• غزل  18

گفتم:اى‌سلطان‌خوبان! رحم‌كن بر اين غريب         گفت: در دنبال دل، رَهْ گم كند مسكين غريب

گفتمش :بنشين زمانى.گفت:معذورم بدار         خانهْپروردى،چه‌تاب آرد غمِچندين غريب

خُفتهْبر سنجابِ راحتْ نازنينى را چه غم         گر زخار و خاره سازد، بستر و بالين غريب؟!

اى‌كه‌در زنجير زلفت،جاىِ چندين‌آشناست!         خوش‌فتاد آن‌خال‌مشكين‌بر رُخ‌رنگين‌غريب

بس غريب‌افتاده‌است آن مورِ خط گِرْدِ رُخت         گرچه نبود در نگارستان،خطِ مشكين غريب

مى‌نمايد عكسِ مِىْ در رنگ روى مَهْوَشت         همچو برگ ارغوان،بر صفحه‌نسرين غريب

گفتم: اى شام غريبان، طُرّه شبرنگ تو!         در سحرگاهان،حذر كن‌چون‌بنالد اين‌غريب

باز گفتم: ماه من! آن عارضِ گلگون مپوش         ورنه‌خواهى‌ساخت ما را،خسته ومسكين‌غريب

گفت: حافظ! آشنايان در مقام حيرتند         دور نبود، گر نشيند خسته و غمگين غريب

امثال اين غزل را از خواجه مى‌توان غزل گفتگو نام نهاد، گويا پس از وصال، گرفتار هجران گشته با اين گفتار عاشقانه، مى‌خواسته با معشوق بگويد :

منم غريب ديار و تويى غريب نواز         دمى به حال غريبِ ديار خود پرداز

به هر كمند كه خواهى، بگير و بازم بند         به شرط آنكه ز كارم، نظر نگيرى باز

بر آستان خيال تو مى‌دهم بوسه         بر آستين وصالت چو نيست دستِ نياز

گَرَم‌چو خاكِزمين،خوار مى‌كنى‌سهل‌است         خرام ميكن و بر خاكْ سايه مى‌انداز

خيالِ قدّ بلند تو مى‌كند دل من         تو دست كوته من بين و آستين دراز[1]

مى‌گويـد  :

گفتم اى‌سلطان خوبان! رحم كن‌بر اين‌غريب         گفت: در دنبال دل، رَهْ گم كند مسكين غريب

با حضرت دوست گفتم: اى پادشاه خوبان! هر كه از ديدار تو دور افتاد به غربت مبتلا گشته، بر من ترحّم نما و به وصال خود راهم ده؛ كه: «فَارْحَمْ فِى هذِهِ الدُّنْيا غُرْبَتى.»[2] : (و بر غربت من در اين دنيا رحم آر.) و نيز: «ألدُّنيا دارُ الغُرَبآءِ وَمَوْطِنُ

الأشْقِيآءِ.»[3] : (دنيا، خانه غريبان، و جايگاه بدبختان است.) در جوابم گفت: آرى چنين

است، آنان كه در پى تعلّقات بشرى و هواهاى نفسانى خود باشند، راه فطرت : (فِطْرتَ اللهِ الَّتى فَطَرَ النّاسَ عَلَيْها، لا تَبْديلَ لِخَلْقِ اللهِ)[4] : (همان سرشت خدايى كه همه

مردم را بر آن آفريد، تغيير و تبديلى در آفرينش خدا نيست.) را از دست دهند و از محبوب محجوب شوند؛ كه: (يا أيُّهَا الَّذين آمَنُوا عَلَيْكُمْ أنْفُسَكُمْ لا يَضُرُّكُمْ مَنْ ضَلَّ، إذَا اهْتَدَيْتُمْ )[5] : (اى كسانى كه ايمان آورده‌ايد! مواظب خود باشيد، وقتى شما راه يافته و

رهنمون شديد، هيچ شخص گمراهى نمى‌تواند به شما آسيب رساند.) و نيز: «عَجِبْتُ لِمَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ، كَيْفَ يَأنَسُ بِدارِ الدُّنِيا.»[6] : (در شگفتم كسى كه خود را شناخت، چگونه به دار

دنيا اُنس مى‌گيرد؟)

و ممكن است مصرع دوّم استفهام باشد، بخواهد از زبان محبوب بگويد: آيا احتمال دارد كسى كه در پى دل است، دلبر را نيافته و به غربت گرفتار باشد؟ كه: «مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ، عَرَفَ رَبَّهُ.»[7] : (هر كس خود را شناخت، پروردگارش را شناخته.) و نيز «نالَ

الفَوزَ الأكْبَرَ مَنْ ظَفَرَ بِمَعْرِفَةِ النَّفْسِ.»[8] : (هر كه به معرفت و شناخت نَفْس خويش كامياب

شد، به رستگارى بزرگ نايل آمده.)

و ممكن است بخواهد از زبان معشوق بگويد: آن كس كه به دنبال دل رود، به حيرت مبتلا خواهد شد و راه را گم مى‌كند؛ كه: «ألْمَعْرِفَةُ دَهَشٌ، وَالخُلُوُّ مِنْها غَطَشٌ.»[9]  :

(معرفت و شناخت ] حضرت حقّ سبحانه، مايه [، حيرت و سرگشتگى، و نداشتن آن ]موجب [ تاريكى و ظلمت است.) و به گفته بابا طاهر :

اگر دل دلبر و دلبر كدام است         وگر دلبر دل و دل را چه نام است

دل و دلبر به هم آميخته وينم         نذونم دل كه و دلبر كدام است[10]

و يا معناى مصرع اين باشد كه محبوب گفت: با تجلّى خود دل از تو ستانده‌ام امّا تو باز آن‌را مى‌جويى، و در پى آن مى‌روى، راه را گم خواهى كرد و به غربت مبتلا مى‌گردى، نيك بنگر دل برنده را همان دلبر خواهى يافت؛ كه: «قُلُوبُ العِبادِ الطّاهِرَةُ مَواضِعُ نَظَرِ اللهِ سُبْحانَهُ؛ فَمَنْ طَهَّرَ قَلْبَهُ، نَظَرَ إلَيْهِ.»[11] : (دلهاى پاك بندگان، جايگاههاى نظر

خداوند سبحان است، پس هركس دلش را پاك كند، خدا به او نظر خواهد كرد.)

گفتمش: بنشين زمانى، گفت: معذورم بدار         خانه پروردى،چه‌تاب آرد غم چندين غريب

با دوست گفتم: اندكى صبر كن تا جمالت را خوب ببينم؛ كه: «فَقَدِ انْقَطَعَتْ إلَيْکَ هِمَّتى، وَانْصَرَفَتْ نَحْوَکَ رَغْبَتى؛ فَأنْتَ لا غَيْرُکَ مُرادى، وَلَکَ لا لِسِواکَ سَهَرى وَسُهادى، وَلِقآئُکَ قُرَّةُ عَيْنى، وَوَصْلُکَ مُنى نَفْسى، وَإلَيْکَ شَوْقى، وَفى مَحَبَّتِکَ وَلَهى، وَإلى هَواکَ صَبابَتى، وَرِضاکَ بِغْيَتى، وَرُويَتُکَ حاجَتى، وَجِوارُکَ طَلِبَتى، وَقُرْبُکَ غايَةُ سُوْلى.»[12] : (توجّهم از همه گسسته و تنها به تو

پيوسته، و ميل و رغبتم تنها به سوى تو منصرف گشته، پس تويى مقصودم نه غير تو، و تنها براى توست شب بيدارى و كم خوابى‌ام، و لقايت نور چشم، و وصالت تنها آرزوى جانم و شوقم منحصر به تو، و شيفتگى‌ام در محبّتت، و سوز و حرارت عشقم براى دوستى توست، و خشنوديت تنها مقصودم، و ديدارت حاجتم، و جوار تو خواسته‌ام، و نزديكى به تو نهايت خواهشم مى‌باشد.)

گفت: ناز پرورده‌اى چون من، كِى تحمّلِ غمهاى غربا را خواهد داشت؟! كه : «إلهى! أنْتَ الغَنِىُّ بِذاتِکَ أنْ يَصِلَ إلَيْکَ النَّفْعُ مِنْکَ، فَكَيْفَ لا تَكُونُ غَنِيّاً عَنّى؟!»[13] : (معبودا! تو،

بى نيازى از اينكه نفعى از سوى خود به خودت برسد، پس چگونه از من بى‌نياز نباشى؟!) زيرا :

به چشم كرده‌ام ابروىِ ماه سيمايى         خيال سبز خطى، نقش بسته‌ام جايى

زمام دل به كسى داده‌ام منِ مسكين         كه نيستش به كس از تاج و تخت پروايى

سرم ز دست شد و چشم انتظارم سوخت         در آرزوىِ سر و چشم مجلس آرايى[14]

خُفتهْ بر سنجابِ راحتْ نازنينى را چه غم         گر ز خار و خاره سازد بستر و بالين غريب

آنان كه بر بستر راحت آرميده و درد و رنج نچشيده‌اند، خبرى از غربا كه بر خار و خاره و ناراحتى بسر مى‌برند، ندارند، سخنى است بر طريق گفتار عشّاق مجازى، وگرنه كى او را خبر بندگانش نباشد، خلاصه بخواهد با اين دو بيت اشاره به ناراحتيهاى خود در روزگار هجرانش نموده و بگويد: «إلهى: نَفْسٌ أعْزَزْتَها بِتَوْحيدِکَ، كَيْفَ تُذِلُّها بِمَهانَةِ هِجْرانِکَ؟!»[15] : (معبودا! نَفْسى را كه با توحيدت گرامى داشتى، چگونه با

پستى هجرانت خوارش مى‌گردانى؟!) و بگويد :

بيا و كشتىِ ما در شطِ شراب انداز         غريو و ولوله در جان شيخ و شاب انداز

ز كوى ميكده بر گشته‌ام ز راه خطا         مرا دگر ز كرم در رَهِ صواب انداز

اگر چه مست و خرابم، تو نيز لطفى كن         نظر بر اين دلِ سرگشته خراب انداز[16]

اى كه در زنجير زلفت، جاى چندين آشناست!         خوش فتاد آن خال مشكين، بر رخ رنگين غريب

اى محبوبى كه آشنايان را به دام زلف و كثرات خويش مبتلا ساخته‌اى، به گفته خواجه در جايى :

زلفت هزار دل به يكى تار مو ببست         راه هزار چاره گر از چار سو ببست

تا عاشقان به بوى نسيمش دهند جان         بگشود نافه و دَرِ هر آرزو ببست[17]

آن خال مشكين و تجلّى خاصّ كه بر جمال دارى، غريب افتاده است و كسى نمى‌تواند از آن بهره‌اى برد. كنايه از اينكه: مرا از ديدار و تجلّياتت بهره‌مند نما، در جايى مى‌گويد :

رواقِ منظرِ چشمِ من، آشيانه توست         كرم نما و فرود آ، كه خانه خانه توست

به لطف خال و خط از عارفان ربودى دل         لطيفه‌هاىِ عجب، زير دامِ و دانه توست

به تن، مقصّرم از دولت ملازمتت         ولى، خلاصه جان، خاك آستانه توست

تو خود چه لُعبتى اى شهسوار شيرين كار!         كه توسنى چو فلك، رامِ تازيانه توست[18]

لذا باز مى‌گويد :

بس غريب افتاده است آن مورِ خطْ گِردِ رُخت         گرچه نبود در نگارستان، خطِ مشكين غريب

معشوقا! اگر چه در نگارستانِ عالم، جمالهاى با طراوت زياد است، ولى جمال تو كجا و آنها كجا؟ جمال با طراوت و نشاط انگيزت غريب افتاده و كسى از آن بهره نمى‌گيرد. خلاصه بخواهد بگويد، مرا از دام توجّه به كثرات خارج كن، تا با ملكوتشان در كثرت و با كثرت مشاهدات نمايم؛ كه: «أنْتَ الَّذى لا إله غَيْرُکَ، تَعَرَّفْتَ لِكُلِّ شَىْءٍ، فَما جَهِلَکَ شَىْءٍ، وَأنْتَ الَّذى تَعَرَّفْتَ إلَىَّ فى كُلِّ شَىْءٍ فَرَأيْتُکَ ظاهِراً فى كلِّ شَىْءٍ، وَأنْتَ الظّاهِرُ لِكُلِّ شَىْءٍ.»[19] : (تويى كه معبودى جز تو نيست، خودت را به هر چيز شناساندى و

لذا هيچ چيز به تو جاهل نيست، و تويى كه خودت را در هر چيز به من شناساندى و در نتيجه تو را در هر چيز آشكار ديدم، و تويى كه براى هر چيزى آشكار و پيدايى.) و به گفته خواجه در جايى :

مخمورِ جامِ عشقم، ساقى! بده شرابى         پر كن قدح، كه بى‌مى، مجلس ندارد آبى

عشق رُخ چو ماهش، در پرده راست نايد         مطرب! بزن نوايى، ساقى! بده شرابى

در انتظار رويت، ما و اميدوارى         وز عشوه لبانت، ما و خيال و خوابى[20]

مى نمايد عكسِ مى، در رنگِ روى مَهْوَشت         همچو برگ ارغوان، بر صفحه نسرين غريب

دلبرا! جمال بر افروخته و مهوشت به مستى عاشقان و بى‌خود نمودنشان عنايتى خاص دارد، افسوس كه آن غريب افتاده و كسى را اجازه نمى‌دهى تا به آن نظر نمايد! رخسار زيبايت در غريبى به برگ ارغوانى و سرخ مى‌ماند كه بر صفحه گل سپيد نسرين واقع است، كنايه از اينكه: تا كى از ديدار زيبايت محروم بمانم؛ كه : «إلهى! مَنِ الَّذى نَزَلَ بِکَ مُلْتَمِساً قِراکَ، فَما قَرَيْتَهُ؟! وَمَنِ الَّذى أناخَ بِبابِکَ مُرْتَجِياً نَداکَ، فَما أوْلَيْتَهُ؟! أيَحْسُنُ أنْ أرْجِعَ عَنْ بابِکَ بِالخَيْبَةِ مَصْرُوفاً، وَلَسْتُ أعْرِفُ سِواکَ مَوْلىً بِالإحْسانِ مَوْصُوفاً؟!»[21]  :

(معبودا! كيست كه به التماس پذيرايى‌ات بر تو فرو آمد و تو ميهمانى‌اش ننمودى؟! و كيست كه به اميد بخششت به درگاه تو مقيم شد و به او احسان ننمودى؟! آيا سزاوار است به نوميدى از درگاهت برگردم با آنكه جز تو مولايى كه موصوف به احسان باشد، نمى‌شناسم؟!) و به گفته خواجه در جايى :

روزگارى است كه دل، چهره مقصود نديد         ساقيا! آن قدحِ آينهْ كردار بيار

كام‌جان،تلخ شد از صبر كه‌كردم بى‌دوست         خنده‌اى زآن لبِ شيرينِ شكرْ بار بيار

دلق حافظ به چه ارزد، به مى‌اش رنگين كن         وآنگهش مست وخراب، از سر بازار بيار[22]

گفتم: اى شام غريبان طرّه شبرنگ تو!         در سحرگاهان حذر كن،چون بنالد اين غريب

با دوست گفتم: اى كه زلف سياه و ظلمت كثراتت براى من چون شب ظلمانى غريبان مى‌باشد (كه چراغى ندارند تا به نورش استضائه كنند) و در رنج و تعب هجرانت قرار گرفته و بسر مى‌برم و نمى‌توانم به ملكوتشان راه يابم! هرچه زودتر مرا از اين ناراحتى نجات بخش، و راضى مباش كه در هنگام سحر سخنى كه رضاى تو در آن نيست (گفتار گله آميز) از من صادر شود. در جايى مى‌گويد :

دارم از زلف سياهت گله چندان،كه مپرس         كه چنان زو شده‌ام بى سر و سامان، كه مپرس

كس به امّيد وفا، ترك دل و دين مكناد         كه چنانم من از اين كرده پشيمان، كه مپرس

گفتمش: زلف، به كينِ كه گشادى؟ گفتا :         حافظ! اين قصّه دراز است، به قرآن كه مپرس[23]

باز گفتم: ماه من! آن عارضِ گلگون مپوش         ورنه خواهى ساخت‌ما را خسته ومسكين غريب

اكتفا به سخن گذشته نكردم و مجدّداً محبوب را گفتم: كه جمال نورانى و بر افروخته خود را از من مپوشان، وگرنه خسته خاطر و تهيدست از ديدار، و به غربت و دورى خود مبتلايم خواهى نمود. به گفته خواجه در جايى :

روز و شب خوابم نمى‌آيد به چشمِ مِىْ پرست         بس كه در بيمارىِ هجرِ تو گريانم چو شمع

سر فرازم كن شبى از وصل خود اى ماه رو!         تا منوّر گردد از ديدارت ايوانم چو شمع

همچو صبحم يك نَفَس باقى است بى ديدارِ تو         چهره بنما دلبرا! تا جان بر افشانم چو شمع[24]

گفت: حافظ! آشنايان در مقام حيرتند         دور نبود، گر نشيند خسته و غمگين غريب

پس از آن همه گفتار، دوست مرا گفت: چرا اين همه از محروميّت خود سخن مى‌گويى، وقتى آشنايان درگاهِ ما، در مقام حيرت باشند، و از ديدارى، ديدارى ديگر طلبند، بعيد نيست تو غريب، در غم هجران و خستگى ايّام فراق به سر برى، در جايى مى‌گويد :

ما ز ياران، چشمِ يارى داشتيم         خود غلط بود، آنچه ما پنداشتيم

تا درختِ دوستى، كى بَر دهد         حاليا رفتيم و تخمى كاشتيم

گفتگو، آيين درويشى نبود         ورنه با تو، ماجراها داشتيم

گفت: خود دادى به ما دل حافظا!         ما محصِّل بر كسى نگماشتيم[25]

[1] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل310، ص240.

[2] ـ اقبال الاعمال، ص73.

[3] ـ غرر و درر موضوعى، باب الدنيا، ص106.

[4] ـ روم: 30.

[5] ـ مائده : 105.

[6] ـ غرر و درر موضوعى، باب الدنيا، ص112.

[7] ـ غرر و درر موضوعى، باب معرفة النفس، ص387.

[8] ـ غرر و درر موضوعى، باب المعرفة، ص244.

[9] ـ غرر و درر موضوعى، باب المعرفة، ص243.

[10] ـ ديوان بابا طاهر عريان، (تلفيقى از سيد يحيى برقعى) ص7.

[11] ـ غرر و درر موضوعى، باب القلب، ص326.

[12] ـبحار الانوار، ج94، ص148.

[13] ـ اقبال الاعمال، ص349.

[14] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل540، ص387.

[15] ـ بحار الانوار، ج94، ص144.

[16] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل313، ص242.

[17] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل37، ص62.

[18] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل102، ص105.

[19] ـ اقبال الاعمال، ص350.

[20] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل587، ص421.

[21] ـ بحار الانوار، ج94، ص144.

[22] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل292، ص228.

[23] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل322، ص248.

[24] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل361، ص272.

[25] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل442، ص324.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا