- غزل 20
تَعـالَى اللهِ! چه دولت دارم امشب كه آمد ناگهان دلدارم امشب
چو ديدم روى خوبش سجده كردم بِحَمْدِ الله! نكو كردارم امشب
نهالِ صبرم از وصلش برآورد زبختِ خويش برخوردارم امشب
براتِ ليلة القدرى به دستم رسيد از طالع بيدارم امشب
بر آن عزمم كه گر خود مىرود سر كه سرپوش از طبق بردارم امشب
كشد نقش اَنَا الحَق بر زمين خون چو منصور ار كشى بردارم امشب
تو صاحب نعمتى، من مستحّقم زكاتِ حُسن ده، خوش دارم امشب
همى ترسم كه حافظ محو گردد از اين شورى كه در سر دارم امشب
اين غزل نشان مىدهد كه خواجه درك شب قدر نصيبش گشته و به وصال تجلّيّات محبوب راه يافته (پس از آنكه عمرى انتظار آن را مىكشيده)، اظهار خوشحالى و شكر گذارى از اين عنايت عُظمى نموده، امّا اينكه اين وصال حالى بوده و بعد به فراق مبتلا گشته، و يا دوام داشته؟ چيزى نمىتوان استفاده نمود.
پيش از بيان ابيات اين غزل بايد توجّه نمود كه: 1 ـ گفتار خواجه، همانند بيانات الهى (سبحانه) و معصومين : بر طبق سخن گفتن عادى، و موافق فهم عمومى اجتماع است؛ وگرنه امكان ندارد حقائق را در غالب الفاظ در آورد، منتهى هر كس به قدر درك و فهم ايمانىاش از الفاظ چيزى مىفهمد. بطون قرآن و احاديث هم به همين حساب است؛ 2 ـ خداوند در كنار مظاهرش نمىباشد، با مظاهر و محيط به آنهاست. كتاب و سنّت بر اين بيان شاهد است؛ بنابراين، اگر خداوند بخواهد كسى را به عنايت وصال و قربش نايل سازد، او را از كنار به اين عنايت متنعّم نمىسازد، بلكه با او و موجودات برايش تجلّى خواهد كرد. 3 ـ او سبحانه را با ديده دل و نور ايمان مىتوان ديد، نه با ديده ظاهر؛ چنانكه احاديث و دعاها بر آن دلالت دارد. 4 ـ آنجايى كه مشاهده او (سبحانه) با ديده دل براى كسى حاصل شود، آنجا ديگر دوئيّتى نمىماند. دوئيّتِ ديد، تا زمانى است كه ديده ظاهر و مادّه بخواهد كار كند، آنجا كه ديده باطن و قلب و ايمان همه كاره شد، او را به او مىتوان ديد؛ كه: «يا مَنْ دَلَّ عَلى ذاتِهِ بِذاتِهِ.»[1] : (اى خدايى كه با ذات خود بر ذاتت راهنمايى!) و نيز: «إعْرِفُوا اللهَ
بِاللهِ.»[2] : (خدا را به خدا بشناسيد.) و همچنين: «بِکَ عَرَفتُکَ، وَأنْتَ دَلَلْتَنى عَلَيْکَ وَدَعَوْتَنى
إلَيْکَ، وَلَوْلا أنْتَ لَمْ أدْرِ ما أنْتَ.»[3] : (به تو، تو را شناختم، و تو مرا بر خودت رهنمون شده و
به سويت خواندى، و اگر تو نبودى نمىفهميدم كه چيستى.) مىگويد :
تَعالَى الله! چه دولت دارم امشب كه آمد ناگهان، دلدارم امشب
جمله «تعالَى الله» خواجه شاهد بر پيشگفتار ماست، بخواهد بگويد: اين گونه كه من بيان دولت ديدارم را مىكنم، نه آن گونه است كه به گفتار در آورم او (سبحانه) متعالىتر از اين است. خلاصه آنكه بخواهد بگويد: دولت ديدارم پس از انتظار تحقّق يافت. در جاى مىگويد :
ديدار شد ميسّر و بوس و كنار هم از بخت شكر دارم و از روزگار هم[4]
و در جايى ديگر مىگويد :
دوش، وقتِ سحر از غصّه نجاتم دادند واندر آن ظلمت شب، آب حياتم دادند
بى خود از شعشعه پرتوِ ذاتم كردند باده از جامِ تجلّىِ صفاتم دادند
چه مبارك سحرى بود و چه فرخنده شبى آن شب قدر كه اين تازه براتم دادند[5]
چو ديدم روىِ خوبش، سجده كردم بحمدالله، نكو كردارم امشب
چون ديدمش، در پيشگاهش سجده نمودم و آشنا به فنا و عبوديّت واقعى خويش گشتم، او را شكر گذارم كه مرا به مقام مخلَصيّت (به فتح لام) نايل ساخت؛ كه: «ألّلهُمَّ! وَاهْدِنا إلى سَوآءِ السَّبيلِ، وَاجْعَلْ مَقيلَنا عِنْدَکَ خَيْرَ مَقيلٍ، فى ظِلٍّ ظَليلٍ وَمُلْکٍ جَزيلٍ، فَإنَّکَ حَسْبُنا، وَنِعْمَ الوَكيلُ!»[6] : (بار خدايا! ما را به راه راست هدايت فرما، و آسايشگاه ما
را در نزد خود، بهترين آسايشگاه، در سايه جاودانى و مُلك با عظمتت قرار ده؛ كه تنها تو ما را كفايت مىكنى، و چه خوب وكيل و كارگزارى مىباشى!) در جايى مىگويد :
چو رويت، مهر و مَهْ تابان نباشد چو قدّت، سرو در بستان نباشد
چو لعل و لولوت در دلفروزى دُرِ دريا و لعلِ كان نباشد
به تو نسبت نباشد هيچ تن را نه تن، بالله كه مثلت جان نباشد[7]
و نيز در جايى مىگويد :
شاهدان، گر دلبرى زينسان كنند زاهدان را رخنه در ايمان كنند
هر كجا آن شاخِ نرگس بشكفد گُلْرُخانش، ديده نرگسْ دان كنند
عاشقان را بر سرِ خود حكم نيست هر چه فرمان تو باشد، آن كنند[8]
نهالِ صبرم از وصلش بر آورد ز بخت خويش، بر خوردارم امشب
وصال جانان، به صبرى كه در فراقش نمودم پايان داد. اين بخت و لطيفه الهى من بود، كه مرا سعادتمند به ديدارش نمود. در جايى مىگويد :
شَمَمْتُ رَوْحَ وِدادٍ، وَشِمْتُ بَرْقَ وِصال بيا، كه بوى تو را ميرم اى نسيم شمال!
أحادِياً بِجِمالِ الحَبيبِ! قِفْ إنْزِل كهنيست صبر جميلم، در اشتياق جمال[9]
براتِ لَيْلَةُ القَدْرى به دستم رسيد از طالع بيدارم امشب
دولت وصل يار و ديدار او ـكه به فناى من منتهى مىگشت و عمرى در انتظار آن بسر مىبردم ـ فرا رسيد، و آن براتى كه در شب قدر به بندگان خاصّ وعده داده شده است، به من نيز عنايت شد؛ كه: (لَيْلَةُ القَدْرِ خَيْرٌ مِنْ ألْفِ شَهرٍ)[10] : (شب قدر از هزار
ماه بهتر است.) اين طالع بيدار و بخت و لطيفه ازلىام بود كه مرا باز به نعمتِ (بَلى، شَهِدْنا)[11] : (بله، گواهى مىدهيم.) پس از (وَأشْهَدَهُمْ عَلى أنْفُسِهِمْ )[12] : (و آنان را بر
خود گواه گرفت.) موفّق و سربلند داشت، و به نعمتِ (سَلامٌ هِىَ حَتَّى مَطْلَعِ الفَجْرِ)[13] : (شب قدر، تا طلوع صبح، سلامت ] و امنيّت مطلق از هر بدى [ مىباشد.)
نايل نمود. به گفته خواجه در جايى :
روز هجران و شب فرقت يار آخر شد زدم اين فال و گذشت اختر و كار آخر شد
آن همه ناز و تنعّم كه خزان مى فرمود عاقبت، در قدمِ باد بهار آخر شد
بعد از اين، نور به آفاق دهم از دل خويش كه به خورشيد رسيديم و غبار آخر شد[14]
بر آن عزمم كه گر خود مىرود سر كه سر پوش از طبق بردارم امشب
كشد نقشِ اَنَا الحَقّ بر زمين خون چو منصور ار كشى بر دارم امشب
بر آن عزمم چنانكه غرق در اين ديدار شده و خود را از دست دادم، چون منصور پرده از اين حال و مشاهده برداشته و «أنَا الحَقّ» گويم، و به نيستى خود اقرار نموده و عالم را از آن با خبر سازم؛ اگرچه بر دارم كشند و خونم بريزند. اينجاست كه من اگر «أنَا الحقّ» نگويم، خونم بر زمين نقشِ «انا الحق» خواهد كشيد؛ زيرا كه حقّ نمى نمىپسندد با وجود خود، من و عالم نيز مطرح باشيم؛ كه : «كانَ اللهُ، وَلَمْ يَكُنْ مَعَهُ شَىْءٌ، وَالآنَ كَما كانَ.»[15] : (خدا بود و هيچ چيز با او نبود، و اكنون نيز چنان است.)، و به قول
خواجه نصيرالدين طوسى(ره): «در واقع اَنَا الحقّ گفتنِ منصور نيز نفى وجود خود بود، نه اثبات آن.»[16]
تو صاحب نعمتى، من مستحقّم زكاتِ حُسن ده، خوش دارم امشب
با اين بيت تقاضاى دوام ديدار خود را نموده و مىگويد: محبوبا! صاحبان نعمت را به زير دستان خود عناياتى است، هر جمال و كمالى كه در عالم مىباشد از آنِ تو است، حال كه به مشاهدهات مفتخرم نمودى ديگر بار مرا از ديدار خود كه عنايت فرمودى، محرومم مگردان. و به گفته خواجه در جايى :
مزن بر دل ز نوك غمزه تيرم كه پيش چشم بيمارت بميرم
نصابِ حُسن در حدِّ كمال است زكاتم ده، كه مسكين و فقيرم
قدح پر كن، كه من از دولت عشق جوانبختِ جهانم، گرچه پيرم
چنان پر شد فضاى سينه از دوست كه فكر خويش، گم شد از ضميرم[17]
همى ترسم كه حافظ محو گردد از اين شورى كه در سر دارم امشب
بيم آن دارم، شورى كه امشبم از ديدارت حاصل گشته، به نابودىام كشد. در نتيجه بخواهد بگويد :
ببرد از من قرار و طاقت و هوش بُتِ سنگينْ دلِ سيمينْ بَناگوش
نگارى چابكى، شوخى پرى وش حريفى مهوشى، تُركى قبا پوش
ز تاب آتشِ سوداى، عشقش بسان ديگ، دايم مىزنم جوش
چو پيراهن شوم آسوده خاطر گرش همچون قبا گيرم در آغوش[18]
[1] ـ بحار الانوار، ج94، ص243.
[2] ـ اصول كافى، ج1، ص85، روايت1.
[3] ـ اقبال الاعمال، ص67.
[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل457، ص334.
[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل173، ص150.
[6] ـ اقبال الاعمال، ص680.
[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل155، ص138.
[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل215، ص179.
[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 381، ص284.
[10] ـ قدر : 3.
[11] و 3 ـ اعراف : 172.
[13] ـ قدر : 5.
[14] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل202، ص170.
[15] ـ به رساله لقاء الله آقا ميرزا جواد ملكى تبريزى (رض) رجوع شود، و نيز شبيه به اين حديث در توحيدصدوق(ره). ص178، روايت 12، و همچنين در بحارالانوار، ج3، ص327، روايت 27 وجود دارد. وبحارالانوار، ج57، ص234 و 238 نيز ملاحظه شود.
[16] ـ اوصاف الاشراف معرّب، ص160.
[17] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل447، ص327.
[18] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل331، ص253.