• غزل  12

صبا! به لطف بگو، آن غزالِ رعنا را :         كه سر به كوه و بيابان تو داده‌اى ما را

شكر فروش، كه عمرش دراز باد! چرا         تفقّدى نكند طوطىِ شكر خارا؟

غرور حسن، اجازت مگر نداد اى گل!         كه پرسشى نكنى، عندليبِ شيدا را؟

به حسن خُلق توان كرد صيد اهل نظر         به دام و دانه نگيرند مرغِ دانا را

چو با حبيب نشينىّ و باده پيمايى         به ياد آر، حريفانِ باده[1]  پيما را

ندانم از چه سبب، رنگ آشنايى نيست         سَهى قدانِ سيهْ چشمِ ماه سيما را؟

جز اين‌قدر نتوان‌گفت در جمال تو عيب :         كه خال مِهْر و وفا نيست روىِ زيبا را

در آسمان چه عجب، گر ز گفته حافظ         سَماعِ زهره، به رقص آورد مسيحا را؟!

خواجه در اين غزل در مقام اظهار اشتياق به ديدار حضرت دوست بوده، و در ضمن گله از طولانى شدن ايّام فراق نموده. مى‌گويد :

صبا! به لطف بگو آن غزال رعنا را :         كه سر به كوه و بيابان تو داده‌اى ما را

اى نسيمهاى قدسى و پيام بران كلامِ دوست، به دوست! و يا اى آنان ـانبياء و اولياى الهى :ـ كه قرب و انس دوست نصيبتان گشته! پيام ما را به آن آهوى خوش قد و قامت و محبوب بى‌همتا و فرارى از بندگانش برسانيد و بگوييدش: «كه سر به كوه و بيابان تو داده‌اى ما را»، نظر لطفى به ما بنما و از هجرمان خلاصى بخش؛ كه: «إلهى! نَفْسٌ أعْزَزْتَها بِتَوْحيدِکَ، كَيْفَ تُذِلُّها بِمَهانَةِ هِجْرانِکَ؟!»[2] : (معبودا! نَفْسى را

كه به توحيدت گرامى داشتى، چگونه با پستى هجرانت خوارش مى‌نمايى؟!)

شكر فروش، كه عمرش دراز باد! چرا         تفقّدى نكند طوطىِ شكرخارا؟ اى محبوبى كه به گفتار شكرين خود، عاشقانت را به خود مى‌خوانى و به ديدار جمال زيبايت نايل مى‌سازى! ما هم طوطى شكر خوار توييم، چرا تفقّدى از ما نمى‌نمايى؟! «إلهى! مَنِ الّذِى نَزَلَ بِکَ مُلْتَمِساً قِراکَ، فَما قَرَيْتَهُ؟! وَمَنِ الَّذى أناخَ بِبابِکَ مُرْتَجِياً نَداکَ، فَما أوْلَيْتَهُ؟! أيَحْسُنُ أنْ أرْجِعَ عَنْ بابِکَ بِالخَيْبَةِ مَصْرُوفاً، وَلَسْتُ أعْرِفُ سِواکَ مولىً بِالإحْسانِ مَوْصُوفاً؟!»[3] : (معبودا! كيست كه به التماس پذيرايى‌ات برتو فرود آمد و

ميهمانى‌اش ننمودى؟! و كيست كه به اميد بخششت به درگاه تو مقيم شد و به او احسان ننمودى؟! آيا سزاوار است به نوميدى از درگاهت بر گردم با آنكه جز تو مولايى كه موصوف به احسان باشد، نمى‌شناسم؟!)

غرورِ حُسن، اجازت مگر نداد اى‌گل!         كه پرسشى نكنى عندليبِ شيدا را

محبوبا! درست است كه صاحبان جمال به عاشقان خود عنايت ندارند و تو چنينى و به ما بى اعتنايى؛ امّا اگر پرسشى از عندليبان و فريفتگانت، كه بر محبّتت خلقشان فرموده‌اى، نكنى، جز آنكه به داغ غمت جان بدهند، چه مى‌توانند كرد؟ در جايى مى‌گويد :

من خرابم ز غم يار خراباتى خويش         مى‌زند غمزه او، ناوك غم بر دل ريش

به عنايت نظرى كن، كه من دلشده را         نرود بى مددِ لطفِ تو كارى از پيش

آخر اى پادشه حُسن و ملاحت! چه شود         گر لب لعل تو ريزد نمكى بر دل ريش؟

پرسشِ حالِ دلِ سوخته كن بهر خدا         نيست از شاه عجب، گر بنوازد درويش[4]

گله‌اى است عاشقانه، وگرنه بى‌اعتنايى معشوق به عاشق، از آن جهت است كه مى‌خواهد با بى‌اعتنايى‌اش او را فانى در خود سازد، تا در پيشگاهش كسى دم از خويش نزند؛ لذا به خود خطاب كرده و مى‌گويد :

به حُسن خُلق توان كرد صيدِ اهلِ نظر         به دام و دانه نگيرند مرغِ دانا را

اى خواجه! اين نه طريق سخن گفتن با معشوق است. كه «غرور حُسن اجازت مگر نداد.»، محبوب تو، معشوقى نيست كه با دام و دانه و گفتار تند و خشن بتوان او را صيد كرد، با حسن خلق و بيانات پسنديده و شيرين مى‌توانش بدست آورد، «به دام و دانه نگيرند مرغ دانا را» با او اين گونه سخن بگو: «إلهى! كَسْرى لا يَجْبُرُهُ إلّا لُطْفُکَ وَحَنانُکَ … وَغُلَّتى لا يُبَرِّدُها إلّا وَصْلُکَ، وَلَوْعَتى لا يُطْفِئُها إلّا لِقآوُکَ، وَشَوْقى إلَيْکَ لايَبُلُّهُ إلاَّ النَّظَرُ إلى وَجْهِکَ، وَقَرارى لا يَقِرُّدُونَ دُنُوّى مِنْکَ.»[5] : (معبودا! شكستگى مرا جز لطف

و عطوفت و دلجويى‌ات درمان نمى‌كند … و سوز و حرارت درونى‌ام را جز وصالت فرو نمى‌نشاند، و آتش باطنى‌ام را جز لقايت خاموش نمى‌كند، و بر شوقم به تو جز نظر به روى ] = اسماء و صفات [ ات آب نمى‌زند، و قرارم جز با نزديكى به تو آرام نمى‌گيرد.)

چو با حبيب نشينىّ و باده پيمايى         به ياد آر حريفانِ باده پيما را

اى آنان كه به مقام قرب جانان راه يافته و به مشاهده او نايل گشته‌ايد! به ياد آريد همراهان و مراقبين جمالش را كه از قافله عشّاق عقب مانده و پس از باده پيمايى به هجران مبتلا گشته‌اند، از او، نجات آنان از فراق را طلب نماييد. در جايى مى‌گويد :

به ياد يار و ديار آنچنان بگريم زار         كه از جهان، رَهْ و رسم سفر بر اندازم

خداى را مددى، اى دليل راه! كه من         به كوى ميكده ديگر عَلَم بر افرازم[6]

و نيز در جايى مى‌گويد :

برو اى طاير ميمونِ همايون طلعت!         پيش عنقا، سخن از زاغ و زغن باز رسان

آن كه بودى وطنش ديده حافظ، يارب!         به مرادش زغريبى به وطن باز رسان[7]

ندانم از چه سبب، رنگِ آشنايى نيست         سَهى قدانِ سيهْ چشمِ ماه سيما را

خواجه در اين بيت هم چون بيت سوّم در مقام گله گذارى عاشقانه از محبوب است. مى‌گويد: نمى‌دانم چرا صاحبان جمال اين همه كرشمه و ناز دارند و به دلبستگان خود بى‌اعتنا مى‌باشند؟ و در نتيجه بخواهد بگويد: نمى‌دانم چرا محبوب، فنا و نابودى مرا نمى‌پسندد تا به ديدارش نايل آيم. به گفته خواجه در جايى :

آن‌تُرك پريچهره كه دوش از بَرِ ما رفت         آيا چه خطا ديد، كه از راه خطا رفت؟

از پاى فتاديم چو آمد شب هجران         در درد بمانديم چو از دست، دوا رفت

اى دوست! به‌پرسيدنِ حافظ قدمى نِه         زآن پيش كه گويند كه از دار فنا رفت[8]

جز اينقدر نتوان گفت در جمال تو عيب         كه خال مِهر و وفا نيست روىِ زيبا را

اين بيت نيز چون بيت گذشته، گله‌اى عاشقانه همراه با تمنّاست. بخواهد بگويد: محبوبا! صاحبان جمالِ چون تو را نبايد مهر و وفا باشد، تا بدين بى‌عنايتى به عاشق خويش، در كشتن او سرعت بخشى و به آرزوى ديرينه‌اش نايل سازى و از هجرش برهانى؛ زيرا در غير اين صورت شهود براى او امكان ندارد. در جايى مى‌گويد :

روزگارى است كه ما را نگران مى‌دارى         مخلصان را نه به وضع دگران مى‌دارى

گوشه چشمِ رضايى، به مَنَت باز نشد         اين چنين، عزّت صاحبنظران مى‌دارى؟!

چون تويى‌نرگس باغ نظر اى‌چشم و چراغ!         سر چرا بر من دلخسته گران مى‌دارى؟[9]

در آسمان چه عجب گر ز گفته حافظ         سماعِ زُهره به رقص آورد مسيحا را

خواجه در بيت ختم در مقام تعريف بيانات شيرين خود است. الحقّ چنين است. در جايى مى‌گويد :

زبان كلك تو حافظ! چه شكر آن گويد         كه‌تحفه سخنش مى‌برند دست به‌دست[10]

و نيز در جايى مى‌گويد :

آن كه در طرز غزل، نكته به حافظ آموخت         يارِ شيرين سخنِ نادره گفتار من است[11]

و در جايى ديگر مى‌گويد :

شعر حافظ، در زمانِ آدم اندر باغ خلد         دفتر نسرين و گل را زينت اوراق بود[12]

[1] ـ اين مصرع در بعضى از نسخه‌ها اين چنين آمده: به ياد آر، حريفانِ باد پيما را.

[2] ـ بحار الانوار، ج94، ص144.

[3] ـ بحار الانوار، ج94، ص144.

[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل334، ص255.

[5] ـ بحار الانوار، ج94، ص149 و 150.

[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل453، ص331.

[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل486، ص352.

[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل39، ص64.

[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل564، ص403.

[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل45، ص68.

[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل41، ص65.

[12] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل147، ص133.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا