنَّ النّاسَ يَعْبُدُونَ اللهَ ـ عَزَّ وَجَلَّ ـ عَلى ثَلاثَةِ أوْجُهٍ: فَطَبَقَةٌ يَعْبُدُونَهُ رَغْبَةً فى ثَوابِهِ، فَتِلْکَ عِبادَةُ الحُرَصآءِ، وَهُوَ الطَّمَعُ؛ وَآخَرُونَ يَعْبُدُونَهُ خَوْفاً مِنَ النّارِ، فَتِلْکَ عِبادَةُ العَبيدِ، وَهِىَ رَهْبَةٌ؛ وَلكِنّى أعْبدُهُ حُبّاً لَهُ ـ عَزَّ وجَلَّ ـ فَتِلْکَ عِبادَةُ الكِرامِ …»[12] : (بدرستى كه مردم،

خداوند ـ عزّوجلّ ـ را بر سه گونه عبادت مى‌كنند: طبقه‌اى او را از روى رغبت و ميل به ثوابش پرستش مى‌نمايند، پس آن عبادت آزمندان است و اين طمع مى‌باشد؛ و گروهى ديگر او را از روى ترس از آتش ]جهنّم [ مى‌پرستند، پس آن عبادت بردگان مى‌باشد و اين ترس و هراس است؛ وليكن من خداى ـ عزّ وجلّ ـ را بخاطر دوست داشتن او مى‌پرستم، كه اين عبادت بزرگواران مى‌باشد…)

اگر چه مستىِ عشقم خراب كرد، ولى         اساس هستى من، زين خراب، آباد است

معشوقا! اگر چه مستى عشق تو مرا از من گرفت و به نابودى و فنايم دست زد، باكى نيست؛ زيرا در اين خرابى است كه آبادى و رسيدن به كمالات معنوى و مقام خليفة اللّهى و عبوديّت حقيقى براى بنده حاصل مى‌شود. به گفته خواجه در جايى :

بغير آنكه بشد دين و دانش از دستم         دگر بگو، كه ز عشقت چه طَرْف بر بستم؟

اگر چه خرمنِ عمرم، غم تو داد به باد         به خاكِ پاىِ عزيزت، كه عهد نشكستم

چو ذرّه گرچه حقيرم، ببين به دولت عشق         كه در هواى رُخَت، چون به مهر پيوستم[13]

دلا! منال ز بيدادِ عشقِ يار، كه يار         تو را نصيب، همين كرده است و اين داده است

اى خواجه عاشق و دلباخته دوست! از جور و جفاى غم عشق يار ناله نكن، كه سزاوار نيست. بخواهد بگويد :

حافظ! ز خوب رويان، قسمت جز اين‌قدر نيست         گر نيستت رضايى، حكمِ قضا بگردان[14]

زيرا نصيب عاشق تا پيوستن به معشوق، جز سوختن و ساختن نمى‌باشد؛ در جايى مى‌گويد :

دلا! بسوز، كه سوز تو كارها بكند         دعاى نيم شبى، دفع صد بلا بكند

عتابِ يار پرى چهره، عاشقانه بكش         كه يك كرشمه، تلافىّ صد جفا بكند

ز ملك تا ملكوتش، حجاب بر گيرند         هر آن كه خدمتِ جامِ جهانْ نما بكند

بسوخت حافظ و بويى ز زلف يار نبرد         مگر دلالتِ اين دولتش، صبا بكند[15]

برو فسانه مخوان و فسون مدم حافظ!         كزين فسانه و افسون، مرا بسى ياد است

خواجه در بيت ختم از زبان محبوب خطاب به خود كرده و مى‌گويد: اين همه براى راه يافتن به وصال ما از اين طرف و آن طرف سخن مگو، خويش را آماده ديدارمان ساز، زيرا بسيار كسان با ما از اين گونه سخنها داشته‌اند و آنان رانپذيرفته‌ايم. خلاصه بخواهد بگويد: اى دوستان! معشوق نمى‌پذيردم چه بايدكنم؟

معاشران! ز حريفِ شبانه ياد آيد         حقوقِ بندگىِ مخلصانه ياد آريد

چو در ميان مراد آوريد دستِ اميد         ز عهد صُحبت ما، در ميانه ياد آريد

نمى‌خورند زمانى غمِ وفاداران         ز بى‌وفايى دورِ زمانه ياد آريد

به وقتِ مرحمت اى ساكنانِ صدرِ جلال!         ز روى حافظ و آن آستانه ياد آريد[16]

[1] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل417، ص307.

[2] ـ ديوان حافظ، چاش قدسى، غزل418، ص308.

[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل452، ص330.

[4] و 3 و 4 ـ اخلاص : 1 و 3 و 4.

[5]

[6]

[7] ـ شورى : 11.

[8] ـ بحار الانوار، ج94، ص243.

[9] ـ اسراء : 79.

[10] ـ دعاى بعد از نماز اميرالمومنين 7 و دعاى آل ياسين.

[11] ـ اقبال الاعمال، ص678.

[12] ـ وسائل الشيعه، ج1، ص46، روايت2.

[13] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل389، ص290.

[14] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل484، ص351.

[15] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل168، ص146.

[16] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل247، ص 200

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا