• غزل  14

ما برفتيم و تو دانىّ و دل غمخور ما         بخت بد، تا به كجا مى‌برد آبشخورِ ما

از نثارِ مژه، چون زلف تو در زَرْ گيرم         قاصدى كز تو سلامى برساند بَرِ ما

به دعا آمده‌ام، هم به دعا باز رَوَم         كه وفا با تو قرين باد و خدا ياور ما!

گر همه خلق جهان، بر من و تو حيف خورند         بكشد از همه انصاف ستم داور ما

به‌سرت، گر همه عالم به سرم جمع شوند         نتوان بُرد هواىِ تو برون از سر ما

فلك آواره به هر سو كُنَدم مى‌دانى         رشك مى‌آيدش از صحبتِ جان پرور ما

تا ز وصف رُخ زيباى تو ما دم زده‌ايم         ورقِ گُل خَجِل است از ورق دفتر ما

زود باشد كه بيايد به سلامت يارم         اى‌خوش آن روز، كه آيد به سلامت بَرِ ما![1]

هر كه گويد: كه كجا رفت خدا را حافظ؟         گو: به زارى سفرى كرد و برفت از بَرِ ما

گويا نرسيدن به مقصود و انتظار و اشتياق به ديدار حضرت محبوب، خواجه را وادار به سرودن اين غزل نموده، اگر چه ضمائر ابيات را جمع استعمال نموده، ولى غرضش خود اوست؛ چنانكه مطلوب است آن كس كه در مقام دعا برمى‌آيد براى استجابت دعايش، ديگران را هم در نظر بگيرد، كه: «إذا دَعا أحَدُكُمْ، فَلْيَعُمَّ، فَإنَّهُ أوْجَبُ لِلدُّعآءِ.»[2] : (وقتى دعا مى‌كنيد، براى همه دعا كنيد، كه اين گونه دعا كردن به استجابت

نزديكتر است.) و نيز «إنَّ مَنْ دَعا لأخيهِ بِظَهْرِ الغَيْبِ، نُودِىَ مِنَ العَرْشِ: وَلَکَ مِأَةُ ألْفِ ضِعْفٍ.»[3]  :

(بدرستى كه هر كس در غياب برادر ] دينى [اش براى او دعا كند، از عرش ندايش مى‌كنند: كه صد هزار برابر آن ]= دعايى كه براى برادرت نمودى [ براى توست.)

ما برفتيم و تو دانى و دل غمخور ما         بختِ بد تا به كجا مى‌برد آبشخور ما

محبوبا! براى ديدارت در اين راه قدم نهادم، چون عنايتى نفرمودى بازگشتم، نمى‌دانم بخت بدم مرا به كجا خواهد كشانيد؟ آيا بازم به خود مى‌خوانى و الطافت را شامل حالم مى‌نمايى، يا خير؟ حال اين تو و اين دل غمخوار من. درجايى مى‌گويد :

دلم را شد سر زلف تو مسكن         بدينسانش فرو مگذار و مشكن

چو شمع ار پيشم آيى در شب تار         شود چشمم به ديدار تو روشن

ز سروِ قامتت ننشينم آزاد         همه تن گر زبان باشم چو سوسن[4]

از نثار مژه چون زلف تو در زر گيرم         قاصدى كز تو سلامى برساند بَرِ ما

محبوبا! كجاست قاصدى كه پيام ديدارت را به من رساند تا در اشتياقت آن قدر بگريم كه چهره سُرخم (چون زلف كه در طلا زيورش كنند) زرد شود، شايد به من ترحّم نمايى و ديگر بار وصال خود را نصيبم گردانى، به گفته خواجه در جايى :

يا رب! كى آن صبا بوزد، كز نسيم آن         گردد شمامه كرمش كارساز من؟

برخود چو شمع، خنده زنان گريه مى‌كنم         تا با تو سنگدل، چه كند سوز و ساز من

نقشى بر آب مى‌زنم از گريه حاليا         تا كى شود قرين حقيقت، مجاز من

حافظ ز غُصّه سوخت بگو حالش اى صبا!         با شاهِ دوستْ پرورِ دشمن گدازِ من[5]

به دعا آمده‌ام، هم به دعا باز روم         كه وفا با تو قرين باد و خدا ياور من

معشوقا! آمدنم به درگاهت، به امر تو بود كه فرمودى: (يا أيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا! اسْتَجيبُوا لِلّهِ وَلِلرَّسُولِ إذا دَعاكُمْ لِما يُحْييكُم، وَاعْلَمُوا أنَّ اللهَ يَحُولُ بَيْنَ المَرْءِ وَقَلْبِهِ، وَأنَّهُ إلَيْهِ تُحْشَرُونَ )[6] : (اى كسانى كه ايمان آورده‌ايد! هنگامى كه خداوند و پيامبرش شما را به

آنچه كه مايه حيات و زندگانى‌تان است، مى‌خوانند، بپذيريد، و بدانيد كه براستى كه خداوند، بين هركس و قلبش حايل است ] = از خود او به او نزديكتر مى باشد. [ و تنها به سوى او محشور مى‌شويد.)، و رفتنم نيز به امر تو بود؛ چون خود را آماده ديدارت نديدم و فرموده بودى: (هُوَالحَىُّ، لا إلهَ إلّا هُوَ، فَادْعُوهُ مُخْلِصينَ لَهُ الدّينَ )[7] : (اوست

زنده، معبودى جز او نيست، پس در حالى كه دين و عبادت خود را براى او خالص مى‌نماييد، تنها او را بخوانيد.) و مرا اخلاص در خواندنت نبود.

و يا بخواهد بگويد: خواه بپذيرى‌ام و يا نپذيرى‌ام، از ثبات قدم خود دست بر نداشته و اميد به عنايتت دارم و تو نيز وفاى به گفته خود خواهى نمود؛ كه فرمودى : (اُدعُونى، أسْتَجِبْ لَكُمْ )[8] : (مرا بخوانيد، تا براى شما اجابت نمايم.) و نيز فرمودى :

(أوْفُوا بِعَهْدى، اُوفِ بِعَهْدِكُمْ )[9] : (و به عهد و پيمان خود با من وفا كنيد، تا به عهد و پيمان

خود با شما وفا كنم.) در جايى مى‌گويد :

به مژگان سيه كردى هزاران رخنه در دينم         بيا كز چشم بيمارت هزاران درد بر چينم

الا! اى همنشين دل! كه يارانت برفت از ياد         مرا روزى مباد آن دم كه بى‌ياد تو بنشينم

اگر بر جاى من،غيرى گزيند دوست، حاكم‌اوست         حرامم باد اگر من جان به‌جاى دوست بگزينم[10]

گر همه خلقِ جهان بر من و تو حيف خورند         بكشد از همه انصاف ستم، داورِ ما

اگر تمامى خلائق بر من و تو ـ اى محبوب بى‌همتا! ـ تأسّف خورند كه بنگريد چگونه خواجه در برابر بى‌اعتناييهاى معشوق خود صابر است، و زبان گله بر معشوق بگشايند كه چرا با عاشق خود چنين رفتار مى‌كند، او خود داورى خواهد كرد و مى‌گويد: (لا يُسْئَلُ عَمّا يَفْعَلُ، وَهُمْ يُسْئَلُونَ )[11] : (خدا از آنچه انجام مى‌دهد

بازخواست نمى‌شود، و همه باز خواست مى‌شوند.) بخواهد بگويد :

در ضمير ما نمى‌گنجد بغير از دوست كس         هر دو عالم را به‌دشمن ده، كه ما را دوست بس

غافل است آن كو به شمشير از تو مى‌پيچد عنان         قند را لذّت مگر نيكو نمى‌داند مگس[12]

لذا مى‌گويد :

به سرت، گر همه‌عالم به سرم جمع شوند         نتوان برد هواى تو برون از سر ما

محبوبا! من آن نِيَم كه محبّت تو را كه فطرى من و خلائقت مى‌باشد، با ملامت و بدگويى ديگران از سر بيرون كنم؛ كه: «ثُمَّ سَلَکَ بِهِمْ طَريقَ إرادَتِهِ، وَبَعَثَهُمْ فى سَبيلِ مَحَبَّتِهِ.»[13] : (سپس مخلوقات را در طريق خواست خود روان گردانيده و در راه دوستى به

خود بر انگيخت.) و نيز: «إلهى! مَنْ ذَا الَّذى ذاقَ حَلاوَةَ مَحَبَّتِکَ فَرامَ مِنْکَ بَدَلاً؟! وَ مَنْ ]ذَا [الَّذى أنِسَ بِقُرْبِکَ فَابْتَغى عَنْکَ حِوَلاً؟!»[14] : (بار الها! كيست كه شيرينى محبّت تو را چشيد و جز تو

كسى را خواست؟! و كيست كه به مقام قرب تو اُنس گرفت و لحظه‌اى از تو روى گرداند؟!) و به گفته خواجه در جايى :

هرگزم مهر تو از لوح دل و جان نرود         هرگز از ياد من آن سرو خرامان نرود

آنچنان مهر توام در دل و جان جاى گرفت         كه گَرَم سر برود، مهر تو از جان نرود

از دماغ من سرگشته خيال رُخ دوست         به جفاى فلك و غصّه دوران نرود[15]

فلك آواره به هر سو كُنَدم، مى‌دانى         رشك مى‌آيدش از صحبت جان پرور ما

اين بيت سخنى است به روش عشّاق مجازى، بخواهد بگويد: محبوبا! خود از احوال من آگاهى كه به جهت اختيار عشقت، همواره در كشاكش جور زمان و بدگويان مى‌باشم، كنايه از اينكه: عنايتى بفرما و ديدارت را نصيبم گردان، «إلهى! فَاجْعَلْنا مِنَ الَّذينَ تَوَشَّحَتْ ]تَرَسَّخَتْ [ أشْجارُ الشَوْقِ إلَيْکَ فى حَدآئِقِ صُدُورِهِمْ، وَأخَذَتْ لَوْعَةُ مَحَبَّتِکَ بِمَجامِعِ قُلُوبِهِمْ.»[16] : (معبودا! پس ما را از آنانى قرار دِهْ كه نهالهاى شوق به تو

در باغ دلشان سبز و خرّم ] يا: پايدار [ گشته، و سوز محبّتت شراشر قلب آنها را فرا گرفته است.)

تا ز وصف رُخ زيباى تو ما دم زده‌ايم         ورق گل خجل است از ورق دفتر ما

گلهاى رنگارنگ وقتى مى‌توانستند مرا فريفته زيبايى خود كنند و با زبان بى‌زبانى از آن سخن گويند، كه وصف زيبايى و جمال و كمال تو را پس از مشاهدات در ابياتم بيان نكرده بودم، از اين پس آنان شرمنده مى‌شوند از زيبايى خود دم زنند. به گفته خواجه در جايى :

زين خوش رقم كه بر گل رخسار مى‌كشى         خط بر صيفحه گل گلزار مى‌كشى

اشكِ حرم نشينِ نهانخانه مرا         ز آن سوى هفت پرده به بازار مى‌كشى

هر دم بهياد آن لب ميگون و چشم مست         از خلوتم به خانه خمّار مى‌كشى

با چشم و ابروى تو، چه تدبيرِ دل كنم         وه زين كمان! كه بر سرِ بيمار مى‌كشى[17]

زود باشد كه بيايد به سلامت يارم         اى خوش آن روز كه آيد به سلامت بَرِ ما

روزگارى است كه در انتظار ديدار دلدارم بسر مى‌برم و سخن از او مى‌گويم، اميد آنكه هر چه زودترش با جلوه‌اى تمام ببينم. بخواهد بگويد: «أسْأَلُکَ بِسُبُحاتِ وَجْهِکَ وَبِأنْوارِ قُدْسِکَ، وَأبْتَهِلُ إلَيْکَ بِعَواطِفِ رَحْمَتِکَ وَلَطآئِفِ بِرِّکَ، أنْ تُحَقِّقَ ظَنّى بِما اَُوَمِّلُهُ مِنْ جَزيلِ إكْرامِكَ وَجَميلِ إنْعامِکَ فِى القُرْبى مِنْکَ وَالزُّلْفى لَدَيْکَ وَالتَّمَتُّعِ بِالنَّظَرِ إلَيْکَ.»[18] : (به انوار ] و يا

عظمت [ وجه ]= اسماء و صفات [ و به انوار ]مقام ذات [ پاك و مقدّست از تو در خواست نموده، و به عواطف مهربانى ولطائف احسانت تضرّع و التماس مى‌نمايم كه گمان مرا به آنچه از بخشش فراوان و انعام نيكويت در قرب به تو، و نزديكى و منزلت در نزدت، و بهره‌مندى از مشاهده‌ات آرزومندم، تحقّق بخشى.) و به گفته خواجه در جايى :

زهى خجسته زمانى! كه يار باز آيد         به كام غمزدگان، غمگسار باز آيد

در انتظار خدنگش همى طپد دلِ صيد         خيال آنكه به رسم شكار باز آيد

مقيم بر سر راهش نشسته‌ام چون گَرد         به آن هوس كه بر اين رهگذار باز آيد[19]

هركه گويد: كه كجا رفت خدا را حافظ؟         گو: به زارى سفرى كرد و برفت از بَرِما

ظاهر اين است كه خواجه مجدّداً به بيان صدر غزل بازگشته و روى سخنش با معشوق است و مى‌گويد: محبوبا! چون مرا نمى‌خواهى و دورى‌ام را از كنارت مى‌پسندى، مى‌روم. هركس از ما پرسد بگويش: كه او با دلتنگى و غم و اندوه از نزدما رفت، امّا نه براى هميشه، كنايه از اينكه: معشوقا: من آن نِيَم كه چون برانى‌ام چشم از تو بپوشم، همواره در تمنّاى ديدارت مى‌باشم تا بازم بخوانى. در جايى مى‌گويد :

برو اى طبيم! از سر، كه خبر ز سر ندارم         به خدا رها كنم جان، كه ز جان خبر ندارم

به عيادتم قدم نِهْ، كه ز بيخودى شوم بِهْ         مِى ناب نوش، و هم ده كه غم دگر ندارم

غمم ار خورى از اين پس، نكنم ز غمخورى بس         نظرى بجز تو با كس، به كسى دگر ندارم[20]

[1] ـ در بعضى از نسخه‌ها به جاى اين بيت، بيت زير آمده است :بس كه در خاك درش، ناله كنان ديد مراگفت: بردار سرِ عجز، ز خاكِ دَرِ ما

[2] ـ وسائل الشّيعة، ج4، ص1145، باب40، روايت1.

[3] ـ وسائل الشّيعة، ج4، ص1148، باب42، روايت1.

[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، عزل473، ص344.

[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل466، ص340.

[6] ـ انفال: 24.

[7] ـ غافر : 65.

[8] ـ غافر : 60.

[9] ـ بقره: 40.

[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل392، ص292.

[11] ـ انبياء : 23.

[12] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل324، ص249.

[13] ـ صحيفه سجّاديّه، دعاى1.

[14] ـ بحار الانوار، ج94، ص148.

[15] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل268، ص213.

[16] ـ بحار الانوار، ج94، ص150.

[17] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل567، ص406.

[18] ـ بحار الانوار، ج94، ص145.

[19] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل282، ص222.

[20] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل460، ص336.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا