- غزل 16
تا جمالت عاشقان را زد به وصل خود صَلا جان و دل افتادهاند از زلف و خالت در بلا
آنچه جان عاشقان از دست هجرت مىكشد كس نديده در جهان جز كُشتگان كربلا
تُرك ما گر مىكند رندىّ و مستى، جان من! ترك مستورىّ و زهدت كرد بايد اَوّلا
وقت عيش و موسم شادىّ و هنگام گل است پنج روزْ ايامِ عشرت را غنيمت دان دلا!
حافظا! گر پاىْ بوس شاه، دستت مىدهد يافتى در هر دو عالم، رُتبت و عِزّ و علا
خواجه در اين غزل از سختى هجران پس از ديدار سخن رانده و مىگويد :
تا جمالت عاشقان را زَد به وصلِ خود صَلا جان و دل افتادهاند از زلف و خالت در بلا
محبوبا! ما به خود نمىتوانستيم عشقت را اختيار نماييم. جمال و جذبه حسن تو بود كه با زبان بىزبانى فرياد سر مىداد كه زيبايى از آنِ من است، به من عشق ورزيد. و چون نظارهات كرديم، عاشقت گشتيم و به كشاكش جمال و جلالت مبتلا گرديديم؛ از طرفى زلف و عالم كثرت ما را از ديدارت جدا مىنمود، و از طرفى خال و عالم ملكوت ما را به تو راهنما مىشدند. حال، بگو چگونه مىتوانيم همواره قربت را خريدار بوده و انس دائمى با تو داشته باشيم مگر آنكه بكلّى از خويش برهيم و در توفانى گرديم؟! بخواهد بگويد: «إلهى! إنَّ القَضآءَ وَالقَدَرَ يُمَنّينى، وَإنَّ الهَوى بِوَثآئِقِ الشَّهْوَةِ أَسَرَنى؛ فَكُنْ أَنْتَ النَّصيرَ لى حَتَّى تَنْصُرَنى وَتُبَصِّرَنى.»[1] : (معبودا! بدرستى كه قضا و قدر مرا
به آرزو وا مىدارند، و هوا و هوس با بندهاى استوارِ خواهش نفسانى اسيرم نموده، پس تو خود ياورم باش تا اينكه مرا كامياب و بينا دل گردانى.) در جايى مىگويد :
اى بردهْ نَرْدِ حسن ز خوبانِ روزگار قدَّت براستى، چو سَهى سرو جويبار
داديم دل به دست خط و خال و زلف تو از دست هر سه، تا چه كشد اين دل فكار
عشقت چو در سراچه دل خانه گير شد زين در اگر بدر شوم، آيم به اضطرار[2]
آنچه جان عاشقان از دست هجرت مىكشد كس نديده در جهان جز كُشتگانِ كربلا
معشوقا! عاشقانت در فراقت چنان در سوز و گداز بسر مىبرند، كه كسى جز حسين 7 و ياران او (رضوان الله تعالى عليهم اجمعين) اين سوز و گداز عاشقانه را نديدهاند.
اين بيت بيانگر آن است كه كشتگان كربلا براى رسيدن به ديدار او سبحانه سوختند و جان در عشقش باختند. شايد اشاره باشد به انتظار كشيدن شهداى كربلا پس از نشان دادن حضرت سيّد الشهداء 7 مقام آنان را در بهشت و بىصبرى ايشان براى رسيدن به آن؛ كه «فَكانَ الرَّجُلُ يَسْتَقْبِلُ الرِّماحَ وَالسُّيُوفَ بِصَدْرِهِ وَوَجْهِهِ لِيَصِلَ إلى مَنْزِلَتِهِ مِنَ الجَنَّةِ.»[3] : (در نتيجه هريك از ياران آن حضرت، با سينه و روىاش به
استقبال نيزهها و شمشيرها مىرفت، تا ] هر چه زودتر [ به جايگاه و منزلتش در بهشت برسد.) و نيز از على 7 نقل شده كه: «مُناخُ رُكّابٍ وَمَصارِعُ عُشّاقٍ شُهدآءَ، لا يَسْبِقُهُمْ مَنْ كانَ قَبْلَهُم، وَلا يَلْحَقُهُمْ مَنْ بَعْدَهُمْ.»[4] : (] سر زمين كربلا [ جايگاه اقامت سواران، و محلّ
افتادن و قتلگاه عاشقان شهيدى است كه نه آنان كه پيش از ايشان بودهاند بر آنان پيشى گرفتهاند، و نه آنان كه بعد از ايشان خواهند آمد به آنان ملحق مىشوند.)
تُرْک ما گر مىكند رندى و مستى، جان من! ترك مستورىّ و زهدت كرد بايد اَوّلا
لفظ «ترك» در مصراع اوّل اين بيت اگر با فتحه باشد معنا چنين مىشود: چنانچه رندان و مستان از ما كناره مىگيرند، بدين جهت است كه مستورى و هشيارى و زهد خشك را در اوّلين قدم رها نكرده، و به وادى عشق و مستى و رندى قدم ننهادهايم، بخواهد بگويد:
يارى اندر كسى نمىبينم، ياران را چه شد؟ دوستى كِىْ آخر آمد؟ دوستداران را چه شد؟
آب حيوان تيره گون شد، خضر فرّخ پىكجاست؟ گل بگشت از رنگ خود، بادِ بهاران را چه شد؟
صد هزاران گل شكفت و بانگ مرغى بر نخاست عندليبان را چه پيش آمد؟ هَزاران را چه شد؟
زُهره، سازى خوش نمىسازد، مگر عودش بسوخت؟ كس ندارد ذوق مستى، ميگساران را چه شد؟
گوى توفيق و كرامت در ميان افكندهاند كس به ميدان رو نمىآرد، سواران را چه شد؟[5]
لذا در بيت بعدى مىگويد: «وقتِ عيش و موسمِ شادىّ و هنگامِ گل است …»
و اگر لفظ «ترك» با ضمّه خوانده شود، معنا اين گونه خواهد بود: اگر استادِ تُركِ ما رندى و مستى را پيشه كرده است، درسى براى ما مىباشد كه ابتدا بايد هشيارى و زهد خشك را رها نمود وسپس در پىوصال دوست بود؛ به گفته خواجه در جايى :
نه هركه چهره بر افروخت، دلبرى داند نه هركه آينه سازد، سكندرى داند
نه هركه طَرْفِ كُلَه كج نهاد و تند نشست كلاهدارى و آيينِ سرورى داند
هزار نكته باريكتر ز مو اينجاست نه هر كه سر نتراشد، قلندرى داند
غلامِ همّت آن رندِ عافيت سوزم كه در گدا صفتى، كيمياگرى داند[6]
لذا مىگويد :
وقت عيش و موسم شادىّ و هنگام گل است پنج روز ايّام عشرت را غنيمت دان دلا!
اى رهروان كوى دوست! چند روز ايّام عمر و لحظاتى را كه مىتوان با گل جمال او انس برقرار نمود و از وى بهرهمند شد، غنيمت شمريد و به غفلت بسر نبريد تا (با چشم دل) به تماشاى جمالش عشرت و انس با او را اختيار نماييد؛ كه: «ألفُرَصُ غُنْمٌ.»[7] : (فرصتها، غنيمت هستند.) و نيز: «ألفُرْصَةُ سَريعَةُ الفَوْتِ وَبَطيئَةُ العَوْدِ.»[8] :
(فرصت، زودگذر و دير برگشت است.) و «بادِرِ البِرَّ فَإنَّ أعْمالَ البِرِّ فُرْصَةٌ.»[9] : (به انجام كار نيك بشتاب، كه كارهاى نيك، فرصتى هستند.) و نيز: «إضاعَةُ الفُرْصَةِ غُصَّةٌ.»[10] : (ضايع نمودن فرصت، موجب غم و اندوه است.) و همچنين: «دَوامُ الغَفْلَةِ يُعْمِى البَصيرَةَ.»[11] :
(دوام غفلت، بصيرت و ديد باطنى ] انسان [ را كور مىكند.) و ديگر اينكه: «وَيْحَ ابْنِ آدَمَ ما أغْفَلَهُ! وَعَنْ رُشْدِهِ ما أذْهَلَهُ!»[12] : (واى بر فرزند آدم كه چه اندازه غفلت دارد، و چقدر از رُشد ]و رهنمون شدن به راه راست [ فراموشكار است!)
حافظا! گر پاىْ بوسِ شاه دستت مىدهد يافتى در هر دو عالم، رتبت و عزّ و علا
ممكن است منظور خواجه از «پاى بوس شاه» رسيدن به نهايت عبوديّت حضرت حقّ تبارك تعالى باشد كه موجب علوّ منزلت و عزّت عاشق است.
و ممكن است منظور وى از «پاى بوس شاه»، عتبه بوسى آستان شاه ولايت، علىّ 7 باشد، بخواهد بگويد: اى خواجه! اگر زيارت حضرتش نصيب تو شود، عزّت و سر بلندى هر دو عالم را يافتهاى.
آرى، شناخت امير المومنين مولى الموحّدين (سلام الله عليه) به مقام نورانيّت و ولايت، سربلندى در پيشگاه حضرت محبوب را در پى دارد؛ كه: «مَعْرِفَتى بِالنُّورانيَّةِ، مَعْرِفَةُ اللهِ عَزَّوَجَلَّ، وَمَعْرِفَةُ اللهِ عَزَّوَجَلَّ مَعْرِفَتى بِالنُّورانِيَّةِ.»[13] : (شناخت من ] علىّ 7 [به
نورانيّت، همان شناخت خداوند عزّوجلّ است، و شناخت خداوند عزّوجلّ همان شناخت من به نورانيّت مىباشد.) و زيارت او؛ كه: «مَنْ زارَ قَبْرَ أميرِالمُوْمِنينَ عارِفاً بِحَقِّهِ، غَيْرِ مُتَجَبِّرٍ وَلا مُتَكَبِّرٍ، كَتَبَ اللهُ لَهُ أجْرَ مِأَةِ ألْفِ شَهيدٍ، وَغَفَرَ اللهُ لَهُ ما تَقَدَّمَ مِنْ ذَنْبِهِ وَما تَأَخَّرَ، وَبُعِثَ مِنَ الآمِنينَ، وَهُوِّنَ عَلَيْهِ الحِسابَ، وَاسْتَقْبَلَتْهُ المَلائِكَةُ، فَإذَا انْصَرَفَ شَيَّعَتْهُ إلى مَنْزِلهِ، فَإنْ مَرِضَ عادُوهُ، وَإنْ ماتَ شَيَّعُوهُ بِالإسْتِغْفارِ إلى قَبْرِهِ.»[14] : (هر كس مزار اميرمومنان ] 7 [ را با
شناخت حقّ او، بدون گردنكشى و خود را بزرگ پنداشتن، زيارت نمايد، خداوند براى او اجر و پاداش صد هزار شهيد را نوشته، و گناهان گذشته و آينده او را مىآمرزد، و ]هنگامى كه از قبر بر انگيخته مىشود[ در ميان گروه آرامش يافتگان و ايمنان برانگيخته شده، و حساب را بر او آسان مىگيرند؛ و فرشتگان به پيشواز و استقبال او مىآيند، پس هنگامى كه ]از زيارت [برگشت، همان فرشتگان او را تا منزلش همراهى مىنمايند و اگر بيمار شد به عيادتش مىآيند، و اگر بدرود حيات گفت، با آمرزش خواهى ]از خداوند براى او[ تا آرامگاهش از پى او مىروند.) به گفته خواجه در جاى ديگر :
اى دل! غلامِ شاه جهان باش و شاه باش پيوسته در حمايتِ لطف إله باش
از خارجى، هزار به يك جو نمىخرند گو كوه تا به كوه منافقْ سپاه باش
آن را كه دوستىِ على نيست، كافر است گو زاهد زمانه و گو شيخ راه باش
امروز زندهام به ولاى تو، يا على! فردا به روح پاك امامان، گواه باش[15]
[1] ـ اقبال الاعمال، ص349.
[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل290، ص227.
[3] ـ بحار الانوار، ج44، ص298، روايت3.
[4] ـ بحار الانوار، ج41، ص295، از روايت 18.
[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل272، ص216.
[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل257، ص206.
[7] و 4 ـ غرر و درر موضوعى، باب الفرصة، ص303.
[8] و 3 ـ غرر و درر موضوعى، باب الفرصة، ص304.
[11] و 6 ـ غرر و درر موضوعى، باب الغفلة، ص296.
[13] ـ بحار الانوار، ج26، ص1 و 2، از روايت 1.
[14] ـ وسائل الشيعه، ج10، ص293، باب23، روايت1.
[15] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل328، ص252.