• غزل  15

لطف باشد گر نپوشى از گداها رُوت را         تا به كام دل، ببيند ديده ما رُوت را

همچو هاروتيم دايم در بلاىِ عشق زار         كاشكى هرگز نديدى ديده ما رُوت را

كِىْ شدى هاروت در چاه زنخدانش اسير         گر نگفتى شمّه‌اى از حُسن او، ماروت را

بوى گل برخاست، گويى در چمنها رُوت بود         بلبلان مستند،گويى ديده چون ما روت را

تا به كى با تلخىِ هجر تو سازد اى صنم!         روى بنما تا ببيند حافظِ ما، روت را

ظاهراً خواجه وصالى داشته سپس به هجران مبتلا گشته، تقاضاى وصال مجدد مى‌نمايد، بيت ختم شاهد بر اين بيان است. مى‌گويد :

لطف باشد گر نپوشى از گداها رُوت را         تا به كام دل ببيند ديده ما رُوت را

اى دوست! به ما گدايان و محتاجان ديدارت لطفى نما و ديده دل ما را به مشاهده جمالت ديگر بار بهره‌مند ساز؛ كه: «فَقَد انْقَطَعَتْ إلَيْکَ هِمَّتى، وَانْصَرَفَتْ نَحْوَکَ رَغْبَتَى، فَأنْتَ لا غَيْرُکَ مُرادى، وَلَکَ لا لِسِواکَ سَهَرى وَسُهادى، وَلِقآوُکَ قُرَّةُ عَيْنى، وَوَصْلُکَ مُنى نَفْسى.»[1] : (توجّهم ] از همه بريده و [ تنها به تو پيوسته، و ميل و رغبتم تنها به سوى

تو منصرف گشته؛ پس تويى مقصودم، نه غير تو، و تنها براى توست شب بيدارى و كم خوابى‌ام، ولقايت نور چشمم، و وصالت تنها آرزوى جانم مى‌باشد.) به گفته خواجه در جايى :

پيش از اينت بيش از اين غمخوارى عُشّاق بود         مهر ورزىّ تو با ما شهره آفاق بود

سايه معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد         ما به او محتاج بوديم، او به ما مشتاق بود

بر دَرِ شاهم، گدايى، نكته‌اى در كار كرد         گفت: بر هر خوان كه بنشستم، خدا رزّاق بود[2]

همچو هاروتيم دايم در بلاى عشق، زار         كاشكى! هرگز نديدى ديده ماروت را

(هاروت و ماروتى كه در اين غزل آمده، آن دو مَلَكى نيستند كه قرآن شريف[3]  از

آن نام برده است. به دليل بيان بيت آتى، آن دو عاشق، و معشوقى مجازى بوده‌اند.) خواجه مى‌خواهد با ذكر آن دو از حال خود با معشوق خبر دهد و بگويد: محبوبا! من چون هاروتم كه پس از ديدار به عشقت مبتلا گشتم، اى كاش! جمال تو را نديده بودم تا اين گونه گرفتارت نمى‌شدم. در نتيجه با اين بيان تقاضاى ديدار دوباره او را نموده و مى‌خواهد بگويد كه: «إلهى! مَنِ الَّذى نَزَلَ بِکَ مُلْتَمِساً قِراکَ، فَما قَرَيْتَهُ؟! وَمَنِ الَّذى أناخَ بِبابِکَ مُرْتَجِياً نَداکَ، فَما أوْ لَيْتَهُ؟! أيَحْسُنُ أنْ أرْجِعَ عَنْ بابِکَ بِالخَيْبَةِ مَصْرُوفاً، وَلَسْتُ أعْرِفُ سِواکَ مَوْلىً بِالإحْسانِ مَوْصُوفاً؟!»[4] : (معبودا! كيست كه به التماس پذيرايى‌ات بر تو فرو

آمد و تو ميهمانى‌اش ننمودى؟! و كيست كه به اميد بخششت به درگاه تو مقيم شد و به او احسان ننمودى؟! آيا سزاوار است به نوميدى از درگاهت برگردم با آنكه جز تو مولايى كه موصوف به احسان باشد، نمى‌شناسم؟!)

كى شدى هاروت در چاه زنخدانش اسير         گر نگفتى شمّه‌اى از حُسن او ماروت را

كنايه از اينكه: معشوقا! اگر من عشق به تو مى‌ورزم، به گزاف نيست، فطرت توحيدى‌ام و يا انبياء و اولياء : مرا راهنما به آن بوده‌اند كه چنين گرفتارت شده‌ام، بيا و از حجابم بيرون نما تا بازت ببينم. به گفته خواجه در جايى :

حُسنت به اتّفاقِ ملاحت جهان گرفت         آرى به اتّفاق، جهان مى‌توان گرفت

آن روز، عشقِ ساغرِ مى خرمنم بسوخت         كآتش ز عكسِ عارضِ ساقى در آن گرفت

زين آتش نهفته كه در سينه من است         خورشيد، شعله‌اى‌است كه بر آسمان گرفت[5]

بوى گل برخاست، گويى در چمنها رُوت بود         بلبلان مستند، گويى ديده چون مارُوت را

محبوبا! بوى گلِ رويت را از چمنزار و ملكوت تمامى مظاهرت استشمام مى‌كنم، گويى عطر توست كه به مشام جانم مى‌رسد و بلبلان را مست مى‌نگرم، گويا ايشان نيز مشام جانشان عطر جمال تو را استشمام مى‌كنند؛ كه: «تَعَرَّفْتَ لِكُلِّ شَىْءٍ فَما جَهِلَکَ شَىْءٌ، وَأنْتَ الَّذى تَعَرَّفْتَ إلَىَّ فى كُلِّ شَىْءٍ فَرَأيْتُکَ ظاهِراً فى كُلِّ شَىْءٍ.»[6] : (خودت را به

هر چيز شناساندى و لذا هيچ چيز به تو جاهل نيست، و تويى كه خودت را در همه اشياء به من شناساندى و در نتيجه تو را در هر چيز آشكار ديدم.) و به گفته خواجه در جايى :

عارف از پرتوِ مى، راز نهانى دانست         گوهر هر كس از اين لعل توانى دانست

شرحِ مجموعه گل، مرغ سحر داند و بس         كه نه هر كو ورقى خواند، معانى دانست[7]

باز خواجه با اين بيت در مقام اظهار اشتياق به ديدار حضرت دوست مى‌باشد، لذا مى‌گويد :

تا به كى با تلخى هجر تو سازد اى صنم!         روى بنما تا ببيند حافظِ ما، رُوت را

اى محبوب بى‌همتا! تلخى هجران كشيدن تا به كى؟ چهره زيباى خود را بنماى تا روى چون ماهت را ببينم؛ كه: «إلهى! لا تُغْلِقْ عَلى مُوَحِّديکَ أبْوابَ رَحْمَتِکَ، وَلا تَحْجُبْ مُشتاقيکَ عَنِ النَّظَرِ إلى جَميلِ رُوْيَتِکَ. إلهى! نَفْسٌ أعْزَزْتَها بِتَوْحيدِکَ، كَيْفَ تُذِلُّها بِمَهانَةِ هِجْرانِکَ؟!» :[8] : (معبودا! درهاى رحمتت را به روى موحّدانت مبند، و مشتاقانت را از

مشاهده ديدار زيبايت محجوب مگردان. بارالها! نَفْسى را كه به توحيدت گرامى داشتى، چگونه با پستى هجرانت خوار مى‌نمايى؟!) در جايى مى‌گويد :

دل از من برد و روى از من نهان كرد         خدا را، با كه اين بازى توان كرد

چرا چون لاله خونين دل نباشم         كه با من نرگس او سر گران كرد

صبا! گر چاره دارى، وقت، وقت است         كه درد اشتياقم، قصد جان كرد[9]

و نيز در جايى مى‌گويد :

درآ، كه در دل خسته، توان در آيد باز         بيا كه بر تن مرده، روان گرايد باز

بيا كه فرقت تو چشم من چنان بربست         كه فتح باب وصالت مگر گشايد باز[10]

[1] ـ بحار الانوار، ج94، ص148.

[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل147، ص133.

[3] ـ بقره: 102.

[4] ـ بحار الانوار، ج94، ص144.

[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل67، ص82.

[6] ـ اقبال الاعمال، ص350.

[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل82، ص91.

[8] ـ بحار الانوار، ج94، ص144.

[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل167، ص146.

[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل319، ص246.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا