- غزل 19
آفتاب از روى او شد در حجاب سايه را باشد حجاب از آفتاب
دست ماه و مِهْر بربندد به حسن ماهِ بى مِهرم، چو بگشايد نقاب
از خيالم باز نشناسد كسى گر در آغوشش ببينم شب به خواب
شاهدان مستور و مستان بىشكيب خانقه معمور و درويشان خراب
سوز مستان گر بداند محتسب هر دم از مِىْشان زَنَد بر آتش آب
خون دل در جام ديدم از سرشك آبرو برباد دادم از شراب
هر كه را از ديده باران نيست اشك زير دامان باد دارد چون حباب
از براى باده مىبايد زدن محتسب را حدّ بىحدِّ و حساب
حافظا! واعظ نصيحت، گو مكن تَركِ تُركان خطا، نبود صواب
معلوم مىشود خواجه را ديدارى با محبوب بوده و سپس مهجور از آن گشته در مقام بازگويى مشاهدات گذشته و اظهار اشتياق آن بر آمده و به گفتار عاشقانه اين غزل پرداخته. مىگويد :
آفتاب، از روى او شد در حجاب سايه را باشد حجاب از آفتاب
محبوبم چون تجلّى نمايد، آفتاب، كه به نور آن موجودات آشكار مىشوند، از نور جمالش در حجاب خواهد شد؛ زيرا همه خلائق كه خورشيد يكى از آنهاست به منزله سايه او به حساب مىآيند (همان گونه كه سايه بودنِ سايه به نور آفتاب مىباشد) بخواهد بگويد: تمامى موجودات تا هنگامى مىتوانند خود نمايى داشته باشند، كه محبوب من تجلّى نكرده، و چون او تجلّى كند تمامى آنها جز سايه و حجابى نيستند؛ كه: «يا مَنِ اسْتَوى بِرَحْمانِيَّتِهِ! فَصارَ العَرْشُ غَيْباً فى ذاتِهِ، مَحَقْتَ الآثارَ بِالآثارِ، وَمَحَوْتَ الأغْيارَ بِمُحيطاتِ أفْلاکِ الأنْوارِ.»[1] : (اى خدايى كه با صفت رحمانيّتت ] بر تمام
موجودات [ احاطه نموده و چيره گشتى! و در نتيجه، عرش ]و موجودات [ در ذاتت پنهان گشت، آثار مظاهر را با آثار خود از بين برده، و اغيار را با افلاك انوار احاطه كنندهات محو نمودى.) و به گفته خواجه در جايى :
ساقى! بيا كه يار ز رُخ پرده بر گرفت كارِ چراغِ خلوتيان باز در گرفت
آن شمعِ سرْ گرفته، دگر چهره بر فروخت و آن پير سالخورده، جوانى ز سر گرفت
هر سَرْوْ قد كه بر مَه و خور جلوه مىفروخت چون تو در آمدى، پىِ كار دگر گرفت[2]
دست ماه و مهر بر بندد به حُسن ماه بى مهرم، چو بگشايد نقاب
محبوب، با من بى مهر است و چهره نمىگشايد، و چنانچه نقاب از رخ بر افكند، حُسنش دست مهر (خورشيد) و ماه را خواهد بست و عاشقانش جز به او نخواهند نگريست؛ كه: «يا مَنْ تَجلّى بِكَمالِ بَهآئِهِ! فَتَحَقَّقَتْ عَظَمَتُهُ الإسْتِواءَ، كَيْفَ تَخْفى وَأنْتَ الظّاهِر؟! أمْ كَيْفَ تَغيبُ وَأنْتَ الرَّقيبُ الْحاضِرُ؟ اِنَّکَ عَلى كُلِّ شَىْءٍ قَديرٌ، وَالْحَمْدُلِلّهِ وَحْدَهُ.»[3] : (اى خدايى كه
با نهايت زيبايى و فروغ جلوه نمودى تا اينكه عظمتت تمام مراتب وجود را فرا گرفت! چگونه پنهانى با آنكه تنها تو آشكارى؟ يا چگونه غايبى در صورتى كه فقط تو مراقب و حاضر هستى؟ همانا تو بر هر چيز توانايى، و سپاس مخصوص خداوند يكتاست.) و به گفته خواجه در جايى :
شراب خورده و خوى كرده، كى شدى بهچمن كه آب روى تو آتش در ارغوان انداخت
به يك كرشمه كه نرگس ز خود فروشى كرد فريبِ چشم تو، صد فتنه در جهان انداخت
ز شرم آنكه به روى تو نسبتش كردند سَمَن به دست صبا خاك در دهان انداخت[4]
از خيالم باز نشناسد كسى گر در آغوشش ببينم شب به خواب
چنانچه محبوبم را در عالم خواب (كه قطع تعلّق از عالم طبيعت مىكنم) مشاهده نمايم، به نيستى خود توجّه خواهم نمود، و از من اهل كمال و ملكوتيان جز صورت خيالى نخواهند ديد تا بشناسندم.
شاهدان مستور ومستان بىشكيب خانقه معمور و درويشان خراب
مىخواهد بگويد: چه شده كه محبوب متجلّى به اسماء و صفاتم، با آنكه دريغى از ديدارش براى عُشّاق خود ندارد، مستان مشاهدات او باز در بىصبرى بسر مىبرند؟ و چه شده كه عالم با حُسن و جمال دلدار آباد است، ولى اهل دل باز در خرابى و ناراحتى بسر مىبرند و از تجلّى، تجلّى ديگر و از حسنى، حسن ديگر را طالبند؟ بخواهد با اين بيان بگويد: محبوبا! اگر باز اشتياق به ديدار ديگرت دارم، علّت آن است كه حسن تو را پايانى نمىباشد. به گفته خواجه در جايى.
خدا چو صورت ابروىِ دلرباى تو بست گشادِ كار من اندر كرشمههاى تو بست
هزار سروِ چمن را به خاك راه نشاند زمانه، تا قَصَبِ زَرْكشِ قباىِ تو بست
مرا و مرغ چمن را ز دل ببرد آرام سحر گهان، كه دلِ هر دو در نواى تو بست[5]
و در جايى ديگر مىگويد :
رواقِ منظر چشم من آشيانه توست كرم نما وفرود آ، كه خانه، خانه توست
به لطف خال و خط از عارفان ربودى دل لطيفههاى عجب، زير دام و دانه توست
من آن نِيَم كه دهم نقد دل به هر شوخى دَرِ خزانه به مُهر تو و نشانه توست[6]
سوزِ مستان گر بداند محتسب هر دم از مِى شان زند بر آتش آب
اگر زاهد، و يا كسانى كه ما را از باده و ذكر دوست منع مىكنند، از آتش درونى مستان و هجران كشيدگان جمال او آگاه شوند، هر لحظه با ذكر و ياد محبوبشان، آبى بر آتش درونى آنان خواهند پاشيد و از آزارشان دست خواهند كشيد. بخواهد بگويد :
زبان خامه ندارد سَر بيانِ فراق وگرنه شرح دهم با تو داستان فراق
چگونه باز كنم بال در هواى وصال؟ كه ريخت مرغِ دلم پر در آشيان فراق
ز سوز شوق، دلم شد كباب دور از يار مدام، خون جگر مىخورم ز خوانِ فراق[7]
و بگويد :
ساقيا! برخيز و در ده جام را خاك بر سر كن غمِ ايّام را
دودِ آه سينه سوزان من سوخت اين افسردگان خام را
با دل آرامى مرا خاطر خوش است كز دلم يكباره برد آرام را[8]
خون دل، در جام ديدم از سرشك آبرو بر باد دادم از شراب
عمرى است در هجر محبوب بسر مىبرم و براى رسيدن به شراب مشاهداتش خونين دل گشتم و آن را به اشك تبديل نموده و در جام ديدگان فرو ريخته و افشاندم، تا شايد باز ديدارم حاصل شود، ولى افسوس! كه آن هم كارى براى پايان فراقم ننمود، بلكه سبب فاش شدن سرّ درونىام بر دشمنانم گشت و دانستند مرا با ديدار و عشقش سر و كارى مىباشد. در جايى مىگويد :
از خون دل نوشتم نزديك يار نامه : اِنّى رَأَيْتُ دَهْراً مِنْ هِجْرِکَ القِيامَة
دارم من از فراقت، در ديده صد علامت لَيْسَتْ دُمُوع عَيْنى، هذِى لَنَا العَلامَة
حال درونِ ريشم، محتاج شرح نبود خود مىشود محقّق، از آب چشم نامه[9]
با اين همه :
هر كه را از ديده باران نيست اشك زير دامان، باد دارد چون حُباب
بخواهد بگويد: هر عاشقى كه در فراق معشوقش از ديده اشك نبارد عاشق نيست و به خود خواهى مبتلا و گرفتار است، طالب دوست، دامن عصيان و غبارهاى بين خود و محبوب را به سرشك ديدگان مىشويد تا چشم دلش به جمال بىمثال او روشن شود؛ كه: «ألبُكآءُ سَجِيَّةُ المُشْفِقينَ.»[10] : (گريستن، شيوه و منش
هراسناكان از خداست.) و نيز: «ألبُكآءُ مِنْ خَشْيَةِ اللهِ مِفْتاحُ الرَّحْمَةِ.»[11] : (گريستن از ترس
] عظمت [خدا، كليد رحمت است.) و به گفته خواجه در جايى :
از ديده، خونِ دل همه بر روى ما رود بر روى ما، ز ديده ندانم چه ها رود
ما در درون سينه، هوايى نهفتهايم بر باد اگر رود سَرِ ما، ز آن هوا رود
ما را به آب ديده، شب و روز ماجراست زين رهگذر، كه بر سر كويش چرا رود[12]
از براى باده، مىبايد زدن محتسب را حد بىحدّ و حساب
كسانى كه ما را از مى و مراقبه جمال محبوب و توجّه به فطرت منع مىكنند و مستحق حدّ خوردن مىدانند، خود بايد حدّ بى حساب را بپذيرند، كه چرا خلاف طريقه فطرت قدم بر مىدارند، و حال آنكه بر آن خلق شده و امر به تبعيّت از آن شدهاند؛ كه: (فَأقِمْ وَجْهَکَ لِلدّينِ حَنيفاً، فِطْرَتَ اللهِ الَّتى فَطَرَ النّاسَ عَلَيْها، لا تَبْديلَ لِخلْقِ اللهِ، ذلِکَ الدّينُ القَيِّمُ، وَلكِنَّ أكْثَرَ النّاسِ لا يَعْلَمُونَ )[13] : (پس استوار و مستقيم، روى و تمام
وجود خود را به سوى دين برپا دار، همان سرشت خدايى كه همه مردم را بر آن آفريد، تغيير و تبديلى در آفرينش خدا نيست، اين همان دين استوار است، وليكن بيشتر مردم ] از اين حقيقت [ آگاه نيستند.) و به گفته خواجه در جايى :
خدا را اى نصيحت گو! حديث از مطرب و مى گو كه نقشى در خيال ما، از اين خوشتر نمىگيرد
نصيحت كم كن و ما را به فرياد دف و نى بخش كه غير از راستى، نقشى در اين جوهر نمىگيرد
نصيحتگوى رندانرا،كه با حكمخدا جنگاست دلش بس تنگ مىبينم، چرا ساغر نمىگيرد؟
من اين دلقِ ملمّع را بخواهم سوختن روزى كه پير مى فرو شانش، به جامى بر نمىگيرد[14]
حافظا! واعظ، نصيحت گو مكن تَرْکِ تُركانِ خَطا نبود صواب
اى خواجه! به واعظ بگو: ما را كم نصيحت بنما كه مى ننوشيد و از جمال فطرت چشم بپوشيد؛ زيرا توجّه به آن ننمودن، كناره گرفتن از صراط مستقيم عبوديّت و به ملكوت جهان و اسماء و صفات او نظر نداشتن، و بر خلاف راه صواب مىباشد؛ كه: (بَلِ اتَّبَعَ الَّذينَ ظَلَمُوا أهْوآئَهُمْ بِغَيْرِ عِلْمٍ، فَمَنْ يَهْدى مَنْ أضَلَّ اللهُ؟! وَما لَهُمْ مِنْ ناصرينَ، فَأقِمْ وَجْهَکَ لِلدّينِ حَنيفاً، فِطْرَتَ اللهِ …)[15] : (بلكه ستمكاران، بدون دانش و آگاهى، از
خواهشهاى نفسانى خود پيروى مىكنند. پس چه كسى مىتواند آن را كه خداوند گمراه نموده، هدايت كند؟! و براى آنان ياورانى نخواهد بود. پس استوار و مستقيم، روى و تمام وجود خود را به سوى دين برپا دار، همان سرشت خدايى…) به گفته خواجه در جايى :
صراحى مىكشم پنهان و مردم دفتر انگارند عجب كز آتش اين زرق، در دفتر نمىگيرد
ميان گريه مىخندم، كه چون شمع اندر اينمجلس زبان آتشينم هست، امّا در نمىگيرد
چه خوش صيد دلم كردى، بنازم چشم مستت را! كه كس آهوى وحشى را، از اين خوشتر نمىگيرد[16]
[1] ـ اقبال الاعمال، ص350.
[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل103، ص106.
[3] ـ اقبال الاعمال، ص350.
[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل99، ص102.
[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل47، ص69.
[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل102، ص105.
[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل364، ص273.
[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل13، ص46.
[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل504، ص363.
[10] ـ غرر و درر موضوعى، باب البكاء ص37.
[11] ـ غرر و درر موضوعى، باب البكاء، ص37.
[12] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل122، ص117.
[13] ـ روم : 30.
[14] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل184، ص157.
[15] ـ روم 29 و 30.
[16] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل184، ص157.